eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت.تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری،بابا در مورد پسره تحقیق کرد.اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد.سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰ماشین و خونه هم داشت..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود.خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما،دل تو دلم نبود.تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد.اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه،خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا.،من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم….. ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام با حامد وارد رابطه شدم وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش مثبت شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید بندازیش ودنبال یه جابود برای سقط... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خلاصه من باپدرم شاممون روخوردیم نگین تازه یازده نیم شب تشریف اوردپدرم عادت داشت شبهازودمیخوابیدامااون شب برای اینکه نگین روبعدازچندماه ببینه بیدارموند..نگین وقتی هم امدانقدرسردخشک رفتارکردکه من خودم ازبرخوردش خجالت کشیدم وکلاپنج دقیقه نشست پیش پدرم گفت ببخشیدمن خسته ام میخوام برم استراحت کنم ورفت تواتاق..سعی میکردم خونسردی خودم روحفظ کنم جلوی پدرم وانمودکنم ناراحت نیستم گفتم بهش حق بدید ازصبح سرپا..پدرم گفت اشکالنداره بذارراحت باشه..جای پدرم روانداختم وقتی خوابیدرفتم تواتاق..نگین روتخت درازکشیده بودباگوشیش سرگرم بوددیگه نتونستم طاقت بیارم گفتم بااجازه ی کی رفتی خونه ی نگارمگه بهت نگفته بودم پدرم مهمونمونه؟؟گفت وامگه پدرت غریبه است نداامده بودخیلی وقت بودندیده بودمش فرداصبح میخوادبرگرده ترکیه رفتم دیدنش گناه که نکردم...گفتم ببین نگین من دوستندارم به خانوادم بی احترامی کنی ایندفعه ام ندیده میگیرم امامطمئن باش دفعه بعدچشم پوشی نمیکنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... به سیامک گفتم اینجاکه روستاست نه شهرک گفت بادست خالی توقع نداشتی که بالاشهربرات خونه بگیرم..غم عالم نشسه بودتودلم فکرمیکردم دارم خواب میبینم اماواقعیت داشت..سیامک تواون روستا یه خونه ی۶۰متری اجاره کرده بوده.وقتی واردخونه شدیم دیدم یه زیرزمین اجاره کرده که راحت۱۰تاپله میخوره سقف کوتاه تاریک نمور که اصلا نورگیر نداشت.باورم نمیشدکه باید اونجا زندگی کنم کف زیرزمین موکت شده.. بود یه تلویزیون۱۴اینج یه مبل سه نفره ام بود.وارداشپزخونه که شدم دیدم اونجا هم یه یخچال سبز کوچیک یه گازسه شعله هست..انقدراون زیرزمین کثیف بود که انگارسالهابودکسی اونجا رو تمیز نکرده بود..به سیامک گفتم اینجا کجاست توقع نداری تواین دخمه زندگی کنم شونه اش انداخت بالا گفت همینه که هست مجبوری فعلا با این شرایط زندگی کنی..نشستم رومبل مات مبهوت دوربرم رونگاه میکردم...سیامک وقتی خیالش راحت شدقصدرفتن ندارم گفت میرم برای شام یه چیزی بخرم..رفت بعدازنیم ساعت باچندتاگوجه وتخم مرغ یه بسته نون برگشت..خودش مشغول املت درست کردن شدبعدبدون اینکه تعارف کنه نشست شامش روخوردگرفت خوابید... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. بعدازدوروزپسرخاله ی مجیدبهم زنگ زد..گفت پیغامت رو به مصطفی رسوندم و داره میاد خونتون..رفتم دم درتادیدمش بغلش کردم زدم زیرگریه گفتم دیدی برادرت چه جوری تنهام گذاشت..داداشم امدتعارفش کردرفتیم بالا..بعدازاینکه باداداشم یه کم حرفزدنگاهم کردگفت زنداداش من میدونم..مجید عاشقت بودخیلی دوستداشت امامادرم نمیخواست این موضوع رودرک کنه انگارحسودی میکردمن بدی ازت ندیدم وازامروزاگرکاری داشتی به خودم بگو چقدررفتارش مردونه بودخیلی خوشحال بودم که حداقل یکی هست هوام روتوخانواده ی مجیدداشته باشه..بعدازمرگ مجیدمن محسن پسرخاله ی مجیدروندیده بودم اون اخرین کسی بودکه بالای سرمجیدقبل مرگش بود میخواستم برم دیدنش ازش بپرسم..مجیدقبل مرگش چیزی بهش گفته یانه..به خاله مجیدزنگزدم رفتم دیدن محسن..وقتی رسیدم مادرش گفت محسن تواتاقشه درزدم که برم تو..یدفعه دادزدبرای چی امدی اینجاتوقبلازن پسرخاله ام بودی الان دیگه نسبتی بامانداری و... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
مامانم که نگران شدزنگ زدبه زن عموم بااصرارازش خواست حرفبزنه که زن عمومم میگه سعیدوقتی میره پیش مادرش میبینه یکی ازدخترهاتنهاست میخواسته بهش دست درازی کنه که همون موقع مادرش سرمیرسه..داد بیداد میکنه ازخونه میندازش بیرون.میگه لعنت به روزی که من شماپست فطرتهاروبه دنیااوردم گورتون روگم کنیدنبینم دیگه اینطرفهاپیداتون بشه..این خبرها به گوش بابام رسید باورش نمیشدازهرسه تاشون پرس جوکردولی اونادستشون تویه کاسه بودبلدبودن چه جوری ازخودشون دفاع کنن مظلوم بازی دربیارن بابام روقانع کنن که اون زن داره دروغ میگه وبرای بردن ابروبابام این حرفهارومیزنه..ولی من بهترازهرکسی میدونستم عین واقعیت ودروغ نیست واینجوری شدحتی مادرخودشونم ازخونش بیرونشون کرد..بلاخره نتیجه های کنکورامدمن یه شهرنزدیک به شهرخودمون که یکساعت فاصله داشت قبول شدم..بابام نمیذاشت تنهایی رفت امدکنم وچون خودش کارداشت نمیتونست من روببره بیاره گفت خوابگاه ثبت نام کن.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران بعد از این ماجرا تا ۲روز ازثمین خبر نداشتم تا خودش بهم زنگ زد گفت امروز نرفتم سرکار ناهار ابگوشت گذاشتم.اگر میتونی بیا پیشم تنهای نمیچسبه،اولش قبول نکردم.اما انقدر اصرار کرد که بلاخره کوتاه امدم...سرراه۲تانون بربری خریدم رفتم پیش ثمین،پوشش ثمین پیشم همیشه معمولی بودامااون رویه بلوز شلوار جذب تنش بود با اینکه من تو مهمونیهابا لباس بدتر از اینم دیده بودمش ولی یه کم جاخوردم..ثمین برام چای میوه اورد رفت تو اشپزخونه تا بساط ناهارردیف کنه.. تو حرفهاش گفت بهنام بایددنبال خونه باشم...گفتم واتوکه چندماه امدی اینجا هنوسرسالت نرسیده چرامیخوای بلندشی؟!!گفت بایکی ازواحدهابه مشکل خوردم...گفتم یعنی چی!!چه مشکلی؟گفت هیچی ولش کن فقط اگرمیتونی کمکم کن زودترجابجاشم..گفتم تابهم نگی جریان چیه هیچ کاری نمیکم..آمد روبه روم نشست گفت فهمیده تنهازندگی میکنم مزاحمم میشه،بااین حرفش..نتونستم خودم روکنترل کنم گفتم غلط کرده کدوم واحده بگوتاازخجالتش دربیام... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. زن داداش که این دوران رو گذرونده بود به علی تشر زد و اروم گفت:هیچی…بیا بریم..شاید حرف خصوصی دارند…علی سرشو تکون داد و آهانی گفت و رفتند سمت ماشین…مامان و بابای آرش هم خداحافظی کردند و داخل خونه شدند تا ما تنها بمونیم…اون لحظه دلم میخواست بابا غیرتی بازی در بیار و منو صدا کنه اما انگار مامان و زن داداش دورش کرده بودند تا متوجه ی نبود من نشه…آرش با مهربونی منو کشید پشت در و گفت:نمیشه مامانتو راضی کنی تا با پدرت حرف بزنه و امشب رو پیشم بمونی؟؟؟ما رسما و قانونا زن و شوهریم و هیچ هم مشکلی نداره…با جدیت گفتم:نه نمیشه…بابا حساسه و اجازه نمیده..آرش گفت:اولا چرا..خلاف شرع که نیست دوما من ازدواج کردم که با همسرم باشم...اون شب اگه وحدت بهم پیام نداده بود قطعا حس و حالم با آرش فرق میکرد و تمایل بیشتری بهش نشون میدادم ولی با وجود وحدت دلم میخواست فقط با وحدت باشم نه کسی دیگه ایی…آرش وقتی دیدمقاومت میکنم دلخور شد وولم کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان سیما بهم شک داشت ومیگفت توخیلی چیزهامیدونی ولی نمیگی..منم سعی میکردم خودم روبزنم به ندونستن وهمه چی رو حاشا میکردم..شوهر سیما پسرخاله ام بود و ما چیزی راجب شیرین بهش نگفته بودیم..خانواده ام دوست نداشتن تو فامیل پخش بشه..نمیتونستم ازطریق شوهر سیما راجع به میلاد پرس وجو کنم واطلاعات رو به دست بیارم،به شماره ای که ازهادی گرفته بودم،چندبارزنگ زدم ولی جواب نمیداد،مجبور شدم بهش اس بدم..که بامن تماس بگیرید کارمهمی باهاتون دارم..بعد از نیم ساعت زنگ زد.از شنیدن صدام خیلی تعجب کرد چون فکر نمیکرد من یه خانم باشم..سراغ میلاددرو ازش گرفتم اول گفت نمیشناسم ولی وقتی وعده ی پول خوبی بهش دادم،گفت بایدحضوری ببینمت..گفتم من همدان هستم.‌بهرزو گفت من تهران ولی میام دیدنت..باهاش قرارگذاشتم برای سه شنبه ی هفته بعد که بیاد همدان..تو این مدت یک هفته پدرم ازبیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه وعیادت کننده ازدوست و اشنا زیاد میومدن..طوری که من دست تنها نمیرسیدم وبیشتر اوقات سیما برای کمک میومدخونه ی ما..‌‌. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران هروقت ازخانجون میپرسیدم میگفت توفکرکن فرشته نجاتت هستن که خدابرات جورکرده..ولی خب برای من کافی نبوداین جواب خانجون وانقدراصرارکردم تایه شب خانجون مجبورشدگذشته عجیب خانواده منصوری روبرام تعریف کنه.‌گفت اقای منصوری وزری دوتافرشته هستن که فقط بال ندارن چون ادمهای خیرخواهی هستن که باتمام مال ثروتی که دارن درحق هیچ کس ظلم نکردن ومن سالیان سال تواون خونه کلفتی کردم..اقای منصوری سه تابچه داشت یه پسربه اسم طاهاکه الان فرنگه داره درس میخونه ودوتادختردوقلو به اسم طناز و تارا..‌باتعجب گفتم پس تاراکجاست؟چراهیچ کس ازش حرفی تواون خونه نمیزنه ونشونی ازش نیست..خانجون گفت چندسال پیش تاراعاشق کارگرباغشون میشه ودورازچشم اقاخانم بااون پسردوست میشه بعدازمدتی اقا جریان رومیفهمه اون کارگرازعمارت بیرون میکنه..وتارا روتواتاق زندانی میکنه که شایدعاشقی ازسرش بپره...بعد از چند روز تارا خودش روپشیمون نشون میده..ازپدرش عذرخواهی میکنه ودل اقاخانم دوباره به دست میاره.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست... منم ازخداخواسته قبول کردم چون وقتی ازشرکت میرسیدم خونه نای هیچ کاری رونداشتم ..یه شب که رضاامدپیشم موقع رفتن کلیدخونه خودش روکنارپاتختی جامیذاره منم اصلامتوجه کلیدنشدم،فرداش که خاله ام ومامانم میان وسایل رو جمع کنن خاله ام دسته کلیدرضارومیبینه وباخودش میبره..وقتی رسیدم خونه دیدم بیشتروسایلم روجمع کردن اول زنگزدم مامانم ازش تشکرکردم بعدزنگزدم به خاله ام بعدازاحوالپرسی گفت راستی حورادسته کلید رضا کنار پاتختی توچکارمیکرد..با حرفش جاخوردم نزدیک بودپس بیفتم اماهرجوری بودبه خودم مسلط شدم گفتم شرکت جاگذاشته بودمنم باخودم اوردمش فرداکه توشرکت دیدمش بهش بدم..خاله ام اصلا شک نکرد کلی هم ازم تشکرکرد...تا قطع کردم زنگزدم به رضاجریان روبهش گفتم تاسوتی نده خلاصه اندفعه به خیرگذشت وخیلی زود من نقل مکان کردم به خونه ی جدیدم،،با کمک خاله ام ورضا ومامانم یکی ازخواهرام خونه رویه روزه چیدیم..ده روزازرفتم به خونه ی جدیدگذشته بودویه روزکه ازشرکت بارضارفته بودیم خونم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... موتورم روروشن کردم راه افتادم سمت خونه عمه..باید تکلیفم روباخودم روشن میکردم وگفتم اگرآرزوقبول نکنه به نرگس پیشنهادمیدم چون دلم خانواده میخواست...سرراه رفتم شهرکه به جعبه شیرینی بخرم..کل مسیرحرفهای روکه میخواستم به آرزوبزنم رو باخودم مرورمیکردم..نزدیک شیرینی پزی که شدم نگهداشتم نگاه متعجب چندنفرروبه خودم احساس کردم ولی اهمیت ندادم تااینکه به دختره که ازکنارم ردشدزدزیرخنده گفت بسم الله...اخم که کردم گفت موقرمزی ورفت..باحرفش رفتم سمت موتوریه نگاه به موهام انداختم رنگ موهام قرمزقرمز بودازقیافه ام خودمم خندم گرفته بود..خلاصه شیرینی خریدم رفتم‌ طرف خونه عمه نزدیک خونه که شدم موتور رو خاموش کردم باچرخ موتورآروم به درزدم رفتم توعمه توحیاط داشت لباس پهن میکردبادیدن من امدسمتم جلودهنش روگرفت گفت عمه مگه نگفتم حنارونذارزیادروسرت بمونه توموهات بوره زودقرمزمیشه..خندیدم گفتم طوری نیست بهم میادچندباربشورم کمرنگ میشه..همون موقع آرزوازاتاق امدبیرون بادیدن من سرش روانداخت پایین باصدای بلندگفتم دخترعمه برام اب بیارتشنمه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir