eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۰ و۵۱ اون روز عصر بود که خاله زهره به خونمون اومد و گفت بشینید کارتون دارم. بعد از این که چایی و میوه شو خورد گفت برای مریم خواستگار پیدا شده با این حرف زهره خانم رنگ از روی مریم پرید و بدون ملاحظه گفت نه نه من ازدواج نمیکنم با دستم به پهلوش زدم که ساکت شد. خاله زهره گفت وا دختره ی دیوونه پسره دکتره کل این شهر چشمشون دنبالشه اونوقت تو میگی من شوهر نمیکنم؟ شوهر نکن میگم بیاد ماهچهره رو بگیره هر دومون خندیدیم و بعد از اون گفتم حالا کی هست خاله؟ خاله زهره گفت پسر خواهر یکی از همسایه ها درس پسره تازه تموم شده سربازیشم که رفته بوده مثل این که هفته ی پیش مریمو توی کوچه دیده و به خالش سپرده که براش یه تحقیقی بکنه خدیجه خانمم که میدونست خونه رو از ما خریدین مستقیم اومد پیش خودم منم هرچی بود بهش گفتم والا کسی توی این مدت از شما دو تا دختر بدی ندیده درسته تنهایین ولی نجابت و پاکدامنیتون زبانزد کل محل شده ماشاالله دوتاتون خیلی خانمین ازش تشکر کردم و گفتم شما لطف دارین ولی کاش بهشون میگفتین که ما کسیو نداریم و تنها هستیم. خاله زهره گفت نگران نباش دخترم من همه چیو بهشون گفتم و گفتم که ماهچهره و مریم مثل دخترهای خودم هستن درسته کسیو ندارن ولی هرکار بتونم براشون میکنم قرار شد اگه مریم قبول کرد و خواستن بیان خواستگاریش بیان خونه خودمون و از اقا صمد خواستگاریش کنن ازش تشکر کردم و گفتم که تا فردا بهتون خبر میدیم بعد از رفتن خاله مریم شروع کرد به حرف زدن که من اصلا قبول نمیکنم و من چطور میتونم شوهر کنم با اون بلایی که احسان سرم آورده من باید تا اخر عمرم مجرد بمونم و این حرف ها کلی باهاش صحبت کردم و گفتم بذار یه جلسه بیان ببینش باهاش صحبت کن شاید مرد خوبی باشه بلاخره درس خونده است تحصیل کرده باهاش حرف بزنی شاید با شرایطت کنار بیاد و درکت کنه ولی مریم باز هم راضی نمیشد. بهش گفتم اصلا تو ببینش من خودم باهاش حرف میزنم هر چی میگفتم یه چیزی جواب میداد ولی بلاخره راضیش کردم و به خاله زهره گفتم باهاشون قرار بذاره بعد از این که جریان خواستگاری مریم پیش اومد حسابی توی فکر خرج و مخارجمون فرو رفتم پول زیادی دیگه برامون نمونده بود و همینی که داشتیم هم به زودی تموم میشد. با مریم صحبت کردم و گفتم باید کار پیدا کنیم تا بتونیم زندگیمونو ادامه بدیم مریم حسابی استقبال کرد و گفت من یه کم خیاطی از خاله خدا بیامرزم یاد گرفتم نمیدونم به درد بخوره یا نه ولی به خاله زهره میگم اگه کارگاهی چیزی بلده بهم معرفی کنه برم باهاشون حرف بزنم. اگه قبولم کردن بعد میام هر چی بلدم به شمام یاد میدم و با هم کار میکنیم یه کم فکر کردم و گفتم فکر بدی نیست پس به خاله بسپاریم به فکرمون باشه صبح روز بعد دوباره برای رفتن به مغازه ی حبیب اماده شدم کل شبو با خودم فکر کرده بودم و خودمو راضی کرده بودم که جلو برم و باهاش حرف بزنم حرف هامو اماده کرده بودم و چند بار با خودم تکرارکرده بودم که یادم نره بلاخره به مغازه رسیدم و دوباره از اون طرف خیابون بهش خیره شدم. حبیب مثل روز قبل یا سرش پایین بود یا به سقف مغازه خیره میشد و توجهی به اطرافش نداشت. همین که سرشو پایین انداخت از خیابون رد شدم و یه نفس عمیق کشیدم و وارد مغازه شدم با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم سلام حبیب بدون این که سرشو بالا بیاره گفت سلام خانم ،بفرمایید. سکوت کردم چند ثانیه گذشت که انگار حبیب صدامو شناخت و خیلی ناگهانی سرشو بالا آورد و بهم خیره شد. این بار من بودم که سرمو پایین انداختم و به نوک کفشهام خیره شدم حبیب حرف نمیزد و مغازه رو سکوت فراگرفته بود چند دقیقه گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم من حتی جرات نمیکردم سرمو بالا بیارم و نگاهش کنم توی فکر بودم که حبیب با صدای گرفته ای گفت اینجا چیکار میکنی؟ دلم از بغضی که توی صداش بود لرزید. بدون این که سرمو بالا بیارم با صدای ارومی گفتم من.... من گفت تو چی؟؟ بعد این همه سال برای چی اومدی؟ اصلا چطور منو پیدا کردی؟ گفتم مصطفی بهم گفت، گفت مصطفی؟ اونو از کجا پیدا کردی؟ گفتم من اینجا زندگی میکنم توی این شهر خونه رو از آقا صمد خریدم حبیب دوباره سکوت کرد یه کم سرمو بالا اوردم و زیر چشمی نگاهش کردم بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد.دستی به صورتش کشید و گفت سرتو ننداز پایین نگام کن ببین چه به روزم اوردی ببین عشق تو باهام چیکار کرده خوب نگاه کن من تازه سی سالمه و شبیه مردهای پنجاه ساله شدم مقصر همش تویی اشک هام شروع به ریختن کرد. از پشت پرده ی اشک هام نگاهش کردم و گفتم حبیب. گفت حبیب چی؟ من اون شب بهت نگفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست؟ برای چی اومدی دنبالم؟اصلا بگو ببینم اون شوهر چشم چرونت کجاست؟بابات کجاست؟ همون حاجی که همه قبولش دارن و به خاطر افکار احماقنش زندگی من و تو رو سیاه کرد؟ ادامه پارت بعدی👎
اگر نمی توانی مدادی باشی‌،،،، که خوشبختی یک نفر را بنویسد... پس حداقل سعی کن پاک کن باشی که غم کسی را پاک کند... 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌻سلام دوستان، 🌻صبح قشنگ شما بخیر 🍀وجودتون سلامت 🌻سفره تون پر خیر و برکت 🍀حال دلتون خوب 🌻احوالتون نیکو 🍀کانون خانواده تون گرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی 🌻 🌻خـدایا🙏 ✨در روز چهارشنبه مرداد 🌻بهترین اتفاقات را ✨سر راه دوستانم قرارده 🌻وجودشان سلامت ✨دلشان پرمحبت 🌻زندگیشان زیبا و ✨آرزوهایشان را برآورده فرما 🌻آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
در مسیر موفقیت شاید نتوانید خرگوش باشید اما لاک‌پشت بودن بهتر از سنگ بودن است. لاک‌پشت دیر یا زود به جایی می‌رسد اما سنگ هرگز 😍😊 @Energyplus_ir
‏ هر کس دنیا را از زاویه دید خود قضاوت میکند... گاهی بهتر است جای خودرا برای بهتر دیدن عوض کنید... 😍😊 @Energyplus_ir
۵۲ و۵۳ کجان که تو تونستی بیای سراغ مردی که اون شب اونطور ولش کردی؟ گفتم توروخدا بذار حرف بزنم همه چیو میگم من نمیخواستم اینطوری بشه اشتباه کردم اون موقع بچه بودم ترسیدم برگشتم ولی اونا.. حبیب از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت و منو به سمت پیاده رو کشید و گفت از اینجا برو نمیخوام حرف ها تو بشنوم من هنوزم سر حرفم هستم بهت گفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست هنوزم میگم نیست منو وسط پیاده رو رها کرد و خودش داخل مغازه برگشت و درو بست. همونجا کف پیاده رو نشستم و گریه میکردم عابرها با تعجب بهم نگاه میکردن و بیشتر مغازه دارها از مغازه هاشون بیرون اومده بودن و به من خیره بودن یه خانمی که از اون پیاده رو رد میشد جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت بلند شو دخترم خوب نیست اینجا نشستی دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم تا لحظه ی اخر چشم از حبیب که سرشو بین دو تا دستش گرفته بود برنداشتم با خودش فکر کرده بود اگه یک بار از مغازه بیرونم کنه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم ولی اینطور نبود اشتباهی که یک بار تکرار کرده بودم دیگه به هیچ عنوان تکرار نمیکردم من دیگه نمیتونستم بیخیال حبیب بشم.به سمت خونه راه افتادم ولی برعکس روز قبل حسابی خوشحال بودم برخورد حبیب خیلی بدتر از اونی بود که فکر میکردم ولی ذره ای ناامید نشده بودم هنوزم عشقو توی چشم هاش میدیدم و مطمئن بودم میتونم کاری کنم که منو ببخشه. مریم مثل روز قبل دوباره توی حیاط منتظرم بود همین که درو باز کردم گفت خب مثل این که امروز همه چیز خوب پیش رفته خندیدم و گفتم افتضاح تر از اونی شد که فکرشو میکنی ولی تونستم باهاش حرف بزنم مریم جلو اومد و گفت جدی؟ چی گفتین؟ بخشیدت؟ گفتم نه منو از مغازش انداخت بیرون و شروع به خنده کردم مریم با تعجب نگاهم کرد و گفت استغفر الله خانم چیزی تو سرتون خورده؟ میگین از مغازه انداختم بیرون و میخندین؟ گفتم اخ مریم اگه میدیدش که چجوری عاشقمه توام اینجوری ذوق میکردی منو از مغازه انداخته بیرون فکر کرده دیگه سراغش نمیرم نمیدونه فردا صبح دوباره دم مغازشم و دوباره بلند بلند خندیدم مریم هم که تازه متوجه ی شده بود خندید و گفت بنده خدا حبیب قراره خیلی حرص بخوره .پس با یاداوری حال و روز حبیب خندم جمع شد و گفتم خیلی شکسته شده خیلی اصلا نمیتونم باور کنم که این همون ادم سابقه که من میشناختمش همش تقصیر منه امیدوارم هم حبیب هم خدا منو ببخشن. مریم جلو اومد و گفت غصه نخور دیگه خانم درست میشه همه چی راستی امروز رفتم سراغ خاله زهره و ازش ادرس خیاطیو پرسیدم. رفتم اونجا اتفاقا اونام به چرخ کار میخواستن قرار شد از فردا یه هفته ازمایشی کار کنم ببینن کارم چجوریه اگه خوب باشه قبولم میکنن خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم بعد توی فکر فرو رفتم و گفتم منم باید دنبال کار باشم مریم گفت ما که دیشب حرف زدیم قرار شدهرچی یاد گرفتم به شمام یاد بدم اصلا اگه دو نفر باشیم بهتره.پولام که جمع شد به چرخ میخرم و کارمونو توی خونه راه میندازیم. یه کم که توی محله معروف بشیم دیگه همه سفارشاشونو به خودمون میدن گفتم فکر بدی نیست ولی خب طول میکشه تا یاد بگیرم شایدم استعداد نداشته باشم و هیچوقت یاد نگیرم اونوقت تکلیف چیه؟مریم گفت ای بابا چه حرفایی میزنینا معلومه که یاد میگیرین دیگه بهش فکر نکنین من خودم این مسئله رو حل میکنم اون روز زیاد از اتاق بیرون نیومدم و مدام توی فکر بودم که چطور باید این زندگی پرماجر امو برای حبیب که حاضر نبود یک لحظه هم به حرف هام گوش بده توضیح بدم صبح روز بعد زودتر ازهر روز بیدار شدم میخواستم قبل از اینکه حبیب مغازشو باز کنه خودمو به اونجا برسونم دو سه لقمه نون و پنیر تند تند توی دهنم گذاشتم و راه افتادم دیگه مسیر رسیدن به عشقمو از حفظ شده بودم و بدون این که حتی یک بار به ادرس نگاه کنم تا اونجا پر میکشیدم. خداروشکرزودتر از حبیب رسیدم و کرکره ی مغازه هنوز پایین بود.دم در مغازه ایستادم بقیه ی مغازه دارها یه طور عجیبی نگاهم میکردن و مطمئن بودم که هیچکدوم اتفاقات دیروزو فراموش نکردن و بیشتر از هر چیزی کنجکاون که من اینجا با حبیب چه کاری میتونم داشته باشم. نیم ساعت از رسیدن من گذشته بود که سر و کله ی حبیب پیدا شد. با دیدن من اخم هاشو توی هم کشید و از کنارم گذشت کرکره ی مغازه رو بالا کشید که جلوتر رفتم و سلام کردم حبیب بدون این که جوابی بده گفت مگه نگفتم دیگه اینجا نیا نمیخوام ببینمت. گفتم باید حرف بزنیم در مغازه رو باز کرد و در حالی که داشت وارد مغازه میشد گفت من حرفی باهات .ندارم پشت سرش وارد مغازه شدم و درو پشت سرم بستم و گفتم خواهش میکنم به حرف هام گوش بده حبیب به سمتم برگشت وگفت هر کاری بکنی نه تورو میبخشم نه اون پدرت..اون پدرت که اون همه نقشه برای جدایی ما کشید و هیچی به روی خودش نیورد. ادامه پارت بعدی👎
به گونه ای زندگي کنيد، که اگر کسی بدگويی تان را کرد، هيچ کس حرف او را باور نکند.! 😍😊 @Energyplus_ir
‏به حرفِ كسى كه ٤٠ تا پيرهن بيشتر از من پاره كرده هيچ اعتبارى نيست، ولى به حرفِ كسى كه ٤ تا كتاب بيشتر از من خونده ميتونم فكر كنم… 😍😊 @Energyplus_ir
بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا... 😍😊 @Energyplus_ir
گاهی راحت تر آنست که با وجود اندوهی که در درونتان موج می زند، لبخند بزنید تا اینکه بخواهید به همه ی عالم علت غمگینی خود را توضیح دهید! 😍😊 @Energyplus_ir
اگر کسی گره‌ای دارد وتو راهش رامی‌دانی سکوت نکن! اگر دستت به جایی می‌رسد کاری کن معجزه‌ی زندگی یک نفر شو بی‌شک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد شد..💞 😍😊 @Energyplus_ir