#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل_هفت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
آرش بایک دسته گل بزرگ همراه پدر و مادرش اومدند خونمون..داداش و زن داداش هم بود.مامان که به خاطر رفتار من شرمنده ی آرش و خانواده اش بود ،بی سر و صدا و ساکت ازشون پذیرایی میکرد..وقتی وارد اتاق شدم،مادر آرش منو صدا کرد و گفت:دخترم…سحر!!بیا پیشم بشین تا ببینم کی اذیتت کرده؟گفتم:کسی اذیت نکرده.منو آرش باهم تفاهم نداریم.یه سری از اخلاقای آرش رو دوست ندارم…مادرش گفت:مثلا کدوم اخلاقشو..؟؟گفتم:از قدیم گفتند یکی یه دونه ،خل و دیوونه…بابای آرش اخم کرد و گفت:دیگه داری توهین میکنی دختر.اگه ما اینجا هستیم فقط بخاطر تو و خانواده و آبروت هستیم وگرنه برای پسر ما حرف و حدیثی پیش نمیاد ،اگه نمیدونی ،بدون که بیشتر وقتها این دختر هست که ضرر میکنه..بابا با اخم بهم نگاه کرد و بلند گفت:خفه شو دختر!!.مگه آرش اخلاق بدی هم داره؟؟چون پشتم به وحدت گرم بود گفتم:اصلا آرش خیلی خوبه.من نمیخوامش،من طلاق میخواهم…بابا به سمت من هجوم اورد که علی و آرش گرفتنش و بابا دوباره نشست…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
وقتی دیدم تابلوها سمت تهران رو داره نشون میده...گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرز ترکیه..این تابلوها همه دارن سمت تهران رونشون میدن..بهروز گفت وقتی میگم زود گول میخورین بخاطر همینه...چون هرکس هرچی میگه سریع باورمیکنید..محکم زدم روداشبورد گفتم عوضی نگهدار..بهروز گفت تو اتوبان بااین سرعت چه جوری نگهدارم عقل کل!!
درسته ما داریم میریم تهران چون میلاد تهرانه ونرفته ترکیه..گفتم از کجا معلوم داری راست میگی..گفت الان بهت ثابت میکنم فقط موقع مکالمه حرف نزن وگوش بده..بهروز گوشیش روبرداشت ویه شماره روگرفت بعدازوصل شدن زد رو بلندگو،،چند تا بوق که خورد یه پسر جواب داد..بهروز سلام علیک کرد وگفت داداش میلاد کجاست..میخوام مشکلمون روباحرف حل کنم حوصله شکایت ودادگاه ندارم..میخوام بیام ازش چک بگیرم چکم بده حله..اون اقای که پشت خط بودگفت خوابه تادیروقت بیداربود یکساعت دیگه زنگ بزن وگوشی روقطع کرد..گفتم جریان چیه..بهروز گفت من ومیلاد باهم کار میکردیم من براش بار ازترکیه میاوردم،ولی بعدازیه مدت سرم روکلاه گذاشت پولم رو بالا کشید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
طنازجلوترازاقای منصوری گفت پدرت پیغام فرستاده بابرادرهات میخوان بیان دنبالت.. تمام تنم لرزیدوخودم روبرای مرگ اماده کردم میدونستم به این راحتی ازگناهم نمیگذرن..طناز شروع کردبه گریه کردن که اقای منصوری گفت گریه نکن عزیزم من نمیذارم اسیبی به مونس برسه باحرف اقای منصوری یه کم دلگرم شدم برگشتم توی اتاق،،درازکشیدم نمیتونستم بخوابم
دم صبح بودکه زری امدتواتاقم گفت مونس اینجابرای توامن نیست بایدبری.. باتعجب گفتم چرا..زری گفت جلوی طنازبهت چیزی نگفتیم ولی اقاجان برادرهات پیغام فرستادن میایم جنازه اش روبرمیگردنیم..بهتراینجانمونی وهرچه زودترازاینجابری..زری بهم گفت اینجابرات امن نیست وبایدازاینجابری..باتعجب نگاهش کردم گفتم من جایی روندارم برم..گفت من یه ادرس و نامه بهت میدم بروکرج..گفتم کرج خیلی دوره؟گفت نزدیک تهرانه..وحشزده گفتم نه من میترسم اونجاخیلی دوره..زری گفت چاره ای نداری پیش یه ادم مطمئن دارم میفرستمت.. مانگران امدن پدروبرادرهات هستیم..اقای منصوری چندشب خواب راحت نداره وپریشون احواله میترسه ببرنت بلای سرت بیارن یابه زورشوهرت بدن اون وقت دیگه کاری ازدست مابرنمیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_هفت
سلام اسم هوراست...
نزدیک غروب بودکه رضازنگزدبه خالم گفت گوشیش روتوتاکسی جاگذاشته انقدرگشته تاتونسته پیداش کنه،،خاله ام بهش گفت شب بیادخونه ی ما،رضا وقتی قطع کرد به من اس داد عشقم کجای،ازاونجای که حال حوصله نداشتم نوشتم خونه مامانم وگوشی خاموش کردم..تقریبا یک ساعت بعدش رضا امد از هیچی خبرنداشت وقتی نشست به شوخی به مامانم گفت چه خبره ما رو امشب خیلی تحویل گرفتید..مامانم گفت قراربرای حورا خواستگار بیاد با گفتن این حرف چای پرید تو گلوی رضا،انقدرسرفه کردکه خاله ام گفت مگه دنبالت کردن یواشتر...قیافه ی رضا دیدن داشت صورتش قرمز شده بودازعصبانیت گوشه ی لبش روگازمیگرفت چپ چپ نگاه من میکرد..تو یه فرصت اس داد بهم نبینم دلبری کنی همون اول بگونه..خانواده ی داییم بایه دست گل خیلی خوشگل جعبه شیرینی که دست پرویز بود امدن..پرویزحسابی به خودش رسیده بودوخیلی شانسی رفت کنار رضا نشست..نگاه رضاکردم داشت منفجرمیشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_هفت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
شب عروسیم پدرم باعاقد واردمجلس شدومن ارزوبه عقدهم درامدیم..پدرم که کنارم بودبعدازجواب بله آرزودست مادوتاروتودست هم گذاشت گفت خوشبخت بشی بابا کلمه باباچقدربرام غریب بود..هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون خاطرات تلخ کودکیم به این راحتی یادم نمیرفت..تو نگاه هانیه غم بود و میدونستم بخاطراینه که پدرم تومراسم عروسیش شرکت نکرده..شاید بودنش توی عروسی من هم بخاطرحفظ ابروتوی مردم بود..خلاصه عروسی مابه خوبی خوشی تموم شدچندروزی هم رفتیم شیرازماه عسل،،روی هم رفته خوب بود..بعد از برگشت وقتی رفتم درمانگاه باخبرشدم نرگس خودکشی کرده..وهمه ناراحت بودن
ازشنیدنش این خبرواقعاشوکه شده بودم باورم نمیشد..هر چند میدونستم نرگس تو زندگیش خیلی مشکل داره وبرادرهاش زندگی رو براش جهنم کردن و همیشه ازدستشون شاکی بود و احتمال میدادم بخاطر مشکلات خانوادگیش وخسته شدن ازاین شرایط دست به همچین کاری زده،ناخودآگاه یاد کارهای که برام کرده بود و دست پختش افتادم ودلم خیلی گرفت..دخترخوب ومهربونی بودکه سهمش اززندگی مرگ نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_هفت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
یه روزکه بچه هاپیش من بودن به نجمه زنگ زدم گفتم شام درست میکنم باامید بیایداینجا..اون شب امیدگفت یه مسافرت چندروزه میخوان برن مشهدوخیلی اصرارداشت منم باهاشون برم..دوست داشتم برم ولی وقتی فهمیدم مادروخواهرامیدهم همراهشون میرن قبول نکردم چون ازمادرامیدخوشم نمیومدیه زن خیلی مغرور وافاده ای بودکه خودش روخیلی قبول داشت خداروشکرپریسازنداداشم اصلابه مادرش نبرده بود..خلاصه نجمه به همراه خانواده امیدبادوتاماشین راهی مشهدشدن..روز رفتنشون نجمه روبغل کردم گفتم خیلی برام دعاکن وبچه هاروبوسیدم..دوست نداشتم ازخودم جداشون کنم دلم اروم قرارنداشت تمام طول سفربانجمه درتماس بودم وحالشون رومیپرسیدم..روزی هم که راه افتادن نزدیک غروب بودکه بهش زنگ زدم گفت تاسه ساعت دیگه میرسیم..قرار بود از راه که میرسن بیان خونه ی داداشم..کمک پریسا همه ی کارها رو کردم ولی دلم خیلی شور میزد و هر چند دقیقه نگاه ساعت میکردم نزدیک ساعت۹شب بودکه گوشی داداشم زنگ خورد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_هفت
سلام اسمم لیلاست...
زن دایی یکم دیگه نشست و رفت، هرچی الهه و مامان اصرار کردن برم شام بخورم قبول نکردم..روزها میگذشت و من روز به روز افسرده تر میشدم،دقیقا یک ماه از اومدنم به خونه بابام میگذشت اما خبری از آرمین نبود و بابامم اجازه نمیداد برم اون خونه کذایی و وسایلامو بیارم..از زن دایی شنیده بودم که آرمین عوضی داره با زنش زندگی میکنه و با خانوادش قطع رابطه کرده، باباش گفته حق نداره اسمشو به زبون بیاره و گفته بود پسری به اسم آرمین نداره..من واقعا به وسایلام نیاز داشتم واسه همین دور از چشم بابا به زن داییم گفتم بره خونه آرمین و وسایلای ضروریمو بیاره...نزدیک غروب زن دایی با یه چمدون بزرگ از وسایلام اومد و گفت هر چه سریع تر برای طلاقت اقدام کن، آرمین با زنش زندگی خوبی داره و اصلا تو براش مهم نیستی که تا الان خبری ازت نگرفته..با حرفای زن دایی بغض بدی تو گلوم نشست که راه نفسمو گرفت..همونجا از ته دل از خدا خواستم که زندگیشون مثل زندگی من ویرون شه...
با پدرم صحبت کردم که میخوام زودتر دادخواست طلاق بدم..بابامم زود موافقت کرد، هرچند میدونستم از درون نابوده و جلوی من حفظ ظاهر میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_هفت
سلام اسمم مریمه ...
ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم پشت چراغ قرمز..توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود..اول فکرکردم برادرشه،ولی وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود..وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشدپسرخاله ام محسن بودبه این موضوع همش فکرمیکردم مهسابامحسن چه کاری میتونه داشته باشه..رایان خونه مامانم بودرفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرادنبالشون نرفتم..رایان بغل داداشمبودباهاش بازی میکردی ازبغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کوگفت نمازمیخونه فکرم هنوزدرگیرچیزی بودکه دیده بودم دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام روکه بارامین خوردیم برگشتیم خونه،،توی پارکینگ ماشین مهسانبودساعت یازده شب بودگفتم لابدرفته خونه مادرش فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهربودکه رفتم پیش مادررامین غذازیاددرست کرده بود..گفتم مامان مهمون داری خندیدگفت مهساودوتاازدوستاش قرارناهاربیان خونه،بعدازیکربع مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم..حشمت شروع کرد به توهین کردن گفت تو غلط می کنی تو بی جا می کنی..محضردار گفت این قانونه دست من نیست آقام که دید داره دعوا بالا میگیره برگشت به من گفت پروین این آدم، آدم زندگی نیست بیا از همینجا برگردیم..گفتم آقا جون من برنمیگردم تاآخرش میرم مادر حشمت از جیبش پولی در آورد و به محضر دار گفت درسته ما درمقابل بعضیا ندار هستیم ولی تو همچین مواقعی پول خرج می کنیم فکر کنم منظورش به آقاجونم بود که پول نداد...محضردار پولو گرفت و راضی شد که بدون شناسنامه ما رو عقد بکنه.. خلاصه آقاجونم زود امضا کرد و از مغازه خارج شد ...موقع خارج شدن با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی دونم شاید دیدار من و تو بمونه برای آخرت یا شاید هم به این زودیها ببینمت. با قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونه هاش افتاد از مغازه خارج شد. ناخودآگاه رفتم و از پشت تماشاش کردم احساس میکردم قدوقامتش خمیده شده،تا جایی که دید داشت نگاش کردم و گریه کردم مادر حشمت صدام کرد و گفت چیه چرا داری گریه می کنی اگه قراره گریه زاری راه بندازی همین الان پاشو برو خونتون... خلاصه عقد ما خونده شد فکر کنید از اونهمه خانواده پرجمعیتی که داشتم هیچ کس تو عقدم حضور نداشت و من تنها و تنها عقد می کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم ناراحت بود و مدام غر میزد و میگفت؛ اینا این دختر رو بردند پیش خودشون که آزارش بدند، شوهرشم که نیست، خدا ذلیلشون کنه، بالاخره به مُراد دلشون رسیدند.همش با خودم میگفتم، خوب شد، حالا وحیده بره پیش خانوادهی شوهرش، بلکه اینا بفهمند که خودشون چه بلاهایی سر من دارند میارن..انگاری مکافات عمل خودشون بود که وحیده ناچار شد که با مادرشوهرش زندگی کنه..اواخر شهریورماه بود و ۵ روز به تولد خاطره مونده بود..منتظر بودم که حسین طبق قولی که داده بود بیاد ولی در کمال ناباوری با شنیدن شروع جنگ بین ایران و عراق شوک عجیبی بهم وارد شد..دیگه هیچ خبری از حسین نداشتیم و هر روز خبر تازهای از جنگ و شلوغی میاومد و منو دل آشوب میکرد،انقدر حال روحیم آشفته بود که دیگه دل و دماغی برای جشن تولد یکسالگی خاطره نداشتم..فقط روز تولد، آقا یه جعبه شیرینی گرفت و آورد خونه و تنها کادویی که خاطره گرفت یک جفت گوشوارهی طلا بود که آنا براش با پول جورابهایی که بدستش اومده بود، خریده بود و این هدیهی آنا خیلی برام با ارزش بود..مدام دلشوره داشتم و با خودم میگفتم؛ نکنه خدایی نکرده بلایی سر حسین بیاد و من آواره بشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_هفت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
غلام گفت فکرکردی کارپیداکردن برای یه دخترفراری به این راحتیه یه کم صبرکن تاهمه چی رودرست کنم،غلام رفت پیش باباحسن پیکنیکم باخودش بردمعلوم بودمیخوان چکارکنن..پری هم رفت دوش گرفت حسابی بزک دوزک کرد..گفتم این چه کاریه که اینقدربه خودت رسیدی ارایش کردی،خندیدگفت بعداخودت میفهمی..حس خیلی بدی داشتم ولی نمیتونستم کاری کنم،پری باغلام رفت فرداش برگشت...اصلا حالش خوب نبودبه سمیه گفت جام بندازتواتاق فقط میخوام بخوابم مردشوراین زندگی سگی ماروببره...خیلی دلم برای پری سوخت به سمیه گفتم این دیروزکه میرفت حالش خوب بودچرااینجوری برگشته
گفت بهتره تازمانی که اینجاهستی کرکورلال باشی نه چیزی بپرسی نه دنبال جواب باشی..دیدم بحث باهاش بی فایده است ممکنه حساس بشه،شونم روبالا انداختم گفتم اصلابه من چه و رفتم توحیاط ولی یک لحظه ام نمیتونستم ازفکرپری دربیام،زیریه درخت نشسته بودم که غلام صدام کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_هفت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
به مرتضی گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم..گفت چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگارمایه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی توالان متاهلی و من دوستمدارم به مرد متاهل دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زول زد گفت نمیدونم خبرداری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده توای دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منوحل میکنی هم خودت از شر من خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم وزیر لب بهش گفتم عوضی که شنید امد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir