eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم. هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورا دور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد. یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد، آمدند. عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم‌. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند. یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند. دو روزی که پدر و مادرم نبودند، مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد. روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم، برای همین صبح زود بعد از رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم. همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه.... خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر.... محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه... اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه... محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟! آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه، آخه... محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم و‌گفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم.. با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد. ادامه پارت بعدی👎