eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. رویا بعداز دید زدن خونه با یه حالت حسادت وار رو به بابا کرد وگفت:معلومه که پاییز خیلی خوش شانسه….هم یه بابای پولدار و جذاب و خوبی مثل تو داره و هم عروس یه خانواده ایی میشه که همه آرزوشو دارند…… بابا یه نگاه به من کرد و گفت:باید قدر این خانواده رو بدونه…..از الان میگم بعداز ازدواج حق نداری تحت هیچ شرایطی بدون نوید خونه ی ما بیایی………..باید کاری کنی که پیش این خانواده آبروم حفظ بشه…..سرم پایین بود و با انگشتهای دستم بازی میکردم….طبق معمول حرفی نزدم……مهمونی تموم شد اما دریغ از یک کلمه حرف زدن با نوید….من خجالتی نبودم اما خودم معتقد بودم که بهتره کمتر حرف بزنم چون ادمها هر چی بیشتر حرف میزنند رازشون بیشتر فاش میشه…..اما اون شب حس کردم نوید کم حرف نیست بلکه خیلی خجالتی هست و روش نمیشه با من حرف بزنه…….بدون اینکه شماره ایی بین منو نوید رد و بدل بشه قرار شد یکماه بعد بله و برون برگزار بشه ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. یکی دو روز هم گذشت و یه شب صدای بابارو شنیدم که به اعظم گفت:این هفته جمعه محمود اقا اینا میاند خواستگاری.،با شنیدن این حرف همش تو فکر بودم که چطوری خودمو به رضا برسونم و بهش خبر بدم که داره برام خواستگار میاد.تا اینکه عصرهمون شب اعظم یه کم دراز کشیدتا چرت بزنه.من هم توی حیاط داشتم قدم میزدم که صدای موتور رضا اومد.اروم در حیاط رو نیمه باز کردم..میدونستم یه بار دیگه رضا گاز میده و رد میشه چون رمزمون دو بار بود…همونجا ایستادم تا وقتی رضا رد میشه منو ببینه.وقتی رضا برگشت،در رو باز کردم و سریع گفتم:منو زندونی کردند و قرار شوهرم بدند.همین دو جمله رو گفتم و در رو بستم و سریع رفتم توی اناقم و دراز کشیدم تا به هیچ وجه اعظم شک نکنه…دو روز بعدش زنگ خونه رو زدند و اعظم رفت باز کرد…از پنجره دیدم که یه دختری هست که خودشو دوست من معرفی کرد و خواست که برم جلوی در……اعظم صدام کرد و گفت:شیرین بیا ببین دوستت چیکارت داره؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. اون شب هما یه پیراهن قرمز چین چینی پوشیده بود با یه چارقد سفید..لپهای هما هماهنگ با رنگ لباسش شده بود و زیبایی خاصی بهش داده بود،هما واقعا گل سرسبد مجلس بود چون وقتی با سینی چای اومد توی اتاق لبخند رضایت مامان و بابارو توی چهره اشون دیدم…زن داداشاهام زیرزیرکی نگاه میکردند و بهمدیگه چشم و ابرو میومدند…معلوم بود حسادت میکردند چون عشق من ازشون خیلی سرتر بود…همون شب خواستگاری روز و تاریخ عقد رو مشخص کردند و قرار شد یکماه بعد عقد کنیم…ته دلم خداروشکر کردم که همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت،،در عرض اون یکماه تدارک عقد رو دیدیم و برای خرید با هما و خانواده اش راهی شهر شدیم ..از اینکه داشتم براش خرید میکردم روی ابرها بود و دلم میخواست هر چی دوست داره و دست میزاره روش حتما براش بخرم…اما هما بقدری نجیب و مهربون بود که حتی اختیار خرید رو هم به بزرگترا سپرد و هر وسیله و لباسی رو که بزرگترا انتخاب میکردند اون هم موافقت میکرد…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… بدترین روزهای عمرمو داشتم میگذروندم.دختر دسته گلم جلوی چشمهام داشت پرپر میشد و از دست هیچ کسی کاری برنمیومد..راضیه توی اون وضعیت عذاب میکشید و روز به روز بدن نحیفش ضعیف و ضعیف تر میشد،دستم به جای بند نبود جز دعا و نذر و نیاز کردن….شب تا صبح به درگاه خدا گریه ودعا میکردم که دخترمو نجات بده اما انگار خدا صدای منو نمیشند…یه روز که کنار تخت راضیه بودم به سختی گفت:مامان!!خواب دیدم که رفتم آسمان و هر چی تو میگی برگرد پایین،،برنمیگردم…اشک چشمهام جاری شد و گفتم:خیره انشالله..حتما میخواهی خوب بشی که همچین خوابی دیدی….راضیه چشمهاش پراز اشک شد و گفت:اون بالا خوب بود و خودم هم دلم نمیخواست برگردم…گفتم:درسته اون بالا خوبه اما دیگه از این حرفها نزن..تو خوب میشی…فردای همون روز راضیه آسمانی شد…راضیه بعداز سه ماه تحمل درد و عذاب فوت شد…خیلی حالم بد بود.دنیا روی سرم خراب شده بود و زیر اوارش به زحمت نفس میکشیدم… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… شماره رو گرفتم و رفتم پایین پیش جعفر که توی ماشین منتظرم بود..جعفر گفت:چی شد؟؟؟امروز هم به کل از کار و زندگی افتادم…گفتم:حالا که امروز وقت گذاشتی و نمیتونی بری سرکار ،یه شماره اش بهش زنگ بزنم و آدرس بگیرم بریم اونجا..فکر کنم اگه اونجا بریم اهدا جنین همین هفته انجام میشه..فقط یه کم گرونتره…جعفر سرشو تکون داد و الله اکبر بلندی گفت و وایستاد تا زنگ زدم و آدرس گرفتم….بعدش حرکت کردیم و رفتیم اون مرکز….. با اقای دکتر حرف زدیم و به توافق رسیدیم…اقای دکتر دستورات لازم رو داد و گفت:دو روز دیگه فلان ساعت اینجا باشید….خدا میدونه چقدر خوشحال بودیم..هر دو..هم من و هم جعفر..از اون مرکز باهم رفتیم توی یه رستوران و غذا خوردیم و بعدش کلی مثل دوران دوستیمون توی پارک و محل تفریحی گشتیم و شب برگشتیم خونه…اون شب بعداز مدتها شب خیلی خوبی داشتیم و کلی باهم خوش گذروندیم و حرف زدیم و وبا فکر اهدای جنین خوابیدیم . ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران در عرض چند ماه تدارک عروسی دیده شد و بهترین جهیزیه هم چیده شد و من شدم عروس…..عروسی که واقعا چشمهای همه رو با دهن باز خیره ی خودش کرده بود…..توی جشن عروسی بسیار از خانمها شنیدم که میگفتند:حیف شد برای پسرم نگرفتم ،،..حیف شد که زن داداش من نشد….حیف و حیف و حیف…… باز هم دختر ناز بابا شده بودم و عزیز دل خان بابا…..دوباره عزیزکرده و یکی دونه ی فامیل بودم اما دریغ…..دیگه اون حسی که ازشون میگرفتم انگار یه چیزی کم داشت…..انگار مامان و بابارو نمیشناختم و فقط مامانی همه کسی ام بود………بگذریم ….عروسی مفصلی برگزار شد و من با ساز و دهل راهی شهر شدم….زندگی جدید با ادمهای جدید که فقط ۳-۴ماه بود باهاشون آشنا شده بودم….. شب عروسی وارد خونه ایی شدم که سه تا عروس داشت و مادرشوهر و پدرشوهرم...،،پدرشوهرم مرد خیلی مهربونی بود که برای همه یه لقب گذاشته بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. چون همشهری بودیم بعدها متوجه شدم که همسرش طلاقش داده…….هر چند که خواسته ی خوده فرشته بود و اون منو خونشون دعوت کرده بود ولی من هم مقصربودم و الحق که با زندگی یه خانواده بازی کردم و باعث شدم اون زندگی از هم بپاشه….اکثر همشهریها فهمیده بودند و یه مدت پشت سرم حرف و حدیث زیاد بود…..فکر کنم به خاطر قضیه ی فرشته ،،،داداشم حرفهای خانمشو در مورد قصد تعرض من بهش رو باور کرد چون خیلی با من سرو سنگین شده بود……نزدیک تعطیلات عید شد و طبق معمول اماده شده بودم برم شهر خودمون که دخترعمه ام زنگ زد و گفت:پژمان!!!فعلا این طرفها نیا چون مادر فرشته خیلی نفرینت میکنه و همه پشت سرت حرف میزنند…..ممکنه اتفاقی بیقته ،،،آخه تورو باعث بهم خوردن زندگی فرشته میدونند….گفتم:بیخود کردند…..میام ببینم چیکار میتونند بکنند؟؟؟؟برای من دیگه هیچی مهم نبود نه آبرو و نه هیچ چیز دیگه ایی….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون همون روز ترس لعنتی اومد سراغم،اون خانمها منو پسندیدند و رفتند تا فردا دوباره با پسره بیاند.بعداز رفتنشون به بابا گفتم:بابا!!!!میشه بگید خواستگارا نیاند؟بابا متعجب گفت:چرا؟؟؟بالاخره که باید ازدواج کنی..گفتم:واقعیتش میترسم این پسر هم بیاد خواستگاری و بعد فوت بشه.بابا الله اکبری زیر زبونش گفت و بعد رو به من ادامه داد:بس کن دخترم،.اونا همش حادثه بود و ربطی به تو نداره.به حرفهای مردم اصلا توجه نکن و به فکر زندگی خودت باش.مگه تو عزائیل هستی که اونارو بکشی.قسمت و عمرشون تا اونجا بوده.دیگه به خودت اینقدر تلقین نکن آخه منو مادرت که همیشه زنده نیستیم و بعد از ما تنها میمونی..گفتم:تنها بمونم بهتره تا یکی این وسط بمیره…بابا گفت:الان ما هستیم تا حیاط نمیتونی بری وای به روزی که نباشیم.فردای روزگار ما سرمونو گذاشتیم زمین کی خرج و مخارجتو میده??بابا ادامه داد:حالا بزار بیاند اگه پسر خوبی بود ان شالله میری خونه ی بخت.خودتو با این خرافات گول نزن دختر!حرف بابارو زمین ننداختم و قبول کردم اما ته دلم آشوبی بود و میترسیدم اتفاقی بیفته….. ادامه در پارت بعدی 👇
یه بار بخاطر اینکه کیمیا زیر لب به من فحش داده بود بابا حسابی کتکش زد  که بهش گفت:عمه گفته فحش بدم ‌اذیت کنم…. سالار زنگ زد به خواهرش و‌ ازش توضیح خواست اما خواهرش زد زیرش …. الان بهش فکر میکنم دلم برای کیمیا میسوزه ولی از خواهرشوهرم که اون همه بهش خوبی کرده بود واقعا توقع نداشتم ،هر بار میومد خونه ی ما کلی براش خرج و هزینه میکردم تا کم و‌کسری نداشته باشه اما اون اینطوری جبران میکرد…. سالار هم چشم رو نداره چون هیچی برام نمیخورید ولی توقع داشت ،من هر چی داشتم از خونه ی بابام اورده بود ،سالار در حد خرجی خونه هزینه میکرد نه برای کیف و‌کفش ‌ومانتو و غیره…. پسرم سه ماه شد…یادمه مصادف با ماه رمضان بود که رفتیم روستا…..همه برای عیدفطر میخواستند برند اما چون ما پول نداشتیم نرفتیم…. خواهرشوهرم زنگ زد و گفت:ما داریم برای تعطیلات عیدفطر میریم روستا..!!…شما نمیایید؟؟؟؟ گفتم:نه….چون وسیله نداریم هزینه امون زیاد میشه….. خواهرشوهرم گفت:از فلانی پول میگیرم و بهت قرض میدم ،بیا باهم بریم روستا،..بخدا خوش میگذره…. بااکراه گفتم:باشه…. تلفن رو که  قطع کردم یهو سالار اومد داخل خونه و بدون مقدمه گفت:از کسی تو پول خواستی؟؟؟ گفتم:نه….چطور..!؟ سالار گفت:قسم بخور…. گفتم:بخدا….من از کسی پول نخواستم….. سالار گفت:برادرم بهم زنگ زد و گفت که چقدر پول میخواهی،؟گفتم من؟؟من که پول نمیخواهم….گفت:خواهرت زنگ زده و میگه تو پول میخواهی…. گفتم:بخدا من خبر ندارم…..(بعد ماجرا رو براش تعریف کردم)…. روز عید فطر این موضوع رو پیش برادرشوهرم مطرح کردم و اون قضیه فیصله و تموم شد…. همون سال توی گوشیم واتساپ نصب کردم و یه گروه زدم و اسمشو گذاشتم خواهران….. این گروه متشکل از خواهرم سارا و سه تا خواهر شوهرام و زن داداشام و در کل خانمهای اقوام نزدیک بودند……بیشتر هم با وویس حرف میزدیم…… نمیدونم چطور شد که در عرض یک هفته گروه رو پاک کردم،،،..بعدا فهمیدم تا من گروهمو حذف میکنم، خواهرشوهر کوچیکه از فرصت استفاده میکنه  و عکس پروفایل مخاطبامو سیو میکنه و به پدرشوهرم یعنی باباش نشون میده و میگه :ببین بابا…!!!…عروست با ده نفر دوسته…. فردا صبح زود بود که پدرشوهرم زنگ میزنه به سالار….. سالار متعجب گوشی رو برداشت  و به من گفت:باباست…!! منتظر نگاهش کردم تا ببینم چی شده که این وقت صبح تماس گرفته….. پدرشوهرم به سالار گفت:گوشی رو بده به سهیلا…….. سالار گفت:چیزی شده؟؟؟ پدرشوهرم گفت :بده بهش کارش دارم…. سالار گوشی رو داد دست من……تا خواستم بگم الوو سلام….. حرفم توی دهنم ماسید….پدرشوهرم بلند داد کشید و گفت:تو مگه بی خانواده ایی…؟؟؟ از حرفش عصبی شدم و محکم جوابشو داد و گفتم:خودت بی خانواده ایی….چرا من؟؟؟ سالار که دید داره دعوا میشه زود گوشی رو از دستم کشید ‌‌و کمی ازم دور شد و گفت:چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از خودم مطمئن بودم برای همین کم نیاوردم و جوابشو دادم……سالار چند بار زنگ زد و قطع کرد و بعدش اومد سراغ من و خیلی دوستانه پرسید:قضیه  چیه؟؟؟خودت واقعیت رو بگو….. براش توضیح دادم و ناراحت و قاطع گفتم:میتونی بری پرینت در بیاری…..میتونی بری شکایت کنی و منو ببری پزشک قانونی تا ثابت کنی که من بهت خیانت میکنم و یا با ده تا مرد حرف میزنم……اگه ثابت شد من گناهکارم خونم حلالت ولی برعکس اگه بیگناهی من ثابت شد باید منو طلاق بدی……….. ادامه پارت بعدی👎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر با شنیدن این جریان توچشمایی حامدنگاه کردم گفتم پس قبول داری یه جاهای نباید سکوت کرد و حرف دلت رو باید بزنی تا حامدخواست جواب بده مامانم مداخله کردبحث عوض کرد..هرچندازقیافه ی عصبی افسانه ام میشدفهمیدکه نمیخواد این بحث ادامه پیداکنه منم دیگه حرفی نزدم کوتاه امدم امامتوجه ی نگاه متعجب حامدکه خیره شده بودبهم شدم..اون شب گذشت فرداش حامدبهم پیام داداگرعاشق کسی هستی خانوادت مخالفت میکنن به من بگوکمکت میکنم نوشتم خانوادم ازعشقم خبرندارن که بخوان مخالفت کنن هرچندبدونن زندم نمیذارن واین عشق داره داغون میکنه حامددیگه جواب ندادمنم پیگیرنشدم..غروب بعدازکارم داشتم میرفتم سرخیابون که سوارماشین بشم برم خونه دیدم یه ماشین ازپشتم داره بوق میزنه وقتی برگشتم حامدرودیدم کنارم نگهداشت گفت سوارشو..اولش فکرکردم امده دیدن برادرش امابعدخودش گفت نیم ساعتی هست منتظرت هستم گفتم چرا؟چیزی شده؟ بدون مقدمه رفت سراصل مطلب گفت افسون عاشق کی شدی؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خلاصه برای خریدعروسی مادرم بهترینهاروبرای تنهاعروسش خرید..نگینم باجهیزیه ای که اورده بودخودش رولایق همه چی میدونست یه جورای احساس برتری نسبت به فامیل خانواده ی من داشت گاهی رفتارهاش عصبیم میکردولی مادرم نمیذاشت خواهرهام اگرناراحتم میشن حرفی بزنن منم توخودم میریختم هی میگفتم کم کم درست میشه.خلاصه بهترین ارایشگاه روبراش گرفتم بهترین فیلم بردارویه تالاربزرگ شیک البته انقدروام گرفته بودم که ترس بعدازعروسی برای پرداختشون روداشتم امااون زمان فقط فکراین بودم که نگین راضی باشه...بعدازعروسی بانگین رفتم شیرازواصفهان ماه عسل توسفرمتوجه شدم هرموقع گوشی نگین زنگ میخوره ردتماس میزنه بهش شک کردم گفتم مزاحمی داری یه کم مکث کردگفت نه یکی ازبچه های دانشگاست جزوه میخوادفکرکنم گوشیش خرابه تامیام جواب بدم قطع میکنه خیلی پیگیرنشدم..بعدازسفرچندروزی هم رفتیم روستانگم براتون ازرفتارهای نگین انگارخانواده ام خدمتکارش بودن دست به هیچی نمیزدومثل مهمون یه جامینشست که ازش پذیرایی کنن... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم سیاوش وقتی امدخونه متوجه شدم بوی تند الکل میده..چیزی نگفتم شامش رو کشیدم خودمم رفتم جلوی تلویزیون نشستم سریال موردعلاقه ام رونگاه میکردم..شامش روکه خوردامدبافاصله ازمن نشست سرش روکردتوگوشی مشغول پیام بازی شدم فیلمم که تموم شددیدم باهمون لباسهای بیرونش خوابش برده و گوشی کنارشه یواشکی گوشیش روبرداشتم تاچکش کنم امارمزگوشیش روعوض کرده بودنتونستم بازش کنم..گوشی روسرجاش گذاشتم تصمیم گرفتم باهاش آشتی کنم تارمزجدیدش رویادبگیر..بعضی وقتهابه جدایی فکرمیکردم ولی از خانوادم واطرافیانم میترسیدم..خلاصه ازفردای اون روزشروع کردم اول به خودم حسابی رسیدن بعدبه خونه زندگی وکم کم خودم روبه سیامک نزدیک کردم..باهاش شروع کردم به حرفزدم‌‌ چندروزی که گذشت کبودیهای صورتم خوب شدباسیامک رفتیم دیدن مادرم خواهر وبرادرهام اونجابودن..هرکدوم که دعوتمون میکردن من باچشم وابروبه سیامک حالی میکردم که قول نده چون حوصله ی شلوغی وجمع رونداشتم بهانه ی کنکورمیاوردم میگفتم میخوام‌ کارشناسی شرکت کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. تانزدیک صبح بالاسرش بیدارموندم مراقبش بودم ونفهمیدم خودم ازخستگی کی خوابم برده بود..وقتی بیدارشدم دیدم مجیدداره تی وی نگاه میکنه..گفتم خوبی؟گفتم بهترم..یادم رفت بگم من مدتی بودتوارایشگاه مشغول بکاربودم اون روزهم ساعت۹صبح به یه مشتری وقت داده بودم ومجبوربودم برم سالن..اما نمیتونستم مجیدروتنهابذارم زنگزدم به پسرخاله مجیدازش خواستم بیاد پیشش که خیالم راحت باشه..موقع رفتن هم بوسش کردم گفتم مراقب خودت باش اگرحالت بدشدبهم زنگ بزن رفتم سالن امادلشوره ی بدی داشتم حال حوصله کارکردن نداشتم..دو ساعتی ازرفتنم گذشته بودکه محسن پسرخاله ی مجیدزنگ زد..گفتم چی شده ؟گفت نترس مجیدیه کم حالش بهم خورده دارم میبرمش بیمارستان خودت روبرسون...نفهمیدم چه جوری رفتم سمت خونه..وقتی رسیدم دم درخونه دیدم امبولانس داره اژیرمیکشه میره..دنبال امبولانس رفتم بیمارستان.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
دلم می خواست به مامانم بگم،من هیچ وقت ازدست ازاراذیتهاشون امنیت نداشتم نمیدونستم چرالال مونی گرفتم بازم سکوت کردم..دلم برای مامانم میسوخت کم سختی نکشیده بود..تو زندگیش وحالادونستن این ماجراهم داغونش میکرد..یکسال خورده ای ازرفتن امین میگذشت وهرچندماه یکباربرای مرخصی میومدخونه رفتارمن کماکان همنجوری بودباهاش وزیادتحویلش نمیگرفتم.. تا یکروز زنداییم زنگ زدخونمون گفت برای یلدا خواستگارامده وبله روبهشون گفتیم قرار امشب براش نشون بیارن شماهم تشریف بیارید..از شنیدن نامزدی یلدا شوکه شدم چطورقبول کرده بود..یلدا امین باهم بودن ویلدامیدونست امین دیوانه واردوستش داره چطورقبول کرده به یکی دیگه جواب بله بده..نمیدونستم باید چکارکنم اگرامین میفهمیدچی..رفتم تو اتاق بهش زنگزدم گفتم یلدا زندایی چی میگه توکه میدونستی امین میخوادبیادخواستگاریت یلداگفت امین تازه میخوادازسربازی بیادبره دنبال کارنه خونه داره نه ماشین یکسالم ازمن کوچیکتر ولی این خواستگارم مهندس خونه ماشین داره اوضاع مالیشم خیلی خوبه مگه دیوانه ام این رو رد کنم..منتظرامین بمونم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران یادمه توماه۷خیلی حالش بدشدمادرش امد دنبالش بردش خونه خودشون...منم بیشتر اوقات بعدازکارمیرفتم اونجا،یه روز که داشتم ازسرکاربرمیگشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد..سلام خوبی بهنام؟پیام روخوندم ولی جوابش روندادم ..فرداش دوباره همون شماره بهم پیام داد..نوشته بودخواهش میکنم جواب بده کارت دارم..از روی کنجکاوی نوشتم شما؟چند دقیقه بعدش جواب دادمنوخوب میشناسی به کمکت احتیاج دارم.گفتم تانگی کی هستی نمیتونم کمکت کنم..جواب داد به ادرسی که میگم بیاتابفهمی کی هستم..ادرسش مال بیمارستان بوداولش فکرکردم سرکارم گذاشته اماوقتی ساعت ملاقات رو برام فرستادگفت منتظرتم باورم شدراست میگه..هرچی فکرمیکردم که بفهمم کیه..به شماره ناشناس که بهم پیام داده بودزنگزدم ولی جواب ندادبدجورفکرم درگیرشده بود..اماسعی میکردم جلوی پرینازجوری رفتارکنم که شک نکنه،فرداش سرساعتی که گفته بودرفتم.بیمارستان موقع ملاقات بودراحت رفتم داخل..شماره اتاقش6بودوقتی واردشدم ثمین دیدم که بی حال روتخت افتاده ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. توی همین گیر و دار یه شب داداش و زن داداش اومدند خونمون...زن داداش بعد از کلی مقدمه چینی به مامان گفت:راستش یکی از آشناهامون دنبال یه دختر خوب میگشت که من سحر رو بهشون معرفی کردم ،،..اگه صلاح میدونید یه روز قرار بزارید تا بیاند خواستگاری…مامان که از وضعیت افسردگی و ناراحتی و گریه های من خسته شده بود خیلی زود قبول کرد و قرارهارو گذاشته و گفت:حالا بگو بیاند تا اقا پسررو ببینیم و بعدش نظرمو بهت میگیم..چند دقیقه بعد من رفتم توی آشپزخونه تا چای بریزیم که زن داداش اومد پیشم و گفت:سحر جان..اومدم اینجا تا نظر خودتو هم بدونم….نمیخواهم بخاطر من یا خانواده ات جواب مثبت بدی…مطمئن باش اگه نظرت منفی باشه.، بدون اینکه خانواده ات بدونند ردشون میکنم..با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم:چی بگم والا….هر چی خانواده ام بگه ،زن داداش گفت:پس با اونا قرار میزاریم تا بیاند خواستگاری و همدیکر رو ببینید،،بعدش نظر قطعی رو بهشون میدیم..سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم و باهم رفتیم پیش بقیه…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir