✨
زندگی سینما نیست
مثل تئاتر زنده است
کات نداره،
اگه زمانی خراب کردیم
نباید بقیشو ببازیم
فقط میتونیم بقیشو بهتر بازی کنیم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻏﺮﻭﺭ..
ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ..
ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳت
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ..
ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ..
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شکست بخشی از زندگی
است...
اگر شکست نخورید،
نمیآموزید،
و اگر نیاموزید،
هرگز تغییر نخواهید کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مكث كردن را تمرين كنید
وقتى شك دارید،
وقتى خسته اید
وقتى عصبانى هستید،
وقتى استرس دارید،
وقتی خیلی خوشحالید
مكث كنید
و
هیچ تصمیمی نگیرید!👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
✨
آدمها
به اندازه
غمهایشان
پیر می شوند!!!
نه به اندازه
سنشان...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به درخت نگاه کن!
قبل از اینکه شاخه هایش
زیبایی نور را لمس کند،
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده!
گاه برای رسیدن به نور،
بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسانهاعاشق شمردن مشکلاتشان هستند
اما لذتهایشان را نمیشمارند
اگرآنها را هم میشمردند میفهمیدند که
به اندازه کافی از زندگی لذت بردهاند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیستم
زندگی پرپیچ وخم من با هوو شروع شد…..درسته که ازهم دوربودیم اما ازراه دورهم بهم حسادت میکردیم…. البته که من حق داشتم حسودی کنم چون اون بودکه آوارشده بودتوی زندگی من……
ازحق نگذریم فرشته هم احترام منو تاحدودی داشت….. مثلا جایی میخواستیم بریم خودش سریع میرفت عقب ماشین می نشست تا من کنار وحید بشینم…..یا اینکه همیشه منو میدید با احترام سلام میکرد ولی خب حسادتهای بیخودی هم داشت…..
بعضی از حسادتهاش اعصاب منو بهم میریخت منم خداشاهده فقط به خاطراینکه بابا نداشت دلم براش میسوخت و حرفی بهش نمیزدم….
همیشه با خودم میگفتم:یه وقت خداقهرش میگیره ،بهتره ناراحتش نکنم….
این فکرهارو اون روزها میکردم اما الان میگم چطور هر کی از راه میرسید ،دل منو میشکوند و به فکرقهرخدانبودند،ولی من نباید دل کسی رو میشکوندم..!؟طرز فکر من چطور بود و طرز فکر بقیه چطور…….
بگذریم….. چون قصدم این نیست که بخواهم آبرو وحید رو ببرم برای همین خیلی از رفتارها و کاراشو اینجا حرف نمیزنم….. الهی هیچ زنی از سرزمینم حال و روز منو تجربه نکنه……………….
گذشت و یه روزصبح من تواتاق خونه مادرشوهرم خواب بودم که با صدای باز شدن در اتاق از خواب بیدار شدم و دیدم وحید اومده……
توی صورتش نگاهی انداختم و حس کردم یکم خش وعصبانی بنظر میاد…..سلام کردم و گفتم:اتفاقی افتاده؟؟؟؟
وحید در حالیکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه نشست روی تخت و برام درد و دل کرد…..انگار که من سنگ صبورش باشم…..
وحید گفت:با فرشته دعوای بدی کردم…..تا خورده ،کتکش زدم…..اونم با گریه چمدوناشو بست و رفت خونه ی مادرش…..
راستش ته دلم خوشحال شدم،،..به هر حال با رفتن فرشته تمام وقت وحید برای من میشد…..اما خوشحالیمو پنهون و سعی کردم با وحید همدردی کنم…….
وحید که همیشه منو مثل یه مشاور میدونست گفت:بنظرت چیکار کنم؟؟؟؟
گفتم:فعلا اروم باش…..نگران هم نباش چون خانمها نمیتونند زیاد دور از خونه بمونند ،،،عصبانیتش که خوابید خودش برمیگرده…..
وحید گفت:جدی میگی؟؟؟یه وقت طلاق نگیره………
گفتم:نه بابااااااا……نگران نباش…..تو برو به کار و کاسبیت برس….
وحید یه کم که اروم شد رفت مغازه…..اون روز یه حس و حال عجیبی داشتم و روحیه گرفته بودم………..
چند روز گذشت و از فرشته خبری نشد…..تمام اون چند روز وحید پیش من بود و حسابی بهش محبت میکردم……
از طرفی میدونستم که دو روز دیگه تولد وحیده و دلم میخواست مثل هر سال خودم براش تولد بگیرم اما یه جورایی بخاطر ازدواج مجددش ازش دلخور بودم و نمیتونستم براش خرج کنم….
دو دل بودم که تولدشو جشن بگیرم یا نه که یهو خواهرم بهم زنگ زد……
همینطوری که مشغول صحبت بودیم ، بهش گفتم:ابجی…!!! فرشته رفته قهر…. تولد وحید نزدیکه…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟
خواهرم با ذوق گفت:بنظر من بهترین فرصته تا وحید رو سمت خودت بکشی….. براش تولد بگیر تا بدونه که هنوز به فکرشی و دوستش داری…هووت هم نیست اجازه نده کمبودی احساس کنه…..کاری کن که حسابی بهش خوش بگذره و برگرده سمت تو….
با حرفهای خواهرم هیجان زده شدم و سریع زنگ زدم و کیک سفارش دادم و یه عکس از وحید براشون فرستادم و گفتم:لطفا این عکس رو هم روی کیک بندازید……زیر عکس هم بنویسید(جان جانانم تولدت مبارک)…….
بعدش زنگ زدم به خواهرشوهرام و جاریم و بچه هاشون و همه رو برای روز تولد دعوت کردم و گفتم:که میخواهم وحید رو سوپرایز کنم ،….نمیخواهم وحید در جریان تولد و مهمونی باشه….
خون ی مادرشوهرم از هر لحاظ برام سخت بودتا یه مهمونی بگیرم اما تمام تلاشمو کردم تا این تولد برگزار و وحید حسابی سوپرایز و خوشحال بشه……….
ادامه پارت بعدی👎
به گونه اي زندگي کنيد که اگر کسي بدگويي تان را کرد، هيچ کس حرف او را باور نکند .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
میان این همه سنگ دنیا
آنکه گوهر می شود،
دو خصلت دارد:
اول آنکه شفاف است،
کینه نمی گیرد
دوم آنکه تراشه ی
زندگی را تاب می آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مردمی که به میل خود در
تاریکی نشسته اند
نیازی به روشنایی ندارند...!
🕴 احمد کسروی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگيت تبديل به شاهكار ميشه
وقتى كه ياد بگيرى
در آرامش داشتن استاد بشى!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_یکم
اون روز کادوی تولدش هم یه ساعت خوب گرفتم و به نحواحسن کادو پیچ کردم…..برای شام هم مرغ و فسنجون پختم…….در کل سنگ تموم گذاشتم و منتظر شدیم تا بیاد خونه……
وحید وقتی وارد خونه شد واقعا تعجب کرد و خوشحال شد و بعد باهم روبوسی کردیم و خواهراش آهنگ گذاشتند و رقصیدند…..از من هم خواستند تا برم وسط ولی قبول نکردم چون پسراشون بودند ماشالله همشونم جوون……
نشستم پیش وحید تا کیک رو ببره که دیدم سرش توی گوشیه…..خیلی عصبی شدم اما برای اینکه جشن بهم نخوره با سیاست ومهربونی ازش خواستم تا نیم ساعتی گوشی رو کنار بزاره…..
ولی توجه نکرد…..معلوم بود به فرشته داشت پیام میداد…..یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:وحید جان!!!!گوشیتو بده بزنم به شارژ…..
وحید گوشی رو داد به من،اما معلوم بود که دلش نمیخواهد ازش دور بشه……
نوبت رسید به کادوها……وقتی کادوی منو باز کردبا یه لحن بی ارزش بودن ،لب و لوچشو کج کرد و گفت:چند؟؟؟از کجا خریدی؟؟؟
با این حرفش یه ضد حال زد بهم اما صبوری کردم تا بالاخره مهمونی تموم شد…..تمام روزهایی که فرشته توی قهر بود پیش من موند و مرتب ازم رابطه خواست…..بدون استثنا هر وقت با من وارد رابطه میشد ازم تعریف میکرد و چون تو حال خودش نبود به بعضی مسائل اعتراف میکرد…………..
مثلا وقتی فرشته رفته بود قهر مدام از حالتها و هیکل و چهره ی من تعریف میکرد و از فرشته ایراد میگرفت و حتی به این موضوع هم اشاره کرد که همش تقصیر خانواده ام بود که منو هوایی کردندتا زن دوم گرفتم……
فرشته نزدیک به دو هفته قهر بود…..دو روز مونده به عید بود که وحید به من گفت:هر چی لازمه بگو برم بخرم…..از همونجا هم میرم دنبال فرشته و میارمش اینجا تا همه دور هم باشیم…..
چون هدفم فقط اینبوپ که کنار وحید باشم قبول کردم و وحید رفت…..
شب که اومد تنها و عصبانی بود……
گفتم:فرشته چی شد؟؟؟
وحید عصبی گفت:خانم نیومد….میگه چرا مادرت خودش شخصا منو دعوت نکرده…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟
گفتم:اشکالی نداره….بیا باهم بریم دنبالش…..
وحید خوشحال شد و گفت:پس زود اماده شو که تا سال تحویل برسیم خونه…..
سریع لباسهایی که برای عید خریده بودم رو پوشیدم و یه آرایش ملیحی هم کردم و رفتم سمت خونه ی مادر فرشته…..
تا رسیدیم فرشته با دیدن من تعجب کرد و رنگ و روش یه جوری شد،انگار توقع نداشت من هم همراه وحید برم و فکر میکرد تنهایی میره….
از حق نگذریم بهم بدرفتاری نکرد و طوری رفتار کرد که مثلا از دیدنم خوشحاله…..
با وجود من نتونست به وحید حرفی بزنه یا مخالفتی بکنه برای همین حاضر شد و هر سه برگشتیم خونه ی مادرشوهرم…..
سال تحویل شد و به وحید گفتم برای شام کباب خرید و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد………
چند وقت گذشت و یه بار وحید بجای اینکه بیاد پیش من مونده بود خونه ی فرشته و این کارش برخلاف قانونی بود که بعد ازدواجش گذاشته بود و باعث ناراحتی و عصبانیتم شد و باهم دعوا کردم ولی خیلی زود بخشیدمش…..
اما چون چند بار این کارش تکرار شد منم قهر کردم و رفتم خونه ی پدرم…..
بابا و مامان وقتی وضعیت منو دیدند خیلی غصه امو خوردندو بابا با قاطعیت گفت:بهتره ازش طلاق بگیری….اینم شد زندگی؟؟؟حداقل یه خونه ی. مستقل هم برات نمیگیره….
اون روز خیلی ناراحت بودم برای همین تصمیم جدی گرفتم تا جدا بشم…..سریع وکیل گرفتیم و مهریه امو که ۲۰۰سکه و یه آپارتمان توی روستا بود رو هم گذاشتیم اجرا……….
ادامه پارت بعدی👎
بی خیال نداشته هایت,غصه هایت
وهرچه که توراناآرام میکند.
عشق را٬ زندگی را ٬بودن را
بچش و ببین و لمس کن...
خدا با ماست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اونقدر خوب باش؛؛؛
که اگر کسی ترکت کرد؛
به خودش ظلم کرده باشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💐✨یکشنبه تون عالی
💚✨از خـدا میخواهم
💐✨هر آنچه آرزو داریـد
🌿✨بی دلیل نصیبتان شود
❤️✨عشق و آرامش
💐✨در کنارتان
🌿✨عزت و خوشبختی
🩵✨همراهتان
💐✨سلامتی و تندرستی
🌿✨همیشہ در وجودتان باشـد
💙✨یکشنبه تون زیبا و پر برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
✨خــــــدایا 🙏
🌺در آخرین یکشنبه ی خرداد ماه
🕊دلهایمان را
🌺لبـریز از شـادی
🕊و پرتویی از شاخسار محبتت را
🌺بما هـدیه کن
🕊تا حضورمان
🌺موجب خیر و برکت
🕊و شادی دیگران باشـد🙏
آمیـن💐
در مورد هیچ چیز
از روی ظاهر قضاوت نکن..
مار هر چقدر زیباتر،
نیش آن کشنده تر ..
🕴 گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﺳﺖ ﻫﺮﭼﻪﻋﻤﯿﻖﺗﺮ
ﺑﺎشد
ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭﺍﻧﺴﺎﻥﮐﻮچکﺑﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻫﺮﻛﺲﻛﻪ ﺑﻪ
خدا نزدیکتر ﺍﺳﺖ
ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﻭﻣﺘﻮﺍﺿﻊﺗﺮ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_دوم
تمام کارای تقاضای طلاق و مهریه رو وکیلم به خوبی پیش میبرد که وحید با تماسهای مکرر بالاخره دلمو بدست اورد و گفت:بیا بریم پیش مشاور…..هر چی اون گفت قبول…..
چیکار کنم که از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم…..با حرفهاش خام شدم و رفتیم پیش مشاور…..
چند جلسه مشاوره شدیم و در نهایت وحید برای اینکه من راضی به برگشت بشم نصف مغازه ی(….)رو بصورت قولنامه ایی بنام کرد و بالاخره برگشتم….😔
برگشتم و زندگی مثل روال قبل سپری شد….تقریبا یک سال و هشت ماه توی تک اتاق مادرشوهرم اینا زندگی کردم تا بالاخره وحید داخل یه ساختمان دو واحد مجزا اجاره کرد تا حواسش به هر دوتامون باشه…..
درسته که با فرشته توی یه ساختمون ساکن میشدم اما خیلی بهتر از یه اتاق اونم کنار مادرشوهرم اینا بود…..
اسباب کشی کردیم و مستقر شدیم….اوایل خوب بود و به کار همدیگه ، دخالت نمیکردیم،، وحید هم یه شب بالا پیش من بود و یه شب پایین پیش فرشته،….ولی رفته رفته بی قانونیهای وحید شروع و باعث اختلاف و حسادت ما شد…..
مثلا یه روز که نوبت فرشته بود متوجه شدم که وحید کلا خونه است و زمانش که تموم میشه دیرتر میاد بالا و همین باعث ناراحتی من شد و گفتم:چطور تا میرسی بالا میگی کار دارم و میری بیرون اما نوبت فرشته تمام تایمتو کنارشی؟؟؟؟؟؟؟؟
وحید گفت:خب شانس تو کار دارم…..راستی صبح زود بیدار کن که یه معامله هست باید زود بهش برسم…..
گفتم:همه ی کارا و معامله ها رو نگه میداری نوبت من؟؟؟خب عقب مینداختی….
البته برعکس این بی قانونی هم پیش میومد و باعث ناراحتی فرشته میشد….بیشتر وقتها من کوتاه میومد تا مشکل حادی پیش نیاد….
یه بار که سر همین موضوع کوتاه اومدم و گفتم:اشکالی نداره برو به کارت برسه…..
وحید گفت:عزیزم..!!!….تو چقدر خوبی……درست برعکس فرشته که یه آدم روانیه و همیشه تا عصبانیم نکنه ،ول کن نبست…..
گفتم:حتما ناراحتش میکنی خب….
وحید گفت:نه باباااا…..کلا روانیه….مثلا یه هفته اصلا خونه رو نظافت نمیکنه و غذا نمیپزه و توی تاریکی میشینه و آهنگ گوش میکنه بعدش یه هفته روحیه اش خوب میشه و به کاراش میرسه…..
گفتم:واقعاااا…؟؟؟
گفت:اررررره ….دیوونه است…..بعضی وقتها میرم پایین میبینم نشسته و گریه میکنه و میگه تو منو دوست نداری……..
گفتم:چی بگم والا….خودت کردی…..
وحید آهی کشید و رفت…..
گذشت و یه روز که وحید بالا بود و میخواستیم باهم بریم بیرون یهو فرشته از راه پله بلند وحید رو صدا کرد و گفت:وحید،…!!!….یه دقیقه بیا کارت دارم……….
وحید رفت پایین…..نمیدونم با چه ترفندی نگهش داشت و مانع بیرون رفتن ما شد…..
از طرفی به رفت و امد من هم حسودی میکرد راستش خونه ی من خانواده ی خودم و خانواده ی وحید زیاد رفت و امد میکردند ولی اون مهمون نداشت برای همین حسادت میکرد…..
متوجه شده بودم که زیاد اجتماعی نیست و اگه کسی میرفت خونشون همش سر خودشو توی آشپزخونه گرم میکرد و مهمونا تنها میموندند…..در کل خونگرم نبود،…حتی شنیده بودم که بجای رسیدگی به مهمونا و پذیرایی از اونا مدام میرفت اتاقش و ارایش صورتشو تمدید میکرد……
بقدری حسادت میکرد که هر وقت وحید شب پیش من بود صبح بزور باهاش رابطه برقرار میکرد…..
خلاصه میکنم که بیشتر وقتها تا نوبت من میشد به بهانه ایی صداش میکرد و باهاش وارد سانسور میشد تا توانی برای من نداشته باشه….
همه ی این ترفندها و بحث و دعواهای فرشته رو میدونستم اما بخاطر حفظ ابرو پیش همسایه ها حرفی نمیزدم و کوتاه میومدم تا سر و صدا نشه…………
ادامه پارت بعدی👎
صبر نكن پولدار بشى تا خوشحال باشى،
خوشحالى مجانيه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پرنده ای که روی درخت نشسته
هیچ وقت از شکستن شاخه زیر پاش نمی ترسه
چون نه به شاخه درخت، که به بال های خودش اطمینان داره
همیشه خودت رو باور داشته باش!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چه "سکوتی" تمام "دنیا" را فرا
می گرفت
اگر
هر کس به اندازه ی "صداقتش"
حرف میزد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فقط يک بارفرصت زندگی كردن هست.
حواست باشد به اين روزهايی كه ديگر بر نميگردند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_سوم
رفته رفته وحید هممتوجه ی کلک و ترفند فرشته شد و چند بار بدجوری کتکش زد ولی نه تنها بهتر نشد،بلکه بدتر هم شد،…بقدری لجبازی میکرد که وحید از دستش خسته و به من شکایت کرد……………..
یه روز ظهر که از دست فرشته شاکی بود به وحید گفتم:تو بگیر بخواب ،من میرم پایین و باهاش صحبت میکنم….
رفتم پایین و خیلی محترمانه باهاش صحبت کردم و بهش گفتم:یه کم بیشتر رعایت کن….نزار ابرومو پیش همسایه ها بره….یه وقت صاحبخونه بیرون کنه مجبوریم بریم خونه ی مادرشوهر……حواستو جمع کن….هر وقت با وحید کار داشتی نیا بالا جلوی در واحد من،…به گوشیش زنگ بزن و اگه جواب نداد با گوشی من تماس بگیر،،، میدم بهش تا حرف بزنی…….حتی وقتی وحید نیست میتونی بیای بالا پیش من ولی وقتی هست لطفا نیا……
فرشته گفت:من کاری نکردم….
گفتم:صدات بقدری بلنده که من میشنوم….مثلا یه بار به وحید گفتی که چرا به من برای دندونپزشکی و تعمیر دندونم پول داده،…من از شوهرم پول نگیرم ،از کی بگیرم..؟؟؟یا مثلا چرا بدن وحید رو کبود میکنی؟؟میخواهی منو حرص بدی؟؟؟والا من عین خیالم نیست،چون من وقتی که با تو ازدواج کرد شکستم…..،این کارت ارزش وحید رو میاره پایین………
خیلی باهاش صحبت کردم ،،..اروم و نصیحت وار……در نهایت گفتم:حواستو جمع کن….اکه تو بخواهی سر و صدا کنی مطمئن باش صدای من بلندتر از تو هست…..فقط من رعایت همسایه هارو میکنم…..
فرشته باپررویی گفت:برای من مردم و همسایه ها مهم نیستند…..
گفتم:خود دانی…..لازم بود که یه سری مسائل رو تذکر بدم که دادم….
بلند شدم و برگشتم واحد خودم،….
حرفهای من بی تاثیر هم نبود چون تا چند وقت خداروشکر بی سر و صدا زندگیشو میکرد…..
یادمه تا شش ماه من تلویزیون نداشتم آخه وقتی رفتم خونه ی مادرشوهرم تلویزیون منو برده بود باغ…..
برای فرشته خریده بود اما برای من نه….منم ناراحت میشدم ….بخاطر همین سر خرید تلویزیون باهاش بحث میکردم،….
یه بار که موضوع رو وسط کشیدم وحید گفت:یه کم صبر کن تا پول دستم بیاد دو تا همزمان میخرم یکی برای تو و یکی هم برای فرشته…..
هر چند فرشته تلویزیون داشت اما قبول کردم و منتظر شدم ولی همش بدقولی میکرد و صدای منم در میاورد،….
تا اینکه یه شب که حسابی مشروب خورده و مست بود صداشو انداخت توی گلوش و با داد و هوار گفت:چرا اینقدر گیر میدی….همش روی مخمی…..بس کن دیگه…..
همینطور که سرو صدا میکرد فرشته اومد بالا….فکر کنم بخاطر سرو صدا اومد تا ببینه چه خبره؟؟؟اومد بالا و به وحید گفت:چرا نمیایی پایین؟؟؟
وحید با دیدن فرشته و حرف دستوریش ،حسابی قاطی کرد و فرشته رو کلی کتک زد ….. حتی جوری لای درکابینت گذاشت که چشمش داغون شد………بعدش هم یه سیلی به من زد……
من حرفی نزدم تا اروم بشه ولی فرشته که انگار هیچی براش مهم نبود هوار میکشید و بیشتر کتک میخورد…..
بالاخره وحید توی اون دعوا و بحث زنگ زد به داداش بزرگم و گفت:خواهرت دیوانه است،….(فلان و بهمان ،….)
داداشم که متوجه شد مسته حرفی نزد و گوشی رو قطع کرد،….
ایندفعه وحید حمله کرد به من و لای کمد دیواری گذاشت و گفت:فکر کردی تو کی هستی؟؟؟؟اصلا امام حسین کیه؟؟؟سید و سادات فلان …..
خیلی وحشی شده بود و حرف دهنشو نمیفهمید……در نهایت از خونه رفت بیرون…………….
طبق معمول فرداش مادرشوهر و پدرشوهرم اومدند و تیکه بارونم کردند و گفتند:چرا اعصاب پسرمونو خرد میکنی؟؟؟چرا هی تلویزیون تلویزیون میکنی؟؟؟؟؟
بله……این دعوا و بزن بزن هم نهایت با مقصر شدن من تموم شد……
از اونطرف فرشته هم بخاطر چشم داغونش تا یک ماه خودشو توی خونه حبس کرد و به مادرش هم گفت که مسافرت هستند تا کسی خونشون نیاد و چشمشو نبینه……
ادامه پارت بعدی👎
گاهی،
وقتی ڪسی را
در حال گریستن می بینید ،
بهتر است ڪه نپرسید چرا؟
گاهی فقط سه ڪلمه ڪافیست
تادوباره حسی خوب
به او دست دهد
و آن ۳ڪلمه عبارتند از:
من اینجا ڪنارتم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پیر زن قد خمیده
در حال عبور بود،
جوانی به تمسخر
به او گفت:
این کمان را چند خریدی؟
پیر زن گفت:
گذر زمان به تو هم
رایگان خواهد داد،
صبر داشته باش...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همیشه حرفی بزن
که بتوانی آنرا بنویسی
چیزی را بنویس
که بتوانی آنرا امضا کنی
و چیزی را امضا کن
که بتوانی پایش بایستی
🕴ناپلئون بناپارت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مراقب باش
وقتے سوار
بر تاب زندگے شدے
دست روزگار هلت مےدهد!
ولی قرار نیست تو بیفتے!
اگر بےتاب نباشے
وخودت رابه آسمان گره زده باشے
اوج میگیرے
به همین سادگی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_چهارم
از این بحثها و دعواها زیاد بود توی خونمون…..مثلا یه بار که نوبت من بود وحید ناهار رو مغازه نموند و اومد خونه….پای شوهرم به خونه نرسیده فرشته شروع کرد به زنگ زدن و هوار کشیدن….
فرشته با بی حیایی تمام داد کشید و گفت:چرا وقتی نوبت منه ناهار بیرون میخوری اما الان اومدی خونه ی اون…؟؟؟؟
اینقدر گفت و گفت تا اعصاب وحید بهم ریخت و عصبی رفت پایین تا میخورد کتکش زد…
وقتی خسته شد اومد بالا به ناحق یه سیلی هم به من زد و گفت:همش تقصیر توعه…..
آخه قبلا یه بار این موضوع یه جور دیگه پیش اومده بود،…اون دفعه روز ی که نوبت من بود وحید ناهار رو اومد و رفت پیش فرشته و من زنگ زدم به وحید و گفتم:الان نوبتت بالاست چرا ناهاررفتی پایین؟؟؟؟؟؟
وحید گفت:اشکالی نداره یه بار هم ناهار رو میام بالا….
اما من قبول نکردم و رفتم پایین و زنگ رو زدم و گفتم:نباید بی قانونی کنی….
اون روز منم کتک زد اما نه مثل فرشته،…..فرشته چون زبونش یه ریز میگفت بدجوری کتک میخورد…..
خلاصه اون روز فرشته بخاطر کتک وحشیانه ایی که خورده بود یک هفته قهر رفت پیش مادرش…..
زندگیمون به همین روال سپری میشد تا اینکه پارسال عروسی دخترخواهرشوهرم (خواهرزاده وحید)شد…..از قضا داماد هم پسر خواهرشوهر دیگه ام بود یعنی عروس و داماد دخترخاله و پسرخاله بودند……
شب حنابندون وحید اومد…تا دیدمش متوجه شدم که بدجوری مسته…..برای همین خودمو مخفی کردم تا یه وقت پیش بقیه ابروریزی نکنه و اصرار به رقصیدن با من کنه……
وحید یه کم با بقیه حرف زد و رفت……تا وحید رفت ،خواهرشوهرم امد پیش من و گفت:ساره..!!… داداش وحید میگه میخواهم با دو تا زنم توی مجلس برقصم…..
عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟حتما تو هم قبول کردی؟؟؟مگه شماها آبرو ندارید؟؟؟
خواهرشوهرم گفت:چرا نداریم…!؟؟برای همین الکی بهش گفتم باشه و فرستادمش بیرون……………
درسته خواهرشوهرم سعی میکرد خودشو تبرئه کنه اما من بقدری عصبی و ناراحت شدم که کارد میزدند خونم بالا نمیومد…..هم جلوی نامحرم هیچ وقت نمیرفصیدم و هم اینکه با هووم و شوهرم سه تایی برقصیم یعنی تحقیر کردن من…..
خیلی برام سخت بود…..خیلی خیلی….. توی یه مجلسی با هووت باشی و وانمود کنی همه چی خوبه و خوشیم و مشکلی نداریم…..
خلاصه یه جای خلوت پیدا کردم و زنگ زدم به وحید و برای اولین بار هر چی از دهنم در اومد بارش کردم و گفتم:بفکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی من باش…..اگه بخواهی اینکار رو بکنی و منو به زور برای رقصیدن توی جمع اونا با هووم وادار کنی نه من نه تو…..جدی جدی قیدتو میزنم……………….
من برای خودم شخصیت داشتم اما اونا میخواستند همه چی رو عادی جلوه بدند…..
راستش قبلا به وحید تذکر داده بودم مثلا قبل از اون حنابندون یه عروسی دیگه ایی بودیم که موقع برگشت من جلو پیش وحید نشسته بودم و فرشته عقب….بقدری عصبانی بودم که هیچ حرفی نزدم…..
در سکوت رسیدیم خونه و فرشته رفته واحد خودش و منو وحید هم رفتیم بالا…..تا از در ورودی داخل شدیم وحید گفت:چرا اخمهات تو همه،..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عصبی گفتم؛بنظرت نباید اخمو باشم؟؟؟ا؟؟..آخه چی که بعد از عروسی نیستی ؟؟درضمن بهتره که مشروب خوردن رو ترک کنی،الان تو دو تا زن داری و باید هوش و حواست سرجاش باشه تا بتونی از دوتا زن جوون مراقبت کنی….یعنی چی که دو تا زن جوون و آرایش کرده از سالن بیاند بیرون و همه نگاه کنند و تو نباشی و بعد پسر خواهرت مارو برسون خونه ی خواهرت؟؟؟؟بخدا خوبیت نداره که یه پسر جوون دو تا خانم آرایش کرده رو توی یه موقعیت جشن و عروسی که خودش تحریک پذیره براش سوار ماشین کنه و برسونه…..
اون شب خیلی نصیحتش کردم و وحید هم گوش میکرد و امیدوارم بود رعایت کنه ….
حالا برگردیم به شب حنابندون …..
ادامه پارت بعدی👎