eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. ٩ چيز که مانع ٩ چيز ديگر است: ١. غرور، مانع يادگيري ٢. تعصب، مانع نوآورى ٣. کم رويي، مانع پيشرفت ٤. ترس، مانع ايستادن ٥. عادت کردن، مانع تغيير ٦. بدبيني، مانع شادي ٧. خودشيفتگي، مانع معاشرت ٨. شکايت، مانع تلاش گري ٩. خودبزرگ بيني، مانع محبوبیت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
آرزو میکنم ... زیباترین و محال ترین آرزوهایت با مصلحت خدا گره بخورد ... ... ‎‎‌‌‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. وقتی چترت خداست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. توکل چه کلمه زیبایی ست.. "تو"و"کل"... وقتی"تو"،"کل"راداری .. به چه می اندیشی؟! ناراحت چه هستی؟! وقتی باکلْ هستی.. باکل دنیا .. باکل جهان هستی.. دلت قرص باشد.. چه زیباست"توکل" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
ابوالفضل پیشنهاد باباشو قبول نکرد و گفت:من نمیتونم یه لحظه هم از زهرا و غزاله دور باشم….همینجا یه کار پیدا میکنم و کنار خانواده ام میمونم….. پدرش گفت:اشکالی نداره….هر جور که راحتی…..فقط زودتر کار پیدا کن که تو الان سرپرست زن و بچه ات هستی….تو پدری و باید برای خانواده ات تلاش کنی…. ایوالفضل چند تا کار رو امتحان کرد اما هر کدوم به یه ماه نرسیده دلشو زد و تسویه کرد و برگشت خونه….. هر وقت که بیخیال کارش میشد دلم به درد میومد و گریه میکردم آخه دلم میخواست همسرم یه شغل ثابت داشته باشه….. به قول خانواده و اطرافیانم تا کی میتونستم با یه بچه توی یه نصف اتاق زندگی کنم؟؟؟ یه مدت گذشت و بی پولی  و بیکاری به ابوالفضل فشار اورد و راضی شد تا از منو غزاله دل بکنه و بره همون شهری که باباش کار میکرد…. یه شب تصمیمشو با من در میون گذاشت و گفت:زهراجون!!…درسته که دوری از تو برای من‌حکم مرگ رو داره ولی فکر کنم دیگه چاره ایی جز این ندارم…… بغض کردم و گفتم:اگه تو بری من‌چطوری نفس بکشم؟؟نفسهای من به نفسهای تو بنده…. اون لحظه هر دو باهم گریه کردیم و در نهایت بخاطر دخترم که داشت بزرگ میشد راضی شدم که بره….. با سلام و صلوات از زیر قران ردش کردیم و رفت…….به نیم ساعت نرسیده ابوالفضل به گوشیم زنگ زد و ابراز دلتنگی کرد….. شاید تصور کنید همه ی این عشق و عاشقها توی فیلمها و کتابهاست اما ما اون روز تا ابوالفضل به شهر مورد نظر برسه مدام در تماس بودیم شاید بالای ده بار تلفنی حرف زدیم…… این روند تا بیست روز ادامه داشت تا بالاخره اومد مرخصی….واقعا عاشق هم بودیم از دیدن هم انگار دنیارو بهمون داده بودند….چند روز مرخصی رو همش گردش و تفریح و مهمونی بودیم و خیلی خوش گذشت….. کم کم دور از هم زندگی کردن برام قابل تحمل شد اما همچنان در طول روز ۱۰الی ۲۰بار باهم تلفنی در تماس بودیم و هر ماه هم مرخصی میومد….. یک سال دیگه از زندگی عاشقانه ی ما با این روند گذشت و تونستیم یه مبلغی رو‌ پس انداز کنیم……….. یه شب که ابوالفضل برای مرخصی اومده بود و پیشم بود گفت:اگه طلاهارو بفروشیم با این پولی که داریم ،میتونیم یه خونه بسازیم….. گفتم:خب این پول شاید برای ساختش کافی باشه اما ما باید  اول یه  زمینی بخریم تا بتونیم اونو بسازیم…. ابوالفضل گفت:زمین داریم…. متعجب گفتم:کو؟؟؟از کجا رسیده؟؟؟ ابوالفضل گفت:از بابابزرگم چهار تا پلاک زمین مونده که دو تا پلاکش برای پسرعموهامه و دو تا پلاک دیگه برای باباست که قراره یکیشو من برای خودم بسازم و اون یکی هم برای برادرمه …. دیگه چی از خدا میخواستم؟؟؟همسر خوشگل و مهربون و عاشق که داشتم……یه دختر دسته گل و  سالم و زیبا رو هم‌ خدا بهم داده بود….کار هم داشت و الان هم زمین و ساخت خونه فراهم شده…… دنیا بهم لبخند میزد و منم لبخندمو‌تقدیم عشقم میکردم….. مقدمات ساخت خونه فراهم شد…..چون مبلغ پولی که داشتیم کم‌بود به مرور مصالح میخریدیم و ساخت خونه رو‌ پیش میبردیم….. هنوز طلاهامو نفروخته بودم و فقط با کارکرد ابوالفضل خونه پیشروی میکرد…. یه روز ابوالفضل به من گفت:من میگم طلاهارو هم بفروشیم تا زودتر کار ساخت خونه به اتمام برسه و زندگی راحت تری داشته باشیم….. با عشق به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:هر چی تو بگی….. ابوالفضل با لبخند گفت:پس بپوش بریم برای فروش….. باهم رفتیم و همشو فروختیم و برگشتیم…..وارد خونه که شدیم پدرشوهرم صدامون کرد و گفت:راستش میخواهم ماشین سنگین بخرم ‌و پول کم دارم…..شنیدم طلاهارو فروختی…. زود گفتم:بخاطر خونه، فروختیم…. پدرشوهرم رو به پسرش گفت:من میگم اون پول رو بده به من تا ماشین رو بخرم ،البته به ازای پولت یه دانگ از ماشین رو بنامت میکنم….هر ماه هم حساب و کتاب میکنیم و کارکرد یه دانگ تورو هم بهت میدم…..با پولی که هر ماه میگیری میتونی خونه رو بسازی و تموم کنی….. ادامه در پارت بعدی 👇
. صبر تنها عصبانی نشدن نیست صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. در "" حسرت گذشته "" ماندن، چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛ تو فقط یكبار *هجده ساله* خواهی بود ... یكبار *سی ساله* ... یكبار *چهل ساله* ... و یكبار *هفتاد ساله* ... در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی، چرا كه مثل روزهای دیگر، فقط یكبار تكرار خواهد شد هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد، به شرط آنكه *زندگی كردن* را بلد باشی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زود مخالفت کردم و گفتم:درامد ماشین مشخص نمیشه و خونه ناتموم میمونه…..بنظر من بهتره فقط روی خونه تمرکز کنیم،…. حرفمو زدم و رفتم بالا……اما از چهره و نوع حرف زدن ابوالفضل فهمیدم که ته دلش به ماشین راضیه ولی بخاطر من حرفی نمیزنه….. نیم ساعت بعدش اومد بالا و شروع به حرف زدن و قانع کردن من شد…..هر چی مخالفت کردم برام دلیل و برهان اورد و در آخر گفت:زهراجون…!!!ماشبن سنگین‌خودش یه سرمایه است مثل خونه…..با این تفاوت که توی خونه باید ساکن باشیم و هیچ سودی هم به ما نمیده ولی ماشین درآمد داره و هر سال هم گرونتر میشه….بنظر من برای اینده ی خودمون  هم خیلی خوبه…… گفتم:پس خونه چی میشه؟؟؟ گفت:قول میدم هر چی درآمد داشتیم  رو بچسبونم به خونه تا زودتر مستقل بشیم….. با حرفهایی که ابوالفضل زد راضی شدم و پول طلاها رفت برای ماشین سنگین……تا یه مدت هم دست از ساختن خونه برداشتیم به امید روزی که ماشین سوددهی داشته باشه….. خونه ی ما همچنان نصف و‌نیمه مونده بود که پسرعموی(عادل) ابوالفضل هم تصمیم گرفت زمینی که به اون رسیده بود رو شروع به ساخت کنه….. خونه ایی که میساخت دیوار به دیوار خونه ی ما بود….عادل خونشو تا جایی که خونه ی ما پیش رفته بود ساخت و منتظر موند….. ابوالفضل قول داده بودتا زودتر خونه رو تموم کنه  ولی خرج و‌مخارج اجازه ی پس انداز نمیداد برای همین چند سال گذشت……… هفتمین سال ازدواجمون بود که دوباره باردار شدم…..…با جواب مثبت آزمایشم  یه نگرانی خاصی بابت سلامتی بچه به دلم افتاد و تحت نظر پزشک قرار گرفتم…. دکتر وقتی معاینه ام کرد و آزمایشات رو دید با اطمینان گفت:هیچ مشکلی ندارید و بچه هم سالمه….. با شنیدن این‌حرف دکتر انگار دنیارو بهم دادند و برگشتم خونه…..چه حس خوبی بود…..زندگی عاشقانه همراه با دو تا بچه ی سالم….. وقتی چهار ماهه شدم برای سلامت و تعیین جنسیت رفتم سونوگرافی…. الان که اینو تعریف میکنم چشمهامو بسته ام اون روز رو تجسم میکنم….روی تخت دراز کشیده بودم و مانتیتور عکسهای متحرکی رو نشون میداد و منم برای خودم ذکر میگفتم که یهو خانم دکتر گفت:بچه ات پسره…..!!! بچه ام پسره….!!؟؟؟یه پسر سالم…….!!!….از خوشحالی بدنم کر گرفت ….انگار که سلولهای بدنم تک تک برای خودشون خوشحالی میکردند،…..(خدا قسمت همه ی خانمها بکنه…..جنسیت فرقی نداره ،خدا یه بچه ی سالم برای همه عطا کنه)………. با خوشحالی وصف ناپذیری برگشتم خونه…..از این خبر هممون خوشحال بودیم…..خوشحالی و شادی من  بیشتر بخاطر سالم بودنش بود،،،اما بقیه چند درصدی بخاطر پسر بودنش….. ابوالفضل که از خوشحالی، نمیدونست چیکار کنه….بقدری خوشحال بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر ساخت خونه رو تموم کنه و خیلی زود با پسرعموش هماهنگ کرد و همزمان شروع کردن به ساختن…. بهترین لحظات زندگیمونو بود…..هر پولی دستش میومد سریع مصالح میگرفتند و بنا میاوردند و کار رو ادامه  میدادند…… بعد از چند ماه پسرم بدنیا اومد و شد شیشه ی عمرم….. شباهت زیادی به خواهرش غزاله داشت،درست مثل اون موهای بور و چشمهای سبزرنگ…..بقدری خوشگل بود که زمان زایمان تمام پرسنل بیمارستان دورش جمع شده بودند و نگاهش میکردند….. من که برای بارداری منع شده بودم حالا دو تا بچه ی سالم و خوشگل داشتم….تنها مشکلم محل زندگیمون بود چون واقعا برای زندگی چهار نفر خیلی کوچیک بود….. به هر سختی که بود، طی هفت ماه (ماهگی پسرم(علی)به خونه ی خودمون اسباب کشی کردیم….. از یه طرف  برای خونه ی جدید وسایل و فرش و غیره کم داشتیم و از طرف دیگه جهیزیه ام قدیمی و  از مد افتاده بود اما کم کم و به برکت وجود بچه ها ،یکی یکی وسایل رو عوض کردیم و کمبودهارو هم خریدیم….. واقعیتش این هشت سال واقعا از نظر مالی صفر بودیم و برای جبران کمبودها خودم هم  خیاطی میکردم و ریال به ریالشو جمع میکرد و همه رو میدادم به ابوالفضل تا کمک خرج خونه باشم………… حتی یه  روزها بود که گاهی وقتها دلم هوس بستنی و یا خوراکی میخواست اما برای اینکه پول بیشتری جمع کنم خودمو از خوردن این نوع خوراکیها منع میکردم تا کمک به زندگیم کرده باشم….. ادامه در پارت بعدی 👇
. مزه شادیها به طعم غم های گذشته است!،گاهی باید قدر غم ها را دانست زیرا این غم ها هستند که به شادی ها طعم میدهند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. زیاد فکر کردن راجع به همه چیز آدم‌رو داغون میکنه، بعضی وقتا بذارید خودش اتفاق بیفته ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی همیشه عالی و کامل نیست .... اما همیشه همانی است که تو میسازی پس آن را به یادماندنی بساز و هرگز اجازه نده کسی خوشبختی تو را از توبگیرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
پل های پشت سرت را خراب نکن ! متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
همسرم بخاطر ساخت خونه ،خیلی چک داشت و برای همین تمام مشکلات مالی رو به جون خریدم تا عشقم سریع تر از زیر بار بدهی خلاص بشه…. فقط همین نبود،،،چون هنوز یادمه که اوایل ازدواح وقتی سرباز بود چه شبها که گرسنه نمیخوابیدم ولی خداروشکر و به برکت وجود بچه هام همشونو پشت سر گذاشتیم و کم کم وضع مالیمون روبراه شد………….. یادمه سال ۹۳یعنی ده سال پیش ،پدرشوهرم بابت ماشین سنگینی که یه دانگش بنام ابوالفضل بود ماهی دو میلیون به ما میداد و همزمان همسرم توی یه شرکتی ابدارچی بود و حقوق بگیر…. نمیدونم چرا ابوالفضل از کارش راضی نبود و در تلاش بود که یه کار بهتر و راحت تر با درآمد بالاتر پیدا کنه……. چند سال گذشت……تا اینکه یه شب وقتی  ابوالفضل اومد خونه با ذوق گفت:زهرا میدونی چی شده؟؟؟ با خنده گفتم:نه….علم و غیب که ندارم…..چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی….. ابوالفضل گفت:راستش امروز داشتم برای اقا مهندس چای میبردم که دیدم کسی توی اتاقش نیست،،نمیدونم مهندس کجا رفته بود…!؟؟وقتی دیدم کسی نیست با ذوق رفتم پشت میز روی صندلی اقا مهندس نشستم و ژست مهندسهارو به خودم گرفتم و داشتم الکی با کامپیوتر ور میرفتم که یهو مهندس داخل شد….. تا به خودم بجنبم منو پشت میزش دید و با اخم هر چی از دهنش در اومد بارم کرد…..مرتیکه پاک آبرومو برد و همه جمع شدند….. با ناراحتی گفتم:ای وا ….خاک بر سرم…..خب…..این مگه خوشحالی داره ؟؟؟؟ ابوالفضل گفت:صبر کن و تا آخرشو گوش کن …. با نگرانی گفتم:زودتر بگو …. گفت:توی همون سر و صدا و آبروریزی رییس شرکت  داخل اتاق اقامهندس شد و گفت:چه خبرتونه؟؟؟اینجا شرکته و ارباب رجوع میاد و میره….. اقامهندس با ناراحتی  براش تعریف کرد و از من بد گفت….. از ناراحتی با کف دست زدم روی اون یکی دستم و گفتم:وای وای….حتما اخراج میشی…..حالا از کجا کار پیدا کنی…..،؟؟ ابوالفضل خندید و گفت:تو هنوز شوهرتو نشناختی،..!!!…اقای رییس از تیپ و قیافه ی من خوشش اومد و گفت:از فردا تو منشی خودم میشی……باورت میشه؟؟؟ ماتم برد….. سرمو دادم بالا و گفتم:خدیااااا شکرت…..یعنی از فردا منشی هستی ؟؟؟ گفت:اررره …..اقای رییس گفت که تا به حال آبدارچی به این شیکپوشی و خوش هیکلی ندیدم…..ازم تحصیلاتمو پرسید و گفتم دیپلم ،گفت که منشی من بودن واقعا برازنده ی تو هست…………. خدایی هم همینطور بود و ابوالفضل قبل از اینکه از خونه بره بیرون همیشه لباسهای مرتب و اتو کشیده و عطر زده میپوشید و خیلی به نظافت شخصی خودش میرسید……زیبایی خدادادی هم داشت و همه جذابش میشدند…… به خواست خدا ابوالفضل شد منشی و حقوقش دو برابر و رفته رفته بیشتر هم شد و تونستیم یه ماشین بخریم……یه سمند صفر….. همچنان عاشقانه زندگی میکردیم و من تمام تلاشمو میکردم که با توجه به زمانه و مد روز پیش برم و برای همسر عاشقم یکنواخت و تکراری نشم…………. خب خداروشکر پول و خونه و ماشین و بچه و شغل خوب داشتیم و میتونستیم ازش استفاده کنیم………. هر چند ماه یک بار برای بچه ها و خودم و حتی ابوالفضل لباس نو میخریدم و موها و ظاهرمو متناسب با مد روز رنگ و درست میکردم…. عاشقانه های ما ادامه داشت تا اینکه پسرعموی ابوالفضل (عادل )هم با زن و بچه اش اسباب کشی کردند و اومدند خونه ی جدیدی که دیوار به دیوار ما ساخته بودند…… ما که حسابی پیشرفت کرده و توی چشم بودیم…….همه از عشقمون میگفتند و میدونستند که ابوالفضل بدون من جایی غذا نمیخوره….میدونستند من بدون ابوالفضل حتی خونه ی مامان اینا نمیمونم…..میدونستند که عاشقیم….یه عشق واقعی و چندین ساله….. ادامه در پارت بعدی 👇
مهربانی در ڪلام اعتمادبه‌نفس ایجاد می‌ڪند مهربانی در ذهن معنویت وڪمال ایجاد می‌ڪند ومهربانی در بخشش عشق ایجاد می‌ڪند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
هیچکس در هیـچ جای زمیـن بقچه ای همراهش نیست که برایمان حالِ خوب بیاورد... هنر این است بلد باشیم شاد باشیم و شادی بیافرینیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
انسانهای خوب همانند گلهای قالیند، نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ی چیده شدن دائمی اند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
محبت کردن به بعضی از آدما شبیه آب ریختن پای گلدان گل مصنوعیه!!... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
به بزرگی آرزویت فکرنکن به بزرگی کسی فکرکن كه قرارست آرزویت را بر آورده کند پس بزرگ آرزو کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اینم از سرگذشت خوبی که من داشتم….سرگذشتی که با عشق آغاز شد و با عشق و پیشرفت ادامه داشت اما……. بنظر من هیچ کسی کل زندگیش خوب ‌وخوش نیست چون زندگی منم بعد از ۱۵-۱۶سال ،درست وقتی که سختیها و‌مشکلات مالیمون تموم شده بود از این رو به اون رو شد….. خوب یادمه که چهار ساله پیش وقتی که عادل زندگیشو اورد به خونه ی دیوار به دیوار ما همه چی عوض شد………….. یه هفته بعد از اینکه اسباب و اثاثیه اشونو جابجا کردند یه شب ،قبل از شام من کنار ابوالفضل نشسته بودم که یهو گوشیش زنگ خورد…. ابوالفضل گوشیشو برداشت و مخاطب رو نگاه کرد و گفت:عه….عادله….. گفتم:یعنی چیکار داره؟؟؟ گفتم:نمیدونم…… تماس رو برقرار کرد و بعداز سلام و خداقوت و احوالپرسی،، ابوالفضل گفت:کار واجبی داری؟؟؟باشه بعد از شام میام……..آخه زهرا شام پخته……باشه باشه…… تا گوشی رو قطع کرد به چهره اش خیره شدم تا ببینم عادل چیکار داشت…. ابوالفضل بلند شد و گفت:نیم ساعتی برم اونور،….زود میام….. گفتم:اگه کمک میخواهند منم بیام……!؟ ابوالفضل گفت:نه…..یه دورهمی مردونه است…..عادل گفت که منم برم…..دورهم یه‌چایی میخوریم و زود برمیگردم….. گفتم:میخواستم شام رو بکشم…. گفت:شما بخورید ….من وقتی برگشتم میخورم……… گفتم:نه….منتظرت میمونیم…… ابوالفضل سر شب رفت و تا دیروقت نیومد…..خیلی نگرانش بودم اما نمیخواستم به گوشیش زنگ بزنم و عادل و بقیه بهش زن ذلیل بگند برای همین شام بچه هارو دادم و خوابیدند،….. اون شب برای اولین بار تا صبح چشم روی هم نزاشتم،….چند بار از پنجره و اطراف خونه نگاه وگوش کردم ….. وقتی صدای خنده هاشونو شنیدم،،خیالم راحت شد و چند دقیقه ایی چشمامو بستم و خوابم برد…… با صدای باز شدن در زود از جام بلند شدم ودیدم بیست دقیقه ایی خواب بودم…..سمت در ورودی رفتم و دیدم ابوالفضل اومد… چشمها و صورتش از حالت طبیعی خارج شده بود و یه طوری بود…..بنظرم اومد که چیزی مصرف کرده…..سعی کردم به روش نیارم و گفتم:ابوالفضل چقدر دیر کردی؟؟؟؟شب رو اونجا خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ابوالفضل  با لحن خاصی که انگار زبونش نمیچرخید گفت:نه….هیچ کسی نرفت ،منم موندم …..بد بود اگه من برمیگشتم،شاید عادل ناراحت میشد…………. گفتم:باشه….صبحونه میخوری؟؟ گفت:ننننههههه…..میخواهم ،بخوابم….. رفت اتاقش و خوابید……. عصری با صدای موبایلش بیدار شد….از حرفهاش متوجه شدم که پشت خط عادل هست،…. ابوالفضل سریع دوش گرفت و یه چیزی خورده و نخورده گفت:من میرم خونه ی پسرعموم….. این بار اعتراض کردم و گفتم:ابوالفضل …!!!دیشب اونجا بودی…!!!نمیشه که هر شب هرشب بری…!!!!! ابوالفضل برای اینکه توی تیررس نگاهم نباشه سرشو پایین انداخت و در حال مرتب کردن لباسش گفت:زود میام …..جای دوری نمیرم که….همین بغلم……. اینو گفت و منتظر جوابم نشد و رفت……. شوکه توی جام میخکوب مونده بودم و به در خروجی که بسته بود ،نگاه کردم و با خودم گفتم:یعنی چی؟؟؟مگه فردا سرکار نمیخواهد بره…؟؟؟باید بفهمم اونجا چه خبره؟؟؟ این روند یک هفته ادامه داشت و دعواهای ما هم از همون موقع شروع شد چون با پیگیریهای که کرده بودم ،فهمیدم که عادل به ابوالفضل تریاک میده و باهم مصرف میکنند….. ادامه در پارت بعدی 👇
هیچوقت نمیتوانی چیزی راکه قرار است از دست بدهی نگــه داری توفقط قادر هستی چیزی راکه داری قبل از انکه از دست برود عاشقانه دوست داشته باشی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
در کشور من روشنفکر هست اما روشنفکر نما بیشتر.. همانطور که مذهبی هست و مذهبی نما بیشتر! اصلا نمی دانم چرا اینجا بیشتر روی "نما" کار می کنند تا چیز دیگر. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
بزرگترین سرمایه، اعتماد به نفس است فردی ڪه به خود اطمینان دارد محتاج تعریف دیگران نیست به خودتان و به توانایی هایتان ایمان داشته باشید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
همیشه دلخوریها را نگرانیها را .. به موقع بگویید. حرفهای خود را بیکدیگر باکلام مطرح کنید نه با رفتار که ازکلام همان برداشت میشود که شما میگویید ولی از رفتارتان هزاران برداشت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اول از راه دوستی و عشقمون وارد شدم ولی جواب نداد چون  انگار مواد مخدر مغزشو مختل کرده بود………بعدش دعوا و قهر و غیره ولی باز چاره ساز نشد….. من میخواستم تا دیر نشده و کار از کار نگذشته ابوالفضل رو برگردونم به زندگیش ولی رفاقت یا بهتر بگم دشمنی  عادل خیلی قوی تر از من بود……… چند ماهی در تلاش و تکاپو بودم که متوجه شدم که توی دورهمیهاشون خانم هم هست…..خانمی که برای شوهر من ردیف میکردند،…. راستش این موضوع رو برادرشوهر بهم گفت…..یه روز اومد خونمون و گفت:زن داداش…!!!….ابوالفضل کجاست؟؟؟؟ با من من و ناراحتی گفتم:چه بدونم…!!!…به من که گفت میره شرکت و بعد از اون هم دانشگاه….. برادرشوهرم گفت:مگه کنکور داده؟؟؟ گفتم:نه….به پیشنهاد رییس شرکت یه آزمون داد و دانشگاه قبول شد…..الان چهارساله…..امسال لیسانس میگیره…..رییس شرکت گفته اسمشو بعنوان کارمند رد کرده و منتظره مدرک دانشگاهیش……. برادرشوهرم گفت:پس همون…..!!….شلوارش دو‌تا شده….. از حرفش خیلی ناراحت شدم ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:ارررره خداروشکر دیگه مشکل مالی نداریم….. برادرشوهر گفت:از من نشنیده بگیر ولی چون بهت احترام قائلم و تمام تلاش و زحمتتو بابت این زندگی دیدم و حس کردم ،، مجبورم این خبر بد رو بهت بدم،… نگران گفتم:چه خبری؟؟؟اتفاقی برای ابوالفضل افتاده؟؟؟ برادرشوهرم گفت:نه والا…..فکر کنم اون اتفاق برای زندگی تو افتاده…..ابوالفضل با استفاده از تیپ و هیکل و وضع مالی ‌‌وماشین شاسی و غیره با خانمهای (،….)میچرخه و بجای اینکه با خانواده اش خوش باشه بیشتر درآمدشو خرج اونا میکنه…………. خیلی حالم بد شد …..یه لحظه  تمام سختیهای اوایل ازدواجمون از جلوی چشمهام رژه رفت…..واقعا داشتم دیوونه میشدم…..پس اون همه عشق یهو چی شد ؟؟؟چرا قبول کرده بجای من که عشق و مادر بچه هاشم با خانمهای دیگه خوشگذرونی کنه؟؟؟؟ برادرشوهرم گفت:فقط خواستم در جریان باشی…..من رفتم….خداحافظ…. انگار لکنت گرفته بودم چون توان خداحافظی رو نداشتم و در رو بستم و شروع کردم به زار زار گریه کردن…… اون روز نه توان غذا پختن داشتم و نه قدرت سرو کله زدن با بچه هارو….. بالاخره ابوالفضل اومد و مثل یه بمب منفجر شدم……دعوای سختی کردیم و ابوالفضل برای اولین بار منو کتک زد…. وقتی حسابی منو کتک زد با آه و ناله و بدن دردرفتم سمت گوشیم و با ناله گفتم:الان به خانواده میگم تا بیاند دنبالم و منو از این خراب شده ببرند….. ابوالفضل بجای دلداری و معذرت خواهی عصبانی تر شد و اومد سمتم و وحشیانه گوشی رو از دستم کشید و پرت کرد زمین و شکست….. هیچ وقت تصور همچین روزی رو توی ذهنم نداشتم و همیشه به خوشبختی و‌خوشی فکر میکردم……….. بچه ها از ترس و‌نگرانی توی اتاق خودشون کز کرده بودند و نه میتونستند سمت من بیاند و نه به پدرشون حرفی بزنند….. تنها دلخوشی من این بود که بچه هام توی آرامش زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ میشند که اون هم با وجود عادل به فنا رفت….. من همون شب فهمیدم که عادل عزمشو جزم کرده تا مارو خونه خراب کنه ولی ابوالفضل قبول نمیکرد و اونو دوست و پسرعموش میدونست…، دو سه روز با بدن درد شدید گذشت و بالاخره کم کم بهتر شدم….. روز سوم وقتی  ابوالفضل اومد خونه دستش یه دسته گل و یه جعبه ی کادو شده بود…..با ابراز ناراحتی اومد سمتم و دسته گل و کادو رو داد به من و کلی عذرخواهی کرد….. ادامه در پارت بعدی 👇
زندگی را طوری بگذران که گویی در حال خوردن هندوانه هستی. از طعم شیرینش لذت ببر و قدردانی کن. به مزاحمت دانه های پخش شده در آن اهمیتی نده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
خوشبختی یک حس درونی است هیچ کس ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻤﺎﻥ کند! ﺧﻮشبختی ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگیﺍﺳﺖ ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﺑﻮﺩن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. کوک کن ساعت احساست را روی یک حالت خوب... که دگر فرصت جبراني نيست و زمان قدرت برگشت ندارد هرگز... لحظه ها تکراری ست زندگی کن ای دوست بهتر از هر ديروز داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
. از کسی پرسیدند کدامین خصلت از خدای خود را دوست داری؟! گفت همین بس که میدانم او میتواند مچم را بگیرد ولی دستم را میگیرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بقدری ازش ناراحت بودم که نگاهش نکرده دسته گل رو‌گرفتم‌ و گفتم:دستت درد نکنه….. ابوالفضل گفت:اصل کاری این کادو هست…..بگیر باز کن و ببین چی برات خریدم….. سرمو بلند کردم و بدون اینکه صورتمو خوشحال نشون بدم کادو رو گرفتم و بازش کردم……با دیدن گوشی مدل بالا لبخندی زدم و آشتی کردیم و بعد از مدت طولانی باهم وارد رابطه شدیم….. اون شب فکر کردم ابوالفضل سرش به سنگ خورده و برگشته به زندگیش…..خیلی خوشحال بودم و مثل روال قبل خونه و زندگی رو سرو‌سامون دادم و غذای خوب و رسیدگی به خودم و ،…..هر کاری که فکر میکردم برای جلب یه مرد اونم از نوع عاشقش لازم هست رو انجام دادم …… شب ابوالفضل اومد خونه و خیلی معمولی شام خورد و رفت اناق تا بخوابه….. ما از روز اول ازدواجمون همیشه باهم و با یه پتو میخوابیدیم…..اون شب وقتی دیدم ابوالفضل رفت بخوابه ،خودمو مرتب و خوشبو کردم و داخل اتاق شدم…..هدفی برای رابطه و غیره نداشتم و طبق روال هر شب رفتم که بخوابم….. تا پتو رو بلند کردم تا برم بخوابم ،ابوالفضل چنان فریادی زد که چند قدم عقب رفتم….. ابوالفضل با هوار گفت:برررررو….برررووو اونور بخواب….. چشمهام چهار تا شد….نمیدونستم چش شده بود و من چیکارش کردم……؟؟اما معلوم بود که خونه ی عادل تا خرخره مواد مصرف کرده…. میدونستم که عادل همیشه تا صبح مواد میکشه و تا عصر میخوابه و حالا همسر منم مثل اون شده بود….یه معتاد سفت و سخت که حاضر بود برای عادل هر کاری بکنه تا جایی برای مصرف داشته باشه…. هر روز خدا به بهانه های مختلف بار و بندیل جمع میکردند و میرفت کوه و دشت و دمن برای تفریح و مصرف مواد….البته همسر من بخاطر پولش حکم رییس رو داشت و بقیه نوچه هاش….. راههای مختلف رو امتحان کردم و درست نشد….دیگه چاره ایی نداشتم جز اینکه به خانواده اش شکایت کنم….. یه روز رفتم خونه ی پدرشوهرم و با ناراحتی شروع کردم به درد و دل کردن و گفتم:بنظر من همش تقصیر اقا عادل هست….شما صحبت کنید تا پاشو از زندگی ما بیرون بکشه….. پدرشوهرم گفت:این چه حرفیه…..؟؟ابوالفضل برای خودش مهندسی شده حالتون میخواهی مثل یه بچه باهاش رفتار کنی و دوستاشو ازش دور کنی؟؟؟؟؟عروس..!…با آبروی پسرم و ما بازی نکن…..شوهرتو پیش کسی و ناکس خراب نکن………. گفتم:بخدا ابوالفضل معتاد شده…. مادرشوهرم گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه….یه معتاد از ظاهرش معلوم میشه…….پسرم نه لاغر شده و نه خماره…..چطور میتونی بگی معتاده…. گفتم:خب ،..به خودش میرسه تا از نظر ظاهری معلوم نشه وگرنه از شرکت اخراج میشه…. مادرشوهرم گفت:مگه چی توی زندگیت کم داری؟؟؟؟؟ حرفی نزدم ولی ،توی دلم گفتم:شوهرمو…..پدر بچه هامو…..عشقمو…… بعد از اینکه از خونواده اش هم ناامید شدم دیگه با کسی درد و دل نکردم و ریختم توی دل خودم…..دلی که زخم داشت و با هر دردی مه مثل نمک میموند،،،میسوخت….. ابوالفضل وقتی احساس کرد از نظر عضلانی و هیکل داره ضعیف میشه سریع باشگاه ثبت نام کرد و رفت بدنسازی…..همراه ورزش خوراکیهای مفید و انواع و اقسام ویتامینهارو هم خرید تا هیکل و ظاهرش از بین نره و مثل همیشه خوشگل و خوش تیپ بمونه….. جالبه که حتی به صورتش بوتاکس و‌کرم و هر انچه که برای پوست خوب بو استفاده میکرد…..پول داشت و تمام و کمال برای خودش و‌دوستاش و خانمهای اطرافش خرج میکرد و هیچ کسی هم بهش شک نمیکرد چون ظاهر کاملا نرمال و طبیعی وحتی رو به خوب داشت….. این وسط من بودم که از درون نابود میشدم…..بخاطر بی توجهیهاش…..بخاطر کمبودهایی که بچه هام و خودم احساس میکردیم….بخاطر عشق از دست رفته ام………..میدونستم مقصر اصلی رفاقت با عادل بود و بس……. ادامه در پارت بعدی 👇
. سخت ترین قسمت رفتن آدم ها اونجاست که؛ هیچ وقت با خودشون خاطره هاشون رو نمیبرن… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir