#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۲۸ و۲۹
احسان به هیچی غیر از خواسته هاش فکر نمیکرد و اصلا براش مهم نبود که من ماه های اخر بارداریمه و نمیتونم مقل بقیه وقت ها همه ی کارهارو انجام بدم. طلعت اخرین باری که به دیدنم اومد وقتی وضعیتو دید گفت ابجی شوهرت که وضع مالیش خوبه بگویكیو بگیره کمک دستت باشه پس فردا با یه بچه ی کوچیک وضعیتت از این هم بدتر میشه ها. در جوابش گفتم اخه ابجی ما که اصلا با هم حرف نمیزنیم من چطوری ازش بخوام که برام خدمتکار بگیره. طلعت گفت به خاطر راحتی جونت باهاش حرف بزن یه طوری هم بگو که مخالفت نکنه مثلا بگو خدمتکار بگیریم که به کارها برسه پس فردا مراقب بچه باشه من بیشتر بتونم به تو برسم ببین اینطوری سریع قبول میکنه.بعد از رفتن طلعت کمی با خودم فکر کردم و دیدم بد نمیگه حداقل از شر کارهای خونه راحت میشم و میتونم در نبود احسان استراحت کنم. شب سر سفره ی شام گفتم احسان من ماه های اخر بارداریمه و کار کردن برام سخت شده بچه که به دنیا بیاد کارهای اون هم هست و دیگه نمیتونم مثل قبل حواسم فقط جمع تو باشه.احسان با تموم شدن حرفم سرشو از بشقاب بیرون آورد و گفت خب که چی؟ خیلی بیخود میکنی حواست به من نباشه. من که دیدم موقعیت برای مطرح کردن خواستم خوبه گفتم خب همین دیگه يكيو اگه بگیری کارهای خونه رو بکنه و یه کم مراقب بچه باشه منم همه حواسمو میدم به تو اینطوری بهتر نیست؟ احسان که خرکیف شده بود نیشش باز شد و گفت چرا خوبه که همه حواست به من باشه یکیو پیدا میکنم. دو روز از حرفم نگذشته بود که عمه یکی از اشناهای خدمتکارهای خودشو فرستاد و مریم توی خونه ی ما شروع به کار کرد. دختر جوون و خوشگلی بود. زرنگ بود و خیلی زود کار هارو انجام میداد و وقتی کارهاش تموم میشد کنار من می نشست و باهام درد و دل میکرد.کس و کار نداشت و با خالش زندگی می کرد و به خاطر در اوردن خرج زندگیش مجبور بود کار کنه. مریم هم مثل من خیلی از احسان خوشش نمی اومد و با من هم عقیده بود که مرد چشم چرون و عوضیه و فقط دنبال برطرف کردن نیاز هاشه.بلاخره نه ماه بارداری تموم شد و پسرم به دنیا اومد. خداروشکر میکردم که مریم کنارم بود بهم کمک کنه چون مادرم که انگار بویی از انسانیت نبرده بود مثل بقیه ی مهمون ها و فقط برای رفع تکلیف به دیدن بچم اومد و حتی یک روز هم کنارم نموند. طلعت هم بخاطر برگشتن شوهرش از ماموریت دیگه مثل سابق نمیتونست کنارم باشه و تنها همدم من مریم بود. اسم پسرمو به درخواست من نادر گذاشتیم و اون بچه تمام زندگی من شده بود. از وقتی پسرم به دنیا اومده بود کمتر به حبیب فکر میکردم و کمتر غصه میخوردم.دیگه حالا تنها چیزی که ازارم میداد حضور احسان و رفتارهای حال بهم زنش بود.نادر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد و عشق و وابستگی من هم بهش بیشتر میشد. با اینکه کوچیک بود ک چیزی نمیفهمید ولی از پدرش غریبی میکرد و زیاد احسانو نمیشناخت. بیشتر وقتشو با من میگذروند و زیاد پدرشو نمیدید .احسان هم علاقه ای نشون نمیداد و گاهی فقط یه نگاه سرسری بهش می انداخت. با اینکه بچه حسابی وقتمو گرفته بود ولی هنوز هم به حبیب فکر میکردم و با خودم میگفتم چی میشد اگه نادر پسر منو حبیب بود.نادر بیشتر شبیه خودم بود و شباهت زیادی به احسان نداشت. همیشه به خاطر این موضوع خدارو شکر میکردم که با نگاه کردن به پسرم تصویر احسان جلوی چشم هام نقش نمیبنده.پسرم هنوز یک سالش نشده بود که دوباره باردار شدم. با این که بچه شیرین بود و تموم زندگیم میشد ولی این بار هم مثل قبلی دلم نمیخواست که بچه ی توی شکمم از احسان باشه و بارداریم با ناراحتی سپری میشد.
ماه های اول مثل زمانی که نادر و باردار بودم همه چیز خوب بود و فقط به ویار جزئی داشتم ولی همه چیز خوب پیش نرفت و به خاطر این که احسان رعایت نمیکرد حالم بد شد. دکتر دستور داده بود که تا زمان زایمانم استراحت کنم وهیچ کاری نکنم .احسانم ن جون من براش مهم بود نه بچه ای که از خون خودشه و فقط میخواست به خواسته هاش برسه. گذشت تا پنج ماهگی که خون ریزی پیدا کردم ولی اینبار هم به خیر گذشت و نه اتفاقی برای من و نه برای بچه افتاد ولی بارداریم پر خطر شده بود و تمام روز باید استراحت میکردم.نادر ناارومی میکرد و همش بهونه ی منو میگرفت.مریم مثل یه مادر بالای سرش بود ولی خب اون بچه منو به عنوان مادر میشناخت و مریم هر چه قدر هم که باهاش بازی میکرد بازهم بهونه میگرفت.احسان هم دیگه خودشو جمع و جور کرده بود و زیاد کاری به کارم نداشت ولی شب ها دیرتر به خونه می اومد و رفته رفته گاهی وقتها شب ها اصلا به خونه نمی اومد.مشکلی نداشتم و همین که نبود بلای جونم بشه خداروشکر میکردم.
ادامه پارت بعدی👎
گاهی اوقات ارزش لحظه ها را تا زمانی که به خاطره تبدیل نشوند،
درک نخواهید کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
صبرت که تمام شد
نرو
معرفت درست از همانجا
شروع می شود...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸امـروز
🧚♀تمام خـوبی ها را
🌸برایتان آرزو میکنم
🧚♀نه خـوشیها را
🌸زیرا خـوشی آن است که
🧚♀شما می خـواهیـد
🌸و خـوبی آن است که
🧚♀خــدا برایتان می خـواهد
💖صبحتــون بـخیر💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
✨خدایا
🌷دستمان را پُر کن
💫و دلمان را خالی
🌷دستمان را پر از مهربانی
💫و دلمان را خالی از کینه کن
🌷بارالها
💫در آخرین پنجشنبه مرداد ماه
🌷دوستان و عزیزانم رایاری کن
💫و دستی به زندگیشان بکش
🌷 و همه را غرق درخوشبختی کن
🌷الهی آن ده که آن به
آمیــن...🙏
قضاوت و پیشداوری
درباره یک شخص،
مشخص نمیکند او کیست؛
مشخص میکند
شما کیستید!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
گاهی اوقات ارزش لحظه ها را تا زمانی که به خاطره تبدیل نشوند،
درک نخواهید کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همه چشم اندازها
وقتی زیباست
که نمره ی عینک مهربانی شما
بیست باشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آدمها رو ببخش
حتے اونهایے رو ڪـہ
براے ڪارشون شرمندہ نیستن!
عصبانے موندن
؋ـقط تو رو آزار میده،
نـہ اون ها رو!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۰ و۳۱
هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه.وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.
برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد.احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی ....... گاهی لباس هاشو که برای شستن جدا میکردم عطرزن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود روی لباسش پیدا میکردم. با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجهی خیانت هاش میشدم. نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. طلعت کمتر از قبل بهم سر میزد و مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برای دیدن بچه اومد.مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم.از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب دیگه از اون روز به این شهر برنگشته.احسان بعد از این که نرگسو به دنیا اوردم طبق عادتش دیگه زیاد سراغ من نمیومد و یاد گرفته بود نیاز هاشو با بقیه ی زن ها برطرف کنه. مریم اونقدر ازش میترسید که شب ها موقع خواب در اتاقشو قفل می کرد و کل روز هم از کنار من تکون نمیخورد.گذشت تا یکی از شب هایی که احسان مثل همیشه مست به خونه اومد. دیگه منو مریم یاد گرفته بودیم وقتی درو پشت سرش محکم میبنده یعنی حال خوشی نداره و قراره روزگارمونو سیاه کنه.اون شب هم مثل همیشه وقتی احسان وارد خونه شد منو مریم از سر جامون بلند شدیم و خودمونو مشغول کردیم.نادر خواب بود و مریم نرگسو توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت. من فنجون های چاییمونو جمع کردم و مریم برای احسان چایی و میوه اورد.بعد رو به من کرد و گفت خانم اگه کاری ندارین من برم بخوابم دیگه بهش شب بخیر گفتم و خودمم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم که احسان از جاش بلند شد. در حالی که تلو تلو میخورد چند قدم بلند به سمت مریم برداشت و دستشو گرفت و گفت کجا خوشگله.مریم شروع به لرزیدن کرد و سعی میکرد دستشو از دست احسان در بیاره ولی موفق نمیشد. جلو رفتم و دست احسانو گرفتم و گفتم احسان حالت خوب نیست بیا بریم اتاقمون بخوابیم. دستشو از دستم بیرون کشید و دوباره به مریم خیره شد و گفت خیلی وقته تو نختم. مریم با چشم های ملتمسش بهم خیره شده بود و با نگاهش خواهش میکرد نجاتش بدم. دوباره به سمت احسان رفتم و با صدای بلند تری گفتم احسان بهت میگم ولش کن چیکار به اون داری بیا بریم اتاقمون .احسان با پشت دست تودهنی بهم زد که چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
مریم از این فرصت استفاده کرد و دستشو از دست احسان که حالا کمی ازش غافل
شده بود بیرون کشید و به سمت اتاق دوید. ولی احسان با این که درست و حسابی هوشیار نبود دنبالش دوید و دری که هنوز قفل نشده بود با تمام توانش به سمت داخل هول داد.اخرین تصویری که دیدم مریمی بود که با ترس و لرز وسط اتاق افتاده بود و احسان خنده کنان به سمتش میرفت. در بسته شده و صدای قفل شدنش توی مغزم پیچید.صدای جیغها،گریه های مریم هنوز توی سرمه و هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم.
ادامه پارت بعدی👎
♥️🍃
انتظار آدمارو عوض میکنه...
فکر نکن بعد از مدتها انتظار،همون آدم روز اوله...
تار موی سفید، تو اوج جوونی
سکوت مداوم
لبخندکوتاه و...نشونه های کمی نیست برای عوض شدن بعد از مدتها انتظار.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کلمات تو، سرنوشت تو را
بوجود می آورند
اندیشه های تو، زندگیت
را می سازند
و آنچه که به خود میگویی ،
از زندگیت میشنوی
تو همانی که می اندیشی!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir