#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_نهم🎬:
دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.
یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.
حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد...
هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم، مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.
نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم: چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!
مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.
توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد روی حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و...
اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم: برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.
مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت: منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم...
چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم: برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، بعدمیگم زود برمیگردم، نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دور گردنت....
مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هااا
باشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم.
نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.
از روی سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود، داخلش شدم و جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود، در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه باران شدیدی شروع به باریدن کرد..
هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.
در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونمرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هااا؟!
بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم...
با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم...
ادامه پارت بعدی👎