#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهل_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
اقای غلامی که دید ابروش درخطره سریع کوتاه امدوباررضایت جفتمون این ماجراختم بخیرشد..وقتی رسیدیم خونه به ثمین گفتم این مرتیکه شماره توروچرا داره،،گفت بابامدیرساختمون شماره همه ی واحدهارو داره که مسائل ساختمون توگروه اصلاع رسانی کنه منم به اجبارشمارم روبهش دادم.طرف زن بچه داره چه میدونستم همچین ادمیه!!
گفتم هرجورشده برات خونه پیدامیکنم بایدازاینجابلندشی،گفت میدونی چیه من خیلی میترسم،باتعجب گفتم ازچی میترسی؟!گفت من یه زن تنهام هرجابرم به مشکل میخورم متاسفانه توجامعه ماهمه میخوان ازیه زن تنهاسواستفاده کنن،گفتم پس بااین حساب بایدشوهرت بدیم که ازتنهای دربیای،گفت توفکرکردی من خواستگارندارم؟!مشکل من اینکه نمیتونم هرمردی روکنارخودم قبول کنم..برای اینکه یه کم اذیتش کنم گفتم اا اینای که الان دم خونه صف کشیدن خواستگارهای توهستن..خندیدگفت خودت خوب میدونی،که تو مهمونیها موقعیت زیاد داشتم ولی ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
وحدت مثل سابق تمام عشقشو روی کلمات پیاده کرده بود و کلی قربون صدقه ام رفته و از اینده ی روشن و خوشبختی نوشته بود..تا پیامش رو سین کردم استیکر عاشقانه برام فرستاد و نوشت:چه عجب انلاین شدی!!میدونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده؟میتونم یه لحظه زنگ بزنم و صداتو بشنوم…تندی با استرس براش نوشتم:نه..الان مامان اینا خونه اند..انتظار داشتم ناراحت بشه اما چند تا استیکر خوشحالی پشت سر هم فرستاد.متعجب داشتم گوشی رو نگاه میکردم که نوشت:خوشحالم..خیلی خوشحالم…لبامو اویزون کردم و نوشتم:پس چرا پیام میدی؟نوشت:دیوونه از این خوشحالم که دوست داری باهم حرف بزنی.از این خوشحالم که گفتی الان بابات خونه است یعنی فردا که کسی نبودمیتونم زنگ بزنم..خوشحالم که اوکی رو دادی…منه خنگ تازه متوجه شدم که چه سوتی دادم،مونده بودم چه جوابی براش بنویسم که نوشت:سحر!!بخاطر من طلاق بگیر.من عاشقتم و دلم میخواهد زودتر تشکیل خانواده بدم..و بیشتر از این نمیتونم دوریت رو تحمل کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
مجبورشدم بهش اعتمادکنم..و واقعیت زندگیه خودم وشیرین روبراش تعریف کردم..وتنها چیزی که ازش پنهان کردم وجودخانواده ام بود و نحوه ی اشنایم با میلاد بود..گفتم پیش عمه ام زندگی میکنم وپدرومادرم روازدست دادم..وبامیلادم موقع خرید اشنا شدم،حرفهام رو باور کرد..گفت میتونم قاچاقی ببرمت ترکیه تو مرز اشنا دارم..اگرمیخوای بیای تاسه روزدیگه بهم خبربده..من همدان هستم...خوب فکرات روبکن واگرخواستی قاچاقی ببرمت بهم خبربده..اون روزبرگشتم خونه،فکرم خیلی مشغول بودتصمیم بزرگی بایدمیگرفتم..میدونستم ریسک اینکاری که میخوام انجام بدم خیلی بالاست.وممکنه کل اینده ام روبه فنابدم.ولی وقتی نگاهم به وسایل شیرین وجایه خالیش می افتاد قلبم تیرمیکشید..نمیتونستم بذارم میلاد واسه خودش راحت زندگی کنه درحالی که زندگیه ما رو نابود کرده بود وپدرم روخونه نشین..اون سه روزخیلی باخودم کلنجار رفتم وتو دوراهیه بزرگی گیر کرده بودم..چهارشنبه اخرین روزی بود که باید به بهروز خبر میدادم..رفتم سرخاک شیرین ازوقتی مرده بودیه دل سیرگریه نکرده بودم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
اون شب تازه متوجه شدم چراهرپنج شنبه اقاوخانم بی سرصدا میرن بیرون میان وچرا دریکی ازداتاقها همیشه قفله،،بازم ازخانجون تشکرکردم گفتم تا آخر عمر مدیونشم واین محبتش روفراموش نمیکنم..یک ماه گذشت وخانواده منصوری ازسفرفرنگ برگشتن وپیغام فرستادن برگردم انقدرخوشحال بودم که دوستداشتم تاعمارت روپروازکنم.آقاوخانم منصوری به گرمی به استقبالم امدن برام ازفرنگ یه چمدون سوغاتی اورده بودن...کل شب رو با طناز صحبت کردیم وطناز از سفرش اتفاقهاش تعریف کردگفت توی فرانسه عاشق شده چقدربه طنازبابت داشتن همچین خانواده ای حسودی میکردم...هر چند برای منم چیزی کم نمیذاشتن..یکسال ازامدن من به عمارت میگذشت وتواین مدت تبدیل شده بودم به یه خانم متشخص باسوادکه خیلی ازاداب اجتماعی رویادگرفته بودم..اما انگارعمرزندگی من هم تواون عمارت طولانی نبود...ویک صبح زودکه ازخواب بیدارشدم برای صبحانه امدم پایین دخترخانجون رودیدم خیلی بی قراره وسراغ آقارومیگیره..زری گفت اقابرای سرکشی رفته کارخونه اتفاقی افتاده....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_سه
سلام اسم هوراست
خلاصه خاله ام هی زنگ میزدبه شوهرش که بگه شام بیادخونه ی من ورضاهم تواتاق زندانی نمیتونست جواب بده..همون موقع رضابهم پیام دادگفت به یه بهانه ای رویاروازخونه ببربیرون تامن بتونم برم بیرون،،به خاله ام گفتم بریم مرکزخریدنزدیک خون....گفت حال بیرون رفتن ندارم باشه یدفعه دیگه،،هرجای من گفتم مخالفت میکرد..ترسم فقط ازاین بودنره سمت اتاق خواب یدفعه یه فکری به ذهنم رسیدبه خاله ام گفتم چند تا گلدون خریدم برای گلهام خودم نمیتونم عوضشون کنم بیاباهم بریم توبالکن گلهاروجابجاکنیم گفت باشه..بالکن تواشپزخونه بود و دیدی به پذیرایی نداشت..تامن خاله ام روسرگرم کردم رضاوسایلش برداشت رفت..بعدازاینکه خالم گلهاروجابجاکردبه رضازنگزدگفت شام بیادخونه ی من بماندکه وقتی رضاامدهرموقع نگاه من میکردمیخندید..فرداش مامانم زنگزدبایه لحن بدی گفت بیاخونمون کارت دارم...ه رضاگفتم بعدازتموم شدن کارم راهی خونه ی مامانم شدم وقتی رسیدم خواهرکوچیکم دربازکردصدای مادربزرگ خاله ام میومدوارداتاق که شدم سلام کردم مامانم به سردی جوابم رودادزیادتحویلم نگرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_سه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
پدرم درحق ماخیلی ظلم کرده بودولی برای بچه های زن دومش سنگ تمام گذاشته بود..حتی وقتی من میرفتم اونجانمیپرسیدحالت چطوره ازکجامیای یاکارت چیه انگاراصلاوجودخارجی نداشتیم براش،،از پیش نسرین که رفتم راهیه روستا و درمانگاه شدم وقتی رسیدم
یکی از اهالی روستا که اکثرا تو خونش مهمونی میگرفت وگاهی من ودکتر رو هم دعوت میکرد امد سراغم گفت شب مهمون دارم بیاخونه ما دکتراون شب نبودولی من ازروی تنهای قبول کردم گفتم باشه میام.لباسهام روعوض کردم اماده رفتن شدم که صدای درامدوقتی در روبازکردم یکی از دوستام بیخبر از شهر امده بود پیشم..تعارفش کردم امدتوازقیافه اش میشد فهمیدحالش خوب نیست..گفت حمید لباس پوشیدی جای میری،،گفتم اره دارم میرم مهمونی توام بیا بامن بریم،صاحبخونه ادم مهمون نوازیه..دوستم گفت حوصله جای شلوغ روندارم باپدرم دعوام شده ازخونه زدم بیرون امشب بیخیالشو جای نرو،گفتم باشه بشین تامن بساط شام رو ردیف کنم...لباسهام روعوض کردم مشغول املت درست کردن شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
دوست نداشتم ازخانواده عمادکسی روببینم وپیغام فرستادم حق نداره کسی بیاد...ولی مادروجاری بزرگم خواهرشوهرم امدن وبجای تسلیت جلوی همه شروع کردن بهم بی احترامی کردن ومیگفتن سهل انگاری من باعث مرگ نوه اشون شده..نجمه خواهرم اون زمان دوماهه بارداربودوحالش خوب نبودولی وقتی دیدخانواده ی عمادحرمت هبچی رونگه نمیدارن بیرونشون کرد..اون لحظه فقط به مرگ عمادراضی بودم دوستداشتم بادستام خفه اش کنم اون روقاتل بچه ام میدونستم..روز خاکسپاریش با خانواده ی عماد اصلا حرف نزدم همشون من رو مقصر مرگ فهام میدونستن وجاری بزرگم میگفت حیف اون پسرکه همچین مادری داشته...تمام حرفهاش ازحسادت بود و گرنه اون چشم دیدن پسر من رو نداشت.. عماد خیلی خوب بلد بود نقش بازی کنه و سرخاک پسرم انقدرخودش رو میزد که همه فکر میکردن یه پدرنمونه بود که الان ازمرگ پسرش داره میسوزه وتمام مدت زینب کنار عماد بود..بهش اب میداد سعی میکرد ارومش کنه..دیگه تحمل اون خانواده رونداشتم وچندروزبعدازمرگ فهام داداشم گفت دیگه نمیذارم برگردی وبایدطلاق بگیری......
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_سه
سلام اسمم مریمه ...
یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید..بخاطر ارین که جلونشسته بود ما رو جریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری... اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق.. چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونهگوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پارت جامانده👇
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم...
ماهها میگذشت و خاطره روز به روز بزرگتر میشد..وقتی دخترم به روی منو باباش میخندید یکم دلگرم میشدم،خاطره اولین نوه بود و دختر شیرینی بود واسه همین، همهی اقوام حسین دوستش داشتندهمه توی یه کوچه و دیوار به دیوار بودند خاطره بیشتر وقتها پیش اونا بود و منم از بس تو خونه کار داشتم که وقتی براش نداشتم و بیشتر وقتها فقط موقع شیر خوردن و خواب میاومد پیشم.یه روز داشتم تو حیاط رخت و لباسهای حسین رو میشستم و خاطره هم که تازه راه افتاده بود تو حیاط و کنار من بازی میکرد.حین شستن لباسها چندتا پسته از جیبش پیدا کردم و برای اینکه خاطره سرش گرم شه و بهونه نگیره دادم بهش تا بعدا براش بشکونم که بخوره..مشغول کارم بودم که یهویی با داد و بیداد و توپ و تشرهای خانوم به خودم اومدم،با فریاد اومد پیشم و گفت؛ آره پستههارو خوردین و تهش رو دادی به بچه؟ این کارها چیه..آسمون به زمین میومد اگه از اون چندتا هم به ما میدادین؟بعد الکی بغض کرد و ادامه داد، آره بخورید مادر چیه که پسته بخوره؟شوکه شده بودم،هر چقدر قسم خوردم که خانوم، والا تو پادگان به حسین دادند و فقط چندتایی تو جیبش پیدا کردم، باور نکرد که نکرد و به حالت قهر رفت تو اتاق....
ادامه دداستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_irر پارت بعدی 👇
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_سه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
من جای رونداشتم مجبوربودم برای موندن تواین شهربه یکی اعتمادکنم..پسره پشت فرمون نشست به دختری که همراهش بودگفت سمیه توبروپشت بذاراین جلو بشینه بعدگفت راستی اسمت چیه گفتم الهام گفت خوشبختم الهام خانم بفرمایید،وقتی حرکت کردیم سمیه بازبان کردی یه چیزی به پسره گفت که متوجه نشدم فقط فهمیدم اسمش غلام..غلام گفت اون بامن تو دخالت نکن،حس خوبی به غلام نداشتم ازپارک که دورشدیم گفتم من دیگه مزاحمتون نمیشم هرجانگهدارید پیاده میشم..غلام گفت مراحمی این چه حرفیه مگه نمیگی ازخونه فرارکردی گفتم اره گفت خب جای روداری برای موندن بگو برسونمت گفتم من تواین شهرغریبم..یهو سرعتش کم کردگفت یعنی ازیه شهردیگه امدی باسرگفتم اره،گفت من وجدانم قبول نمیکنه این موقع شب تنهاتوخیابون ولت کنم برم امااگرخودت بخوای من حرفی ندارم..فقط بدون شبها امنیت نداری ارازل اوباش زیاده ممکنه هربلای سرت بیارن،تو دوراهی بدی مونده بودم به ناچار تصمیم گرفتم باهاشون برم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_سه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
اون روزگذشت فرداش مرتضی آمد جلوی دانشگاه محلش ندادم بهم نزدیک شد گفت نمیخوام بخورمت که چرا مثل بچه ها رفتار میکنی..گفتم برای چی آمدی اینجا؟! من حرفی باهات ندارم انگار تنت میخواره پیامهات به بابام افسانه وزنت نشون بدم گفت نشون بده میگم دوست دارم.از این همه بی تفاوتی نترسیش شوکه شدم البته این در حالی بود که سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم باشه،سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم باشه خودت خواستی،،گفت بله خودم میخوام همین امروز برگردروستا به بابات بگو نه اصلا ولش کن بیا بریم خونه ی ما به مهسابگو،نمیدونستم چی باید جوابش بدم سکوت کردم..وقتی دید ساکت شدم گفت راستی صبر کن به امانتی دستم داری الان میرم برات میارم..رفت سمت ماشینش بعد از چند دقیقه با کیفم برگشت از عصبانیت تمام بدنم میلرزید،گفتم خیلی عوضی گفت گوشیتم توش فقط ببخشید مجبور شدم حافظش کامل پاک کنم اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir