eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. گوشی رو قطع نکردم و خواستم نتیجه ی برخوردمو ببینم و منتظر شدم تا اون خداحافظی کنه اما آرش سکوت کرد و حرفی نزد..مجبور شدم و گفتم:الوووو..آرش..،،آرش خیلی پکر و گرفته گفت:چی شده سحر،،؟چرا اخلاق و رفتارت، دو روزه عوض شده..؟اگه از من ناراحتی بگو تا خودمو اصلاح کنم..دوران نامزدی برای همین کاراست دیگه..برای هماهنگی اخلاقی…شاید باور نکنید و به من بگید که خیلی بی رحم هستم اما باور کنید اون لحظه خیلی دلم برای آرش سوخت ولی چه کنم که دلم جای دیگه گیر بود و نمیتونستم وحدت رو فراموش کنم…گفتم:حوصله ندارم..فعلا خداحافظ…گوشی رو قطع کردم و نشستم به فکر کردن…نمیخواهم سرتونو درد بیارم و خلاصه میکنم که طی دو ماه بقدری با آرش سرد برخورد کردم که حتی خانواده ها هم متوجه شدند و یه جلسه گذاشتند تا مشکل منو آرش رو حل کنند..آرش بیچاره که مشکلی نداشت برای همین با جون دل قبول کرد و یه شب بعد از شام و یه دسته گل بزرگ همراه پدر و مادرش اومدند خونمون…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان بهروز که دیدساکتم وحرفی نمیزنم گفت چراتوفکری اگرترسیدی برگردیم..فعلا ازهمدان خارج نشدیم...یه کم خودم روجمع وجورکردم گفتم نه نترسیدم فقط دیشب نخوابیدم خسته ام..بهروزگفت چقدرمیلادرومیشناسی؟گفتم شنیدم دوست ورفیق صمیمی شما بوده همون قدرکه شمامیشناسیدش منم،میشناسمش..خندیدگفت شناخت یه پسرازرفیقش باشناخت یه دخترازیه پسر خیلی فرق داره...اگربخوای نظرمن روراجع به میلاد بدونی میگم یه ادم کلاهبردار و شیاده که سرهمه کلاه میذاره..ولی ممکنه این حرف رواگرقبل این اتفاق که سرخودت وخواهرت امده بهت میگفتم باورنمیکردی ومیگفتی نه خیلی آدم مهربون وخوش قلبیه که قراربامن ازدواج کنه عاشقشم ودوستشدارم..شناخت شمادخترهاازپسرهادرحدپولیه که براتون خرج میکنن ومدل ماشینشونه،،زود گول میخورین!!از این توهینش خیلی عصبانی شدم ولی حرفی نزدم..به مسیری که داشتیم میرفتم هرچی نگاه میکردم متوجه میشدم سمت اذربایجان نمیره وتابلوها سمت تهران رو داره نشون میده..گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرزترکیه..این تابلوهاهمه دارن سمت تهران رونشون میدن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران نزدیک غروب اقاامدخیلی بهم ریخته بودفهمیدم خانجون همه چی روبهش گفته..اقای منصوری صدام کردگفت ماجرای فرارت روبرام تعریف کن..منم سرم روانداختم پایین وبدون کم کاست کل داستان فرارم روبراش تعریف کردم..آقااسم اقاجان روپرسیدتااسم فامیلش روگفتم شناخت..چون اقاجان توی شهرخودمون ادم معرفی بود..گفت مونس من مجبورم به اقاجان خبربدم وبگم توپیش ماهستی..حرفی برای گفتن نداشتم نمیتونستم مخالفت کنم ولی میدونستم محاله اقاجان من روقبول کنه چون اون زمان فراریه دخترازخونه ننگ خیلی بزرگی بودوغیرقابل بخشش..از زمان پیغام فرستادن اقای منصوری تا امدن خبرازخانواده من شاید روزهاطول کشیدوثانیه ثانیه اون روزهازجراورکشنده بودبرای من..حتی اقای منصوری وزری هم مثل قبل شادنبودن وبیشتراوقات توفکربودن..چندوقتی گذشت تایه شب که اقاامدخونه حالش اصلاخوب نبود..من روصداکردتوی اتاقش..وقتی وارداتاق شدم زری وطنازگریه میکردن..اقای منصوری گفت فعلاچاره ای نداریم.. باترس پرسیدم چی شده.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست مامانم گفت برای خواستگاری ازتودارن میان..چشمام چهار تا شدگفتم چی،مادربزرگم گفت حوراجان تودخترجوانی هستی نمیشه که تااخرعمرت تنهابمونی..خدارحمت کنه حسین رو پسرخوبی بود ماهم میدونیم خیلی دوستش داشتی اماخب با تقدیر سرنوشت نمیشه جنگید..خاله ام حرف مادربزرگم تاییدکرد،مات مبهوت فقط نگاهش میکردم من صیغه ی رضابودم چطورمیتونستم جواب بله به یکی دیگه بدم..مامانم گفت حورابایدشوهرکنی من دیگه نمیذارم تنهازندگی کنی دردروازه رومیشه بست امادردهن مردم رونه خاله ام متوجه تیکه ی مامانم شد..گفت خواهرمن هرچی گفتم ازروی دلسوزی بوده خودتم میدونی من حوراروخیلی دوستدارم..خیلی کلافه بودم نمیدونستم بایدچکارکنم،به مامانم گفتم خواستگارمن حالاکیه مامانم گفت پرویز..پرویز۴سال ازم بزرگتربودبابرادرش دفتراملاک داشت میدونستم به اندازه ی موهای سرش دوست دخترداره..ولی توجمع خودش روخوب نشون میدادکه همه فکرمیکردن ازپرویز نجیبترکسی نیست ازاسمشم حالم بهم میخوردچه برسه بخوام یه درصدبهش فکرکنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم ارزو باچهره ای جدی برگشت وتوصورتم رونگاه کردگفت بدجایی غرورگرفته ات ها بعداشاره ای به ویترین طلافروشی کردنتونستم جلوخنده ام روبگیرم زدم زیرخنده..دختر باهوشی بودبه موقع جواب میدادوبرخلاف ظاهرغدش قلب مهربونی داشت..خلاصه خریدعروسی روتموم شدوبرادرهام هانیه خیلی کمکم بودن..حتی یکی ازدوستام که صدای خوبی داشت قرار بود بیاید تو عروسیم بخونه‌...کارتهای عروسی رونوشتم ورفتم درمانگاه یک هفته ای میشدازنرگس بی خبربودم وچون همه همکارهام رودعوت کرده بودم...باید به نرگس هم کارت میدادم کارت نرگس رودادم به دوستش که بهش بده..روز عروسی یه کت شلوار مشکی وپیراهن سبز تیره پوشیده بودم..ریشمم مرتب کردم ورفتم دنبال عروس..وقتی وارد ارایشگاه شدم بادیدن آرزو تپش قلب گرفتم..انگار اولین بار بود میدیدمش ودوست داشتنی ازجنس عشق توی قلبم جوانه زد،شاید قبل انروز تحت تاثیر محبتهای عمه میخواستم باآرزو ازدواج کنم اما اون روز فهمیدم خودش برام خیلی باارزشه..باخودم عهدبستم همه جوره خوشبختش کنم..شب عروسیم پدرم با عاقد وارد مجلس شد و من ارزو به عقدهم درامدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی هیچ کدوم ازاین اتفاقات برام مهم نبودوسری اخری که جاریم رودیدم بهش گفتم هروقت دلت تنگ شدمیتونی بیای پیشم ولی دیگه دوستندارم چیزی ازخانواده ی عمادبدونم چون برام دیگه مهم نیستن وبعدازاون روزدیگه ندیدمش گاهی نگرانش میشدم که چراخبری ازش نیست ولی نمیتونستم سراغی ازش بگیرم زندگی من توخونه ی داداشم رنگ ارامش به خودش گرفته بودوباحمایتش کلاس موسیقم روتمام کردم ودررشته ی علوم ازمایشکاهی دانشجو شدم..چهارسال ازتمام این اتفاقات گذشت وتواین مدت نجمه صاحب یه پسرویه خترشده بودکه فاصله ی سنیشون یکسال نیم بودوحسابی سرش شلوغ بچه داری شده بود خداروشکرکنارامیدزندگی خیلی خوبی داشت ومنم بادیدن خواهرزاده هام کلی ذوق میکردم وگذشته ی تلخم روفراموش کرده بودم..تواین مدت چندتای خواستگارداشتم ولی چون قصدازدواج نداشتم ردشون میکردم..نیما پسرنجمه چهارسالش بود و دخترش نگین دوسال نیم نجمه شاغل بود و تایمی که سرکار میرفت بچه ها رو میذاشت مهدکودک گاهی هم که من خونه بودم میرفتم دنبالشون و میاوردمشون پیش خودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... سریع از جام بلند شدم که گفت راحت باش لیلا جان، بخدا شرمندتم روم نمیشه تو چشمت نگاه کنم ولی بخدا ما روحمونم خبر نداشت، وضعیت خونه بابام خیلی بده، مامان دو روزه افتاده رو تخت خواب اصلا حالش خوب نیست، بابامم در به در دنبال آرمین، انگار آب شده رفته تو زمین، همه از کاری که کرده تو شوک ایم.. اصلا باورمون نمیشه آرمین با آبرومون اینطور بازی کرده، مخصوصا من که از خجالت تو فامیل شوهرمم نمیتونم سر بلند کنم..با صدایی گرفته گفتم زن دایی شما تقصیری ندارین که بخواین خجالت بکشید، مقصر آرمینه و اون باید تقاص کاری که کرد پس بده، اون زندگیمو نابود کرد..تو اوج جوونی خوردم کرد، منشی عملیشو به من ترجیح داد، اون یه مرد عقایدش سسته..من هرگز نمیخوام ببینمش، همین روزا که حالم بهتر شه میرم دادگاه و کارو یه سره میکنم....زن داییم با شنیدن حرفام بغلم کرد و گریه کرد و گفت اگه میفهمیدم اینطور میشه عمرا باعث وصلت شما دوتا میشدم، کاشکی زبونم لال میشد و تورو به آرمین معرفی نمیکردم...از دستش خیلی دلخورم، منو جلوی خانواده شوهرم سکه یه پولم کرد..مامان اومد ما رو از هم جدا کرد و رو به زن داییم گفت ما از تو دلخور نیستیم تقصیر تو نیست، بعضی مردا ذاتشون خرابه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه خیلی دوستداشتم رانندگی یادبگیرم هروقت مهسارومیدیم راحت باماشین اینوراونورمیره حسرت میخوردم پیشنهادرامین روباجون دل قبول کردم وخیلی زودهم راه افتادم..مهسا اینقدرمشغول کارش بودکه نمیدونست من دارم چکارمیکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روزبعدش رامین برام یه پرایدخریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین روبهم داد بارامین رفتیم یه دورزدیم امدیم توپارکینگ داشتم ماشین روپارک میکردم که مهسارسید..وقتی منوپشت فرمون ماشین دیدنزدیک بودشاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام دادرفت بالاهرچندبرام رفتارش دیگه مهم نبودچون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امده‌بودتودستم واینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم.. رفت امدمن خیلی راحتترشده بودگاهی مهساروهفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هروقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود...چندماهی گذشت یه روزکه ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... آقام گفت اون پسره حق نداره پاشوتواین خونه بذاره.. جهازتو عین خواهرت خریدم آدرسو فردا ‌میگیرم میفرستم بیاد پولی هم که قرار بود کت وشلواروانگشتر بخریم میدم به خودت اون پولو نشون هیچ کس نشون نمیدی پوستتو میبری میذاری زیر پوستت تاکسی نبیندش،چون میدونم که خیلی زود لازمت میشه،بعدم بابغض گفت هروقتم من مردم میای ارثتو ازخواهربرادرات میگیری..روز عقدمون رسید  هیچ کاری نکرده بودیم حتی اصلاح صورت هم انجام نداده بودیم هر چقدر منتظر بودم که مادرش بیاد و منو ببره آرایشگاه نیومد..به همراه پدرم به آدرسی که حشمت بهش داده بود رفتیم یک محضر خیلی درب و داغون در وسط بازار بود که فقط یه دونه مغازه بود..مغازه‌ای که چهار نفر به زور توش جا می شدند ناخداگاه  یاد عقد داداشم و خواهرم افتادم و با خودم گفتم مهم که محضر نیست مهم عشق وعاشقی و خوشبخت شدنه.. پدرم به محضر دار گفت  جایی رو که قراره امضا کنم بهم نشون بده تا من امضا کنم و برم جو خیلی بدی بود حشمت بود با مادرش و من بودم با آقا جونم..محضر دار گفت آقای داماد شناسنامه  نیاوردن‌حشمت گفت من شناسنامه ام روستامونه نتونستم برم بیارمش  محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم... خانوم که خیالش از وحیده راحت شده بود به پشتی تکیه داد و نفسش رو به شدت بیرون داد و رو به من گفت؛ هر چی حسین میاره همش باید مال تو باشه؟ چرا این چادری رو از ما قایم کردی؟ترسیدی وحیده واسه خودش برداره؟از این همه وقاحت خسته شده بودم دیگه حرفهای خانوم رو نمیشنیدم..وقتی فهمیدم که درد وحیده، درد چادری بود که حسین واسه من آورده بود رو به حسین که داشت منو نگاه میکرد با بی‌اعتنایی گفتم؛ چادری رو بده به اون من نمیخوام و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق،،یه گوشه مچاله شدم و تو فکر رفتم.ماهها گذشت.تازه به بودن حسین در کنارم عادت کرده بودم که باز هم حسین رو منتقل کردند به یه جای دیگه، این بار مرز پیرانشهر..خیلی غصه میخوردم ولی هر بار خانوم تشری به من میزد و میگفت، تو چقدر ناشکری، همش دوست داری حسین بمونه ورِ دلِ تو و پول هم از آسمون بیاد..خیلی زود شوهر وحیده هم که ارتشی بود به یه جای دورتری منتقل شد و چون تو ارومیه هیچکسی رو نداشتند به اصرار شوهرش تمام وسایلشون رو جمع کردند و برای همیشه رفتند که با مادرشوهرش زندگی کنندخانوم ناراحت بود و مدام غر میزد و میگفت؛ اینا این دختر رو بردند پیش خودشون که آزارش بدند.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. ازپنجره بیرون نگاه کردم دیدم باباحسن داره درختهارواب میده باغ خیلی قشنگی بودمانتوم روتنم کردم رفتم بیرون،باباحسن تاچشمش به من افتادگفت چطوری دخترم خوب خوابیدی،دستم روگرفتم زیرشیراب صورتم روشستم گفتم نه غریبی بد دردیه گفت اولش سخته کم کم عادت میکنی این سمیه رومیبینی۱۲سالش بودکه امدپیش ماالان انقدربهمون وابسته شده که بیرونشم کنیم خودش نمیره،گفتم این باغ مال کیه..گفت اسدخان،گفتم اسدخان چکارست خیره غلام برای اسدکارمیکنه..گفت نشددیگه قرارنیست من چیزی بهت بگم،غلامه خودش صلاح بدونه همه چی روبهت میگه..اون روزتاغروب منتظرغلام موندم شایدبیادولی خبری ازش نشدبه سمیه گفتم تکلیف من چیه گفت بایدمنتظربمونی فعلااستراحت کن..سمیه مسئول شام ناهارم مراقبت ازمابودیابهتره بگم نگهبان مابود..فرداش نزدیک ساعت۱۰غلام امدبه پری گفت برو اماده شوبایدبری جای،گفتم من تاکی بایداینجابمونم خسته شدم..گفت خوشی زده زیردلت شام ناهارجای خوابت به راه دیگه غرزدنت چیه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. مرتضی تعجبم که دید گفت من نیت کردم با خودت برم..گفتم تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگرزدم انگار منتظرم بود گفت کجای گفتم پشت سریع در باز کرد گفت بیاتو..وارد خونه که شدم به لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رویه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir