#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجاه_پنجم🎬:
عروسی پسر کدخدا هم تمام شد و میهمانان ما هم که دو شب پشت سر هم در خانه ما بیتوته کرده بودند همانطور که بی صدا آمده بودند بی صدا رفتند، حالا میدانستم که اسم پسر صفیه خانم، حمید هست، اما هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر سر از راز و رمز نگاه های حمید که زن داشت، درمی آوردم.
با رفتن مهمان ها دوباره روزهای ما رنگ روزمرگی گرفت و هر روز تکرار اندر تکرار و همه اوقات مثل هم بود.
یک هفته از عروسی پسر کدخدا گذشته بود، من و مرجان و مارال گله را هی کردیم طرف زمین چمن که پرایدی نقره ای رنگ از جاده اصلی روستا پیچید به جاده ای خاکی که به خانه ما و دیگر همسایه ها منتهی میشد
سرم را بالا گرفتم و با دیدن دو مرد جلوی ماشین کمی هُل شدم و سرم را پایین انداختم و به سرعت به طرف ابتدای گله حرکت کردم.
با سرعت جلو می رفتم و اصلا متوجه نشدم که پراید متوقف شده و راننده مشغول صحبت با مرجان و مارال است.
همراه گله به پایین تپه رسیدم، به عقب برگشتم تا به مرجان و مارال دستور بدم تا گله را تند تر حرکت بدهند که مارال را دیدم از انتهای گله برایم دست تکان میداد و خبری از مرجان هم نبود.
چوبدستی را بالا بردم و گفتم: زودتری گله را هی کن و جلو بیاین وقت گذشت و بلندتر ادامه دادم: پس مرجان کجاست؟!
مارال دستهایش را دو طرف دهانش گذاشت و گفت: من تنهایی نمی تونم بیا کمکم، مرجان همراه اون آقاها رفت...
با شنیدن این حرف از عصبانیت سرخ شدم و همانطور که تشر می زدم با سرعت خودم را به مارال رساندم دستش را محکم گرفتم و به سمت خودم کشاندم و گفتم: چی می گی تو؟! مگه سر خودتون هستین؟! مگه بزرگتری باهاتون نیست که مرجان همیطو بی خبر ول کرد رفت اونم با دوتا مرد غریبه؟!
مارال که هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود شانه ای بالا انداخت و گفت: به من چه! اون دوتا آقا دنبال خونه خودمون بودند و گفتند با آقا اسحاق کاردارند و وقتی فهمیدند ما دخترای آقا اسحاق هستیم از ما خواستن که همراشون بریم و خونه را نشونشون بدیم، من خداییش ترسیدم اما مرجان را که می شناسی از هیچی نمی ترسه، اون همراشون رفت..
نمی دونستم چکار کنم، با خودم میگفتم نکنه اون آقاها خطرناک باشن و...
لااله الا اللهی زیر لب گفتم و اشاره به تپه کردم و گفتم: با کمک هم گوسفندا را میبریم بالای تپه روی زمین چمن، گوسفندا که جاگیر شدن، تو باید تمام حواست بهشون باشه تا من زود برم خونه یه سرو گوشی آب بدم و بعدم میام..
مارال اوفی کرد و گفت: نه خیر من میترسم، خودت باید کنارم باشی...
بی توجه به حرف مارال گله را با هر زحمتی که بود بالای تپه بردم، یک لحظه کنار جوی آب نشستم، اشاره کردم مارال هم کنارم نشست، دست مارال را توی دستم گرفتم و می خواستم باهاش حرف بزنم و یه جوری راضیش کنم، ربع ساعتی نبود منو تحمل کنه و تنها باشه که صدایی از پایین تپه به گوشم خورد.
منیرررره...زود بیا پایین
از جا بلند شدم و زیبا زن میثم را دیدم همانطور که از تپه بالا می آمد دستش را هم تکان میداد.
به مارال اشاره کردم حواسش به گله باشه و به طرف زیبا حرکت کردم، زیبا هنوز به بالای تپه نرسیده بود که جلوش ظاهر شدم و گفتم: چی شده؟!
زیبا همانطور که نفس نفس میزد گفت: ب..ب...بابات گفت زود بری خونه، من به جای تو مراقب گله هستم.
با تعجب گفتم:بابا؟! چکار با من داره؟!
زیبا که انگار اجازه نداشت چیزی بگوید گفت: نمی دونم، فقط گفت فوری بیا خونه...
ذهنم درگیر شده بود و بدون اینکه چیزی به زیبا که دوسالی از من بزرگتر بود بگم به طرف خانه حرکت کردم..
ادامه پارت بعدی👎