#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هشت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
عتیاد جعفر هرروز شدیدتر میشد و به مژده هم اصلا توجه نمیکرد و حتی گاهی که مژده به طرفش میرفت از خودش دور میکرد و زیر لب حرفهایی رو میزد که من متوجه نمیشدم چی با خودش میگه…این روال زندگی ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مژده دو سالش بود و شیرین زبونی میکرد جعفر سر یه موضوع پیش پا افتاده سر بحث رو باز کرد و همون بحث تبدیل به دعوا شد..دعوایی که باعث ترس مژده شد و خودشو توی بغلم پنهون کرد…تا مژده توی بغلم جا گرفت جعفر گفت:ارررره دیگه.!بچه ی یه مرد دیگه رو من باید خرجشو بدم و نگهدارم…با تعجب گفتم:جعفر؟این چه حرفیه ی پیش بچه میزنی؟جعفر که عصبانی بود گفت:فکر نکن که من نمیدونم چطور بچه دار شدی!!کدوم جنین؟؟؟الکی منو پیچوندی و بردی توی اون خونه که اسمشو مرکز باروری گذاشتند و اونجا این حرومزاده بدنیا اومده…از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:جعفر!!اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟جعفر گفت:هنوز یادم نرفته که شوهر داشتی ولی با من اومدی خونه ی خواهرم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌿✨
معذرت خواهی کردن
شکستن غرور نیست،
نمایشِ شعوره..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌺✨
ذهن مقایسهگر باعث میشه
هیچوقت از هیچی لذت نبری
و حس خوبی پیدا نکنی،
حتی وقتی غرق خوشبختی باشی ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلبه ای که در آن مهربانی هست
و ساکنینش می خندند،،
بهتر از کاخی ست که مردمانش
دلتنگ هستند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️این #ذهنیت ما آدمهاست
که تعیین میکنه روزمون خوب بگذره یا بد...
✴️"امروز" به خودی خود روز خوبیه
مگه اینکه بخوای با فکر دیروز خرابش کنی...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هشت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
عتیاد جعفر هرروز شدیدتر میشد و به مژده هم اصلا توجه نمیکرد و حتی گاهی که مژده به طرفش میرفت از خودش دور میکرد و زیر لب حرفهایی رو میزد که من متوجه نمیشدم چی با خودش میگه…این روال زندگی ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مژده دو سالش بود و شیرین زبونی میکرد جعفر سر یه موضوع پیش پا افتاده سر بحث رو باز کرد و همون بحث تبدیل به دعوا شد..دعوایی که باعث ترس مژده شد و خودشو توی بغلم پنهون کرد…تا مژده توی بغلم جا گرفت جعفر گفت:ارررره دیگه.!بچه ی یه مرد دیگه رو من باید خرجشو بدم و نگهدارم…با تعجب گفتم:جعفر؟این چه حرفیه ی پیش بچه میزنی؟جعفر که عصبانی بود گفت:فکر نکن که من نمیدونم چطور بچه دار شدی!!کدوم جنین؟؟؟الکی منو پیچوندی و بردی توی اون خونه که اسمشو مرکز باروری گذاشتند و اونجا این حرومزاده بدنیا اومده…از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:جعفر!!اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟جعفر گفت:هنوز یادم نرفته که شوهر داشتی ولی با من اومدی خونه ی خواهرم….
ادامه در پارت بعدی 👇
خندههایت دلیلِ زنده ماندنِ
من است!
بگذار بچرخد
چرخِ زندگی به همین روال...!
مژگانبوربور
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🤍شکرگزاری مانند #آهن_ربا عمل می کند.
🤍شکرگزاری پلی است به سوی عشق
🤍شکرگزاری #تکثیرکننده ای مهم است.
🤍شکرگزاری بالاتربن ابراز عشق است
🤍شکرگزاری ریسمان #طلایی جذب و وفور است.
🤍#شکرگزاری !یکی از قدرتمندترین احساساتی است که تو می توانی با به کار بردن آن،تمام نعمت ها را با وفور محض وارد #زندگی ات کنی.
تو هر کس و هر جا که باشی،و شکرگزاری به هر شکلی که باشد،می تواند تمام #منفی_گرایی ها را در زندگی ات از بین ببرد.
داستانهای_آموزنده
رابطه زناشویی👩❤️👨
زنانشویی
@zanashoyi1
┅═•💋زنـاشـویـے
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_نه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
با حرفهای جعفر واقعا دلم شکست و اشکم سرازیر شد….نتونستم حرفی بزنم و تا ساعتها گریه کردم…بعد از اینکه جو خونه اروم شد دیدم مژده مظلومانه توی بغلم خوابیده….بلند شدم و بردم توی رختخوابش گذاشتم و به کارهام رسیدم…در حال انجام کارهای خونه به حرفهای جعفر هم فکر کردم..خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کاش نازا بودنمو از جعفر پنهون نمیکردم…..حداقل متوجه میشد که مژده اهدایی هست نه ح ر و م ز ا د ه…بیشتر از خودم دلم برای مژده میسوخت که هیچ کسی رو نداشت و به خواست یه عده انسان بوجود اومده بود و از خودش هویتی نداشت و نمیدونست اصالتش چیه و اصل و نسبش کیه؟؟خیلی خودمو سرزنش کردم که باعث و بانی بدنیا اومدنش بودم اما دیگه کاری نمیشد کرد و وظیفه ی من بود که مراقبش باشم و به سرانجام برسونمش…
روز به روز اعتیاد جعفر بیشتر میشد و توانایی کار کردنش کمتر….هرچی درآمد داشت پای دود و مواد میداد و برای خونه هم نداشت و هم بخاطر مژده خرجی نمیداد..هر روز هم بدون استثنا جروبحث داشتیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز یه متنی رو خوندم خیلی قشنگ بود؛
«من پرندگان غمگین زیادی را دیدم که هنوز پرواز میکنند.!»
امید یه همچین چیزیه...🤍🦋
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شناختن دوست و دشمن ...
🤔برای شما هم اتفاق افتاده ؟
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
وقتی مژده۴ساله شدمجبورشدم کلاس حسابداری رفتم و اموزش دیدم تا بتونم کار کنم و درآمد داشته باشم اما بخاطر مژده کار حسابداری رو توی خونه و بصورت دورکار انجام میدادم…یه شب که با صاحب کارم تلفنی در رابطه با کارم صحبت میکردم یهو دیدم جعفر با عصبانیت اومد سمتم و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد گوشه ی اتاق و غرید:هااا.چه خبره؟؟ازم خسته شدی و دنبال یکی دیگه هستی تا اونو تور بزنی؟؟در حالیکه از رفتارش شوکه شده بودم با من من گفتم:صاحبکارمه….غریبه نیست…جعفر در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بودفریاد کشید:از نظر تو هیچ کسی غریبه نیست و همه بهت محرم هستند.همونطوری که من اون موقعها محرم بودم….تو منو بدبخت کردی.تو منو معتاد کردی تا هر کاری دلت میخواهد انجام بدی…گفتم:جعفر.چرا همچین فکری میکنی،؟؟مگه من چیکارت کردم آخه؟؟؟ ما میتونیم خیلی خوشبخت باشیم…مگه چی کم و کسری داریم که تو ناراحتی؟؟؟جعفر عرقی که از زور عصبانیت روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و نفس نفس زنان و در حالیکه بزحمت میخواست روی زمین بشینه زیر لب گفت:
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir