eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴ و۲۵ گفتم من نمیدونم چطور ممکنه ولی حتما یه چیزی هست که بابا کاری به من و حبیب نداشت و اون نقشه رو کشید.طلعت بدتر از من توی فکر فرو رفت ولی هیچکدوم جوابی برای سوال های توی ذهنمون پیدا نمی کردیم. عصر بابا که به خونه اومد اصلا از اتاق بیرون نرفتم فقط گوش هامو تیز کردم تا حرف هاشونو بشنوم.چیزی از اومدنش نگذشته بود که گفت مریم شام ابگوشت بذار شب مهمون داریم.مامان در جوابش گفت کی به سلامتی؟ بابا جواب داد ابجیم اینا میان قراره بیان ماهچهره و ببرن.صدای طلعت بلند شد و گفت کجا ببرن بابا؟بابا جواب داد ببرن خونشون پیش شوهرش باشه.باید قبل از این که مارو بی ابرو کنه بفرستمش بره.طلعت دوباره گفت اخه بابا اونا فقط عقد کردن ماهاتوی عقد حتی اجازه نداشتیم یه لحظه هم با شوهرمون تنها بشیم حالا میخوای ماهچهره و بفرستی خونه ی عمه؟بابا گفت توی این خونه فقط منم که تصمیم میگیرم و حالا هم اینطوری صلاح دیدم. از فردا خیالم بابت این دختره ی کله شق راحت باشه میفتم دنبال خرید جهیزیش و همین روز ها عروسی میکنن.کسی نتونست روی حرف بابا حرفی بزنه و خونه ساکت شد. دیگه کم کم با همه چیز کنار اومده بودم و با خودم میگفتم این کاری بود که خودم با خودم کردم. چنین اتفاقی میوفته ولی من باز هم به حرفش گوش ندادم و لجبازی کردم حالا هم حقمه هر چی سرم بیاد.بعد از اذان بود که سر و کله ی عمه اینا پیدا شد مثل همیشه با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدن. وضع مالی عمه اینا خیلی بهتر از ما بود اونقدر خوب که برادر احسان خارج از کشور تحصیل میکرد. خواهرهاش همیشه با کت و دامن یا پیراهن های کوتاه میگشتن و اعتقادی به حجاب نداشتن. برام جالب بود که با اون همه ثروت و ازادی احسان باز هم به کمبودهایی داشت و توی هر فرصتی سعی میکرد چشم چرونی کنه. به اجبار از اتاق بیرون اومدم.با تازه عروس ها خیلی فاصله داشتم بیشتر چیزی شبیه به مرده ی متحرک بودم.همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم احسان با نگاهش انگار داشت بدنمو ذوب می کرد و برای بار هزارم حالم ازش به هم خورد.سلام کردم و کنار طلعت نشستم.جو خونه سنگین بود و قطعا عمه اینا هم متوجه شده بودن که اتفاقی افتاده.بابا بعد از این که مهمون ها چایی و شیرینیشونو خوردن دهن باز کرد و گفت دعوتتون کردم بیاین عروستونو ببرین. تا عروسی پیش شوهرش باشه بهتره به هم عادت میکنن.عمه که انتظار چنین حرکتیو از بابا نداشت گفت از این عادت ها نداشتی برادر.بابا در حالی که به من خیره بود خطاب به عمه گفت خودت خوب میدونی که ماهچهره با بقیه ی بچه هام فرق داره اینم خواسته ی خودش بود و من نتونستم بهش نه بگم و قبول کردم.طلعت سرشو پایین انداخته بود و خودخوری میکرد که چیزی نگه. ولی من که زندگیمو تموم شده میدونستم لبخندی به بابا زدم و گفتم ممنونم که قبول کردین.همه متعجب از رفتار من بهم خیره بودن ولی کل کشیدن عمه همه رو از اون حال و هوا بیرون اورد.بابا بعد از این که سر و صداهای عمه خوابید رو به احسان گفت پسرم بلاخره دیگه ماهچهره زن شرعی توعه فرقی نمیکنه از الان کنارت باشه یا شب بعد عروسی.احسان که خوب منظور بابارو فهمیده بود لبخند چندشی زد و چشم هاش برق زد.بعد از شام بابا بهم اشاره کرد که وسایلمو جمع کنم و همراه عمه اینا راهی بشم.چند دست لباس و یه سری وسایل ضروريموتوی ساکی که قبلا جمع کرده بودم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.احسان با دیدن من حسابی خرکیف شد و نیشش تا بناگوشش باز شد.مامان و بابا و طاهره یه خداحافظی خیلی مصنوعی باهام کردن که خوشحالیشون بیشتر از ناراحتیشون مشخص بود ولی طلعت از ته دل گریه می کرد و کاملا مشخص بود که ناراحته.تند تند پشت سر هم میگفت میام بهت سر میزنم و اشک میریخت.چشم غره های مامان به طلعت تمومی نداشت تا بلاخره احسان دستمو کشید و به سمت ماشین برد.تازه داشتم میفهمیدم که چیکار کردم و چطور زندگیمو خراب کردم. من نتونستم از خانوادم بگذرم ولی اون ها راحت از من گذشتن و دست بد کسی سپردنم.به خونه که رسیدیم خوشحالی عمه چند برابر شد و تند تند اسپند دود میکرد و می گفت اگه میدونستم میای گوسفند جلو پات سر میبریدم ولی بمونه برای فردا.احسان روی مبل نشست واون نگاه چندششو به من دوخت.سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم تا بیشتر از این حالم به هم نخوره. خدمتکار عمه برامون چایی آورد و بعد از اینکه چاییو خوردیم احسان گفت ما بریم بخوابیم دیگه. با نگاهم از عمه خواهش کردم که نذاره احسان منو با خودش ببره ولی عمه انگار بیشتر از احسان منتظر چنین موقعیتی بود.سریع از جاش بلند شد و گفت ریحان رخت خواب براشون اماده کن دو نفرن رخت خواب احسان تک نفرس اذیت میشن. چاره ای نداشتم و سکوت کردم.به فکر نقشه ی بعدی بودم که چطوری از دست احسان در برم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید.دنبال احسان به سمت اتاق راه افتادم وارد اتاق شدم ادامه پارت بعدی👎
. سُفره دار باش بذاراز کنار تو بقیه ام نون ببرن خدا می بینه حال میکنه سفره تو بزرگتر میکنه هوای دورو بری هاتونو داشته باشید. فقط برای خودت نخواه 😍😊 @Energyplus_ir
. همیشه با هم قد خودت بگرد؛ کوچیکتر کوچیکت میکنه بزرگتر تحقیرت....! 😍😊 @Energyplus_ir
. اگه آدما بهت سنگ پرتاب میکنن، تو دوباره سنگ هارو به سمتشون پرت نکن، به جاش اونارو جمع کن و یک امپراطوری برای خودت بساز 😍😊 @Energyplus_ir
. سخته؛ اما گاهی در زندگی باید از چیزی که دوستش داری بگذری تا به چیزی که صلاحته برسی ... آدم ها فقط ادم هستند نه بیشتر نه کمتر ! اگر کمتر از چیزهایی که هستند نگاهشان کنی انها را شکسته ای اگر بیشتر از ان حسابشان کنی انها تو را می شکنند بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه ...!! 😍😊 @Energyplus_ir
۲۶ و۲۷ احسان درو بست و قبل از این که حتی ساکمو کنار اتاق بذارم بهم حمله کرد.مثل یه گرگ گرسنه رفتار میکرد و اصلا به من فرصت هیچکاری نمیداد.احسان اون شب به بدترین شکل دستوری که بابا بهش داده بود و انجام داد.همه به کمک هم منو توی شرایطی قرار دادن که هیچ راه برگشتی نداشته باشم و به این ازدواج اجباری تن بدم. روز بعد عمه که حسابی ذوق داشت صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود و چشم هاش میخندید. سر سفره ی صبحانه بدون هیچ ملاحظه ای گفت ایشالا کی نوه دار میشم؟ احسان بدون توجه به من که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفت همین روزها.عمه ذوقی کرد و گفت خداروشکر که ارزو به دل از این دنیا نمیرم و هر چه زودتر نوه مو میبینم. پدر احسان که از همه باحیاتر بود بحثو عوض کرد و منو از اون وضعیت بد نجات داد.از شب قبل حال خوبی نداشتم و بیشتر از دردی که به جسمم وارد شده بود روحم درد میکرد.عمه تا قبل از ظهر گوسفندی برام کشت و جگرشو برام کباب کرد. ظهرهم با گوشت گوسفند کباب درست کردن و کلی گوشت به خوردم دادن. طلعت تا عصر بیشتر تحمل نکرده بود و عصر بود که در خونه ی عمه رو زد و وارد خونه شد.خودش قبل از این که حرفی بزنم گفت بمیرم برات اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کردن و گفتم بعد از اون حرف های دیشب بابا نکنه انتظار داشتی کسی تا موقع عروسی ملاحظه کنه؟ حالا دیگه هیچ راه برگشتی ندارم و دیگه نمیتونم برای رسیدن به حبیب امیدوار باشم.طلعت نگاهشو دزدید و به فرش دوخت. متوجه شدم که چیزیو قایم میکنه گفتم چی شده ابجی؟ گفت هیچی مگه باید چیزی بشه؟ بیشتر شک کردم و گفتم راستشو بگو بلایی سر حبیب اومده؟ بابا فهمید یا؟ نکنه کتکش زده؟طلعت سری تکون داد و گفت حبیب رفته بدون خداحافظی همون شب که تو برگشتی رفته بود. گفتم رفته؟ کجا رفته؟ بدون من رفت؟ طلعت گفت تو اگه شب برنمیگشتی. اون از تو باهوش تر بود و میدونسته که همچین اتفاقی میوفته به خاطر همین رفته که این روز هارو نبینه. گفتم بابا چیشد؟ چیزی نگفت؟ با این کارش حتما فهمیده که کار اون بوده؟ طلعت گفت بابا هیچی نگفت. اصلا به روی خودش نیورد یعنی یه جوری رفتار کرد که ربطی به اون مسئله نداره. ولی اخه ماهچهره مگه میشه؟ حتی مامان اینا هم فهمیدن اون شب میخواستی باهاش بری، ولی بابا اصلا به روی خودش نمیاره.ببین چی میگم من به حرف هایی که اون روز زدی فکر کردم. زیادم بی راه نمیگفتی یه چیزی این وسط هست که ما نمیدونیم. اصلا رفتارهای بابا هیچ توجیحی نداره من یکی که اصلا دیگه درکش نمیکنم. حرفشو تایید کردم و گفتم پس دیدی من درست میگفتم اصلا این قضیه ی عقد من خیلی بو داره. ولی طلعت ببین الان دیگه هرچیم بفهمیم فایده ای نداره من دیگه زن احسانم و حبیبم که ول کرده رفته.طلعت بغلم کرد و گفت غصه نخور ابجی حتما حکمتی توش بوده ایشالا درست میشه سری تکون دادم و گفتم ولی من که همچین فکری نمیکنم.اینطوری که حبیب ول کرده و رفته دیگه راه برگشتی توی کار نیست.طلعت کمی سعی کرد ارومم کنه و باهام حرف زد ولی درد دل من با این حرف ها اروم نمیشد. روز ها میگذشت و من نفرتم نسبت به احسان زیادتر میشد این من بودم که تا خود صبح اشک میریختم.بیشتر ناراحتیم به خاطر دوری از حبیب و دلتنگی بود هر شب تا صبح خودمو لعنت میکردم ومی گفتم ای کاش بر نمیگشتم. ای کاش به خاطر پدر و مادری که حالا کاملا منو طرد کردن از عشقم نمی گذشتم.بعد از یک ماه سرگیجه ها و حساسیتم به بوی غذاها شروع شد. و اولین باری که بوی غذا زیر دلم زد،عمه شروع به شادی کرد و نماز شکر خوند. اونجا بود که فهمیدم بدبختی من تموم شدنی نیست از احسان از کسی که ازش نفرت داشتم باردار شده بودم.خبر که به بابا رسید بابا توی چند روزه جهیریمو تکمیل کرد و به احسان که از همون اول آمادگی کامل برای گرفتن عروسی رو داشت اعلام کرد که تدارکات عروسیو ببینه.احسان توی یک هفته همه ی تدارکات عروسیو آماده کرد و اواخر هفته بود که عروس شدم. اون شب من غمگین ترین عروس دنیا بودم که بچه ی مردی که ازش متنفر بودم توی شکمم هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. خداروشکر بارداری راحت و ارومی داشتم و نه خودم نه بچم خیلی اذیت نشدیم.از روزی که بابا منو همراه احسان به خونه ی عمه فرستاد فقط شب عروسی اون هم یک بار پدر و مادر و بقیه ی خونوادمو دیده بودم و فقط طلعت بود که گاهی همراه سمیه برای دیدنم میومد.حالا احسان خونه ی جدا گرفته بود و تمام کار خونه روی دوشم بود. ادامه پارت بعدی👎
💙 ⚪️ وقتی خانمت از کوره در میره یا ناراحت میشه بی تفاوت نباش و چند لحظه با خودت فکر کن که همه ی دلخوشیش تویی! 👈🏻اون به تو بله گفته تا همه عمرش رو به پای تو بذاره به نظر خودت رواست بزاری تو حال ناراحتی بمونه؟ همون موقع بغلش کن و ببین که چطور آروم میگیره❤️ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️🍃 همیشه... به کسی تکیه کن که به هیچ کس تکیه نداده واوکسی نیست جز خدا..... الله الصمد تنها بی نیاز عالم داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌رابطه زناشویی👩‍❤️‍👨 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎زنانشویی @zanashoyi1 ┅═•💋زنـاشـویـے ‎‌‌‌‌‌‌‌‌
. وقتی مهربانی جزیی از وجودت باشه... هیچوقت نمیتوانی ترکش کنی... حتی اگه هزار بار دیگه هم به خاطرش دست بی نمکت را داغ کرده باشی... ‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. ظاهراً تنها چیزی که تو دنیا عادلانه تقسیم شده، عقله! چون هیچ‌کس اعتراض نمی‌کنه بگه: «مال من کمه...!» ‌‎‌‌‎‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی. اگر عشق میخواهی؛ عشق بورز اگر صداقت میخواهی؛ راستگوباش و اگر احترام میخواهی ؛ احترام بگذار 😍😊 @Energyplus_ir