🌺✨
طلا باش؛
تا اگر روزگار آبت کرد روز به روز
طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش؛
تا اگر زمانی خوردت کرد
لگدکوب هر رهگذری بشوی !👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
شماره رو گرفتم و رفتم پایین پیش جعفر که توی ماشین منتظرم بود..جعفر گفت:چی شد؟؟؟امروز هم به کل از کار و زندگی افتادم…گفتم:حالا که امروز وقت گذاشتی و نمیتونی بری سرکار ،یه شماره اش بهش زنگ بزنم و آدرس بگیرم بریم اونجا..فکر کنم اگه اونجا بریم اهدا جنین همین هفته انجام میشه..فقط یه کم گرونتره…جعفر سرشو تکون داد و الله اکبر بلندی گفت و وایستاد تا زنگ زدم و آدرس گرفتم….بعدش حرکت کردیم و رفتیم اون مرکز….. با اقای دکتر حرف زدیم و به توافق رسیدیم…اقای دکتر دستورات لازم رو داد و گفت:دو روز دیگه فلان ساعت اینجا باشید….خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم..هر دو..هم من و هم جعفر..از اون مرکز باهم رفتیم توی یه رستوران و غذا خوردیم و بعدش کلی مثل دوران دوستیمون توی پارک و محل تفریحی گشتیم و شب برگشتیم خونه…اون شب بعداز مدتها شب خیلی خوبی داشتیم و کلی باهم خوش گذروندیم و حرف زدیم و وبا فکر اهدای جنین خوابیدیم .
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
❣به کائنات بگو:
نوبتی هم باشه نوبت منه😎
نوبت منه که به مراد دلم برسم
نوبت برنده شدن منه🤩
نوبت منه که طعم خوشبختی رو بچشم
نوبت شادیهای بی حدو مرز منه
نوبت پیروزیهای بزرگ منه💪💪
نوبت آروزهای منه
نوبت خوشبختی های بی حد و مرز منه💸
نوبت منه که کتاب ترجمه کنم و چاپ کنم
نوبت منه که به خواسته هام برسم🥳🥳
نوبت منه که کاری عالی با درآمدی عالی داشته باشم
نوبت منه که طعم آرامشو بچشم🍃🍃
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
❇️ یه جمله ای رو شنیدم که میگفت:
رشد درد داره! تغییر هم درد داره! اما هیچی به اندازه ی درجا زدن در جایی که بهش تعلق نداری دردناک نیست! نترس از اینکه کُند رشد کنی ولی از این بترس که فقط درجا بزنی.!☹️💔^^
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
روز اهدای جنین رسید و جعفر صبح زود منو به مرکز رسوند و به منشی گفت:من میرم یه کار کوچیک دارم….یکی دو ساعته برمیگردم…منشی گفت:بهتره ساعت دوازه اینجا باشید چون یه سری مراحل داره و چند ساعتی طول میکشه…جعفر با من خداحافظی کرد و رفت..تا جعفر تنهام گذاشت،، استرس عجیبی گرفتم..نمیدونم چرا ترس و دلهره اومد سراغم و با خودم گفتم:کاش صبر میکردم و همون مرکز دولتی و قانونی میرفتم…راستش اون مرکزی که رفتیم تابلو و نظام پزشکی نداشت و مثل یه خونه کلنگی بود که بازسازی کرده بودند و هر کی هم میومد اول تلفنی با دکتر و یا منشی هماهنگ میکرد بعد در رو براشون باز میکردند…برای اینکه استرسمو کمتر کنم خودمو دلداری دادم و با خودم گفتم:احتمالا بخاطر غیر قانونی بودن میترسند برای همین تابلو نزدند و احتیاط میکنند..تازه بجز تو ۲نفر هم هستند پس نترس و به بچه فکر کن…با استرس و اضطرابی که داشتم روی صندلی انتظار نشستم .
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
♥️🍃
❣لبخند بزن به زندگی
لبخند بزن به نسیمی که مدام نوازشت می کند.و به بلبلانی که با حس و شوقی وصف ناپذیر، برایت ترانه ای عاشقانه سر می دهند.
لبخند بزن به دیروزی که خوش بود،
و به امروزی که زیباست، و به فردایی که رویایی خواهد بود. لبخند بزن به آسمانی که برای لطافت زمین، زیر پایش، اشک شوق جاری می سازد. لبخند بزن به شقایق ها، نیلوفر های آبی و نرگس ها…
لبخند بزن به تمام گلهای عالم که از زمینی سخت، می رویند و جهان را زیبا میسازند. لبخند بزن به خدایی که با نعمتهایش، لبخند را میهمان لبهایت میکند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_دو
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
توی همین فکرا بودم که نفر اول که یه خانم حدود ۴۰ساله بود رفت داخل اتاق اهدا،چون اونجا سکوت بود،حدود ده دقیقه بعد صدای ناله های خانم رو شنیدم.راستش یه لحظه خیلی ترسیدم و به منشی گفتم:اهدا درد داره؟؟منشی خیلی ریلکس گفت:بالاخره دیگه….متعجب گفتم:یعنی چی؟؟منشی از روی بی میلی نفسی داد بیرون و گفت:بالاخره بی درد نمیشه که ؟منشی گفت:هیچی…ولش کنید.میبینی که دیگه صدایی نمیاد.گفتم:حداقل یه توضیحی در رابطه با اهدا بدید تا استرسم کم بشه….منشی گفت:من که ندیدم..وقتی رفتید داخل از اقای دکتر بپرسید…اروم و قرار نداشتم و میترسیدیم…یهو فکری به ذهنم رسید و با خودم گفتم:اهااان…وقتی اون خانم اومد بیرون ازش میپرسم ،،اگه مشکلی دیدم از اینجا میرم…والا…همون مرکز دولتی بهتره….این فکرها منتظر نشستم تا اون خانم اومد بیرون.صورتش رنگ پریده شده بود و یه کم زیر لب غر میزد..ازلای در داخل اتاق رو نگاه کردم تا مطمئن بشم که جز دکتر کسی دیگه ای توی اتاق نیست..اقای دکتر تنها بود و داشت دستکشهاشو در میاورد…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🍁دستانم لایق
💫شکوفه های اجابت نیستند
🍁اما از آنجایی که
💫پروردگارم را
🍁رحمان و رحیم
💫میشناسم بهترینها را
🍁در این شب پاییزی
💫برایتان طلب میکنم
شبتون بخیر
#شب_بخیر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨
شروع هفتتون زیبـا 🌸
🌸برات آرزو میکنم
🍃اونی که میخوای بشه
🌸اگه نشـد غمت نباشه
🍃یکی اون بالا هست
🌸که حواسش به هوای دلت هست
🍃مثل کوه پشتته
🌸موقعش که برسه
🍃همه چی رو میده بهت
🌸حتی بیشتر از اون چیزی که
آرزوش رو داشتـی .......💖
#صبح_بخیر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺خدای مهربانم
✨در این صبح زیبای شنبه
✨برای دوستانم و عزیزانم
✨سلامتی، نشاط ،دلخوشی
✨عاقبت بخیری ،
✨عشق و محبت خواستارم
🌺خدایا 🤲
✨خانه هایشان را
✨غرق عشق محبت و آرامش فرما
🌺آمیـــن🙏
#نیایش_صبحگاهی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
تقدیم به هر آدمی که داره سخت واسه آرزوهاش تلاش میکنه،🥰
شب بیدار میمونه تا پیشرفت کنه،♥️
خسته شده اما جا نمیزنه و به حرف هیچکس توجهی نمیکنه🙃
تا به خواسته و لیاقتش برسه :😍
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه چیزبه وقتش درست میشه...
بسپارش دست خدا🙏❤️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir