شما میتوانید پرواز کنید؛
و همچنین میتوانید بترسید.
اما نمیتوانید بترسید و پرواز کنید،
هر دو با هم نمیشود.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شادی
نمادی از زیستن آگاهانه است
و نمایشی از سپاسگزاری
در برابر یزدان_پاک
ما وارث این تفکریم
شاد باش و شاد زندگی کن
که شاد زیستن
انتخاب است نه اتفاق
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زیاد فکر کردن راجع به همه چیز
آدمرو داغون میکنه،
بعضی وقتا بذارید خودش اتفاق بیفته ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
صبر تنها عصبانی نشدن نیست
صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_پنجم
مادرشوهرم جلوی خودم پشت گوشی به شوهرش غرید وگفت:بیا که خاک توی سرمون شد…..عروس فلان فلان شدت، حامله است……نخیر اقا…..یه بچه ی تالاسمی تحویلمون میده……خدایاااااا…..عجب غلطی کردم…….چشمم کور میشد و این دختر رو نمیدیدم….آخه این کی بود که برای پسرم گرفتم…؟؟؟؟
حالم که بخاطر بارداری بد بود با حرفهای مادرشوهرم بدتر شد و با گریه رفتم توی اتاق خودمون…..
ابوالفضل خیلی پشتم بود و هوامو داشت ولی واقعا حال جسمیم خوب نبود …..اینقدر حالت تهوع داشتم که جونی برام نمونده بود…..اصلا نمیتونستم سرپا بایستم…..مدام عق میزدم و معده ام بهم میریخت…………..
گذشت و تاریخی که باید میرفتیم تهران رسید….هیچ پولی نداشتیم…..مونده بودیم چیکار کنیم؟؟؟خانواده ی همسرم اصلا به روی خودشون نمیاوردند…..
وقتی دیدم از اونا خبری نیست، تصمیم گرفتم دو تا از انگشترامو بدم به ابوالفضل تا بفروشه…..
انگشترهایی که سر سفره ی عقد بهم کادو داده بودند……
ابوالفضل انگشتر بدست رفت پایین تا بره بفروشه که مادرشوهرم متوجه شد….. وقتی فهمید که میخواهیم طلا بفروشیم اومد بالا پیش منو و هر چی از دهنش در اومد بارم کردو گفت:خجالت نمیکشی؟؟؟میخواهی آبروی مارو ببری….؟؟اررره دیگه با این کارت به گوش همه میرسونی تا با آبروی خانوادگی ما بازی کنی…..
گفتم:من با مردم چیکار دارم؟؟؟خب شوهرم سربازه و درآمدی نداره ،،مجبوریم فعلا اینطوری اموراتمونو بگذرونیم…….کاریه که شده و باید این آزمایش رو انجام بدیم…..
مادرشوهرم یه کم غر زد و رفت پایین……
بالاخره بخاطر پسرشون ۲۰۰هزار تومان به ما دادند تا بریم تهران……اگه حساب کنیم ۲۰۰تومان برای هزینه های بیمارستان و ماشین و جا و غیره خیلی کم بود ولی برای ما از هیچی بهتر به حساب میومد…..
پولوگرفتیم و دوتایی باهم راهی تهران شدیم…………هم من و هم ابوالفضل از یه طرف اولین باری بود که از شهرمون خارج میشدیم و هیچی بلد نبودیم و از طرف دیگه هر دو سنمون کم بود و هیچ جارو بلد هم نبودیم…..
با اتوبوس حرکت کردیم و صبح نزدیکیهای ساعت پنج و وقت اذان بود که رسیدیم ترمینال تهران………..
یه ترس و دلهره ایی داشتم و خودمو به ابوالفضل چسبونده بودم…..همه پیاده شدند و سریع از ترمینال بیرون رفتند……
اونجا دیدم که خیلیها دنبالشون اومده بودند یا بعضیها مقصدشونمشخص بود و تاکسی گرفتند و رفتند….
حالا ما مات مونده بودیم که چیکار کنیم و کجا بریم…..؟؟؟هوای ترمینال هم خیلی آزار دهنده بود….. من که به اندازه ی کافی ویار و حالت تهوع داشتم پس نمیتونستم زیاد توی ترمینال بمونم……….
با چهره ی گرفته و خسته به ابوالفضل گفتم:زود بریم بیرون که الان بالا میارم……
ابوالفضل دستمو گرفتم و از اونجا خارج شدیم……….خداروشکر اطراف میدان آزادی چمن کاری بود و میتونستیم اونجا استراحت کنیم تا هوا روشن بشه…..
داخل چمنهای بلوار شدیم و تا خواستم بشینم حس کردم چمن خیسه…..زود به ابوالفضل گفتم:وای…..اینجا خیسه…..
ابوالفضل گفت:چاره ایی نیست….روی آسفالت که نمیشه نشست…..
هیچی نگفتم و نشستم….. سردی اون رطوبت و نمناکی چمن به بدنم نفوذ کرده بود و واقعا سردم شده بود ولی چون نه جایی داشتیم و نه پولی که اتاق اجاره کنیم…..از خستگی راه همونجا خوابیدیم…..
فکر کنم ۲-۳ساعتی خواب بودیم که از سرو صدای ماشینها بیدار شدیم……بالافاصله یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به اون آدرسی که دکتر بهمون داده بود………
خدا اقای راننده رو خیرش بده که مارو مستقیم برد به اون کلینک….. تا داخل شدیم و نامه ی دکتر و مدارک رو نشون دادیم بهمون اسکان موقت توی یه مسافرخونه که برای امثال ما در نظر گرفته بودند،،،دادند……
حالا مشکل اینجا بود که مسیر مسافرخونه رو بلد نبودیم…..ابوالفضل که هیچی بلد نبود و منو دنبال خودش میکشید……. بقدری حالم بد بود که فقط دلم میخواست زودتر به اون مسافرخونه برسیم و استراحت کنم……..
فکر کنم سه یا چهار تا خیابون پیاده رفتیم ولی هنوز به مسافرخونه نرسیده بودیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
.
انسان از کاغذی بی ارزش
پول ساخت ..
اما پول از انسان چه چیزها
که نساخت ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
« ﺳـﺎﻋﺖِ ﺯﻧــﺪﮔﯿـﺖ ﺭﺍ »
ﺑـﻪ ، « ﺍﻓــﻖ » ، ﺁﺩﻣﻬــﺎﯼ
« ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻗﯿـﻤﺖ » ، « ﮐــﻮﮎ ﻧـﮑﻦ »
ﯾــﺎ « ﺧـﻮﺍﺏ ﻣﯿﻤــﺎﻧﯽ » ، « ﯾﺎ ﻋﻘﺐ » !...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
با نادان و دانا، بگو مگو نكن؛
چرا كه هرگاه با نادان بگو مگو كنى،
آزارت مى دهد
و هرگاه با دانا بگو مگو كنى،
دانشش را از تو دريغ مى دارد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نشانههای اینکه مراقب سلامت روان خود نیستید:
1. سريع دلخور میشوید.
2. دچار اضطراب یا حمله اضطراب میشوید.
3. بیطاقت شدهاید.
4. سریع از کوره در میروید.
5. خیلی طول میکشد به خواب بروید.
6. کاملا احساس بیانگیزگی میکنید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_ششم
توی مسیر کلینک تا مسافر خونه حالم خیلی بدتر شده بود…..نمیدونم ابوالفضل بخاطر پول تاکسی منو ۳-۴خیایون پیاده برد یا واقعا بلد نبود و نمیدونست میتونیم با اتوبوسی یا تاکسی اون مسیر رو بریم……؟
حال بدم به کنار……مسیر طولانی پیاده رویی هم به کنار…..دو تا پلاستیک دستم بود که سنگینش خیلی اذیتم میکرد…
اون رپز بقدری کلافه شدم و یهو پلاستیکهارو پرت کردم زمین و همونجا نشستم به گریه….ابوالفضل گفت:چی شده؟؟؟الان میرسیم دیگه….
گریه امونم نمیداد تا جوابشو بدم،..همینطوری اشک میریختم که دو تا خانم بسمتم اومدند و منو بلند کردند و پرسیدند:اتفاقی افتاده؟؟؟کسی اذیت کرده؟؟؟
ابوالفضل آدرس مسافرخونه رو بهشون نشون داد و گفت:این آدرس کجاست؟؟؟از بس پیاده اومدیم ،خسته شده…..
یکی از خانمها گفت:هنوز خیلی مونده تا به اونجا برسید….همینجا یه تاکسی مستقیم بگیرید تا شمارو برسونه به مسافرخونه،….خداروخوش نمیاد اذیتش کنید…..
ابوالفضل یه تاکسی گرفت و رفتیم مسافرخونه………وقتی داخل اتاقی که به ما اختصاص داده بودند ،شدیم و روی تخت نشستم به یکباره غم دنیا اومد سراغم……یاد بچه و تالاسمی و حرف و حدیثهای مادرشوهر و نداری….و….و….و….و..
خلاصه یه کم استراحت کردیم و غذا خوردیم و سر ساعتی که باید میرفتیم پیش دکتر ،از مسافرخونه زدیم بیرون……
تا پامو گذاشتم داخل کلینک استرس تمام وجودمو گرفت…راستش از آمپولی که قرار بود به نافم بزنند خیلی میترسیدم…..
وقتی منشی اسممو صدا زد تپش قلبم روی هزار شد…..با همون استرس و وحشت داخل اتاق دکتر شدم….دکتر تمام برگه ها و آزمایشات رو نگاه وبررسی کرد و بعدش رو به من گفت:خانم..!!…من به این ازمایشات شک دارم….بنظرم همینجا تکرارش کنید تا با اطمینان به نتیجه برسیم….
ته دلم خوشحال شدم و به ابوالفضل نگاه کردم……ابوالفضل قبول کرد و تمام آزمایشات تکرار شد و به ما گفتند که برگردیم شهرمون تا جواب آماده بشه…….
ده روز با استرس خیلی زیاد سپری شد و بالاخره به ما جواب دادند و در کمال ناباوری گفتند که ما هیچ مشکلی نداریم……
باورش خیلی سخت بود اما انگار خدا به عشقمون و به قلبمون نگاه انداخته بود و به این طریق منو ابوالفضل در کمال سلامت منتظر بچه امون شدیم……
از اون روز به بعد خنده و لبخند به خونه ی ما برگشت…..هیچ کی باور نمیکرد و همه خوشحال بودند…..
کم کم که ماههای بارداریم رو به جلو رفت حالم بهتر شد….همش خدارو شاکر بودم و با بچه ام حرف میزدم و براش رویا بافی میکردم…..
نه ماه گذشت و با حس دردهایی که هر ساعت شدیدتر میشد متوجه شدم که دارم مادر میشم………دردی که نوید بدنیا اومدن دختر خوشگلمو میداد…..
وقتی دخترم بدنیا اومد از دیدن رنگ چشمهاش و موهاش شوکه شدم …..وای خدای من ،….چقدر خوشگل و خوشرنگ بودند…..چشمهاش سبز و موهای بور بود….در حقیقت توی خانواده امون چهره ی خاصی داشت….
هر کی بچه رو میدید از زیبایی و رنگ چشمهاش به وجد میومد…..
به این طریق من شدم عزیز کرده ی پدرشوهرم………دردونه ی اون خانواده و فامیل……..بقدری بهم احترام میزاشت و دوستم داشت که گاهی خودم خجالت میکشیدم….
دخترم(غزاله)توی بغل اطرافیانش بزرگ میشد انگار فرشته ایی بود که همه دورشو گرفته بودند……………
دو سال به بهترین حال ممکن زندگی کردیم….خدمت ابوالفضل تموم شد و تصمیم گرفت زودتر یه کار پیدا کنه تا از نظر مالی هم روبه رو بشیم……
پدرشوهرم پیشنهاد داد بره همون شهر و کنار پدرش کار کنه اما مگه میتونستیم از هم دور بمونیم…؟؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
.
🌸🌟انسان بزرگ نمیشود
🌹✨جز به وسیله ی فڪرش،
🌸✨شــریـف نـمـیـشـود،
🌹✨جز به واسطه ی رفتارش،
🌸🌟و قابل احترام نمیگردد
🌹✨جز به سبب اعمال نیڪش
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
٩ چيز که مانع ٩ چيز ديگر است:
١. غرور، مانع يادگيري
٢. تعصب، مانع نوآورى
٣. کم رويي، مانع پيشرفت
٤. ترس، مانع ايستادن
٥. عادت کردن، مانع تغيير
٦. بدبيني، مانع شادي
٧. خودشيفتگي، مانع معاشرت
٨. شکايت، مانع تلاش گري
٩. خودبزرگ بيني، مانع محبوبیت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وقتی چترت خداست..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
توکل چه کلمه زیبایی ست..
"تو"و"کل"...
وقتی"تو"،"کل"راداری ..
به چه می اندیشی؟!
ناراحت چه هستی؟!
وقتی باکلْ هستی..
باکل دنیا ..
باکل جهان هستی..
دلت قرص باشد..
چه زیباست"توکل"
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_هفتم
ابوالفضل پیشنهاد باباشو قبول نکرد و گفت:من نمیتونم یه لحظه هم از زهرا و غزاله دور باشم….همینجا یه کار پیدا میکنم و کنار خانواده ام میمونم…..
پدرش گفت:اشکالی نداره….هر جور که راحتی…..فقط زودتر کار پیدا کن که تو الان سرپرست زن و بچه ات هستی….تو پدری و باید برای خانواده ات تلاش کنی….
ایوالفضل چند تا کار رو امتحان کرد اما هر کدوم به یه ماه نرسیده دلشو زد و تسویه کرد و برگشت خونه…..
هر وقت که بیخیال کارش میشد دلم به درد میومد و گریه میکردم آخه دلم میخواست همسرم یه شغل ثابت داشته باشه….. به قول خانواده و اطرافیانم تا کی میتونستم با یه بچه توی یه نصف اتاق زندگی کنم؟؟؟
یه مدت گذشت و بی پولی و بیکاری به ابوالفضل فشار اورد و راضی شد تا از منو غزاله دل بکنه و بره همون شهری که باباش کار میکرد….
یه شب تصمیمشو با من در میون گذاشت و گفت:زهراجون!!…درسته که دوری از تو برای منحکم مرگ رو داره ولی فکر کنم دیگه چاره ایی جز این ندارم……
بغض کردم و گفتم:اگه تو بری منچطوری نفس بکشم؟؟نفسهای من به نفسهای تو بنده….
اون لحظه هر دو باهم گریه کردیم و در نهایت بخاطر دخترم که داشت بزرگ میشد راضی شدم که بره…..
با سلام و صلوات از زیر قران ردش کردیم و رفت…….به نیم ساعت نرسیده ابوالفضل به گوشیم زنگ زد و ابراز دلتنگی کرد…..
شاید تصور کنید همه ی این عشق و عاشقها توی فیلمها و کتابهاست اما ما اون روز تا ابوالفضل به شهر مورد نظر برسه مدام در تماس بودیم شاید بالای ده بار تلفنی حرف زدیم……
این روند تا بیست روز ادامه داشت تا بالاخره اومد مرخصی….واقعا عاشق هم بودیم از دیدن هم انگار دنیارو بهمون داده بودند….چند روز مرخصی رو همش گردش و تفریح و مهمونی بودیم و خیلی خوش گذشت…..
کم کم دور از هم زندگی کردن برام قابل تحمل شد اما همچنان در طول روز ۱۰الی ۲۰بار باهم تلفنی در تماس بودیم و هر ماه هم مرخصی میومد…..
یک سال دیگه از زندگی عاشقانه ی ما با این روند گذشت و تونستیم یه مبلغی رو پس انداز کنیم………..
یه شب که ابوالفضل برای مرخصی اومده بود و پیشم بود گفت:اگه طلاهارو بفروشیم با این پولی که داریم ،میتونیم یه خونه بسازیم…..
گفتم:خب این پول شاید برای ساختش کافی باشه اما ما باید اول یه زمینی بخریم تا بتونیم اونو بسازیم….
ابوالفضل گفت:زمین داریم….
متعجب گفتم:کو؟؟؟از کجا رسیده؟؟؟
ابوالفضل گفت:از بابابزرگم چهار تا پلاک زمین مونده که دو تا پلاکش برای پسرعموهامه و دو تا پلاک دیگه برای باباست که قراره یکیشو من برای خودم بسازم و اون یکی هم برای برادرمه ….
دیگه چی از خدا میخواستم؟؟؟همسر خوشگل و مهربون و عاشق که داشتم……یه دختر دسته گل و سالم و زیبا رو هم خدا بهم داده بود….کار هم داشت و الان هم زمین و ساخت خونه فراهم شده……
دنیا بهم لبخند میزد و منم لبخندموتقدیم عشقم میکردم…..
مقدمات ساخت خونه فراهم شد…..چون مبلغ پولی که داشتیم کمبود به مرور مصالح میخریدیم و ساخت خونه رو پیش میبردیم…..
هنوز طلاهامو نفروخته بودم و فقط با کارکرد ابوالفضل خونه پیشروی میکرد….
یه روز ابوالفضل به من گفت:من میگم طلاهارو هم بفروشیم تا زودتر کار ساخت خونه به اتمام برسه و زندگی راحت تری داشته باشیم…..
با عشق به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:هر چی تو بگی…..
ابوالفضل با لبخند گفت:پس بپوش بریم برای فروش…..
باهم رفتیم و همشو فروختیم و برگشتیم…..وارد خونه که شدیم پدرشوهرم صدامون کرد و گفت:راستش میخواهم ماشین سنگین بخرم و پول کم دارم…..شنیدم طلاهارو فروختی….
زود گفتم:بخاطر خونه، فروختیم….
پدرشوهرم رو به پسرش گفت:من میگم اون پول رو بده به من تا ماشین رو بخرم ،البته به ازای پولت یه دانگ از ماشین رو بنامت میکنم….هر ماه هم حساب و کتاب میکنیم و کارکرد یه دانگ تورو هم بهت میدم…..با پولی که هر ماه میگیری میتونی خونه رو بسازی و تموم کنی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
.
صبر تنها عصبانی نشدن نیست
صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
در "" حسرت گذشته "" ماندن،
چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛
تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ...
یكبار *سی ساله* ...
یكبار *چهل ساله* ...
و یكبار *هفتاد ساله* ...
در هر سنی كه هستی، روزهایی
بی نظیر را تجربه می كنی،
چرا كه مثل روزهای دیگر،
فقط یكبار تكرار خواهد شد
هر روز از عمر تو
زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه
*زندگی كردن* را بلد باشی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_هشتم
زود مخالفت کردم و گفتم:درامد ماشین مشخص نمیشه و خونه ناتموم میمونه…..بنظر من بهتره فقط روی خونه تمرکز کنیم،….
حرفمو زدم و رفتم بالا……اما از چهره و نوع حرف زدن ابوالفضل فهمیدم که ته دلش به ماشین راضیه ولی بخاطر من حرفی نمیزنه…..
نیم ساعت بعدش اومد بالا و شروع به حرف زدن و قانع کردن من شد…..هر چی مخالفت کردم برام دلیل و برهان اورد و در آخر گفت:زهراجون…!!!ماشبن سنگینخودش یه سرمایه است مثل خونه…..با این تفاوت که توی خونه باید ساکن باشیم و هیچ سودی هم به ما نمیده ولی ماشین درآمد داره و هر سال هم گرونتر میشه….بنظر من برای اینده ی خودمون هم خیلی خوبه……
گفتم:پس خونه چی میشه؟؟؟
گفت:قول میدم هر چی درآمد داشتیم رو بچسبونم به خونه تا زودتر مستقل بشیم…..
با حرفهایی که ابوالفضل زد راضی شدم و پول طلاها رفت برای ماشین سنگین……تا یه مدت هم دست از ساختن خونه برداشتیم به امید روزی که ماشین سوددهی داشته باشه…..
خونه ی ما همچنان نصف ونیمه مونده بود که پسرعموی(عادل) ابوالفضل هم تصمیم گرفت زمینی که به اون رسیده بود رو شروع به ساخت کنه…..
خونه ایی که میساخت دیوار به دیوار خونه ی ما بود….عادل خونشو تا جایی که خونه ی ما پیش رفته بود ساخت و منتظر موند…..
ابوالفضل قول داده بودتا زودتر خونه رو تموم کنه ولی خرج ومخارج اجازه ی پس انداز نمیداد برای همین چند سال گذشت………
هفتمین سال ازدواجمون بود که دوباره باردار شدم…..…با جواب مثبت آزمایشم یه نگرانی خاصی بابت سلامتی بچه به دلم افتاد و تحت نظر پزشک قرار گرفتم….
دکتر وقتی معاینه ام کرد و آزمایشات رو دید با اطمینان گفت:هیچ مشکلی ندارید و بچه هم سالمه…..
با شنیدن اینحرف دکتر انگار دنیارو بهم دادند و برگشتم خونه…..چه حس خوبی بود…..زندگی عاشقانه همراه با دو تا بچه ی سالم…..
وقتی چهار ماهه شدم برای سلامت و تعیین جنسیت رفتم سونوگرافی….
الان که اینو تعریف میکنم چشمهامو بسته ام اون روز رو تجسم میکنم….روی تخت دراز کشیده بودم و مانتیتور عکسهای متحرکی رو نشون میداد و منم برای خودم ذکر میگفتم که یهو خانم دکتر گفت:بچه ات پسره…..!!!
بچه ام پسره….!!؟؟؟یه پسر سالم…….!!!….از خوشحالی بدنم کر گرفت ….انگار که سلولهای بدنم تک تک برای خودشون خوشحالی میکردند،…..(خدا قسمت همه ی خانمها بکنه…..جنسیت فرقی نداره ،خدا یه بچه ی سالم برای همه عطا کنه)……….
با خوشحالی وصف ناپذیری برگشتم خونه…..از این خبر هممون خوشحال بودیم…..خوشحالی و شادی من بیشتر بخاطر سالم بودنش بود،،،اما بقیه چند درصدی بخاطر پسر بودنش…..
ابوالفضل که از خوشحالی، نمیدونست چیکار کنه….بقدری خوشحال بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر ساخت خونه رو تموم کنه و خیلی زود با پسرعموش هماهنگ کرد و همزمان شروع کردن به ساختن….
بهترین لحظات زندگیمونو بود…..هر پولی دستش میومد سریع مصالح میگرفتند و بنا میاوردند و کار رو ادامه میدادند……
بعد از چند ماه پسرم بدنیا اومد و شد شیشه ی عمرم….. شباهت زیادی به خواهرش غزاله داشت،درست مثل اون موهای بور و چشمهای سبزرنگ…..بقدری خوشگل بود که زمان زایمان تمام پرسنل بیمارستان دورش جمع شده بودند و نگاهش میکردند…..
من که برای بارداری منع شده بودم حالا دو تا بچه ی سالم و خوشگل داشتم….تنها مشکلم محل زندگیمون بود چون واقعا برای زندگی چهار نفر خیلی کوچیک بود…..
به هر سختی که بود، طی هفت ماه (ماهگی پسرم(علی)به خونه ی خودمون اسباب کشی کردیم…..
از یه طرف برای خونه ی جدید وسایل و فرش و غیره کم داشتیم و از طرف دیگه جهیزیه ام قدیمی و از مد افتاده بود اما کم کم و به برکت وجود بچه ها ،یکی یکی وسایل رو عوض کردیم و کمبودهارو هم خریدیم…..
واقعیتش این هشت سال واقعا از نظر مالی صفر بودیم و برای جبران کمبودها خودم هم خیاطی میکردم و ریال به ریالشو جمع میکرد و همه رو میدادم به ابوالفضل تا کمک خرج خونه باشم…………
حتی یه روزها بود که گاهی وقتها دلم هوس بستنی و یا خوراکی میخواست اما برای اینکه پول بیشتری جمع کنم خودمو از خوردن این نوع خوراکیها منع میکردم تا کمک به زندگیم کرده باشم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
.
مزه شادیها به طعم غم های گذشته است!،گاهی باید قدر غم ها را دانست زیرا این غم ها هستند که به شادی ها طعم میدهند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زیاد فکر کردن راجع به همه چیز
آدمرو داغون میکنه،
بعضی وقتا بذارید خودش اتفاق بیفته ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی همیشه عالی
و کامل نیست ....
اما همیشه همانی است
که تو میسازی
پس آن را به یادماندنی
بساز و هرگز اجازه نده کسی
خوشبختی تو را از توبگیرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پل های پشت سرت را خراب نکن !
متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_نهم
همسرم بخاطر ساخت خونه ،خیلی چک داشت و برای همین تمام مشکلات مالی رو به جون خریدم تا عشقم سریع تر از زیر بار بدهی خلاص بشه….
فقط همین نبود،،،چون هنوز یادمه که اوایل ازدواح وقتی سرباز بود چه شبها که گرسنه نمیخوابیدم ولی خداروشکر و به برکت وجود بچه هام همشونو پشت سر گذاشتیم و کم کم وضع مالیمون روبراه شد…………..
یادمه سال ۹۳یعنی ده سال پیش ،پدرشوهرم بابت ماشین سنگینی که یه دانگش بنام ابوالفضل بود ماهی دو میلیون به ما میداد و همزمان همسرم توی یه شرکتی ابدارچی بود و حقوق بگیر….
نمیدونم چرا ابوالفضل از کارش راضی نبود و در تلاش بود که یه کار بهتر و راحت تر با درآمد بالاتر پیدا کنه…….
چند سال گذشت……تا اینکه یه شب وقتی ابوالفضل اومد خونه با ذوق گفت:زهرا میدونی چی شده؟؟؟
با خنده گفتم:نه….علم و غیب که ندارم…..چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی…..
ابوالفضل گفت:راستش امروز داشتم برای اقا مهندس چای میبردم که دیدم کسی توی اتاقش نیست،،نمیدونم مهندس کجا رفته بود…!؟؟وقتی دیدم کسی نیست با ذوق رفتم پشت میز روی صندلی اقا مهندس نشستم و ژست مهندسهارو به خودم گرفتم و داشتم الکی با کامپیوتر ور میرفتم که یهو مهندس داخل شد…..
تا به خودم بجنبم منو پشت میزش دید و با اخم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد…..مرتیکه پاک آبرومو برد و همه جمع شدند…..
با ناراحتی گفتم:ای وا ….خاک بر سرم…..خب…..این مگه خوشحالی داره ؟؟؟؟
ابوالفضل گفت:صبر کن و تا آخرشو گوش کن ….
با نگرانی گفتم:زودتر بگو ….
گفت:توی همون سر و صدا و آبروریزی رییس شرکت داخل اتاق اقامهندس شد و گفت:چه خبرتونه؟؟؟اینجا شرکته و ارباب رجوع میاد و میره…..
اقامهندس با ناراحتی براش تعریف کرد و از من بد گفت…..
از ناراحتی با کف دست زدم روی اون یکی دستم و گفتم:وای وای….حتما اخراج میشی…..حالا از کجا کار پیدا کنی…..،؟؟
ابوالفضل خندید و گفت:تو هنوز شوهرتو نشناختی،..!!!…اقای رییس از تیپ و قیافه ی من خوشش اومد و گفت:از فردا تو منشی خودم میشی……باورت میشه؟؟؟
ماتم برد….. سرمو دادم بالا و گفتم:خدیااااا شکرت…..یعنی از فردا منشی هستی ؟؟؟
گفت:اررره …..اقای رییس گفت که تا به حال آبدارچی به این شیکپوشی و خوش هیکلی ندیدم…..ازم تحصیلاتمو پرسید و گفتم دیپلم ،گفت که منشی من بودن واقعا برازنده ی تو هست………….
خدایی هم همینطور بود و ابوالفضل قبل از اینکه از خونه بره بیرون همیشه لباسهای مرتب و اتو کشیده و عطر زده میپوشید و خیلی به نظافت شخصی خودش میرسید……زیبایی خدادادی هم داشت و همه جذابش میشدند……
به خواست خدا ابوالفضل شد منشی و حقوقش دو برابر و رفته رفته بیشتر هم شد و تونستیم یه ماشین بخریم……یه سمند صفر…..
همچنان عاشقانه زندگی میکردیم و من تمام تلاشمو میکردم که با توجه به زمانه و مد روز پیش برم و برای همسر عاشقم یکنواخت و تکراری نشم………….
خب خداروشکر پول و خونه و ماشین و بچه و شغل خوب داشتیم و میتونستیم ازش استفاده کنیم……….
هر چند ماه یک بار برای بچه ها و خودم و حتی ابوالفضل لباس نو میخریدم و موها و ظاهرمو متناسب با مد روز رنگ و درست میکردم….
عاشقانه های ما ادامه داشت تا اینکه پسرعموی ابوالفضل (عادل )هم با زن و بچه اش اسباب کشی کردند و اومدند خونه ی جدیدی که دیوار به دیوار ما ساخته بودند……
ما که حسابی پیشرفت کرده و توی چشم بودیم…….همه از عشقمون میگفتند و میدونستند که ابوالفضل بدون من جایی غذا نمیخوره….میدونستند من بدون ابوالفضل حتی خونه ی مامان اینا نمیمونم…..میدونستند که عاشقیم….یه عشق واقعی و چندین ساله…..
ادامه در پارت بعدی 👇
مهربانی در ڪلام
اعتمادبهنفس ایجاد میڪند
مهربانی در ذهن
معنویت وڪمال ایجاد میڪند
ومهربانی در بخشش
عشق ایجاد میڪند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هیچکس
در هیـچ جای زمیـن
بقچه ای همراهش نیست که
برایمان حالِ خوب بیاورد...
هنر این است بلد باشیم
شاد باشیم و شادی بیافرینیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسانهای خوب
همانند گلهای قالیند،
نه انتظار باران را دارند و نه
دلهره ی چیده شدن
دائمی اند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
محبت کردن به بعضی از آدما
شبیه آب ریختن
پای گلدان
گل مصنوعیه!!...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به بزرگی آرزویت فکرنکن
به بزرگی کسی فکرکن
كه قرارست آرزویت را
بر آورده کند
پس بزرگ آرزو کن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#رفاقت_یا_جادو
#پارت_دهم
اینم از سرگذشت خوبی که من داشتم….سرگذشتی که با عشق آغاز شد و با عشق و پیشرفت ادامه داشت اما…….
بنظر من هیچ کسی کل زندگیش خوب وخوش نیست چون زندگی منم بعد از ۱۵-۱۶سال ،درست وقتی که سختیها ومشکلات مالیمون تموم شده بود از این رو به اون رو شد…..
خوب یادمه که چهار ساله پیش وقتی که عادل زندگیشو اورد به خونه ی دیوار به دیوار ما همه چی عوض شد…………..
یه هفته بعد از اینکه اسباب و اثاثیه اشونو جابجا کردند یه شب ،قبل از شام من کنار ابوالفضل نشسته بودم که یهو گوشیش زنگ خورد….
ابوالفضل گوشیشو برداشت و مخاطب رو نگاه کرد و گفت:عه….عادله…..
گفتم:یعنی چیکار داره؟؟؟
گفتم:نمیدونم……
تماس رو برقرار کرد و بعداز سلام و خداقوت و احوالپرسی،، ابوالفضل گفت:کار واجبی داری؟؟؟باشه بعد از شام میام……..آخه زهرا شام پخته……باشه باشه……
تا گوشی رو قطع کرد به چهره اش خیره شدم تا ببینم عادل چیکار داشت….
ابوالفضل بلند شد و گفت:نیم ساعتی برم اونور،….زود میام…..
گفتم:اگه کمک میخواهند منم بیام……!؟
ابوالفضل گفت:نه…..یه دورهمی مردونه است…..عادل گفت که منم برم…..دورهم یهچایی میخوریم و زود برمیگردم…..
گفتم:میخواستم شام رو بکشم….
گفت:شما بخورید ….من وقتی برگشتم میخورم………
گفتم:نه….منتظرت میمونیم……
ابوالفضل سر شب رفت و تا دیروقت نیومد…..خیلی نگرانش بودم اما نمیخواستم به گوشیش زنگ بزنم و عادل و بقیه بهش زن ذلیل بگند برای همین شام بچه هارو دادم و خوابیدند،…..
اون شب برای اولین بار تا صبح چشم روی هم نزاشتم،….چند بار از پنجره و اطراف خونه نگاه وگوش کردم ….. وقتی صدای خنده هاشونو شنیدم،،خیالم راحت شد و چند دقیقه ایی چشمامو بستم و خوابم برد……
با صدای باز شدن در زود از جام بلند شدم ودیدم بیست دقیقه ایی خواب بودم…..سمت در ورودی رفتم و دیدم ابوالفضل اومد…
چشمها و صورتش از حالت طبیعی خارج شده بود و یه طوری بود…..بنظرم اومد که چیزی مصرف کرده…..سعی کردم به روش نیارم و گفتم:ابوالفضل چقدر دیر کردی؟؟؟؟شب رو اونجا خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ابوالفضل با لحن خاصی که انگار زبونش نمیچرخید گفت:نه….هیچ کسی نرفت ،منم موندم …..بد بود اگه من برمیگشتم،شاید عادل ناراحت میشد………….
گفتم:باشه….صبحونه میخوری؟؟
گفت:ننننههههه…..میخواهم ،بخوابم…..
رفت اتاقش و خوابید…….
عصری با صدای موبایلش بیدار شد….از حرفهاش متوجه شدم که پشت خط عادل هست،….
ابوالفضل سریع دوش گرفت و یه چیزی خورده و نخورده گفت:من میرم خونه ی پسرعموم…..
این بار اعتراض کردم و گفتم:ابوالفضل …!!!دیشب اونجا بودی…!!!نمیشه که هر شب هرشب بری…!!!!!
ابوالفضل برای اینکه توی تیررس نگاهم نباشه سرشو پایین انداخت و در حال مرتب کردن لباسش گفت:زود میام …..جای دوری نمیرم که….همین بغلم…….
اینو گفت و منتظر جوابم نشد و رفت…….
شوکه توی جام میخکوب مونده بودم و به در خروجی که بسته بود ،نگاه کردم و با خودم گفتم:یعنی چی؟؟؟مگه فردا سرکار نمیخواهد بره…؟؟؟باید بفهمم اونجا چه خبره؟؟؟
این روند یک هفته ادامه داشت و دعواهای ما هم از همون موقع شروع شد چون با پیگیریهای که کرده بودم ،فهمیدم که عادل به ابوالفضل تریاک میده و باهم مصرف میکنند…..
ادامه در پارت بعدی 👇