eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان ازاون روزبه بعدرابطه ی شیرین بامن بد شد‌ و هیچ کدوم ازکارهاش روبهم نمیگفت..فکر میکرد‌ من بهش حسادت میکنم..وگاهی برای اینکه لج من رو دربیاره جلوی من تلفنی بامیلادحرف میزد وقربون صدقه اش میرفت..هر روزبه بهانه کاروکلاس اماده میشد میرفت بیرون ومن خوب میدونستم کجامیره..وهرچی به شیرین میگفتم میلاد اونی نیست که داره میگه باورش نمیشد..حتی چند بار بهش گفتم خونش نری من چندباری رفتن اون خونه مشکوکه ولی شیرین باورش نمیشدمیگفت...الان داری ازحسادت میترکی چون میلاددست ردبه سینه ات زده وبخاطرهمین داری پشت سرش این حرفهارومیزنی..خوبه رفتی خونه زندگیش روهم دیدی ومیدونی زنش بشم چیزی کم ندارم..دوستداشتم ازدست شیرین سرم روبکوبم به دیوار..کم اورده بودم.فکرمیکرد ازروی حسادت دارم این حرفهاروبهش میزنم..حرف زدن باشیرین فایده نداشت تصمیم گرفتم برم پیش میلادودوباره باهاش حرف بزنم.دوست نداشتم بخاطرمن شیرین به دردسربیفته..خودم رومقصرمیدونستم چون پای میلادرومن به زندگیش بازکرده بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران بی بی هم خونه مابودتندتندصلوات میفرستاد..هوا که یه کم تاریک شدیه آقای تپل سفیدکه لباسهای مرتبی تنش بودبایه خانوم مسن اومدن خونه ی ما،و کلی حرف زدن رضایت مادرم روکسب کردن موقع رفتن هم گفتن مبارکه..من بااون سن کم بازفهمیدم قراراتفاقهای بیفته توخونه ماوهمینم شد..چون اون شب بی بی به مادرم گفت مریم پسرهارومن نگه میدارم ولی مونس روببرپیش خودت..روز عقدمادرم ماخوشحال نبودیم ولی خودش خیلی ذوق داشت وبه من میگفت اون اقاقرارازامروزاقاجان توبشه..برعکس من برادرهام دوست نداشتن اون اقاروببینن ازدست مادرم ناراحت بودن باهاش قهرکردن وبابی بی برای همیشه ازاون خونه رفتن..روزهای اول همه چی خوب بودومابخاطرازدواج مادرم بایدخونه روتحویل دولت میدادیم میرفتیم خونه شوهرجدیدمادرم..که یه خونه بزرگ خیلی قشنگ بود..مادرم ازخوشحالی روپاهاش بندنمیشداتاقهارویکی یکی نگاه میکرد کم کم متوجه شدم اقاجان ازمن خوشش نمیادتحویلم نمیگرفت وهروقت من رومیدیدمیگفت بروتوکوچه یابروتواتاق ومن مجبوربودم حرف گوش کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست وقتی رفتم بیمارستان ازاطلاعات پرسیدم مریضی که ازکوه افتادپاش شکسته اوردن کجابردن گفت همچین مریضی نداریم یه مورد داریم که فوت شدن شایدبیمارستان اشتباه امدید دیگه نمیشنیدم چی میگه زنگزدم به گوشی حسین همون اقاجواب دادگفتم من فلان بیمارستانم گفت درست امدیدمن الان میام پیشتون دنیاروسرم خراب شد..همونجا فهمیدم حسین فوت شده وبه من دروغ گفتن...عمر زندگی من باحسین کلا چند ماه بود وخیلی زود بیوه شده بودم...باورش برام خیلی سخت بود..حسین رفته بودکوه که بعدش یاکله پاچه برگرده والان میگفتن مرده،،انقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بودکه هیچ عکس عملی نمیتونستم انجام بدم مثل ادمهای گیچ منگ توسالن انتظاروایساده بودم رفت امدمردم نگاه میکردم..همون موقع گوشیم زنگ خوردشماره ی حسین بودیه لحظه فکرکردم تمام این حرفهادروغه وحسین زنده است..سریع جواب دادم گفتم حسین..ولی اون اقابودگفت شمادقیقا کجایدمن توسالن انتظارم،وقتی برگشتم دیدم یه اقای ته سالن انتظار وایساده فهمیدم خودش رفتم سمتش..اون لحظه فقط منتظرمعجزه بودم که یکی پیدابشه بهم بگه دروغه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم دوستم تعارف کردم رفتیم تواتاق نشستی نسرین داشت تدارک چای روبرامون میدید از برخورد بانو ومادرش جلوی دوستم میترسیدم دوست داشتم زودترچای روبخوریم بریم..نسرین چای رو ریخت داشت میومد سمتمون که بانو رفت چای روازش گرفت وسینی چای پرت کردتوحیاط...ازخجالت جلوی دوستم داشتم اب میشدم سرموانداختم پایین پشیمون شدم ازرفتنم.. دوستم که متوجه شدحالم خوب نیست گفت ناراحت نباش منم یکی لنگه اش روتوخونه دارم پدرمنم زن دوم گرفته ودست کمی از زن بابای تونداره.میدونستم پدرمم بیادرفتارش بهتر از اینها نیست..گفتم پاشو بریم وبدون خداحافظی امدیم بیرون بعدازجداشدن ازدوستم راهی روستاشدم دلم برای هانیه خیلی تنگ شده بود..وقتی رسیدم طبق معمول عمه کلی قربون صدقه ام رفت و بهم خوش امدگفت..هانیه روبغل کردم یه دل سیرنگاهش کردم خیلی خانم و بزرگ شده بود.تنها کسی که بهم اخم میکرد‌ ارزو بود..منم طبق معمول همیشه تحویلش نمیگرفتم میدونستم اینجوری بیشترحرص میخوره..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی... هیچ کس نمیدونست مشکل من چیه وچه دردی دارم اون شب به داداشم گفتم من این روپسندیدم واگرنظرمن براتون مهمه باید قبول کنید..سه روزتمام زنداداشم امید نجمه وداداشم تلاش کردن که نظرمن روعوض کنن ولی نتونستن و دراخرتسلیم خواسته من شدن..وقتی به عماد خبر دادم راضیشون کردم خیلی خوشحال شد صحبتهای اولیه زده شدو باهم نامزد شدیم..قرار شد ظرف یک ماه کارهای عقدوعروسی انجام بشه ومن طبقه ی بالای خونه ی مادرشوهرم زندگی کنم هرچند تو اون خونه دوتابرداردیگه ی عماد هم زندگی میکردن‌...برای نامزدی یه انگشتر برای من خریده بودن که اصلا نظر من رو نپرسیده بودن وخواهر عماد باسلیقه ی خودش خریده بود..نامزدی من وعمادخانوادگی برگزارشدوبجزخواهربرادرهای خودمون کسی نبود..ازفردای نامزدی من وزنداداشم نجمه دنبال تهیه جهیزیه بودیم..مثل قبل توانایی نداشتم تایه کم راه میرفتم فشارم میفتادخودم میدونستم حال خرابم بخاطر بارداریم ولی نجمه پریسافکرمیکردن ازاسترس عروسیه....برادرهام چیزی برام کم نذاشتن خدایش دست روهرچی میذاشتم بهترین میخریدن و ظرف ۲۱ روز تقریبا جهیزیه من کامل شد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... با خودم کلنجار میرفتم..هزار و یک دلیل برا خودم میاوردم که شاید خودمو توجیح کنم ولی بهش شک داشتم..حتی به آرمین هم بدگمان شده بودم، معلوم نبود چطور باهاش رفتار کرده که به خودش اجازه داده این وقت شب بهش زنگ بزنه..با اعصابی داغون خوابیدم،فردا صبح زودتر از خواب بیدار شدم که هم صبحونه آرمین بدم هم قضیه تماس دیشبو بدونم وقتی آرمین اومد تو آشپزخونه گفت بازم که شاهکار کردی، ایندفعه چی میخوای..کلافه گفتم هیچی نمیخوام بشین صبحونتو بخور.. با اوقاتی تلخ دو لقمه خوردم و دووم نیاوردم و گفتم آرمین دیشب ساعت یک شب منشیت زنگ زد و گفت براش مرخصی رد کنی..آرمین خیلی ریلکس صبحونشو میخورد و گفت باشه ممنون که گفتی..با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی عجیب نیست؟ گفت چی..گفتم اینکه نصف شب زنگ زده واسه گرفتن مرخصی..! گفت چه بدونم لابد ازم حساب میبره خواسته صبح نگه،زودتر بگه.. احساس کردم آرمین پکر شد، منم دیگه بحث رو ادامه ندادم..نمیخواستم بحث به جاهای باریک بکشه...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزها میگذشت و آرمین داشت مدرک تخصصشو میگرفت تازگیا زیاد بهم گیر میداد میگفت برو واسه گواهینامه ثبت نام کن خیلی زشته ماشین داری ولی گواهینامه نداری و ماشین روندن بلد نیستی.. منم یکم ترس داشتم از پشت فرمون نشستن ولی دلمو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا آرمین انقدر بهم گوشزد نکنه بعد سه بار رد شدن بالاخره قبول شدم و گواهیناممو گرفتم بعضی شبا آرمین منو میبرد جاهای خلوت و ماشین و دستم میداد تقریبا راه افتاده بودم و بعضی روزا که آرمین تا دیر وقت مطب بود میرفتم خونه بابام..سعید و الهه به تازگی عقد کرده بودن و قرار بود پنج ماه دیگه عروسی کنن. مامان میگفت زودتر حامله شو تا جای پات محکم شه خونه شوهرت..اما من هنوز آمادگی مادر شدن نداشتم..احساس میکردم آرمین باهام غریبی میکنه.. شبا ازم دوری میکرد یا اونقد خودشو تو کار غرق میکرد که وقتی برای با من بودن نداشته باشه تمام سردی هاشو من نفهم گذاشته بودم پای درس و کارش و میگفتم خسته اس نمیتونه...غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... اون روزهواخیلی سردبودنم نم بارون هم میومد..من اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم یه پیاده روی هم میشه..وقتی رسیدم بعدازنیم ساعت نوبتم شدرفتم تو معاینه که کردگفت سونوگرافی انجام بده چراینقدردیرامدی برای سونوگرافی،،گفتم این بچه ناخواسته بودبرام واقعامهم نبودپسردختربودنش دکترگفت مگه فقط برای تشخیص دخترپسربودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه وسونوگرافی طبقه پایین بودولی بایدازساختمون خارج میشدی چون در ورودیش ازتوی کوچه بود..بعدازیک ربع بیست دقیقه سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره وبچه ام پسربودهیچ حسی واقعانسبت به دختروپسربودنش نداشتم وقتی ازسونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بودنظرم روجلب کرداول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعودبود..پتو آرین هم توش بود سرچرخوندم شایدکسی روببینم ولی کسی نبودرفتم توی درمانگاه که سونوگرافی روبدم دکتربرام بذاره توی پرونده،،وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... همینطور  داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. ..یک مرد یک پسر جوان منو صدام کرده بود این کی بود که منو میشناخت بدون لحظه ای صبر و تحمل برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن پسری که پشت سرم ایستاده بود به جرئت میتونم بگم که یک لحظه قلبم ایستاد..بله همون پسری که من عاشقش شده بودم پشت سرم ایستاده بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن واقعا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنه هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم چون بعضی روزها مادرم میومد دنبالم میترسیدم ببیندش..ولی  اون پسر قد بلند اومد جلو و با خنده گفت چقدر خوبه که پیدات کردم دو روزه میام جلوی مدرسه ولی نمی بینمت دیگه ناامید شده بودم که نمیتونم پیدا کنم من عاشقت شدم و نمیتونم تورو فراموش کنم وازخندهات فهمیدم که تو هم به من علاقه پیدا کردی نمیدونم چی تو نگاهت بود که اینطوری منو به خودش اسیر کرده...بااسترس گفتم باشه حالا‌برو ممکنه مادرم بیاد و ببیندت ..اومد جلوتر و گفت نترس اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه تو از این به بعد فقط مال خودمی ، تو عشق اول و آخر خودمی..گفت تو دوست داشتنی خودم هستی و به هیچ وجه من تورو از دست نمیدم شنیدن این کلمات برای اولین بار باعث شده بود خون دررگ هام به جوش بیاد و دوست داشتم که همه ی این حرف ها رو دوباره تکرار کنه و بشنوم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. واقعا از صدای بلند شهروز ترسیدم و گفتم ارومتر شهروز..با با توی حیاطه ،یه وقت صداتو میشنوه..هوار کشید بشنوه.من از کسی شیشه خرده ندارم،بیا پایین..نگران و مضطرب رفتم پایین تا بلکه اروم بشه..این بساط هر روز ما بود.کافی بود به روز جواب موبایلمو ندم ،جلوی در یه روز که حسابی از دست کارهای شهروز عصبانی بودم نه جواب موبایلمو دادم و نه جواب ایفون خونه رو.،چشمتون روز بد نبینه..شهروز محکم به در حیاط کوبید و بلند داد کشید و گفت: ریحانه،با توام..بیا پایین..اون روز بابا توی حیاط بود و داشت به گلهای باغچه آب میداد.... اولش بقدری غرق گل و گیاه بود و باهاشون حرف میزد که متوجهی شهروز نشد ولی همین که شهروز اسم منو صدا زد به خودش اومد و شیر آب رو بست و رفت سمت در حیاط..منو میگید داشتم سکته میزدم.هم از سر و صدای شهروز و هم از اینکه الان بابا متوجه ی همه چی میشه..از پشت پنجره نگاه کردم و دیدم بابا در حیاط رو باز کرد و با چهره ی عصبانی شهروز روبرو شد.بابا خیلی خونسرد گفت: با کی کار دارید.؟.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم تازه هوا تاریک شده بود که آقام با چهره‌ی اخموی همیشگی وارد خونه شد،آنا سریع براش چایی ریخت و کنارش نشست،آقام خبر نداشت که قراره خواستگار بیاد و آنا تلاش میکرد که مقدمه چینی کنه و آقام رو راضی کنه..آقام اولش مخالف بود و شروع کرد به داد و بیداد کردن و..همش میگفت؛ آره، همه‌ی مادرها دوست دارند دخترهاشون رو زود شوهر بدند تو هم میخوای زودتر این دختر رو بدی بره؟ولی آنا با ترس گفت؛ آخه پسره خدمتش اردبیل هستش و مادرش میگفت اگه بره تا چند ماه دیگه نمیتونه بیاد..حالا بذار بیان اگه خوشت نیومد اون موقع جواب رد بهشون بده...آقام وقتی فهمید پسره خدمتش اردبیله و باید برگرده رضایت داد.من خبر نداشتم که آنام به خواستگارها گفته که اگه آقاش راضی باشه بهتون خبر میدیم و از اینکه آنا چادر سر کرد و رفت تا از طریق زن همسایه پیغام بفرسته که پدرش رضایت داده که بیاید، تعجب کردم..تازه سفره‌ی شام رو جمع کرده بودیم که گلبهار با صدای بلندی گفت؛ اومدند...آقام که بی‌خبر از ما پشت سرمون وایستاده بود، با صدای نه چندان بلندی و با خشم گفت؛ به تو چه ورپریده اومدن که اومدن..همگی به حرف آقام رفتیم تو زیرزمین، به جز محمد که حالش بهتر از چندوقت پیش شده بود و نورچشمی آقام بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. وقتی میدیدم خواهرم باخواستگارش بیرون میره باهم خوشن منم خودم رو توجیح میکردم خب رضاهم من رو میخواد قراره در اینده باهم ازدواج کنیم چرا باهاش خوش نباشم..یادمه یک هفته مونده بودبه نامزدی خواهرم مامانم گفت بریم خرید،خیلی توبازارچرخیدیم امامن چیزی نپسندیدم..رضا وقتی فهمیدلباس نخریدم گفت فلان پاساژ لباسهای خوبی داره چون توکارپوشاک بودامارهمه چی روداشت وبهم پیشنهاددادباهم بریم خرید،رضا مغازه روسپردبه شاگردش باهام امد..واقعا هم لباس مجلسیهای اون پاساژخاص بود..اما خب قیمتهاش بالا بود من اینقدرپول نداشتم ولی رومم نمیشد به رضابگم پولم کمه واردهرمغازه ای که میشدیم یه بهانه الکی میاوردم..توچهارمین مغازه رضایه پیراهن ابی اسمانی خیلی شیک پسندیدبه زورگفت بایداین روبپوشی میدونستم نمیتونم بخرمش امابرای اینکه دل رضارونشکنم رفتم تواتاق پرولباس تنم کرد..انقدرتن خورلباس قشنگ بودبهم میومدکه خودمم شوکه شده بودم... تواینه خودم رونگاه میکردم میچرخیدم که یهومتوجه سنگینی نگاه یه نفرازراه دورشدم،رضا نگاه تحسین امیزی بهم کردبادست اشاره کردهمین بردار... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. توفکربودم که افسانه امدتواشپزخونه دربست..باتعجب نگاهش کردم گفت چشمات اونجوری نکن گوش کن ببین چی بهت میگم،وای به حالت امشب دست ازپاخطاکنی تواشپزخونه میمونی بیرون نمیای..گفتم چه خبره؟گفت مراسم خواستگاری ونامزدی مهساست..گفتم اااا مبارکه الهی خوشبخت بشه چرافکرمیکنی من ازشوهرکردن مهساناراحت میشم البته خدایشم ازاینکه شوهرمیکردازاون خونه میرفت خوشحال بودم وازاینکه حدسم درموردخواستگاری برادرافسانه غلط ازاب درامده بودبیشترخوشحال بودم افسانه گفت اره میدونم خوشحالی ولی خواستم بدونی دامادغریبه نیست،اصلابرام مهم نبودبدونم دامادکیه..گفتم هرکس که هست خوشبخت بشن..گفت حتی اگردامادمرتضی باشه؟یه لحظه احساس کردم قلبم داره وایمیسته گفتم مرتضی!!گفت بله پس حواست جمع کن..دست پام لمس شده بودنمیتونستم تعادل خودم روحفظ کنم..گوشه اشپزخونه نشستم زول زدم به زمین افسانه حرف میزدولی من چیزی نمیشنیدم..یکی دوساعتی گذشت تابه خودم امدم دلم خیلی گرفته بودبغض داشت خفم میکردولی اشکی برای ریختن نداشتم،افسانه ازخدابیخبرمیونه منومرتضی روبهم ریخته بودتادخترخودش بهش بده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir