.
من مشکلاتم را حل نمیکنم
بلکه من نحوه تفکرم را تغییر
میدهم و بعد مشکلاتم خود
به خود حل میشوند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبخت اگر خار بکارد..
از بخت خوشش،لاله و ریحان بدر آید
بدبخت اگر مسجدی از آینه سازد
یا سقف فرو ریزد یا قبله کج آید
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
رویاهای بزرگ داشته باش و از شکست نترس.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اخر هفته رفتم روستا اماقبل ازاینکه من راجع به سوداحرف بزنم مادرم سربحث رو باز کرد از زهره دخترهمسایه شروع کرد تعریف تمجیدکردن که ازهمه لحاظ دختر خوبیه به خانواده ی ما میخوره میشناسیمش وو..مادرم گفت من میدونم اونم به این وصلت راضیه وکی بهتر از زهره تمام مدت فقط گوش میدادم توفکربودم..زهره رو از بچگی میشناختم واقعا هم دختر خوبی بود و تا دیپلم بیشتر درس نخونده بودشایدازنظرعقلانی زهره بهترین انتخاب بودچون مجردبودامادل من پیش سودا بود نمیتونستم فراموشش کنم..مادرم سکوت من رونشانه ی رضایتم میدونست ومیخواست بره بامادرزهره صحبت کنه که گفتم من انتخابم روکردم وامدم ازتون برای ازدواج مجددم اجازه بگیرم مادرم که ازحرفم جاخورده بودگفت کیه!!گفتم سودادوست سابق نگین
امااین دخترازنظراخلاقی ورفتاری زمین تااسمون بانگین نگارفرق داره..تا اسم نگین امدمادرم سریع جبهه گرفت گفت اینم دوست همونه به درد نمیخوره...اماوقتی دیدخیلی پافشاری میکنم گفت به خانواده اش خبربده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بهترین راه برای شادی خودت، شاد کردن یکی دیگس...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی
از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش
می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﺳﺖ ﻫﺮﭼﻪﻋﻤﯿﻖﺗﺮ
ﺑﺎشد
ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭﺍﻧﺴﺎﻥﮐﻮچکﺑﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻫﺮﻛﺲﻛﻪ ﺑﻪ
خدا نزدیکتر ﺍﺳﺖ
ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﻭﻣﺘﻮﺍﺿﻊﺗﺮ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه به ارزونترین قیمت
از دست میدیم ولی بعدش
به گرونترین قیمت هم دیگه
نمیتونیم بدستش بیاریم ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مسیر زندگی یک طناب باریک است که اگر نتوانید بین عقل و قلبتان تعادل برقرار کنید سقوط شما حتمی است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی دیدخیلی پافشاری میکنم گفت به خانواده اش خبربده بریم ببینمش صحبت کنیم...گفتم سودامجردنیست قبلاازدواج کرده وشوهرش فوت شده یه پسریکساله داره..چشمتون روزبدنبینه بااین حرفم مادرم شروع کردبه نفرین کردنم گریه زاری که هرکس اگرازدرمیومدتو..تواون حال میدیدش فکرمیکردیکی ازعزیزاش مرده
هرکاری میکردم نمیتونستم ارومش کنم اخرسرمجبورشدم دادبزنم تاساکت بشه مادرم باگریه گفت من راضی به این ازدواج نیستم واگرسرخوداینکارروبکنی شیرم روحلالت نمیکنم تانفس میکشم نفرینت میکنم..خلاصه مادرم هیچ جوره راضی نشدمن دست از پا درازتر برگشتم..چندوقتی که گذشت مادرم زنگزدگفت بایدبیای بریم خواستگاریه زهره خیلی عصبی کلافه بودم تودوراهی بدی گیرکرده بودم وبه پیشنهادسعیدقرارشدمادرم روبه یه بهانه ای بیارم شهرتاسوداروببینه شایدنظرش عوض بشه..قرار شداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارها رو سپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﻫﺎﺗﻮﻥ با ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ نزنید
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بقول سیمین بهبهانی؛
مبادا زندگی را دست نخورده برای
مرگ بگذاری،
زندگی رو زندگی کنین تا دیر نشده. 🤍
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🛑 نمایندههای مجلس فریب نخورید!
🔹 کسی که توهم زدهبود: «طالبان افغانستان میخواد برنامه جوکر رو از تلویزیون ایران حذف کنه!!»؛ داره به نماینده مجلس ما خط میده!
🔸نوشتن اساسنامه و قانون مگه شوخیه که نماینده مجلس ما از همچین خبرنگاری مشورت میگیره؟! چطوریه که مردم عادی برای دیدن نمایندشون ماهها پشت در اتاق میمونن اما ایشون میتونه تو دو روز ۲۵ تا نماینده رو ببینه!
آقایان لطفا بجای مشورت گرفتن ازخبرنگاری که پرونده قضایی داشته و به #افغان_هراسی معروفه، با متخصصین امر مشورت کنید!
⚠️کلیپُببینید براینمایندگانشهرتونارسالکنید⚠️
.
ممکن است مردم به آنچه میگویی شک داشته باشند؛
اما همیشه آنچه را که انجام میدهی،
باور میکنند...💫
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگرچه گاهی تکه ابری جلوی تابش خورشید را میگیرد
ولی خورشید پابرجاست
نگذارید تکه های غم و مشکلات
مانع تابش خورشید به زندگیتان شود!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی رسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد..موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودا بی احترامی نکنه..خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد..ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود..هر چند سودا هم بعد از ازدواج خیلی تغییرکرده بود..سودا برای مادرم چای اورد بهش تعارف کرد ناگفته نماند سودا درجریان نبود فکر میکرد یه مهمونی ساده است...سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم
چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم..نمیدونم شاید زیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تا به سودا بگم قبول میکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از هر چیزی و هر کسی که باعث کم شدن شادی تون میشه دور بشید ؛
زندگی کوتاه تر از اونه که بخوای با احمق ها سر و کله بزنی ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
قدر اونیکه بهت میگه
عیب نداره ؛
باهم درستش میکنیم رو بدون
هیچکس تو این دنیا ،
دنبال درست کردن نیست
همه فقط
دنباله چیزای آمادن :)
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
پسر سوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت..مادرم تا این صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست..اخمهاش رفت تو هم چپ چپ نگاه من میکرد کلا رفتارش ۱۸۰ درجه تغییرکرد..شایدباورتون نشه اما انقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.مادرم به زورشامش روخورددیگه همکلام سودانشدمثل برج زهرماررومبل نشسته بودمحل هیچ کس نمیداد...سودا بنده خدازاین همه تغییرناگهانیه مادرم جاخورده بوداماهیچی نمیگفت برای اینکه یه وقت ابروریزی نشه تاچای بعدازشام روخوردیم به مادرم گفتم بریم صبح زودبایدبیداربشم مادرم بدون توجه به حرف من به سعیدگفت تووعباس مثل دوتابرادرهستیدمن همینقدرکه عباس رودوستدارم توروهم دوستدارم لطفاباعباس صحبت کن دست ازاین دخترهای جلف شهری برداره(البته نظرمادرعباس اقابودباتوجه به کارهای که نگین کرده بوده وازهمه ی دخترهای شهری بدبین شده بود)
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
طورى صحبت كن ،
كه ديگران عاشق گوش كردن به
حرفات باشن . . .
طورى گوش كن ،
كه ديگران عاشق حرف زدن
باهات باشن . . .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
محبت تجارت پایاپای نیست
چرتکه نیندازیم که
من چه کردم
و در مقابل تو چہ کردیدے!
بیشمار محبت کنیم
حتی اگر بہ هر دلیلی
کفه ترازوے
دیگران سبڪ تر بود.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
🌸ســــلام
❤️صبح پنجشنبه تون بخیر
🌷آخر هفته بینظیـر
💜یک صبح دلنشین
🌸یک لبخنـد از ته دل
❤️یک خدای همیشه همراه
🌷با هـزار آرزوی زیبـا
💜تقدیم لحظههاتون
صبح اخر هفتون زیبـا🍃🌸
#صبح_بخیر✨
وقتی
گلی شکوفه نمیدهد،
گل را عوض نمیکنند،
بلکه
شرایط رشدش را فراهم میسازند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
از چیزهای کوچک در زندگیتان لذت ببرید،
چون روزی به گذشته نگاه میکنید و متوجه میشوید آنها چیزهای بزرگی
بوده اند.
🕴 کورت ونه گات
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_نوزدهم🎬:
زن دایی، مادرم را دنبال خودش می کشید، من به مارال اشاره کردم حواسش به بچه ها باشه و دوان دوان خودم را به مادرم رسوندم.
زن دایی در اتاقی را که الان خونه مرجان بود با یک شوت محکم باز کرد، داخل اتاق شدیم، اتاقی که با جهیزیه مرجان چیده شده بود و الحق وسایل لوکس و قشنگی براش گرفته بودیم، همینطور که نگاهم به کمد لباسی که آینه ای داخل درش کار شده، بود با صدای مرجان متوجه او شدم.
آاخ بمیرم برای مرجان، گوشه اتاق کز کرده بود و همانطور که چشمای عروسکی خوشگلش به رنگ خون در اومده بود داشت گریه می کرد و تا ما را دید صداش بلند تر شد و گفت: مامان، منیره به خدا اینا دارن دروغ میگن...بخدا من کسی توی زندگیم نیست، شما که شاهد بودین، بابا چقدر روی ما حساس بود من اولین پسری که باهاش حرف زدم نظام بود و با زدن این حرف زار زد.
جلو رفتم سر مرجان را توی بغلم گرفتم و همانطور که اونو ناز می کردم زمزمه کردم: می دونم عزیزم، این وصله ها به خانواده ما نمی چسپه و بعد رو به زن داییم گفتم: به چه حقی به این دختر پاک و معصوم تهمت میزنی هااا؟!
مادرم با دیدن مرجان تازه از شوک دراومده بود،یقه زن دایی را چسپید و گفت: آخه زن حسابی، این حرفهای مزخرف را برای ما می گی؟! به خدا قسم، روی دامن دخترای من میشه نماز خوند.
زن دایی یقه اش را از دست مادرم بیرون آورد و همانطور که مادرم را به گوشه ای پرت می کرد به طرف طاقچه اتاق رفت و در همین حین دخترهای دایی از راه رسیدن یکیشون جلو در ایستاد و یکی هم اومد داخل و هر دوشون هر چی فحش بلد بودن نثار مرجان کردن و بعد زن دایی از روی طاقچه دستمال های مرجان را آورد و همانطور که جلوی چشم مامان تکان میداد گفت: آخه شما به این میگین رو سفیدی؟!
دستمال ها به رنگ قهوه ای کمرنگ بودند، از جام بلند شدم و رفتم جلو زن دایی و گفتم: آره اینا همون هست که تو گفتی، به خاطر این به مرجان تهمت زدین؟!
در همین حین دختر داییم اومد جلو و با فریاد گفت: برا ما فیلم نیاین، ما خودمون عروس شدیم و صدتا عروسی هم رفتیم، هر جا عروس پاکدامن باشه این دستمال ها سرخ سرخ هست...
مادرم دو دستی زد توی سرش و گفت: شما چرا خدا ندارین! خوب از این دختر سرخ نشده، حتما طبیعت بدنش این بوده و بعد رو به زن دایی گفت: از تو بعیده، تویی که سرد و گرم روزگار را چشیدی و یه لباس بیشتر از دخترات پاره کردی بعیده که با همچین چیزی بیای آبروی یه دختر معصوم را ببری، ببین قبر جای تنگی هست دو روز دیگه باید جواب این حرفات را بدی...
دختربزرگ دایی نگذاشت مادرش حرفی بزنه و گفت: قبر چیه؟! قراره فردا بریم ازتون شکایت کنیم، شما توی همین دنیا باید جواب بدین چرا که یه دختر ناپاک،اصلا یک زن را به ما انداختین، شما باید خسارت تمام خرج و مخارجی که ما توی عروسی متقبل شدیم را بدین و ما هم دخترتون را طلاق میدیم و مثل یک دستمال کثیف پرت می کنیم جلوتون...
مادرم با عصبانیت به طرف مرجان رفت و همانطور که دست مرجان را می گرفت تا دنبال خودش بکشه گفت: برین هر غلطی دلتون می خواد بکنین، پاشو دخترم، پاشو بریم خونه خودمون...
در همین لحظه که مرجان می خواست از جاش بلند بشه ناگهان...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هيچ وقت نگو
رسيدم ته خط ...!
اگه هم احساس كردی
رسيدی ته خط،
يادت بيار كه ...
معلم كلاس اولت
هميشه می گفت :
نقطه سر خط ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
قدرت تحمل هرکس را
از میزان سکوتش بسنجید
آنان که هیاهو میکنند
بار هیچ چیز را به روی
شانه های خود تحمل نمیکنند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir