#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
این بود آرزوی خوشبختی بابا…..بقدری بغض کردم که دیگه نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن…..از تالار اومدیم بیرون و تا جلوی در خونه مارو همراهی کردند وبرگشتند……از اینکه با نوید تنها شده بودم خیلی خجالت کشیدم اما چهره و چشمهای جذابش ارومم کرد……امیدوار بودم نوید منو خوشبخت کنه و جای خالی محبتهایی که بابا ازم دریغ کرده بود رو برام پر کنه….با همون لباس عروس روی تخت نشستم و به نوید نگاه کردم و دیدم با دستهاش شقیقه هاشو فشار میده…..با نگرانی گفتم:سرت درد میکنه …؟؟؟؟بهم نگاه کرد و گفت:اره…..زود بلند شدم و رفتم آشپزخونه و براش مسکن برداشتم و خواستم برم اتاق خواب که دیدم توی پذیرایی روی کاناپه نشسته ،،…قرص رو با یه لیوان آب دادم دستش و گفتم:اینو بخور تا خوب بشه…..قرص روگرفت و دو تا همزمان خورد و روی کاناپه دراز کشید…..منم رفتم داخل اناق تا لباسهامو عوض و شینیون موهامو باز کنم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#انرژی_مثبت
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_دو
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
نامه ی رضا همین قدر کوتاه و مختصر بود و دیگه هیچ توضیحی نداده بود که کجا و چه روزی؟؟؟دو دل بودم….از یه طرف دلم میخواست از اون خواستگاری و ازدواج اجباری نجات پیدا کنم و از طرف دیگه نمیخواستم از خونه ی پدریم که امن ترین جا برای من بود برم…ترس و دلهره به جونم افتاده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟؟رضا هم که درست و حسابی توضیح نداده بود چیکار میخواهد بکنه؟؟حداقل میگفت که میام خواستگاریت و بعد باهم فرار میکنیم بهتر بود ولی حرفی از خواستکاری نیاورده بود….توی همین فکرا بودم که اعظم با سینی چای داخل اتاقم شد و نشست…حس کردم میخواهد حرفی بزنه اما دو دله…گفتم:چیزی شده؟اعظم گفت:راستش !بابات جواب مثبت رو به نجف داده و قرار جمعه بیاند خواستگاری،بابات گفت که بهت بگم کاری نکن که مجبور شه باهات بدرفتاری کنه،…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟بابا حتی حاضر نیست من مثل خواهرام طرف رو ببینم بعد جواب مثبت بده؟؟؟؟خدایااا من چقدر بدبختم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_دو
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
آخر شب دیدم خاله ها ی هما با مامانش منو نگاه میکنند و درگوشی حرف میزنند،با خودم گفتم:یعنی چی میگند؟؟؟نکنه حرف وحدیثی در اومده؟؟یهو مادر هما بلند شد و رفت داخل یکی از اتاقها…از لای در دیدم که یه رختخوابی رو اونجا پهن کرد….یه بالشت و لحاف با روکش مخمل قرمز هم گذاشت….مونده بودم چرا یه دست رختخواب پهن کرده؟؟یعنی کی میخواهد اونجا بخوابه….توی همین فکرا بودم که مادر هما بسمتم اومد و گفت:پسرم!!جای خوابتو اماده کردم ،،میتونی بری اونجا استراحت کنی…به اتاق رفتم و بی حال و بی حوصله کت و شلوارمو دراوردم و لباس راحتی که اونجا برام گذاشته بودند رو پوشیدم و خیره شدم به رختخواب پهن شده….همینطور که گوشه ی اتاق نشسته بودم و نگاه میکردم یهو در زدندخودمو جمع وجور کردم و گفتم:بفرمایید…در باز شد و هما با لپهای گل انداخته وارد اتاق شد….یه لحظه خوشحال شدم که با ورود .مادرش پشت سرش حالم گرفته شد…تا مادرشو دیدم سریع از جام بلند شدم و ایستادم……مامان هما اومد جلو و دست منو و هما رو گرفت و دست مارو روی هم گذاشت و گفت:خوشبخت بشید…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_دو
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
مراسم کفن و دفنش خیلیها اومدند .همه سرخاکش حاضر میشدند چون راضیه رو قدسیه میدونستند…موقع دفن راضیه چند بار خودمو پرت کردم داخل قبر و گفتم:من هم باید با دخترم دفن بشم…اما مردم منو کشیدند بیرون و از قبر دورم کردند…خدا نصیب هیچ مادری نکنه..جوون از دست دادن خیلی سخته..داغ فرزند سخت ترین عذاب این دنیاست…راضیه ی من متولد ۵۲بود که توی ۱۹سالگی رفت…دیگه توانی برام نمونده بود و بچه های دیگر رو به حال خودشون رها کردم…یه مدت فقط با غصه ی راضیه سر میکردم که ناصر سکته کرد و مریض شد…فکر کنم ناراحتی راضیه اون بلا رو سرش اورد چون مرد بود و نمیخواست گریه کنه و این غم توی دلش تلنبار شد و سکته کرد…یادمه که یه شب به من گفت:ایران!!!من دیگه اخرای عمرمه….دلم میخواهد از اموال و زمینهایی(ارزش اموال بالا رفته بود و ارث خوبی به بچه ها میرسید)که دارم حتما به دخترام هم سهم بدی،،طبق شرع و قانون…در ظاهر وصیتشو قبول کردم….چند روز بعد ناصر هم منو تنها گذاشت…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_دو
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
توی همین فکرا بودم که نفر اول که یه خانم حدود ۴۰ساله بود رفت داخل اتاق اهدا،چون اونجا سکوت بود،حدود ده دقیقه بعد صدای ناله های خانم رو شنیدم.راستش یه لحظه خیلی ترسیدم و به منشی گفتم:اهدا درد داره؟؟منشی خیلی ریلکس گفت:بالاخره دیگه….متعجب گفتم:یعنی چی؟؟منشی از روی بی میلی نفسی داد بیرون و گفت:بالاخره بی درد نمیشه که ؟منشی گفت:هیچی…ولش کنید.میبینی که دیگه صدایی نمیاد.گفتم:حداقل یه توضیحی در رابطه با اهدا بدید تا استرسم کم بشه….منشی گفت:من که ندیدم..وقتی رفتید داخل از اقای دکتر بپرسید…اروم و قرار نداشتم و میترسیدیم…یهو فکری به ذهنم رسید و با خودم گفتم:اهااان…وقتی اون خانم اومد بیرون ازش میپرسم ،،اگه مشکلی دیدم از اینجا میرم…والا…همون مرکز دولتی بهتره….این فکرها منتظر نشستم تا اون خانم اومد بیرون.صورتش رنگ پریده شده بود و یه کم زیر لب غر میزد..ازلای در داخل اتاق رو نگاه کردم تا مطمئن بشم که جز دکتر کسی دیگه ای توی اتاق نیست..اقای دکتر تنها بود و داشت دستکشهاشو در میاورد…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سریع بلند شدم و اماده شدم و پشت سر مجید وارد اتاق مادرشوهرم که بزرگترین اتاق اون خونه بود و سفره ی غذارو همیشه اونجا پهن میکردند شدیم…..همه بودند….همین که سلام کردم تمام سرها بطرفم برگشت…..دیدم که پوزخندی دارند و سعی میکنند پنهونش کنند….
با خودم گفتم؛: چرا؟؟؟؟شاید لباسمو نامناسب پوشیدم…..مادرشوهرم تا منو دید یهو از جاش بسرعت بلند شد و اومد سمت من و در حالیکه روسریمو از سرم برمیداشت گفت:ما اینجا نامحرم نداریم…..روسری که از سرم برداشته شده موهای پرپشت و صاف مثل مخملم پریشون دورم پخش شد…وای که اون لحظه از خجالت آب شدم…..حتی نتونستم سرمو بلند کنم و عکس العمل بقیه رو ببینم…..
من از ۹سالگی حجاب داشتم ،حتی داخل عمارت ….. اون روز اولین باری بود که پیش اون جمع که نامحرم کم نداشت بی حجاب شدم…،پدر شوهرم که بهش اقاجون میگفتند با تشر به مادرشوهرم گفت:نبینم مادرشوهر بازی در بیاری هاااا….به مرور با قوانین اینجا آشنا میشه…….
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان(۲)
#پارت_سی_دو
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
بخاطر ندونم کاری خودم و بازی با زندگی و آبروی مردم از خونه و زندگیم آواره شده بودم….با حالت ترس و استرس خودمو رسوندم خونه ی خواهر بزرگم…..اصلا حال روحی خوبی نداشتم….تا رسیدم اونجا به خواهرم گفتم:من یه دوش بگیرم بیام…..خواهر بزرگم از بچگی به من محبت داشت و با مهربونی با من رفتار میکرد و کلا حکم مادرمو داشت…کلی قربون صدقه ام رفت وگفت:بررروو….برووو دوش بگیر من برات حوله میارم…،رفتم حموم و یه دوشی گرفتم و اومدم بیرون و دیدم خواهرم برام ناهار آماده کرده،..،.ناهار رو خوردم و رفتم اتاق بغلی که کسی نبود یه کم مشروب خوردم و سیگار کشید تا سرحال شدم……خوب که سرحال شدم به خواهرم گفتم:خب آبجی!!من دیگه برمیگردم تهران سرکارم…..خواهرم بغلم کرد وگفت:الهی قربونت بشم پژمان!!!خیلی مراقب خودت باش…..اینم بدون ک با تمام این حرف و حدیثها هنوز دوستت دارم و داداش کوچیکه ی خودمی…..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان جا رو رو برداشت تا شیشه ها رو جمع کنه و در همون حال گفت:آخه خدا لعنتت کنه رضا.این کفترات امون مارو بریدند.رضا یا الله گفت و اومد لبه ی دیوار پشت بوم و گفت:ببخشید خاله!!!گربه دنبالش کرده بود اومد اونجا..اون روز اولین باری بود که رضا رو میدیدم.درسته همسایه بودیم اما من بخاطر یکی یه دونه بودن دختر آزادی نبودم.با دیدن رضا خون به گونه هام دوید و خجالت زده کفتر رو گرفتم و بطرف پشت بوم و رضا پروندم.کفتر رفت سمت رضا اما رضا بی توجه به کفتر فقط به من خیره شده بود و نگاهم میکرد(توی روستا همیشه حجاب داشتیم )…مامان که دید رضا به من نگاه میکنه دمپاییشو در اورد و پرت کرد بطرفش و گفت:حالا چشم چرونی هم میکنی!!!!چشاتو درویش کن.،برو پشت بوم خودتون…رضا که انگار تازه متوجه ی اطرافش شده بود با لکنت گفت:ببخشید.سریع برگشت و رفت پشت بوم خودشون…برگشتیم داخل اتاق و مامان چادر رو تموم کردو یه کم برای فردا خونه رو مرتب کرد…اون شب به خاطر رضا و آواز مامان سرحال و خوشحال خوابیدم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
من ازهمون شب نامزدی عاشقت شدم خیلی تلاش کردم یه جورای بهت بگم امانفهمیدی ولی من دارم نابودمیشم به هیچ کس غیرتونمیتونم فکرکنم..حامدکه کم مونده بودپس بیفته باچشمهای ازحدقه بیرون زده فقط نگاهم میکردانگار لال شده بود..گفتم این مدتی که وارد خانواده ی ما شدی خوب میدونی من خیلی خواستگار داشتم که همه روبی دلیل رد کردم یکیشم برادرخودت بود .دست خودم نیست نمیتونم به کس دیگه ای فکرکنم ازطرفی هم نمیخوام زندگیه خواهرم روبه خاطرعشق دوستداشتن خودم خراب کنم توبرزخ بدی گیرکردم برام دعاکن ولطفاهرچی بهت گفتم نشنیده بگیرمن سعی میکنم یه جوری باخودم کناربیام..حامدبدون اینکه حرفی بزنه حرکت کردرورسوندم خونه منم ترجیح دادم سکوت کنم دیگه هیچی نگفتم..همیشه فکرمیکردم اگرحرف دلم روبهش بزنم سبک میشم یاحداقل میتونه کمکم کنه حس دوستداشتنش تووجودم ازبین بره اماباسکوتش بیشترمن روبیشتردرگیرخودش کردبودچون نتونستم بفهمم توفکرش چیه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_سی_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ساعت۱۲شب بی خبررفتم خونه وقتی رسیدم برقهاخاموش بودتعجب کردم چون گاهی شبهاکه زنگ میزدم مگارونگین تادویاسه شب بیداربودن...گفتم لابد امشب زودخوابیدن وچون ازرفتنم به خونه خبر نداشتن سرزده واردخونه نشدم قبلش چندبارزنگ اپارتمان روزدم که بیداربشن اگرنگارلباس مرتب تنش نیست متوجه بشه.اماهرچی زنگزدم خبری نشدبه ناچارکلیدانداختم رفتم همزمان نگین روصداکردم ولی کسی خونه نبودرفتم سمت اتاق خواب دیدم چنددست ازلباسهای مهمونی نگین روتخته !!!هنگ بودم اون صحنه تداعی کننده ی لحظه ای بودکه کسی میخوادعجله ای بره مهمونی نمیدونه چی بپوشه ولباسهاش روازکمدمیاره بیرون تایکی روانتخاب کنه... زنگزدم به نگین ولی جواب ندادشماره ی نگارروگرفتم اونم جواب نداد..حالم واقعابدبوددلدردامانم روبریده بودلحظه به لحظه ام حالم بدترمیشد..به اون حال بدم تهوع ام اضافه شده بودمدام شماره ی نگین رومیگرفتم شایدجواب بده بهش بگم حالم خوب نیست اماجواب نمیداد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_سی_دو
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
سیامک خیلی خونسردگفت همینه که هست سعی کن بااخلاق رفتارم کناربیای که اذیت نشی..ارامش ازوجودم رفته بودهیچ مهمونی نمیتونستم شرکت کنم چون دلخوش نداشتم مدام فکرم مشغول سیامک بودکه الان باکیه کجاست..هردفعه ام زنگ میزدم مغازه یکبارش بود۱۰بارش تشریف نداشت..چندماه گذشت تانزدیک سالگردازدواجمون شدتصمیم گرفتم یه جشن کوچیک بگیرم..فقط یادم رفت بگم تواین مدت چندبارپیش روانشناس ومشاوررفتم وازسیامک هم میخواستم باهام بیادامامشاوره ای که حق روبه من میدادجلسه دومش رودیگه نمیومد میگفت این به دردنمیخوره هیچی حالیش نیست..اصلاهمکاری نمیکرد.خلاصه یک هفته به سالگردازدواجمون مونده بودیه روزکه بامادرشوهرم داشتیم برنامه ریزی میکردیم برای یه جشن خانوادگی تلفن خونمون زنگ خورد..تا جواب دادم یه آقایی گفت منزل فلانی گفتم بله بفرمایدخودش روآقای مرادی معرفی کردگفت صاحب مغازه ی همسرتون هستم تعجب کردم که چرازنگ زده خونه گفتم بفرمایید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
همون موقع بابام داداشم امدن حال روزاوناهم تعریفی نداشت توبغل بابام گریه میکردم میگفتم دیدی دخترت چه جوری بدبخت شد...داداشام دستم روگرفت سوارماشینش کرد
تحمل این همه فشارروحی روانی رونداشتم..یه لحظه شوک بهم واردشد..دیدم نمیتونم گریه کنم..زبونم بندامدبوداشکام نمیومد فقط نگاه میکردم..بابام باداداشم من روبردن خونه ی داداش کوچیکم زیربغلم روگرفته بودن که بتونم راه برم..مامانم برای کاری رفته بودتهران وخبرنداشت..زنداداشم بهش زنگزدگفت چه اتفاقی افتاده مامانم سریع بلیط گرفته بودکه برگرده..به من چندتاقرص دادن به زورارام بخش خوابیدم..نمیدونم چندساعت خوابیده بودم که باصدای همهمه بیدارشدم..دیدم مامانم باخاله هام امدن همین که من رودیدن شروع کردن به گریه وزاری کردن..جنازه مجیدرودیرتحویل دادن..قراربودفرداش دفنش کنن..اون روزم من باارام بخش گذروندم خیلی حالم بدبودطوری که روزمراسم خانواده ام گفتن بهتره برای مراسم مهسارونبریم طاقت نمیاره...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_دو
امین پشت تلفن،تمام حرفهاش روباگریه میگفت:مامان بابام خیلی ناراحت شدن گفتن چرازودترنگفتی اونم میگفت یکتاخبرداشته دوستداشت کلا من روقاطی هرماجرای کنه..خلاصه پدرمادرم که متوجه حال خراب امین شدن زنگزدبه داییم جریان روگفتن..داییم درجواب حرف بابام میگه اگرقبل ازاین خواستگاری جریان رومیگفتیدکی بهترازشماولی الان دیگه دیروامشب بله برون یلدا نمیتونیم بهم بزنبم ویلدخودشم راضیه به این ازدواج..انشالله یه زن خوب برای امین پیداکنیدبهترازیلدا تمام این حرفهارووقتی ازبابام شنیدم انقدری خوشحال شدم که حدنداشت اصلادلم برای امین نمیسوخت دوستداشتم زجرکشیدنش روببینم و میدونستم امین حالاحالاحالش خوب نمیشه وچندسالی عذاب میکشه واین شایدجبران ذره ای از زجری که این چندسال من کشیدم میشد.. یلدا نامزد کرد وچندماه بعدشم عروسی کرد
امین ازسربازی برگشته بودحالش اصلا خوب نبود مثل ادمهای روانی شدبودمیرفت تواتاق ساعتهاباصدای بلندگریه میکردبه حدی لاغرشده بودکه هرکس میدیدش فکرمیکردمریضه همه باهاش همدردی میکردن ولی من عین خیالم نبودودعامیکردم سرسه تاشون بلایی بدترازاین بیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_دو
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم خوبه خودتم میدونی ما ۲ تا هیچ وقت نمیتونستیم کنار هم باشیم چون هیچ نقطه مشترکی نداشتیم ونداریم من عاشق زنم هستم وبه زودی هم پدر میشم.یه لحظه نگاه ثمین کردم دیدم بی صدااشک میریزه!!گفتم درد داری؟میخوای پرستارخبرکنم،گفت خیلی وقته دردام دیگه بامسکنم ساکت نمیشه برو برات ارزوی خوشبختی میکنم انشالله به زودی بچتم بغل کنی کنارزنت اززندگیت لذت ببری و پتو کشید رو سرش گفت لطفا برو..از رفتارش هنگ بودم پتو از صورتش اروم کشیدم کنارگفتم پس این همه اصراربرای دیدنم بخاطرچی بود..گفت بایدحرفهام بهت میزدم وگرنه رو قلبم سنگینی میکردوخودم روسرزنش میکردم چرابهت نگفتم.گفتم من الان متاهلم گفتن این حرفهاچه سودی برات داشت غیراینکه فکرذهن من رودرگیرکنی..گفت خودمم نمیدونم چراش رو ولی هرکاری کردم ازقلبم فرمان گرفتم الانم فراموش کن برو...خیلی ازدستش عصبانی بودم حس میکردم مثل قبلادستم انداخته گفتم خیلی بیشعوری یه لطفی کن دیگه بهم پیام یازنگ نزن وازاتاقش امدم بیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
آرش خانواده ی با کلاس و مودبی داشت و توی همون جلسه ی اول منو پسندیدند و از بابا اجازه خواستند تا با آرش تنهایی توی اتاق صحبت کنیم..زن داداش اومد توی آشپزخونه و به من گفت:سحرجان.!!بیا برو توی اتاقت تا با پسره، آرش خان حرف بزنید..حواست باشه خوب نگاهش کنی،،زیاد هم با چادر صورتتو نپوشون تا آرش هم بتونه چهره اتو واضح ببینه..قبول کردم و رفتم توی اتاقم و منتظر آرش شدم.چند ثانیه بعد آرش با پشت انگشتش ،اروم چند ضربه به در اتاق زد و اومد داخل و با لبخند گفت:سلام…جوابشو دادم و نشستم روی فرش،آرش هم روبروم نشست و گفت:راستش من شرط خاصی ندارم اگه شما شرط و یا خواسته ایی دارید بفرمایید من به گوشم…سرمو بلند کردم و یه لحظه نگاهش کردم و گفتم:منم شرطی ندارم فقط دلم میخواهد همسرم اهل دود و دم و غیره نباشه..فقط همین..آرش گفت:مطمئن باش من اهلش نیستم.،اگه بودم که نمیتونستم ورزش کنم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
بعدازچندتابوق خوردن جواب دادخیلی بیحال بود..گفتم معلوم هست کجای..چرا نیومدی مسجدشانس اوردی..انقدر مسجدشلوغ بودکه مامان متوجه نبودنت نشده..شیرین گفت بامیلادرفتم پیش یه مامای خونگی وازشراون بچه خلاص شدم..گفتم چکارکردی دیونه..الان حالت خوبه..گفت خوبم ولی دلم خیلی دردمیکنه..از داروخونه مسکن خریدم بخورم شاید دردم ساکت بشه..تو مامان رویه جور بپیچون امشب بگذره حالم فردابهترمیشه..دیگه براتون نمیگم چه جوری تاسرخاک رفتم برگشتم خونه اقاجون...دل تودلم نبود ونگران شیرین بودم..اون شبم مهمونهای شهرستانیموندن ومن نمیتونستم برم خونه..اخرشب باپدرم برگشتم خونه..مادرم موندپیش مهمونا...سریع رفتم پیش شیرین رنگش پریده بودودستاش مثل یه تیکه یخ بود نمیتونست حتی چشماشوبازکنه..گفتم شیرین چه بلای سرخودت اوردی اروم چشماشو بازکرد گفت اگرمردم حلالم کن رعنا اشتباه کردم به حرفت گوش ندادم..حالش واقعابدبود..بایدمیرسوندمش بیمارستان..ولی شیرین قبول نمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir