#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
زن داداش که این دوران رو گذرونده بود به علی تشر زد و اروم گفت:هیچی…بیا بریم..شاید حرف خصوصی دارند…علی سرشو تکون داد و آهانی گفت و رفتند سمت ماشین…مامان و بابای آرش هم خداحافظی کردند و داخل خونه شدند تا ما تنها بمونیم…اون لحظه دلم میخواست بابا غیرتی بازی در بیار و منو صدا کنه اما انگار مامان و زن داداش دورش کرده بودند تا متوجه ی نبود من نشه…آرش با مهربونی منو کشید پشت در و گفت:نمیشه مامانتو راضی کنی تا با پدرت حرف بزنه و امشب رو پیشم بمونی؟؟؟ما رسما و قانونا زن و شوهریم و هیچ هم مشکلی نداره…با جدیت گفتم:نه نمیشه…بابا حساسه و اجازه نمیده..آرش گفت:اولا چرا..خلاف شرع که نیست دوما من ازدواج کردم که با همسرم باشم...اون شب اگه وحدت بهم پیام نداده بود قطعا حس و حالم با آرش فرق میکرد و تمایل بیشتری بهش نشون میدادم ولی با وجود وحدت دلم میخواست فقط با وحدت باشم نه کسی دیگه ایی…آرش وقتی دیدمقاومت میکنم دلخور شد وولم کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل
اسمم رعناست ازاستان همدان
سیما بهم شک داشت ومیگفت توخیلی چیزهامیدونی ولی نمیگی..منم سعی میکردم خودم روبزنم به ندونستن وهمه چی رو حاشا میکردم..شوهر سیما پسرخاله ام بود و ما چیزی راجب شیرین بهش نگفته بودیم..خانواده ام دوست نداشتن تو فامیل پخش بشه..نمیتونستم ازطریق شوهر سیما راجع به میلاد پرس وجو کنم واطلاعات رو به دست بیارم،به شماره ای که ازهادی گرفته بودم،چندبارزنگ زدم ولی جواب نمیداد،مجبور شدم بهش اس بدم..که بامن تماس بگیرید کارمهمی باهاتون دارم..بعد از نیم ساعت زنگ زد.از شنیدن صدام خیلی تعجب کرد چون فکر نمیکرد من یه خانم باشم..سراغ میلاددرو ازش گرفتم اول گفت نمیشناسم ولی وقتی وعده ی پول خوبی بهش دادم،گفت بایدحضوری ببینمت..گفتم من همدان هستم.بهرزو گفت من تهران ولی میام دیدنت..باهاش قرارگذاشتم برای سه شنبه ی هفته بعد که بیاد همدان..تو این مدت یک هفته پدرم ازبیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه وعیادت کننده ازدوست و اشنا زیاد میومدن..طوری که من دست تنها نمیرسیدم وبیشتر اوقات سیما برای کمک میومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل
اسمم مونسه دختری از ایران
هروقت ازخانجون میپرسیدم میگفت توفکرکن فرشته نجاتت هستن که خدابرات جورکرده..ولی خب برای من کافی نبوداین جواب خانجون وانقدراصرارکردم تایه شب خانجون مجبورشدگذشته عجیب خانواده منصوری روبرام تعریف کنه.گفت اقای منصوری وزری دوتافرشته هستن که فقط بال ندارن چون ادمهای خیرخواهی هستن که باتمام مال ثروتی که دارن درحق هیچ کس ظلم نکردن ومن سالیان سال تواون خونه کلفتی کردم..اقای منصوری سه تابچه داشت یه پسربه اسم طاهاکه الان فرنگه داره درس میخونه ودوتادختردوقلو به اسم طناز و تارا..باتعجب گفتم پس تاراکجاست؟چراهیچ کس ازش حرفی تواون خونه نمیزنه ونشونی ازش نیست..خانجون گفت چندسال پیش تاراعاشق کارگرباغشون میشه ودورازچشم اقاخانم بااون پسردوست میشه بعدازمدتی اقا جریان رومیفهمه اون کارگرازعمارت بیرون میکنه..وتارا روتواتاق زندانی میکنه که شایدعاشقی ازسرش بپره...بعد از چند روز تارا خودش روپشیمون نشون میده..ازپدرش عذرخواهی میکنه ودل اقاخانم دوباره به دست میاره....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل
سلام اسم هوراست...
منم ازخداخواسته قبول کردم چون وقتی ازشرکت میرسیدم خونه نای هیچ کاری رونداشتم ..یه شب که رضاامدپیشم موقع رفتن کلیدخونه خودش روکنارپاتختی جامیذاره منم اصلامتوجه کلیدنشدم،فرداش که خاله ام ومامانم میان وسایل رو جمع کنن خاله ام دسته کلیدرضارومیبینه وباخودش میبره..وقتی رسیدم خونه دیدم بیشتروسایلم روجمع کردن اول زنگزدم مامانم ازش تشکرکردم بعدزنگزدم به خاله ام بعدازاحوالپرسی گفت راستی حورادسته کلید رضا کنار پاتختی توچکارمیکرد..با حرفش جاخوردم نزدیک بودپس بیفتم اماهرجوری بودبه خودم مسلط شدم گفتم شرکت جاگذاشته بودمنم باخودم اوردمش فرداکه توشرکت دیدمش بهش بدم..خاله ام اصلا شک نکرد کلی هم ازم تشکرکرد...تا قطع کردم زنگزدم به رضاجریان روبهش گفتم تاسوتی نده
خلاصه اندفعه به خیرگذشت وخیلی زود من نقل مکان کردم به خونه ی جدیدم،،با کمک خاله ام ورضا ومامانم یکی ازخواهرام خونه رویه روزه چیدیم..ده روزازرفتم به خونه ی جدیدگذشته بودویه روزکه ازشرکت بارضارفته بودیم خونم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
موتورم روروشن کردم راه افتادم سمت خونه عمه..باید تکلیفم روباخودم روشن میکردم وگفتم اگرآرزوقبول نکنه به نرگس پیشنهادمیدم چون دلم خانواده میخواست...سرراه رفتم شهرکه به جعبه شیرینی بخرم..کل مسیرحرفهای روکه میخواستم به آرزوبزنم رو باخودم مرورمیکردم..نزدیک شیرینی پزی که شدم نگهداشتم نگاه متعجب چندنفرروبه خودم احساس کردم ولی اهمیت ندادم تااینکه به دختره که ازکنارم ردشدزدزیرخنده گفت بسم الله...اخم که کردم گفت موقرمزی ورفت..باحرفش رفتم سمت موتوریه نگاه به موهام انداختم رنگ موهام قرمزقرمز بودازقیافه ام خودمم خندم گرفته بود..خلاصه شیرینی خریدم رفتم طرف خونه عمه نزدیک خونه که شدم موتور رو خاموش کردم باچرخ موتورآروم به درزدم رفتم توعمه توحیاط داشت لباس پهن میکردبادیدن من امدسمتم جلودهنش روگرفت گفت عمه مگه نگفتم حنارونذارزیادروسرت بمونه توموهات بوره زودقرمزمیشه..خندیدم گفتم طوری نیست بهم میادچندباربشورم کمرنگ میشه..همون موقع آرزوازاتاق امدبیرون بادیدن من سرش روانداخت پایین باصدای بلندگفتم دخترعمه برام اب بیارتشنمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی...
ازاون شب تصمیم گرفتم دیگه کاری به عمادنداشته باشم برای یه زن خیلی سخته ولی خیلی چیزهارومیدیم سکوت میکردم تابعدازشیش ماه...امیدونجمه باهم ازدواج کردن اماعمادحتی برای عروسی خواهرم نیومدهرچندبرام دیگه مهم نبودوخانواده ام کم بیش فهمیده بودن باعماداختلاف دارم..فهام نزدیک یکسالش بودکه باشیرین کاریهاش لبخندبه لب همه میاوردومادرشوهرم خیلی دوستش داشت ولی مرضیه چشم دیدنش رونداشت ازش میترسیدم وخیلی مراقب فهام بودم..چند وقتی بودکه متوجه تغییراتی تواوضاع مالی عمادشده بودم..ماشینش روعوض کرده بودیه مدل خارجی انداخته بودزیرپاش وشبهاخیلی دیرمیومدخونه،حتی گاهی دوسه روزمیرفت ازش خبری نبود..یه شب که تنهابودم تقریباساعت۲شب بودکه بادوتاساک امد..حس خوبی نداشتم ازش پرسیدم ایناچیه،گفت جنس برای مغازه خریدم صبح میبرمشون توبروبخواب..فکرم خیلی مشغول بودوحس کنجکاوی نمیذاشت بخوام اون شب انگارعمادهم ازچیزی ترسیده بودخوابش نمیبردهروقت نگاهش میکردم به سقف خیره شده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل
سلام اسمم لیلاست...
فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..! امشب تکلیفمو با آرمین روشن میکنم، دیگه یک دقیقه ام دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم، من یک سال و نیم با تنهایی ساختم و خیانت نکردم ولی اون منو نادیده گرفت..چشمام پر اشک شده بود، از سر جام بلند شدم و رفتم ته باغ اونجا پرنده هم پر نمیزد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند گریه کردم..میدونستم تمام آرایشم بهم میریزه اما دست خودم نبود دلم پر بود اگه گریه نمیکردم خفه میشدم.. یهو صدای مردی اومد که گفت کسی اونجاست؟ترسیدم و خودمو لای بوته ها قایم کردم، قلبم مثل گنجشک میزد، از ترس در حال سکته بودم.صدای پای مرد هر لحظه نزدیک تر میشد تا جایی که احساس کردم فقط یه قدم باهام فاصله داره..نفسمو حبس کردم که..نفسمو حبس کردم که بالاخره بعد چند دقیقه توقف از اونجا دور شد..وقتی کامل دور شد از پشت بوته ها خارج شدم و بدو بدو رفتم سمت سالن،رفتم تو رختکن و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، آرایشم کلا بهم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود، خوب بود کیف لوازم آرایشمو اورده بودم..زیر چشمامو پاک کردم و با بی میلی آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل
سلام اسمم مریمه ...
رامین ساکت بودکه مامانم گفت شایدبه من ربطی نداشته باشه ولی بهترتالاربگیریدچون مریم بااین بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده نبایدزیادکارکنه مهساجانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه
مهساگفت اخه خرج تالارزیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خداچندسال زحمت کشیده فکرکنم ارزشش بیشترازاین حرفهایه پدرزحمت کش بودن مگراینکه بحث ارث میراث باشه که فکرمیکنیدحیف میل کردنه..با این حرف مامانم مهسااب دهنش پریدتوگلوش شروع کردبه سرفه کردن ورفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رومیزد..مادر رامینم حرف مامانم روتاییدکردوقرارشدیه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعدازچهلم پدرشوهرم مالباس مشکیهامون روازتنمون دراوردیم مامانم خونه روداده بوداجاره وباکمک رامین کوچه بالای ماخونه اجاره کردبود..حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد..مهسامیخواستدبادوستش سالن بزنه وبه رامین گفته بودچندجابراش دنبال سالن باشه واینم بهانه جدیدش بودواسه حرص دادن من...به توصیه مامانم من زیادحساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسابدم برای حرص دادنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..تومحله همه مارو بادست نشون میدادن
یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم..درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم..در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن..آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئلهای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانوادهای داری....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
یه روز صبح زود با صدای شر شر آبی که از حیاط می اومد بلند شدم،شکمم تیر میکشید هر چقدر تو جام پهلو به پهلو شدم شکمم خوب نشد با خودم گفتم، برم حموم کنم تا شاید کمی آروم شم.حموم نداشتیم و مجبور بودم توی دستشویی حموم کنم..در مواقع ضروری اونجا، آب رو روی موتور داغ میکردم و حموم میکردم،آب رو پر کردم و تا خواستم بردارم، درد کل وجودم رو گرفت و بیاختیار جیغ بلندی کشیدم و داد زدم، وای خدا مُردم.به قدری دردم زیاد بود که پاهام سست شد و افتادم زمین..با فریادهای پیدرپی من، خانوم و سعیده سراسیمه خودشون رو رسوندند و با منی که روی زمین ولو شده بودم، مواجه شدند..زیر بغلم رو گرفتند و کشون کشون و به سختی منو از پلههای زیرزمین آوردند بالا..لحظهای آروم و قرار نداشتم و به هر چی که دم دستم بود چنگ مینداختم،خانوم، زن همسایه رو که قابله بود، خبر کرد و اونم اومد و گفت وقت زایمانشه..با هر زحمتی که بود منو سوار ماشین همسایه کردند و رسوندند بیمارستان..تو بیمارستان بعد از تحمل یک ساعت درد بیوقفه، یه دختر تپل مپل به دنیا آوردم و تمام دردهام رو فراموش کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
ازچندنفری سراغ مسافرخونه روگرفتم
بهم۲تاادرس دادن باچه سختی پیداشون کردم امایکیشون مبلغ خیلی بالای ازم خواست اون یکی هم گفت به یه دخترتنهااتاق نمیدیم،به ناچاررفتم تویه پارک نشستم ازگشنگی داشتم هلاک میشدم ولی چون پول زیادی نداشتم نمیتونستم ولخرجی کنم رفتم یه کیک خریدم خوردم تاضعف نکنم..ساعت۱۲شب که شدپارک تقریباخالی ازجمعیت شد..باحسرت به دخترهای که کنارخانوادشون میرفتن خونشون نگاه میکردم به خودم فحش میدادم من هم یه زمانی تونازنعمت کنارخانوادم بودم ولی خودم باعث شدم اینجوری اواره بشم..رویه صندلی نشسته بودم فکرمیکردم که دیدم ۲تامردداره بهم نزدیک میشه شایدکاری هم بامن نداشتن ولی انقدرترسیدبودم که فرارکردم رفتم سمت دستشویی،رفتگری که داشت اونجاروتمیزمیکردگفت اگرمیخوای ازسرویس استفاده کنی زودکارت انجام بده میخوام درش ببندم..وقتی رفتم تودستشویی دیدم یکی ازسرویسها یه پنجره داره به سمت بیرون اروم پنجره روبازکردم روهم گذاشتم که رفتگرمتوجه بازشدنش نشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مرتضی مثل دیوانه ها داد میزد احساس کردم تعادل روانی نداره تو چشمام نگاه کرد گفت نذار کاری کنم که خودت التماسم کنی..باهات ازدواج کنم،واقعا ترسناک شده بود ممکن بود هر کاری انجام بده گفتم باشه هرچی تو میگی،وقتی دید کوتاه آمدم گفت باید بهم قول بدی دیگه کاری به اون پسره نداری و عشق خودم میمونی از ترسم گفتم قول میدم انقدر وقیح بود که چند بار بوسیدم گفت نمیخواستم اذیتت کنم ولی لازم بود بجنب آماده شو دیرمون شد..با گریه لباسام عوض کردم و با مرتضی رفتم تو راه مدام دستم میگرفت از عشق علاقه اش برام میگفت منم هیچی نمیگفتم بهتره بگم نمیخواستم عصبانیش کنم وقتی رسیدیم باشنیدن صدای قرآن زدم زیر گریه دلم خیلی پربود گرفتار بد آدمی شده بودم هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم اذیتم میکنه از همه مهمتر عکس فیلمهای بود که مرتضی از منونیما داشت شاید پیش خودتون بگید باید به پدرم یا نیما میگفتم اما نمیتونستم پدرم خیلی تعصبی بود تو این موارد هیچ منطقی نداشت به نیما هم نمیتونستم بگم چون اون زمان دقیقا نمیدونستم برنامه اش برای اینده چیه و متاسفانه چاره ای جز صبر کردن نداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir