#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
با خودم گفتم:پاییز!!چرا فکر میکنی بدون نوید نمیتونی زندگی کنی؟؟؟یک بار خیلی قاطع باهاش حرف بزن ،مرگ یک بار و شیون هم یک بار،….به نتیجه نرسیدی اونوقت آخرین راه یعنی خودکشی رو پیش بگیر…با این افکار رو به نوید گفتم:نوید…!!میشه این مسخره بازیها و کثافتکاریها رو ول کنی و به فکر درمان باشی؟؟؟نوید گفت:باز شروع نکن و هر چی میگم بگو چشم….خونم به جوش اومد و گفتم:تو یه ادم کثیف و مریضی و مثل حیوون زندگی میکنی….نوید یه دونه محکم کوبوند توی دهنم و گفت:خفه شو فلان فلان شده یه کاری نکن که فیلمتو پخش کنم؟؟خودت میدونی که من دیوونه ام و هر کاری از دستم برمیاد….تصمیم آخر رو گرفتم تا به زندگیم خاتمه بدم…به زندگی پر عذابم….اماده شدم و نوید که پیچید توی یه خیابون اصلی و سرعت گرفت در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون….نوید تنها عکس العملی که تونست انجام بده این بود که شالمو گرفت و گفت:چیکار داری میکنی دیوونه……..؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_دو
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
۳-۴روز از زندونی شدنم گذشت و اونجا با خانمی به اسم مریم آشنا شد ،مریم خانم مهربونی بود...کم کم به جو زندان هم عادت کردم….یه روز علت زندونی شدن مریم رو ازش پرسیدم که گفت :هر کی بخاطر تاوان یه کاری اینجاست و من هم مستثنی نیستم…..ولی من مختصری از زندگیمو برای مریم تعریف کردم.یکدفعه
اسم منو از بلندگو صدا زدند برای دادگاهی…با استرس رفتم پیش مامورا و با چند نفر منو بردن دادسرا..اونجا اولین چیزی که نظرمو جلب کرد جمعیت زیاد شاکی و مجرم بود واقعا تعجب کردم که چقدر توی دنیا خلاف میشه که دادسرا پراز جمعیته…یک ساعتی طول کشید تا اسم منو خوندند و داخل اتاق شدم….قاضی یه اقای مسنی بود که پشت میز نشسته بود.تا داخل شدم سلام کردم…جواب سلام منو نداد و پرونده رو برداشت و اتهامات منو خورد و در آخر گفت:دفاعی داری؟؟برای یه لحظه مغزم قفل کرد و به خودم گفتم:من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟مات مونده بودم که چطور سر از زندان درآوردم ....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
حرفهای زیادی پشت سر نیره بود اما همین که کار میکرد و به اون خونه پول میاورد کسی کاری باهاش نداشت و مایه آبروریزی نبود……نیره یه مشکل دیگه توی زندگی من انداخت….سارا دخترم رفتارهای عجیبی از خودش نشون میداد…..مثل نیره میپوشید و میگشت…..متوجه شدم که حتی ابروهاشو دستکاری کرده….
موقعی که با دوستاش بیرون میرفت میدیدم که ارایش میکنه…….چون از بچگی مهربون و با محبت بار اومده بودم و شاید از نظر بعضیها خیلی ساده ،،دعواش نمیکردم ولی تذکر میدادم……یه روز که حسابی به خودش رسید وخواست بره بیرون بهش تذکر دادم و گفتم:دخترم!!این لباس بازی که پوشیدی مناسب خونه ی دوستت نیست،،،مگه نمیگی دو تا برادر داره….؟؟؟
اما برخلاف انتظارم سارا خیلی طلب کارانه جواب داد؛:خیلی هم مناسبه،،،،الان عقل مردم و مخصوصا پسرا به چشمشونه…..نمیخواهم مثل تو ساده باشم…..ببین نیره چطوری میگرده و همه دنبالشند….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعد از حامد دیگه زندگی برام معنا نداشت تمام انگیزه ام رو از دست داده بودم و اگر وجود رز و رادوین نبود حتما منم خودکشی میکردم ..بعدازمراسم۷حامدمتوجه شدم رادوین لکنت زبان گرفته همه میگفتن ترسیده یه مدت بگذره خوب میشه..اماروزبه روزبدترمیشد..بعدازمرگ حامدزندگیم داغون شده بودغم نبودنش داشت دیونم میکردخودم ازنظرروحی روانی بهم ریخته بودم وازمن بدتردوتاطفل معصومم بودن که هرشب کابوس میدن تاصبح گریه میکردن باباشون رو صدا میزدن..زهراخانم مثل یه مادر مهربون کنارم بود دلداریم میداد حتی گاهی شبهاپیشم میخوابید..یه شب که باهاش حرف میزدم گفت افسون جان هنوزم نسبت به من بی اعتمادی نمیخوای بگی چراتواین چندسال کسی ازخانواده ی خودت واقاحامدخدابیامرزنیومده دیدنتون؟ دیگه نمیتونستم بهش دروغ بگم چون میدونستم این سوال بقیه ی همسایه هاهم هست توختم حامدگاهی پچ پچشون رومیشنیدم..اون شب کل زندگیم روبرای زهراخانم تعریفکردم منتظربودم سرزنشم کنه اماگفت گریه نکن خدابزرگه مطمئنم کمکت میکنه ناامیدنباش.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بادیدن اعلامیه ی نگین حسابی شوکه شدم چندبارمتن روخوندم که مطمئن بشم نگین مرده بود..همنجوری که چشمم به اعلامیه بوداحساس کردم یکی پشتم وایستاده وقتی برگشتم یکی ازهمکارهای نگین رودیدم که توسالن باهم کارمیکردن..انگار اونم ازدیدن من اونجاتعجب کرده بودسلام کرد زبونم نمیچرخیدجوابش روبدم سرم براش تکون دادم..میخواست بره داخل ساختمون گفتم نگین کی مرده؟چراشمامیدونید؟گفت۳روزه تواعلامیه هم که زده امروزسومش بودبراش مسجدگرفته بودن..گفت چرامردشمامیدونید؟یه مکثی کردگفت والله هرکسی یه چیزی میگه گفتم یعنی چی؟گفت توگزارش پزشک قانونی ایست قلبی روعلت مرگ زدن امانگین شبی که فوت کردتویه پارتی بوده ودوستاش میگن خیلی مشروب خورده بود...بعدسرش انداخت پایین ادامه دادگفت شماکه میدونیدعاشق اقافرهادبوداون شب سریه موضوعی گویاجربحثشون میشه موقع برگشتن حالش بدمیشه تامیرسوننش بیمارستان تموم میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
بعدازیکساعت رامین من رورسوندنزدیک خونم رفت..نمیتونستم اتفاقاتی که افتاده رودرک کنم اون رومثل ادمهای گیچ بودم ازفرداصبح بایدمیرفتم سرکاربااینکه ازلحاظ روحی روانی خیلی بهم ریخته بودم امامجبوربودم برم..روزهای خیلی بدی روپشت سرمیذاشتم واین وسط فهمیدم اون خانم واقای که رامین روزهای اول اشنایمون به عنوان پدرومادرش معرفی کرده مامورپلیس بودن حتی اون مهمونی رستوران ودوستاشم همه ماموربودن نقش بازی کردن که رامین بتونه بابرنامه ریزی راه پیداکنه به خونه ی من..معمای اینکه چرارامین من رو میرسوند و اصرار میکرد..برم برق روروشن کنم بعدبیام در رو هم ببندم برام مشخص شد..در اصل شنودهای کنار ایفون رو برمیداشته یامیذاشته..خلاصه من بازم باختم نابودشدم به مرزجنون رسیدم خواب خوراک نداشتم..نه فکر کنید بخاطر رامین نه بخاطر سواستفاده ای که ازم کرده بود .افسرده شدم سعی میکردم خودم روباکارم سرگرم کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا گفت من بادوستم دوروزرفتم شمال میدونستم اگربهت بگم ناراحت میشی ولی قول میدم دیگه تکرارنشه..میدونستم داره دروغ میگه ولی اون زمان بخاطربابام نمیتونستم حرفی بزنم..گفتم لابدمجردی رفته ولش کن واین موضوع روکش ندادم چندماه گذشت ولی من همچنان به رفتارعلیرض مشکوک بودم حسم بهم میگفت داره خیانت میکنه..تایه باربه بهانه ی اینکه گوشیم شارژ نداره گوشیش روگرفتم
سریع رفتم تومخاطبینش شروع کردم به چک کردن یه شماره ای روبه اسم سامان سیوکرده بودکه بنظرم مشکوک میزد.شماره روحفظ کردم سیوش کردم توگوشیم ایدی تلگرامش چک کردم دیدم مال یه دختر شاید باورتون نشه ولی باز اهمیت ندادم گفتم بیخیال وگذشتم
تا اینکه بعدازچندوقت دوباره گفت:با چند تا از دوستام مجردی میخوایم بریم جاده الموت..گفتم باشه بروخوش بگذره..چندساعت ازرفتنش گذشته بودکه بهش زنگ زدم خیلی عادی گفت وای مهساجات خالی امدیم یه جای باصفای که نگوحتمادفعه بعدبیام باخودم میارمت گفتم خوش بگذره گوشی روقطع کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_دو
پدرم خوب نبودمنم ازگفتن حرفم پشیمون شده بودولی دیگه اتفاقی بودکه افتاده بود..پدرم سکته قلبی کردبوددکتراگفتن یکی ازرگهای قلبش بسته شدوبایدجراحی بشه مامانمم حال روزخوبی نداشت سعی میکردم ارومش کنم ولی همش خودش روسرزنش میکردکه..چرا بیشتر حواسشو جمع نکرده چرااینقدربه برادرهام باهمه از اذیتشون اعتمادکرده..خلاصه سه روزپدرم توی ای سی یو بودتااوردنش توی بخش توبیمارستان بودیم که امین بایه سروضع نامرتب امد
همینکه چشم مامانم بهش افتادرفت سمتش نذاشت حرف بزنه بکی خوابند تو گوشش طوری که تعادلش ازدست داد افتادهرچی ازدهنش درامد بهش گفت حریف مامانم نمیشد
امین هیچی نمیگفتدسرش پایین بودبهش گفتم ازاینجابروگفت حلالم کنیدطلبکارهادنبالم هستن دارم..فرارمیکنم ترخداحواستون به زنم پسرم باشه..مامانم گفت ایشالله بدترازاین به سرت بیادگورتوگم کن شماهاهمتون بایدتفاص پس بدید..امین رفت ولی دل من براش میسوخت دست خودم نبود....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_دو
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین اون شب تمام کارهای خونه روکرد
حتی بچه هاروهم خوابندبعدوسایلش جمع کردرفت..فرداش پرستارجدیدامدکلی سفارش بچه هاروبهش کردم رفتم سرکار،چند روزی که گذشت به ثمین زنگزدم که ادرس یه شرکت روبهش بدم تا بره،مصاحبه ولی گوشیش خاموش بود منم دیگه پیگیرنشدم..ازامدن پرستار جدید دوهفته ای گذشته بودظاهراهمه چی خوب بودتایه روز مادر پریناز بهم زنگ زدگفت من به این پرستارشکدارم هرموقع زنگ میزنم میگن یابچه هاحرف بزنم میگه خوابن،گفتم یعنی چی، گفت نمیدونم به نظرم یه روزسرزده بروخونه ببین چه خبره بااین حرفش استرس گرفتم..با یکی ازهمکارام مشورت کردم گفت نکنه بهشون خواب اورمیده که خودش راحت باشه..دیگه نتونستم بمونم سریع رفتم خونه،پرستار که منتظررفتنم نبودتامن رودیدرنگش پریدگفت آقازودامدید؟گفتم یه کم بیحال بودم امدم استراحت کنم بچه هاکجان؟گفت ازصبح کلی باهم بازی کردیم خسته شدن همین الان خوابیدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
به پیام گفتم خواهش میکنم اصلا درمورد سیاست با من حرف نزن که من بدم میاد.پیام گفت:باشه.الان راجع به چی حرف بزنیم؟گفتم:هر چی که دوست داری.از اینده و برنامه هایی که داری،بگو…پیام خندید و گفت :اهااااان.راستی سحر..با هیجان و برای اینکه بهش ارامش بدم گفتم:جانم،گفت:چند وقته تصمیم گرفتم ازدواج کنم.خوشحال گفتم:جدی میگی گفت:اره..مگه من چمه که ازدواج نکنم.؟گفتم:خیلی هم خوبی..حالا دختر خاصی رو مد نظر گرفتی،؟گفت:اررره..یه دختر خوشگل و مهربون…ته دلم یه کم حسودیم شد اما خودمو کنترل کردم و گفتم:خوش به حالش….خوشبخت بشید پیام جان..توهمیشه مثل برادر کنارم بودی….امیدوارم بعد از ازدواج هم خانمت قبول کنه تا رفت و امد داشتهباشیم..پیام گفت:قبول میکنه..با ذوق گفتم:پیام!!!حتما منو هم عروسیت دعوت کن..گفت:مگه میشه عروس توی عروسی خودش نباشه…یه لحظه شوکه شدم و سکوت کردم..پیام گفت:سکوت علامت رضایت ،درسته؟؟گفتم:چی میگی پیام..پیام گفت:دارم ازت خواستگاری میکنم.بنظرت کارم زشته؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir