eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. مامان با حالتهای صورتش دعوام کرد و گوشی رو بزور گذاشت روی گوشم و باهاش چند ضربه به صورتم زد تا مجبور شدم گوشی رو گرفتم،گوشی بدست ساکت موندم تا مامان از اتاق بره بیرون…مامان که متوجه ی منظورم شد زیر لب گفت:اگه موبایلتو جواب بدی مجبور نمیشه به خونه زنگ بزنه.دختره .استغفرالله……بسختی و خیلی سرد گفتم:الووو…آرش با خوشحالی و خنده گفت:سلام به روی ماه و نشستت…..سلام و ظهر بخیر عشقم…عصبی گفتم:سلام.وقتی گوشی رو جواب نمیدم حتما خوابم دیگه….چرا آخه زنگ میزنی خونه؟؟باید حتما مامان بفهمه!؟آرش گفت:مامانت ناراحت شد؟؟یعنی دیگه خونتون زنگ نزنم؟گفتم:مامان نه ناراحت نمیشه….منظور من اینکه وقتی گوشی رو جواب نمیدم باید درک کنی که یا کار دارم یا خوابم،آرش سعی کرد به خنده و شوخی بندازه تا حالم خوب بشه اما من که هدفم جدایی بود کوتاه نیومدم و گفتم:بس کن آرش…!!!چرا فکر میکنی خیلی بامزه ایی….الان هم خوابم میاد ،،خداحافظ..گوشی رو قطع نکردم و خواستم نتیجه ی برخوردمو ببینم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان صبح ساعت شیش بیدارشدم وازخونه زدم بیرون..وقتی رسیدم بهروزبایه ۲۰۶منتظرم بود.سوارشدم و اروم سلام کردم..بهروز با خوشرویی جوابم روداد..گفت ازمن نترس فکرکن با یه دوست یاحتی فامیل درجه یکت داری میری سفر..درجوابش فقط سرم روتکون دادم..گفت راستش روبگوبه عمه ات چی گفتی؟نگفت میخوای کجابری؟یاد دروغی که بهش گفته بودم افتادم.گفتم عمه ام خیلی پیره بعدازمرگ خواهرم خیلی حال وحوصله نداره..از خداشه من یه مدت به حال خودش بذارمش..تو نگران عمه ی من نباش..بهروز خندید گفت نه من کاری به عمه ات ندارم فقط خواستم خیالم راحت بشه که همه جا روپر نمیکنه ازگم شدنت..بهروز راه افتاد و گفت ازسمت اذربایجان غربی وارد خاک ترکیه میشیم اونجا راه بلد داریم که مارومیبره..گفتم چقدرپولش میشه،بهروزگفت بعداباهات حساب میکنم..سرراه تنقلات وخوراکی خریدو باهم راه افتادیم سمت اذربایجان غربی...به خیابونهاوفروشگاهای شهرمون باحسرت نگاه میکردم میدونستم کاری که دارم میکنم خیلی خطرناکه وممکنه تمام زندگیم روتواین راه ازدست بدم..من تا حالا تنهای مسافرت نرفته بودم وحس ترس بدی داشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران زری سرم دادزدگفت توجای دخترازدست رفته مابودی چرابهمون دروغ گفتی ازاعتمادماسواستفاده کردیم این حق مانیست..یکباربخاطردخترم حرف این عمارت نقل سرزبون مردم این شهرشده حالاهمین مونده خانواده ات اینجاپیدات کنن بازحرف ماتوشهربپیچه... زری مثل اسفندروی اتیش بالاپایین میرفت من روسرزنش میکرد..میگفت تازه الان فهمیدم خانجون چرااصرارداره اقاروببینه..نگو دم مرگش وجدانش بیدارشده ومیخوادماجرای توروبراش تعریف کنه..من شرمنده بودم نمیدونستم بایدچکارکنم..گفتم زری خانم شمامحبت رودرحق من تمام کردیدومن دوستندارم باابروی شمابازی کنم تاقبل ازبرگشتن اقامن میرم..وسریع رفتم طبقه بالا شروع کردم لباسهام روجمع کردن زری امدتواتاقم وبدون هیچ حرفی من روکشیدتوبغلش شروع کردبه گریه کردن میگفت من تورواندازه طنازدوستدارم ونمیخوام ازاینجابری..صبرکن اقابیادببینم خانجون بهش چی گفته..چاره ای نداشتم منتظراقاموندم ولی ازاسترس دلشوره حالت تهوع دلدردگرفته بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست یک شب رضاپیام دادکجای گفتم خونه ی خودم وتوپیام براش گفتم چی شده،،رضا گفت بایدخیلی حواست روجمع کنی ویه جورای رفت امدت روبارویاکم کن که زیادتوکارت دخالت نکنه،یک هفته ای گذشت هرموقع خاله ام زنگ میزدباهاش سرسنگین بودم،انگارخودشم فهمیده بود از دستش ناراحتم وگفت اگرحرفی زدم بخاطرخودت بوده نمیخوام تواین سن کم برای خودت حرف وحدیث درست کنی..چند وقتی گذشت تا یه روز مامانم زنگ زدگفت شب قراره برامون مهمون بیادیه لباس مرتب بپوش بیاخونمون انقدرمشغول کاربودم که نپرسیدم کیه گفتم لابدیکی ازفامیل،اون روز رضا شرکت نبود چند باری هم که زنگ زدم گوشیش جواب ندادخودم رفتم خونه ی مامانم وقتی رسیدم دیدم رو میز میوه شیرینی چیدن وخاله ام پدربزرگ مادربزرگمم هستن..رویا تا من رو دید گفت رضا رو ندیدی گفتم نه شرکت نبود،،گفت هرچی زنگ میزنم گوشیش روجواب نمیده..به مامانم گفتم مهمونمون کیه..گفت خانواده ی داییت..گفتم این همه تدارک برای داییه!؟مامانم گفت ایندفعه فرق میکنه برای خواستگاری ازتودارن میان.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم به عمه گفتم هرچه زودتربساط عروسی روردیف کنه،جریان خواستگاری من به گوش پدرم وبانو رسیده بود..به شدت مخالف این ازدواج بودن وخیلی سعی میکردن من روازاین ازدواج منصرف کنن اصلابرام مهم نبود..علت مخالفت بانوروخوب میدونستم،،بانو عمه روخوب میشناخت ومیدونست یه زن محکم و خودساخته است که به کسی اجازه دخالت نمیده..‌و کسی بود که توی جوانی همسرش رو از دست داده بود و باعزت آبرو بچه هاشو بزرگ کرده بود..جلوی کسی دست دراز نکرده بود..باتمام این مشکلاتش همیشه باروی بازوبدون هیچ منتی ازبچه های برادرش نگهداری کرده بود..این عزت بزرگی برای بانوسنگین بودوخوب میدونست نمیتونه روی آرزوتسلطی داشته باشه..بدون کمک پدرم تدارک عروسیم رودیدم وچندروزقبل مراسم باهانیه وعمه آرزو رفتیم خرید عروسی و هرچیزی که هانیه برای ارزو برمیداشت میگفت نیاز ندارم..میدونستم رعایت جیب من رومیکنه،،توی مغازه طلافروشی آروم که کسی نشنوه درگوشش گفتم نگران جیب من نباش،اگر نمیتونستم برای زنم چندتا خرت وپرت بخرم عمرا ازدواج میکردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی برای همیشه اززندگی عمادامدم بیرون و تا مدتها بعد از طلاقم افسرده وگوشه گیر بودم حال حوصله کسی رونداشتم خیلی شبها لباسهاواسباب بازیهای فهام روبغل میکردم و میخوابیدم زندگی برام دیگه معنا نداشت ولی باکمک خانواده ام تونستم یه کم روبه رابشم وبه اصرار نجمه باز رفتم سرکلاسهای موسقیم و بعد از شیش ماتونستم یه کم به خودم مصلت بشم وفکرمیکردم زندگی رنگ ارامشش رو داره بهم نشون میده ونمیدونستم دست تقدیر سرنوشت خوابهای بزرگتری برام دیده...بعد از شیش ماه تونستم به خودم مسلط بشم وزندگیم روال عادی خودش روبگیره..هرچندهیچ وقت نمیتونستم خاطرات فهام روازذهنم پاک کنم وهمیشه به یادش بودم..تو این مدت شیش ماه گاهی جاری کوچیکم میومد پارک جلواموزشگاه ومیدیدمش..دلم براش میسوخت شرایط اونم توخانواده ی عمادبهترازمن نبودومیگفت فقط بخاطربچه هام تحمل میکنم..ازطریق جاریم باخبرشدم،خواهر شوهربزرگم عقدکرده ومادرشوهرم سکه های که ازمن گرفته رو سر عقد داده به دخترش ونصف وسایل من که نو بودن واستفاده نشده گذاشته برای جهیزیه اش..عماد زینب هم باهم ازدواج کرده بودن..... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... از شدت درد و اندوه نفس تنگی گرفته بودم..آرمین بیشعور حتی نیومده بود که کارشو توجیه کنه، خودشو گم و گور کرده بود، شایدم با زن عقدیش جیم زده بودن و الان داشتن به خوبی و خوشی جایی زندگی میکردن و میگفتن گور بابای لیلا..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انقد از ته دل نفرینشون کرده بودم که مطمئن بودم خدا صدامو بلخره میشنوه..مامان نزدیک عصر با یه عالمه خوراکی اومد، هرچقدر بهم اصرار کرد فقط تونستم چند تا قاشق بخورم، اصلا میلم به غذا نمیرفت..دکتر که اومد بالا سرم یه مشت دارو نوشت و توصیه کرد آروم باشم بعدم مرخصم کرد...مامان زنگ زد سعید اومد واسم لباس اورد و کارهای ترخیصمو انجام داد و بعد دو ساعت همه راه افتادیم سمت خونه...به محض رسیدنمون الهه واسم اسپند دود کرد،بهش پوزخند زدم و تو دلم گفتم اینم دلش خوشه، خوش به حالش چه زندگی آروم و خوبی داشت، الانم که با وجود اومدن بچه خوشبخت تر شده.. کاشکی زندگی منم اینطور بود..مستقیم رفتم تو اتاق و به مامان گفتم میخوام تنها باشم و کسی نیاد تو اتاق...رو تخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر، دلم میخواست فردا به بهانه جمع کردن وسایلم میرفتم خونه اش و میفهمیدم اون منشی اشغال شم اونجا هست یا نه؟تو همین فکرا جولون میزدم که یکی به در زد و قبل از اینکه من اجازه داخل شدن بهش بدم درو باز کرد... دیدم زن دایی هست... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... رامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم...البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکرد میاورد وحتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومدکارهای خونه‌روانجام میداد..همه جوره منوروحمایت کرد.. هرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود وتمام ایناها باعث‌ شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم..مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم ولی وقتی مهساشنیدیه تبریک که نگفت بماندگفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هردهنی روبوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم..میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تامادرشوهرم صدام میکردخانم دکتراخمش میرفت توهم..راه سختی رودرپیش روداشتم چون هم رشته سختی‌بودهم برای درس خوندن بایدمیرفتم شهری که نزدیک شهرستان مابودوحدودا یک ساعت نیم فاصله داشت..رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... حشمت و مادرش وقتی دیدن آقام رفت و مادرم هیچ حرفی نمیزنه بلند شدن و رفتن مادرش موقع رفتن گفت دو هفته دیگه میایم می بریم و عقدشون میکنیم .من خوشحال بودم ولی چون بقیه اعضای خانواده ناراحت بودن نمی تونستم خوشحالیمو به طور کامل نشون بدم تا دو هفته یک دل سیر به مادرم، بی بی و آقام نگاه می‌کردم دلتنگ خواهرام میشدم ولی خوب باید میرفتم و زندگیمو ادامه میدادم..‌تو خونمون سکوت سنگینی برقرار شد اصلاً هیچ کسی صحبت نمی کرد انگار نه انگار که خواستگاری اومده بودن واقعا بیشتر شبیه به مجلس ختم و عزا بود تا عروسی و خواستگاری،بی بی شب ها قرآن و دعا می خواند تا شاید من به عقل بیام و از این کار منصرف بشم ولی من عزممو جزم کرده بودم که زن حشمت بشم،دوهفته بعد شد.. ‌آقام شب قبلش همه امونو صدا کردوگفت بیاین تواتاق بزرگ بشینید..کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته.. به همه نگاه کرد وگفت فردا خواهرتون میره این مسیری هست که خودش انتخاب کرده من به کسی نمیگم توعقدش شرکت کنه یانکنه،اختیار باخودتونه من میرم امضا میکنمو برمیگردم خواهرتون دیگه حق نداره اینطرفا پیداش بشه.. ‌مادرم شروع کرد به گریه کردن گفت توروخدا آقااجازه بده گاهی تنهایی بیاد ببینمش ‌من باپررویی تمام گفتم من یاباشوهرم میام یاتنها نمیام..‌ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم وحیده تو ارومیه زندگی میکرد ولی موقعی که میومد خونه‌ی ما چند هفته‌ای میموند اژدر شوهرش از فامیل های دور خانوم بود و پسر خیلی خوبی بود و هوای وحیده رو داشت ولی مادر و خواهرهاش خیلی وحیده رو اذیت میکردند واسه همین وحیده بعداز ازدواجش با من زیاد کاری نداشت و کمتر اذیتم میکرد..سعیده داشت بزرگ میشد و اونم دردش جهیزیه بود و با پولهایی که حسین میداد برا خودش جهاز درست میکرد و از فروشگاه ارتش هر چی میدادند برا خودش برمیداشت..چند ماهی بود که ارتش قول تشویقی و کادو داده بود که یه روز حسین با خوشحالی اومد و درحالیکه یه بسته دستش بود گفت؛ ترلان، واسه تو چادری دادند بیا بدوزش..از خوشحالی زبونم بند اومده بود و از اینکه دیگه از اون چادر کدر و پاره‌ای که چندین بار از خانوم خواسته بودم که برام وصله‌اش کنه خلاص میشدم ذوق داشتم.‌چادری رو از حسین گرفتم و گذاشتمش یه گوشه و با حال خوب رفتم که براش چایی بیارم که یهویی با صدای فریاد خانوم که میگفت؛ زود باش ترلان، آب بیار..با وحشت لیوان رو پر از آب کردم و دویدم تو اتاق و دیدم که وحیده غش کرده و هی دارند میزنند رو صورتش که به هوش بیاد،مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که خانوم با عصبانیت آب رو ازم گرفت و انگشتهاش رو کرد تو لیوان و چند قطره‌ای آب پاشید رو صورت وحیده..بعد از تلاش‌های خانوم و سعیده، بالاخره وحیده به هوش اومد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. تو اون باغ به جزمن سمیه۳تادختردیگه ام بودن که تقریباهم سن سال من بودن سمیه بهم یه دست رختخواب دادگفت بخواب فردابابچه هااشنات میکنم..اون شب تانزدیک صبح نتونستم بخوابم تازه چشمم گرم شده بودکه صدای یکی از دختراروشنیدم که داشت به اون یکی میگفت این غلام دربه دربازیکی دیگه روبرداشته اورده  اسدخان بفهمه روزگارش سیاه میکنه دختره که اسمش پری بودگفت غلام کارش روبلده تودعاکن فقط اخلاق این تازه واردخوب باشه ازاین دخترای نازک نارنجی نباشه که من حال حوصله ادم کردنش ندارم،فهمیدم منظورش به من چشمام بازکردم زول زدم بهشون گفتم سلام..انتظار نداشتن بیدارباشم حسابی جاخوردن..پری گفت سلام عزیزم خوش امدی به جمع ما،بدون رودربایستی گفتم شماهم ازخونه فرارکردید دخترفرارید!گفت چه فرقی میکنه مابرای غلام کارمیکنیم بابتشم پول میگیریم گفتم چه کاریهمون لحظه سمیه سررسیدیه لگدبه پری زدگفت دهن گشادت روببندبازشروع کردی به وراجی بعدم۳تاشون بردتواتاق درم بست ازجام بلندشدم ازپنجره بیرون نگاه کردم دیدم باباحسن داره درختهارواب میده... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. اون شب مرتضی برج زهر مار بود انقدر بهم ریخته بود که همه،فهمیدن حالش خوب نیست البته خودش میگفت سرم درد میکنه ولی من میدونستم دردش چیه..و خدا رو شکر بعد از شام برگشتن خونشون..فرداش مهسا بهم زنگ زد گفت آمدی شهر؟ گفتم نه کلاس ندارم یکی دو روزی روستا میمونم..گفت چه خوب پس مامانم میتونه با من بیاد سفر با تعجب گفتم کجا میخواید برید؟ گفت چند وقته هوای زیارت زده به سرم تو اگر پیش بابات باشی مامانم با خیال راحت با من میاد مشهد گفتم برید من ۲ روزی هستم و چند مدل غذا براشون درست میکنم که وقتی هم نبودم بابام ندا بدون غذا نمونن،خلاصه با رضایت بابام همون روز افسانه رفت شهر تا با مهسابرن مشهد و فردا صبحشم راهی شدن عاشق آرامش خونمون بودم و اون دوروز حسابی باندا خوش گذروندیم بعدشم من برگشتم خوابگاه...صبح که میخواستم برم دانشگاه مرتضی جلوم سبز شد از دیدنش حسابی جا خوردم چون فکر میکردم اونم رفته مشهد،تعجبم که دید گفت من نیت کردم با خودت برم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir