eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌻سلام دوستان، 🌻صبح قشنگ شما بخیر 🍀وجودتون سلامت 🌻سفره تون پر خیر و برکت 🍀حال دلتون خوب 🌻احوالتون نیکو 🍀کانون خانواده تون گرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی 🌻 🌻خـدایا🙏 ✨در روز چهارشنبه مرداد 🌻بهترین اتفاقات را ✨سر راه دوستانم قرارده 🌻وجودشان سلامت ✨دلشان پرمحبت 🌻زندگیشان زیبا و ✨آرزوهایشان را برآورده فرما 🌻آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
در مسیر موفقیت شاید نتوانید خرگوش باشید اما لاک‌پشت بودن بهتر از سنگ بودن است. لاک‌پشت دیر یا زود به جایی می‌رسد اما سنگ هرگز 😍😊 @Energyplus_ir
‏ هر کس دنیا را از زاویه دید خود قضاوت میکند... گاهی بهتر است جای خودرا برای بهتر دیدن عوض کنید... 😍😊 @Energyplus_ir
۵۲ و۵۳ کجان که تو تونستی بیای سراغ مردی که اون شب اونطور ولش کردی؟ گفتم توروخدا بذار حرف بزنم همه چیو میگم من نمیخواستم اینطوری بشه اشتباه کردم اون موقع بچه بودم ترسیدم برگشتم ولی اونا.. حبیب از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت و منو به سمت پیاده رو کشید و گفت از اینجا برو نمیخوام حرف ها تو بشنوم من هنوزم سر حرفم هستم بهت گفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست هنوزم میگم نیست منو وسط پیاده رو رها کرد و خودش داخل مغازه برگشت و درو بست. همونجا کف پیاده رو نشستم و گریه میکردم عابرها با تعجب بهم نگاه میکردن و بیشتر مغازه دارها از مغازه هاشون بیرون اومده بودن و به من خیره بودن یه خانمی که از اون پیاده رو رد میشد جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت بلند شو دخترم خوب نیست اینجا نشستی دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم تا لحظه ی اخر چشم از حبیب که سرشو بین دو تا دستش گرفته بود برنداشتم با خودش فکر کرده بود اگه یک بار از مغازه بیرونم کنه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم ولی اینطور نبود اشتباهی که یک بار تکرار کرده بودم دیگه به هیچ عنوان تکرار نمیکردم من دیگه نمیتونستم بیخیال حبیب بشم.به سمت خونه راه افتادم ولی برعکس روز قبل حسابی خوشحال بودم برخورد حبیب خیلی بدتر از اونی بود که فکر میکردم ولی ذره ای ناامید نشده بودم هنوزم عشقو توی چشم هاش میدیدم و مطمئن بودم میتونم کاری کنم که منو ببخشه. مریم مثل روز قبل دوباره توی حیاط منتظرم بود همین که درو باز کردم گفت خب مثل این که امروز همه چیز خوب پیش رفته خندیدم و گفتم افتضاح تر از اونی شد که فکرشو میکنی ولی تونستم باهاش حرف بزنم مریم جلو اومد و گفت جدی؟ چی گفتین؟ بخشیدت؟ گفتم نه منو از مغازش انداخت بیرون و شروع به خنده کردم مریم با تعجب نگاهم کرد و گفت استغفر الله خانم چیزی تو سرتون خورده؟ میگین از مغازه انداختم بیرون و میخندین؟ گفتم اخ مریم اگه میدیدش که چجوری عاشقمه توام اینجوری ذوق میکردی منو از مغازه انداخته بیرون فکر کرده دیگه سراغش نمیرم نمیدونه فردا صبح دوباره دم مغازشم و دوباره بلند بلند خندیدم مریم هم که تازه متوجه ی شده بود خندید و گفت بنده خدا حبیب قراره خیلی حرص بخوره .پس با یاداوری حال و روز حبیب خندم جمع شد و گفتم خیلی شکسته شده خیلی اصلا نمیتونم باور کنم که این همون ادم سابقه که من میشناختمش همش تقصیر منه امیدوارم هم حبیب هم خدا منو ببخشن. مریم جلو اومد و گفت غصه نخور دیگه خانم درست میشه همه چی راستی امروز رفتم سراغ خاله زهره و ازش ادرس خیاطیو پرسیدم. رفتم اونجا اتفاقا اونام به چرخ کار میخواستن قرار شد از فردا یه هفته ازمایشی کار کنم ببینن کارم چجوریه اگه خوب باشه قبولم میکنن خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم بعد توی فکر فرو رفتم و گفتم منم باید دنبال کار باشم مریم گفت ما که دیشب حرف زدیم قرار شدهرچی یاد گرفتم به شمام یاد بدم اصلا اگه دو نفر باشیم بهتره.پولام که جمع شد به چرخ میخرم و کارمونو توی خونه راه میندازیم. یه کم که توی محله معروف بشیم دیگه همه سفارشاشونو به خودمون میدن گفتم فکر بدی نیست ولی خب طول میکشه تا یاد بگیرم شایدم استعداد نداشته باشم و هیچوقت یاد نگیرم اونوقت تکلیف چیه؟مریم گفت ای بابا چه حرفایی میزنینا معلومه که یاد میگیرین دیگه بهش فکر نکنین من خودم این مسئله رو حل میکنم اون روز زیاد از اتاق بیرون نیومدم و مدام توی فکر بودم که چطور باید این زندگی پرماجر امو برای حبیب که حاضر نبود یک لحظه هم به حرف هام گوش بده توضیح بدم صبح روز بعد زودتر ازهر روز بیدار شدم میخواستم قبل از اینکه حبیب مغازشو باز کنه خودمو به اونجا برسونم دو سه لقمه نون و پنیر تند تند توی دهنم گذاشتم و راه افتادم دیگه مسیر رسیدن به عشقمو از حفظ شده بودم و بدون این که حتی یک بار به ادرس نگاه کنم تا اونجا پر میکشیدم. خداروشکرزودتر از حبیب رسیدم و کرکره ی مغازه هنوز پایین بود.دم در مغازه ایستادم بقیه ی مغازه دارها یه طور عجیبی نگاهم میکردن و مطمئن بودم که هیچکدوم اتفاقات دیروزو فراموش نکردن و بیشتر از هر چیزی کنجکاون که من اینجا با حبیب چه کاری میتونم داشته باشم. نیم ساعت از رسیدن من گذشته بود که سر و کله ی حبیب پیدا شد. با دیدن من اخم هاشو توی هم کشید و از کنارم گذشت کرکره ی مغازه رو بالا کشید که جلوتر رفتم و سلام کردم حبیب بدون این که جوابی بده گفت مگه نگفتم دیگه اینجا نیا نمیخوام ببینمت. گفتم باید حرف بزنیم در مغازه رو باز کرد و در حالی که داشت وارد مغازه میشد گفت من حرفی باهات .ندارم پشت سرش وارد مغازه شدم و درو پشت سرم بستم و گفتم خواهش میکنم به حرف هام گوش بده حبیب به سمتم برگشت وگفت هر کاری بکنی نه تورو میبخشم نه اون پدرت..اون پدرت که اون همه نقشه برای جدایی ما کشید و هیچی به روی خودش نیورد. ادامه پارت بعدی👎
به گونه ای زندگي کنيد، که اگر کسی بدگويی تان را کرد، هيچ کس حرف او را باور نکند.! 😍😊 @Energyplus_ir
‏به حرفِ كسى كه ٤٠ تا پيرهن بيشتر از من پاره كرده هيچ اعتبارى نيست، ولى به حرفِ كسى كه ٤ تا كتاب بيشتر از من خونده ميتونم فكر كنم… 😍😊 @Energyplus_ir
بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا... 😍😊 @Energyplus_ir
گاهی راحت تر آنست که با وجود اندوهی که در درونتان موج می زند، لبخند بزنید تا اینکه بخواهید به همه ی عالم علت غمگینی خود را توضیح دهید! 😍😊 @Energyplus_ir
اگر کسی گره‌ای دارد وتو راهش رامی‌دانی سکوت نکن! اگر دستت به جایی می‌رسد کاری کن معجزه‌ی زندگی یک نفر شو بی‌شک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد شد..💞 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی برایت پرمعناتر خواهد شد وقتی که، این حقیقت ساده را درک کنی که، هرگز هیچ لحظه‌ای را دوبار نخواهی داشت! 😍😊 @Energyplus_ir
۵۴ و۵۵ اصلا حالا دیگه مطمئن شدم تو هم خبر داشتی که اون شب اونطوری با خیال راحت برگشتی. گفتم مزخرف نگو من با خیال راحت برگشتم؟ اصلا تو میدونی چقدر کتک خوردم؟ چند روز توی زیر زمین زندانی بودم؟ تو از کجا خبر داری که چند روز چجوری تو گند و کثافت خودم زندگی کردم؟ به خاطر چی؟؟؟ به خاطر عشقی که به تو داشتم حالا وایسادی رو به روم و میگی تو با بابات نقشه کشیدی؟ حبیب سکوت کرد و گفت حرفهات همین بود؟ گفتی دیگه، اگه تموم شد برو ،به گریه افتادم و روی زمین نشستم به پاش افتاده بودم وسط گریه هام میگفتم حبیب توروخدا این کارو نکن اگه هزار بار دیگم از خونه بیرونم کنی بازم برمیگردم اینقدر میام و میرم تا ببخشیم حبیب طاقت نیورد و کف مغازه رو به روم نشست دست ها مو توی دستش گرفت و گفت گریه نکن ماه پیشونی با شنیدن این کلمه گریم شدت گرفت. نمیفهمیدم به خاطر ناراحتیم گریه میکنم یا این اشکها اشک شوقه حبیب دستمو گرفت و گفت بلند شو اینقدر گریه نکن باشه قبوله حرف میزنیم ولی اینجا نمیشه.همینطوری از دیروز همه حواسشون جمع من شده خوبیت نداره گفتم پس کجا حرف بزنیم؟ گفت تو تنها زندگی میکنی؟ گفتم نه حبیب باز اخمهاش رفت توی هم و گفت لا اله الا الله من اصلا نمیفهمم تو برای چی اومدی سراغ من باشه بیا خونه ی من گفتم ولی.... نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت مادرم مرده من تنها زندگی میکنم نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و ناراحتش کنم گفتم کی بیام؟ اصلا نمیدونم کجا باید بیام کاغذی برداشت و ادرسو نوشت و به سمتم گرفت.گفت نزدیک های ساعت چهار و پنج مغازه رو میبندم هر وقت خواستی بیا کاغذو از دستش گرفتم و به سمت در راه افتادم خواستم بیرون برم که حبیب گفت فکر نکنی گفتم حرف میزنیم همه چی تموم میشه میره ها من هنوز سر حرفم هستم هر چی بین ما بوده تموم شده اگه قبول کردم فقط به خاطر این بوده که هر روز پا نشی بیای اینجا میدونستم اون حرف ها رو از ته دلش نمیزنه خداحافظی کردم و بدون این که منتظرجوابش باشم از مغازه بیرون اومدم از همون لحظه به خاطر عصر استرس گرفته بودم. دوباره تموم اون حسهایی که موقع نوجوونی داشتم سراغم اومده بود ک پر از شوق و ذوق بودم. به خونه رسیدم و قبل از هر چیزی به سمت کمدم رفتم مریم دنبالم اومد و گفت چیشده؟ گفتم قبول کرد مریم، قبول کرد با هم حرف بزنیم مریم گفت خداروشکر میدونستم دلش طاقت نمیاره. گفتم باید برم خونشون گفته عصر بیا اونجا. مریم گفت جایی دیگه نبود؟ گفتم چه فرقی میکنه مادرشم مرده تنهاست بنده خدا اگه بدونی چقدر ناراحتش شدم دوباره مریم گفت خب حالا چی میخواین بپوشین گفتم نمیدونم چی بپوشم اینو ببین خوب نیست؟ رنگش خیلی تیره ست ای بابا یه لباس خوبم ندارم حالا چیکار کنم؟ مریم منو کنار زد و خودش جلوی کمد ایستاد یکی یکی لباس ها رو بررسی کرد و یکیشو از بینشون بیرون کشید یه پیراهن بلند سرمه ای با گل های ریز سفید و زرد بود گفت این خوبه عالیه با اون روسری سرمه ای من خیلی خوب میشه لباسو از دستش گرفتم و جلوی اینه به خودم گرفتم و بعد چرخی زدم مریم که از کارهای من تعجب کرده بود خندید و گفت ای کاش همیشه همینقدر خوشحال باشین جلو رفتم و گفتم خداکنه مریم دعا کن برام که حرف هامو گوش کنه و باور کنه شاید اگه به حبیب برسم بتونم بچه هامم پس بگیرم.مریم دست هاشو به طرف اسمون گرفت و چند بار پشت سر هم گفت ایشالا. بعد ادامه داد اگه بدونین چقدر دلم براشون تنگ شده اونا مثل بچه های خودم بودن گفتم من مطمئنم که یه روزی دوباره بچه هامو میبینم فقط خدا کنه اون روز خیلی دور نباشه.مریم گفت حالا ول کنین این حرف ها رو بهتره زودتر آماده بشین چیزی دیگه تا عصر نمونده ها لباس هامو پوشیدم و جوراب مشکی کلفتمو پام کردم و روسری که مریم ازش حرف میزد و سرم کردم ساعت نزدیک چهار بود که از خونه بیرون رفتم.ادرسی که حبیب روی کاغذ نوشته بود فاصله ی زیادی از مغازش نداشت و تقریبا بیشتر مسیرو بلد بودم. به در خونشون که رسیدم دور و برمو نگاه کردم و وقتی کسیو توی کوچه ندیدم.دستمو روی زنگ فشردم چیزی نگذشت که حبیب درو باز کرد و سلام کرد و کنار رفت، وارد خونه شدم و جواب سلامشو دادم خونه ی با صفایی داشتن. تختی که کنار حیاطشون بود منو یاد خونه ی پدریم انداخت و خاطرات گذشتم توی ذهنم مرور میشد. حبیب تعارف کرد روی تخت بشینم و خودش چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت. بعد از این که چایی رو خوردیم میخواستم شروع کنم ولی نمیدونستم که اول باید از کدوم بدبختیم حرف بزنم تا بلاخره خود حبیب سر حرفو باز کرد و گفت با کی زندگی میکنی گفتی تنها نیستی؟ گفتم درسته اینجا با مریم زندگی میکنم حبیب سوالی نگاهم کرد و گفت مریم؟ گفتم اره مریم توی خونم کار میکرد از بچه هام مراقبت میکرد حبیب بیشتر تعجب کرد و گفت بچه هم داری؟ ادامه پارت بعدی👎