#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_سوم🎬:
اعصابم خورد شده بود، کارها و نق و نوق های نازنین از یک طرف، باران کاری که توی خونه خودم و آقا عنایت می بایست انجام بدم یک طرف، خونه خالی و جیب خالی تر شوهرم یک طرف و این حرکات وحید که نمی دونستم دنبال چی هست هزار طرف، اذیتم می کرد.
وحید چند ساعتی با گوشی من ور رفتم و درست یک ساعت بعد از نیمه شب، دلش رضایت داد و گوشی را کنار گذاشت و خوابید.
فردا صبح هم از سر سفره، صبحانه را خورده و نخورده بلند شد و گوشی اش را برداشت و همانطور که بیرون میرفت گفت: باید اول برم گوشیم را بدم درست کنن، خدا میدونه خرجش چقدر بشه، پول ندارم و بعد رو به من گفت: ممکنه مجبور بشم یه مدت گوشی تو...
من که همینجوری اعصابم به حد انفجار رسیده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم: حرفی از گوشی من نمی زنی، خودت می دونی تنها راه ارتباط من با مادر و خواهرام همین هست، شکر خدا نه بیرون میریم و نه اونا میان اینجا پس فکر گوشی منو از سرت بیرون کن...
وحید اوفی کرد و از خونه بیرون زد، نازنین راحت خوابیده بود، منم فوری رفتم سراغ گوشیم و صفحه اش را بررسی کردم ببینم وحید توی گوشیم چکار می کرده...
اولش متوجه شدم بسته اینترنتی برام گرفته، من هر وقت می خواستم توی نت چیزی جستجو کنم، چون خیلی به آرایشگری و آشپزی علاقه داشتم مثلا دنبال مدل مو یا طرز تهیه یه غذا بودم، کلی می بایست منت وحید را بکشم که اولا اجازه بده وارد گوگل بشم و دوما بسته برام بگیره، اما الان خودش بسته گرفته بود، بعد چند تا صفحه دیدم که باز شده، اصلا ازشون سر در نمی آوردم، فقط متوجه شدم یکی از صفحات برای مسابقات فوتبال هست اما بقیه جاهایی که وارد شده بود را اصلا نمی دونستم برای چی هست.
ذهنم درگیر شده بود، برای فرار از این درگیری، منم چند تا مدل مو دانلود کردم و داشتم کلیپ ها را نگاه می کردم که تقه ای به در خورد
فوری از جا بلند شدم و چادرم را روی سرم انداختم، چون می دونستم این مدل در زدن مال حمید بود.
چادر را روی سرم مرتب کردم و در هال را باز کردم، چهره خندان حمید پشت در بود.
سلام کردم، حمید با خوشرویی جواب سلامم را داد و گفت: زن داداش امروز یه ساعت مرخصی گرفتم، باید سنبل را میبردم دکتر، اخه سرما خورده، الان اومدم ببینم شما چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟!
نگاهی به نازنین کردم، یه دونه ته پوشکش بود و با من و من گفتم: نه...نه...ممنون، آخه من روم...
حمید مثل همیشه لبخندی زد و گفت: این حرفها را نزن، برای نازنین که وسیله می گیرم، خواستم ببینم خودت چیزی احتیاج نداری؟!
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...خدا از برادری کمتون نکنه.
حمید سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پس...خدا حافظ..
هنوز در را نبسته بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید و گفتم: آقا حمید...یه لحظه صبر کنید.
حمید چند قدمی که رفته بود را برگشت و گفت: چی شده زن داداش؟!
با سرعت داخل خونه شدم و گوشیم را آوردم و همانطور که به طرف حمید میدادمش گفتم: راستش من قصد فضولی ندارم، اما وحید خیلی وقته یک سره سرش توی گوشی هست، از شما چه پنهان، هیچی خرج و مخارج هم برای خونه نمیگیره، دیشب گوشیش خراب شد و گوشی منو برداشت، من سردرنمیارم، ببینید این صفحاتی که وارد شده چی هست؟!
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir