#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
داد میزدم سر میلاد ولی اون خیلی خونسردبود و میگفت من درستش میکنم نگران نباش..گفتم باید پای کارت بمونی..میلاد گفت شیرین خودشم مقصره،منم گرفتارکرده!!با یه دکترصحبت میکنم برای سقط..نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم گوشی روقطع کردم..از عصبانیت دستام میلرزید..دوست داشتم انقدرشیرین روبزنم تاجونش دربیاد..گفتم بادستای خودت اینده ات خراب کردی..چقدر بهت گفتم فکرکردی..از حسادت دارم این حرفهارومیزنم..خودت رو بدبخت کردی فکرخودت نبودی به جهنم فکر ابرو بابامامان رومیکردی...شیرین فقط گریه میکرد..گوشیه خونه زنگ خورد از خونه پدربزرگم بود..دخترخاله ام سلام کرد گفت باشیرین بیایدخونه اقاجون..صداش گرفته بودباترس گفتم چیزی شده..باگریه گفت اقاجون فوت کرده..پاشیدبیایداینجا..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم..انگارتمام مصیبتهای دنیا جمع شده بودکه رو سرما خراب بشه..شیرین حالش اصلاخوب نبود.گفتم فعلاپاشوبریم پیش مامان تاببینم چه خاکی باید توسرمون کنیم..حال مامانم اصلاخوب نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
مدتی ازرفتن من توخونه اقاجان گذشته بودکه متوجه شدم مامانم حالش خوب نیست وبیشتراوقات میخوابه حالت تهوع داره خیلی نگرانش بودم وهردفعه ازش میپرسیدم مامان چته چرادکترنمیری میگفت خوب میشم نگران نباش..احساس میکردم داره چیزی روازم پنهان میکنه وبعد از چند ماه متوجه تغییر ظاهری مادرم شدم که چاقترشده وشکمش بزرگ شده وفهمیدم حامله است...گاهی بی بی میومد بهش سر میزد تو کارهاکمکش میکرد..گذشت تایه شب باجیغ مادرم بیدارشدم واقاجان کمک کردبردیمش مریض خونه ویه پسربه دنیا اوردکه اسمش روگذاشتن رضا،،و شد برادر من تونگهداری بزرگ کردنش کمک مادرم میکردم وشده بودم پرستار رضا ،خیلی دوستش داشتم...رضا تنها برادر من نشدومادرم طی۵سال دوتادیگه پسربه دنیا اورد ومن تواون خونه صاحب سه تابرادرشدم... تواین مدت بی بی خیلی کمکم میکرد و برادرهام که پیشش بودم روسرسامون داده بود هرکدوم رفته بودن سرخونه زندگیشون،، ولی خودش حالش خوب نبود و روز به روز ناتوانتر وضعیفتر میشدکه یه شب توارامش چشماش روبست برای همیشه بخواب رفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_نه
سلام اسم هوراست...
هرچند من هیچ منظوری نداشتم..میخواستم فقط باهاش حرف بزنم تا نظرش روعوض کنم،،میگفتم قانعش کنم بره به خاله ام سربزنه و آشتیشون بدم..میدونستم خانواده ی رضاحسابی پرش کردن وخاله ام رو مقصر میدونستن..رضا توماشین هم بامادرش سرسنگین بود مشخص بود بحثشون شده،خلاصه اون شب قبل امدن رضامن یه تونیک بلندشال سرم کردم نزدیک ساعت۹شب بود امد،،خیلی سرحال نبود با چای میوه ازش پذیرایی کردم داشت اخبارگوش میداد..منم سفره روپهن کردم بساط شام رو چیدم..تقریبا رو به روی هم نشسته بودیم غذامیخوردیم وهرلقمه ای که میخورد کلی تعریف میکرد منم فقط میگفتم نوش جان..رضا گفت کاش رویا هم یه کم اخلاق رفتارش به تومیبرد..نگاه هرجای خونه میکنم تمیزومرتب،انگارهمیشه درحال نظافتی دست پختتم که حرف نداره..اما رویا تنبله میذاره گند همه جاکه درمیاد تازه یادش میفته نظافت کنه..ازدست پختشم نگم که خودت بهترمیدونی گفتم خدایش دیگه اینجوریم نیست شما مردها کلا از کاه کوه میسازید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_نه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
بیشتر اوقات سربه سرشون میذاشتم،ولی هیچ وقت ازخط قرمزخودم پام رو فراتر نمیذاشتم وحدو مرزها رو نگه میذاشتم...بااقای دکترخیلی صمیمی شده بودیم..وبیشتراوقات توزمان بیکاری میرفتیم هواخوری وازطبیعت اطراف استفاده میکردیم..دکتراززندگی خودش برام تعریف میکردکه وقتی خیلی بچه بوده پدرومادرش ازهم جداشدن ودوتابرادرهستن که بعدازطلاق مادرش پدرش یک تنه ایناروبزرگکرده وباحمایت پدرش تونستن موفق باشن،،وزمانی که ایناازاب گل درامدن رفته ازدواج کرده ونامادرش زن خیلی خوبیه..باحرفهای دکترومقایسه اش باپدرخودم غم بزرگی تودلم نشسته بود که چراپدرمااینجوری نبودوغیرازخاطره بدچیزی برامون به جانذاشته که الان نتونیم باافتخارازش حرف بزنیم.. یه روزکه ازهواخوری برگشتم احساس کردم یه سایه ازجلوی اتاقم به سرعت دورشد،سریع ازدکترخداحافظی کردم رفتم سمت اتاقم...عادت نداشتم دراتاق روقفل کنم..وقتی وارداتاق شدم بوی خوش خورشت قیمه پیچیده بود.تو اتاق وهمه جاتمیزمرتب شده بودحتی لباسهامم اتوکرده روتخت بود.. ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
جاریم گفت دقیقاروزپاتختی منم مادرعمادتمام پولهاوطلاهم روگرفت گفت من بایدجبران کنم ولی الان هرمراسمی که باشه پولش رو از ما میگیره..چندبارخواستم بهت بگم به خانواده ات خبربدی کادوهات روبعدابرات بیارن که اینانبینن ولی حقیقتش ترسیدم.الان هم حواست روجمع کن طلاوپول داری ببربذاریه جای امن چون وقتی نیستی میان خونت رومیگردن ازحرفهاش مخم سوت میکشیدباورش برام سخت بودیعنی توخونه ی خودمم امنیت نداشتم..میدونستم هرچی میگه راسته،اون روزازخونه بیرون نیومدم ولی فرداش که رفتم توحیاط خواهرعمادتاورم وکبودیه پیشونیم رودیدباکمال پرویی گفت دست داداش باغیرتم دردنکنه مادرشوهرمم تادیدگفت تاتوباشی بلبل زبونی نکنی..میدونستم درافتادن باهاشون فایده نداره چون اوناچندنفربودن من تنهاوازهمون روزاول شمشیر رو از روبسته بودن..از ازدواج من چندوقتی گذشت وتواین مدت کم بیشم همه روشناخته بودم وبجزجاری کوچیکم بقیه باهام لج بودن وعمادهمیشه پشت خانواده اش بودخیلی لاغرشده بودم ویاربارداریم خیلی اذیتم میکردوازحالتهام مادرعمادشک کرده بودکه حامله هستم وچندباری که ازم پرسیدگفتم عقب انداختم ولی چون شکم نداشتم فکرمیکرداوایل حاملگیمه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم لیلاست...
این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و هی دستم میرفت سمت موبایل که به آرمین زنگ بزنم و ببینم هنوز با زنه در حال بگو بخندن یا نه ولی هربار پشیمون میشدم..دلم نمیخواست خودمو کوچیک کنم و آرمینم جواب درست و حسابی بهم نمیداد...برای فرار از فکر زودتر آماده شدم و از لج آرمین که گفت با آژانس برو، با ماشین خودم رفتم و تو خیابونا با اخرین سرعت میروندم.. میخواستم عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کنم..سالم رسیدن خونه بابام با اون سرعت بالا شبیه معجزه بود!مامان که فهمید کلافه به نظر میام مدام میپرسید چرا پکری؟ با آرمین حرفت شده؟ منم میدونستم مامان زود نگران میشه چیزی بهش نگفتم که صدای خنده زن شنیدم.. فقط گفتم سرم درد میکنه و تا شام حاضر میشه میرم یکم استراحت کنم.. رفتم تو اتاق زمان مجردیم دراز کشیدم، ساعدمو گذاشتم رو چشام و به زمان هایی که بی غصه اینجا سرمو میذاشتم به بالشت فکر کردم،اون موقع دغدغه ای نداشتم ولی الان پر بودم از تنش،هر روز که میگذشت احساس میکردم زندگیم سردتر شده..آرمین از نظر مالی برام کم نمیذاشت اما محبتاش کم شده بود و مدام خستگی رو بهانه میکرد و ازم دوری میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم مریمه ...
مهساشروع کردبه جیغ جیغ کردن طوری که ارین بیدارشدازترس گریه میکرد..بافحش به من میگفت گورتوگم کن ازخونم بروبیرون..آمده بودم باحرف درستش کنم ولی باحرفهای مهساازکوره در رفته بودم وحرفهای زدم که همه چی روخراب کرده بودم..باجیغ داد مهسا پدر مادر رامین امدن دم اپارتمان،در رو که بازکردم مادررامین زدتوصورتش گفت خدامرگم بده چی شده مریم
مهساکه قرمزی صورت منودید..مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین روبغل کردارومش کنه..مادر رامینم مهسا رو گرفته بودبغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد..به من گفت یه لیوان اب بیارکه مثلابپاشه روصورت مهسابهوش بیادمنم ازلجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان اب یخ ازیخچال اوردم مادرشوهرم دستش درازکردبگیرش ازهمون بالاریختم توصورتش که یدفعه پاشدگفت هوی چته دیونه..لیوان گذاشتم روی اپن رفتم بالامیدونستم الان حسابی پدرمادررامین روپرمیکنه..رفتم زیردوش ابگرم تایه کم حالم بهتربشه وقتی امدم بیرون گفتم تاچهارتانذاشتن روش به رامین بگفتن خودم جریان روبراش تعریف کنم زنگزدم به رامین روتماس داددوباره زنگزدم بازم ردتماس داد بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم کسی ازم خواستگاری بکنی... آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...گفت دخترم تو هم یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی.. ازاینکه همه حرف مینا رومیزدن عصبی میشدم...گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_نه
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
عموی شهروز که خونه اشون دیواربه دیوار خونه ی شهروز اینا بود اومد سمت ما و شهروز رو بزور از من جدا کرد و خیلی اروم و با حوصله گفت:شهروزجان..پسرم،اینطوری بزور نمیشه..خودم برات میرم خواستگاری،.اماشهروز قبول نمیکرد.خلاصه با هزار مکافات و چند نفره شهروز رو بردند داخل خونه..صداش از توی حیاط میومد که داد میکشید ولم کنید.ریحانه بایدزن من بشه،نمیدونم چطوری و کی شهروز اروم شد چون منوهمون لحظه یکی از همسایه ها رسوند خونمون،خداروشکر بابا خواب بود و من یواشکی رفتم توی اتاقم و تا تونستم گریه کردم..شهروز اون حس عاشقانه ایی رو که اون شب به آرمان گرفته بودم رو با اون کاراش کوفتم کرد.نمیدونستم چطوری ازدست این دیوونه خلاص بشم.ازش میترسیدم و وحشت داشتم..فردا غروب که شد زنگ خونه زده شد.بابا که توی حیاط بود ،در رو باز کرد و دید شهروز بهمراه مادر و عمو و زنعموش هستند،اومده بودند خواستگاری،بابا همون جلوی در گفت:امکان نداره دختر دسته گلمو به یه لاابالی بدم..تشریف ببرید و دیگه هیچ وقت این طرفها پیداتون نشه،دخترم خواستکار خیلی خوب داره و میخواهم بدم به اون،هر چی عموش با بابا حرف زد قبول نکرد و رفتند..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
این با هم بودنها خیلی کوتاه بود و ماهها میگذشت و من حسین رو نمی دیدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی خانوادهی حسین مراسمهای عید قربان و شب یلدا رو بدون حضور حسین با یه دست لباس و یکم خرت و پرت و خیلی مختصر برام برگزار میکردند دیگه دوری از حسین اذیتم میکرد.۱۷ ماه از نامزدی ما گذشته بود که حسین اومد و با خوشحالی گفت، کارم رو گرفتم شهر خودمون بعد ازدواج میام نزدیکتر از اینکه حسین میومد پیشم خیلی خوشحال بودم...آنا شروع کرد به آماده کردن جهیزیه و یک هفته قبل از عروسی جهیزیهی منو فرستاد خونهی مادرشوهرم که قرار بود تو یکی از اتاقهای اونا زندگی کنیمآنا برام جهیزیه خیلی خوبی داد حتی پنکه هم داشتم که عمه و زنعموهای حسین با دیدن جهیزیه من انگشت به دهن مونده بودند روز عروسی فرا رسید و حسین سنگ تموم گذاشته بود و فردای عروسی هم همکارهای ارتشی حسین یه شام مفصلی دادند و حسابی بهمون خوش گذشت و زندگی منو حسین تو یه اتاق ۱۲ متری شروع شد.که یه طرف اتاق، کمد و رختخواب گذاشته بودم و طرف دیگهی اتاق جا مینداختم و میخوابیدیم..اون عکس دو نفرهمون رو هم زدیم به دیوار با عشق در کنار هم زندگی میکردیم،اتاق کوچولوی ما سمت چپ درب ورودی خونهی پدرشوهرم بود و پنجرهاش باز میشد به یه ایوان بزرگ که آشپزخونه هم روبروی اتاقمون بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
صبح بازباحالت تهوع ازخواب بیدارشدم
مامانم گفت مسموم شدی چندروزی طول میکشه تاخوب بشی اماهرروزکه میگذشت بدترمیشدم ولی بهترنمیشدم وبلاخره بعدازیک هفته رفتم درمانگاه،تابه دکترعلائمم روگفتم گفت متاهلی گفتم نه چطورگفت اخه این علائم تو رو اکثرا خانومهای بارداردارن وبرام ازمایش نوشت،تودلم اشوب بودتنهادلخوشیم این بودکه میگفتم پریودیهای نامنظمی دارم دکتراشتباه حدس زده..ازمایش که دادم ازشون خواستم جواب من رواورژانسی بدن اماانقدربدبرخوردکردن که اصرارنکردم وگفتن غروب بیابگیر،ازپذیرش که یه کم دورشدم شنیدم یکی ازپرسنل گفت معلومه گندزده امده مطمئن بشه..همکارش گفت بدبخت خانوادش..توکوچه خیابون سرگردون بودم میترسیدم برم خونه همش باخودم میگفتم اگرحامله باشم چه خاکی توسرم کنم،تاغروب مردم زنده شدم،ساعت۷رفتم ازمایشگاه،همون خانمی که صبح پشت سرم حرف زده بودجواب بهم دادگفت مبارکه حامله ای..ازطرزحرفزدنش کاملامشخص بودکه میخوادعکس العمل من روببینه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_بیست_نه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
بعدازاین اتفاق کنجکاوشدم راجع به این تازه واردهابیشتربودنم ویه شب که باپدرم گپ میزدیم پرسیدم راستی باباصاحب این خونه ویلای چکارست؟چندتابچه داره؟بابام گفت کارخونه داره و۴تابچه داره دوتادختردوتاپسر یه دختروپسرش ازدواج کردن خارج ازایران زندگی میکنن دوتاشونم مجردن..از این ماجرا دو هفته ای گذشته بودکه برای خریدرفته بودم شهر موقع برگشت مینی بوسی که باهاش میومدیم خراب شدبه ناچارکنارجاده وایستادیم تاماشین بیاد..یکربعی گذشته بودکه ماشین پسراقای(صاحب ویلا)جلوی پامون نگهداشت مردهاگفتن خانمها سوار بشن برن، چهار تاخانوم بودیم..۳تاشون سریع رفتن پشت نشستن منم به ناچاررفتم جلو..وقتی نشستم جلواحساس کردم تمام بدنم میلرزه هرکاری میکردم نمیتونستم به خودم مسلط بشم حس خفگی بهم دست داده بود پسراقای دهقانی یه کم شیشه سمت منودادپایین صدای ضبط کم کرد،جوخیلی بدی بود..یکی ازخانمها که میانسال بودسرحرف باهاش بازکردگفت ازروستااهالی راضی هستید.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir