eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸۷ و ۱۸۸ حدودا یکماه از اون قضیه گذشت .. در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه... اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو هم‌بیاره ... خودم هم‌وضعیت خوبی نداشتم ... تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ... و وزنم به طرز فجیعی کم‌شده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود.... میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم.‌..تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه ! طول کشید تا این وضعیت خوب بشه .. وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ... هر روز کارم شده بود گریه کردن ... یکبار بخاطر از دست دادن بچم‌ گریه میکردم یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ... هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی من‌دلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ... با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم ! چند ماه گذشت ! تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده! مصطفی ازم‌خواست بریم‌ پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدم‌شکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم .. هربار باهام‌حرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم .. بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار هم‌تقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازم‌خواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی .. از حق نگذریم خودم‌هم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم ! تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...! مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم... و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ... در کنارش هم‌ به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوام‌عوض بشه ... جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم .... میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم ‌‌ ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم‌تو این چندسال بودن مصطفی بود ! یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ‌‌... متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت : _برو آماده شو میخوایم بریم یجا ... دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟ به سمتم اومد و گفت : _حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست... سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ... بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟ دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الان‌میفهمی ... حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ... صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ... پلکی زدم‌ تا چشمم به نور عادت کنه ... و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شک‌زده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی‌ اومدیم اینجا ؟ گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرم‌میشه هم‌تا زمانی که دوباره بتونیم‌بچه دار بشیم ...اشک‌تو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم.. پیشونیم رو بوسید و گفت : _نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه ! دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..‌دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت : _پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ... از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..‌ ادامه پارت بعدی👎
۱ و۲ از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بودولی هیچ کدوم از اون صداها منو از فکر بیرون نمی آورد.گه گاهی به کت و دامن که روی صندوق لباس ها بود نگاهی مینداختم و اون چادر سفید با گل های ریز و درشت صورتی کنارش داغ دلمو تازه و تازه تر میکرد.از صبح اینقدر صلوات فرستاده بودم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود. از پشت پرده ی توری به حیاط خیره بودم ولی هیچ کدوم از اتفاقاتی که بیرون می افتاد به چشمم نمی اومد. چشممو از در بر نمیداشتم و همش منتظر اومدنش بودم.دیگه کم کم نزدیک غروب بود و چراغونی حیاط توی تاریکی حسابی میدرخشید. صندلی ها با روکش قرمز چیده شده بود و جلوی هر دو تا صندلی یه میز با پایه های استیل و شیشه ای که از جشن قبل خوب تمیز نشده بود، گذاشته شده بود.کارگرهای بابام ظرف های میوه و شیرینیو روی میزها میچیدن.اون طرف تر یکی مشغول هم زدن شربت توی کلمن های بزرگ استیل بود و چند دقیقه یک بار یه قالب یخ دیگه توی کلمن می انداخت. لیوان های شربتو تند تند پر میکردن و جلوی مهمون هایی که حالا تک و توک سر و کلشون پیدا میشد میگرفتن.ولی من، عروس اون مجلس هنوز گوشه ی اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم و حتی کت و دامن عقدمم نپوشیده بودم.چیزی نگذشت که چند ضربه به در اتاقم زدن و وقتی جوابی نشنیدن در باز شد و طلعت وارد اتاق شد. با دیدن تاریکی اتاق چراغو روشن کرد و وقتی منو اونطوری دید محکم روی دستش زد و لبشو گزید و گفت ابجی این چه وضعیه مهمون ها اومدن اونوقت تو هنوز اینجا نشستی؟همونطور که نگاهم به در خونه بود گفتم برو بیرون من امشب از این اتاق بیرون نمیام. طلعت جلوتر اومد و گفت ابجی پاشو توروخدا بابا بیاد تورو اینطوری ببینه قیامت به پا میکنه پاشو دیر میشه همه منتظرن. عمه دو ساعته سراغ تورو میگیره مامان هی دست به سرش کرده و گفته شگون نداره عروسو حالا ببینی به خدا تا حالا هم به زور جلوشو گرفتیم نپره توی اتاقت پاشو قربونت برم پاشویه دستی به سر و صورتت بکشم. با بی میلی تمام از جام بلند شدم و مثل یه مرده ی متحرک کت و دامن سفیدو پوشیدم و روی صندلی نشستم. طلعت یه کمی از لوازم ارایشش اورد و به صورتم زد موهامو سشوار کشید و چند قدم عقب رفت. نگاهی به سر تا پام انداخت و دوتا انگشتشو روی لبش گذاشتو بوس کرد و به طرفم فرستاد و گفت آه بیا یه تیکه جواهرشدی. به سمت اینه چرخیدم و نگاه سرسری به خودم انداختم دستی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم کشیدم و دوباره با یاداوری مصیبتی که به سرم اومده بود بغض گلومو گرفت.طلعت به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به سمتم برگشت و گفت عمه رو میفرستم توی اتاق میخواد تورو ببینه.بعد از بیرون رفتن کلفت عمه سریع خودشو توی اتاق انداخت و شروع به كل کشیدن کرد تند تند چهار قل میخوند و به سمتم فوت میکرد و با صدای بلند میگفت الهی قربون عروس قشنگم برم..... با کارهاش حسابی کلافم کرده بود که مامان خودشو به اتاق رسوند و گفت ماهچهره عاقد اومده دیگه بیشتر مهمون ها هم سر رسیدن اقا احسان بیرون اتاق منتظرته .پاهام اصلا یاری نمیکرد ولی به هر زحمتی بود از روی زمین بلند شدم و چادر سفیدو از روی صندوق برداشتم و روی سرم انداختم چادرو حسابی جلو کشیدم که چشمم به اون نگاه های نفرت انگیز احسان نیوفته و با عمه و مامان همقدم شدم.احسان دم در اتاق وایساده بود و طبق معمول داشت چشم چرونی میکرد. با دیدن من چند بار از سر تا پامو برانداز کرد گفت کجایین پس عاقد منتظره.عمه به سمتش رفت و دستی به بازوش کشید و گفت مادر فدات بشه خداراشکر زنده موندم و دامادیتو دیدم الهی قربونت برم.بلاخره بعد از قربون صدقه های تموم نشدنی عمه به سمت حیاط راه افتادیم و با ورودمون به حیاط صدای دست زدن و کل کشیدن مهمونها بلند شد.همونطور که سرم پایین بود به سمت دو تا صندلی که کنار عاقد بود راه افتادم و روی یکی از صندلی ها نشستم. عمه قرانو باز کرد و روی پاهام گذاشت و عاقد شروع به صحبت کرد.اون روز من هم مثل تمام عروس ها زمانی که خطبه ی عقدم خونده میشد اشک ریختم ولی دلیل گریه ی من مصیبتی بود که به سرم اومده بود نه اشک شوق از رسیدن به یار.بلاخره بعد از این که عاقد سه بار خطبه ی عقدو خوند با صدای ضعیفی بله رو گفتم. عمه به سمتم اومد و چندین بار صورتمو بوسید و جعبه ی حلقه هارو به سمتمون گرفت.احسان حلقمو برداشت و همینکه خواست دستم کنه دستش به دستم خورد و بدنم منقبض شد.نمیدونستم چطور قراره با مردی غیر از اون کنار بیام. حلقه هامونو دستمون کردیم و عمه چند تیکه طلا دیگه هم بهم داد و بعد از اون خواهرام و زن داداش هام و مامانم و یکی یکی فامیل های دور و نزدیک اومدن و کادوهاشونو دادن و رفتن.مراسم تا نیمه های شب ادامه داشت و فامیل های نزدیک مونده بودن و میزدن و میرقصیدن ادامه پارت بعدی👎
۳ و۴ اون شب حتی یه کلمه هم با کسی حرف نزدم و اصلا برای رقصیدن از جام بلند نشدم. دیگه کم کم همه فهمیده بودن که این ازدواج با رضایت من صورت نگرفته البته هرکی بابامو میشناخت قطعا به این پی برده بود که این ازدواج به اجبار اون صورت گرفته و کسی جرات حرف زدن روی حرفشو نداشته بلاخره مراسم تموم شد مهمون ها یکی یکی رفتن میز و صندلی ها و وسایل پذیرایی همونطور وسط حیاط مونده بود و مامان که اخرین نفر بود که از حیاط به سمت اتاق ها میومد پریز ریسه های چراغونیو خاموش کرد و به سمت اتاق راه افتاد.اون شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم و همش به نور ماه خیره بودم. نمیفهمیدم که چطور توی یک هفته این اتفاق ها افتاد اونم دقیقا همین یک هفته ای که اون نبود.نفهمیدم کی خوابم برده بود ولی با صدای حبیب که به بابام میگفت خیر باشه اقا دو روز ما نبودیم از جا پریدم و وسط رخت خوابم نشستم.یکم بیشتر گوشامو تیز کردم تا بلاخره محیط اطرافمو درک کردم و یادم افتاد که دیشب چه اتفاقاتی افتاده.سریع از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم گوشه ی پرده رو کنار زدم و به حبیب که وسط حیاط وایساده بود خیره شدم.همونجا روی زمین نشستم و دوباره شروع به گریه کردم. طلعت که از همه چی باخبر بود جلو اومد و زیر بغلمو گرفت. اروم در گوشم گفت ابجی نکن توروخدا ببین عمه چطوری داره نگاهت میکنه. اگه چیزی به بابا بگه بابا دوتاتونو میکشه.به کمکش بلند شدم و دوباره به اتاقم رفتم. چند روزی بود که وضعیتم همین بود و حتی شام و ناهارو داخل اتاق میخوردم. کسی بهم فشار نمی اورد و اصرار به بیرون اومدنم نمیکرد.مدام با خودم فکر میکردم اگه جریانو میدونن پس چرا این کارو باهام کردن چرا منو به زور به عقد احسان در اوردن. اگه نمیدونن هم پس دلیل این همه مدارا چیه. دوباره تا ظهر چشم های پر از اشکم به در خونه بود. میدونستم که حبیب مثل هر روز برای گرفتن ناهار میاد. ولی اون روز ساعت از دو هم گذشته بود و خبری از حبیب نبود.صدای مامان از بیرون اتاق به گوشم میرسید که می گفت ای بابا این پسره کجاست پس حاجی از گشنگی کم کم قندش میوفته ها.چیزی از حرفهای مامان نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد. سمیه دختر کوچیک طلعت دمپاییهای قرمز کوچولوشو پوشید و به سمت در دوید. اشک هامو پاک کرده بودم و اماده حرف زدن با حبیب بودم ولی همینکه در باز شد مصطفی وارد خونه شد. دیگه کامل ناامید شده بودم میدونستم که حبیب دیگه پاشو تو این خونه نمیذاره و ازین به بعد مصطفی که یکی از همشهری هاش بود و اونم پیش بابام کار میکرد رو میفرسته.مامان چادرشو سرش کرد و بقچه غذارو دستش گرفت و به سمت در رفت همینطور که چادرشو با دندون هاش گرفته بود حرفای نامفهومی میزد که مصطفی جواب داد شرمنده خاله جون داداش حبیب جایی کار داشت..نمیدونستیم تا این ساعت نمیاد دیگه حاجی دید سر و کلش پیدا نمیشه منو فرستاد ناهارو ببرم.به مصطفی خیره بودم که اونم یه لحظه نگاهش به من افتاد احساس کردم با چشم و ابروش چیزیو میخواد بهم بفهمونه.روسریمو روی سرم انداختم و به سمت حیاط رفتم.مامان داشت با مصطفی خداحافظی میکرد که مصطفی منو دید و گفت خاله شرمنده من به دستشویی برم و بیام بقچه رو روی زمین گذاشت و به سمت دستشویی ر همینطور که میگفت خواستی بری درو پشت سرت ببند به سمت من برگشت و با تعجب پرسید کجا دخترم؟ خونسرد جواب دادم میرم دستشویی. مامان گفت اقات مصطفی رو فرستاده بود ناهارو ببره الانم اون دستشوییه اومد صدای اب قطع شد به سمت دستشویی رفتم و منتظر موندم مصطفی بیرون بیاد مصطفی همین که اومد بیرون سرشو انداخت پایین و در حال داشت از کنارم رد میشد گفت ابجی کاغذ روی روشوییو بردار.بدون هیچ حرفی وارد دستشویی شدم و درو پشت سرم بستم کاغذو برداشتم و باز کردم دست خط حبیب بود. گوشه حیاط شروع به خوندن کردم .همین که نامه رو بازکردم ، دوباره اشک هام بود که شروع به ریختن کرد ولی ایندفعه اشک شوق بود. خوشحال بودم که حبیب ازم رو برنگردونده و حاضر شده حرف هامو بشنوه.تیکه هایی از کاغذ جمع شده بود مطمئن بودم حبیب هم موقع نوشتن این نامه در حال اشک ریختن بوده. توی نامه نوشته بود فردا حاجی پیش از ظهر نیست جایی کار داره بین ساعت یازده تا یک با ابجیت بیاین مغازه باید باهات حرف بزنم.دست و رومو شستم و نامه رو توی لباسم گذاشتم و از دستشویی بیرون رفتم. به سمت اتاقم رفتم و طلعت چند دقیقه بعد با سینی ناهار وارد اتاقم شد. از جام بلند شدم و دستاشو گرفتم و گفتم ابجی بیا بشین کارت دارم.طلعت کنارم نشست و گفت ماهچهره اگه میخوای دوباره همون حرف های تکراریو بزنی...نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و نامه رو از توی لباسم در اوردم و گفتم ببین اینو حبيب فرستاده ابجی خواهش میکنم کمکم کن باید باهاش حرف بزنم. ادامه پارت بعدی👎
۷ و۸ خودش هم بعد از ما از حجره بیرون اومد و از اون طرف بازار بیرون رفت.یک ربعی تو راه بودیم و حبیبم با فاصله ی کمی از ما رسید.طلعت سماورو روشن کرد و گفت برید توی اتاق سمیه حرف هاتونو بزنین حواسم بهتون.مبادا خطایی ازتون سر بزنه. حبیب چند باری چشم گفت و دنبال من به سمت اتاق سمیه راه افتاد.همین ک تنها شدیم و شروع به گریه کردم. اونم پا به پای من اشک میریخت بالاخره بعد از کلی گریه و زاری هر دومون ساکت شدیم. با دلخوری عقب رفتم و گفتم اخه حبیب این همه وقت کجا رفتی مگه نگفتی سه روزه چرا یه هفته موندی چرا درست موقعی که باید میبودی نبودی.حبیب گفت حالا من مقصر شدم؟ مادرم مریض بود تو که خبر داشتی نمیتونستم به امان خدا ولش کنم و بیام بعدم من روحمم خبردار نبود که اینجا دارن تورو عروس میکنن. اصلا بگو ببینم چطور تو یه هفته اومدن خواستگاری و عقدت کردن؟ مگه میشه اینقدر زود.گفتم حالا که شده غریبه نبودن که پسر عمم بوده بعدم مگه نمیدیدی همش میگفتن نافتو به اسم احسان بریدیم. حبيب قرمز شد و گفت بار آخرت باشه اسم اون پسره رو جلوی من میاری ها.سکوت کردم و سرمو پایین انداختم بعد از چند دقیقه گفتم حبیب حالا چیکار کنم؟تا میبینمش حالم به هم میخوره اصلا مگه میتونم کنار کسی غیر از تو باشم. حبیب گفت باید با بابات حرف بزنی طلاقتو بگیره.گفتم طلاق؟ خودت شاهد بودی که سر طلاق طاهره با اون شوهر عوضیش چه به روز دختر بدبخت اورد اونوقت من هنوز هیچی نشده برم بگم طلاق میخوام؟ اونم از کی بچه ی خواهرش؟ من اگه جرات حرف زدن داشتم که قبل عقد مخالفت میکردم و نمیذاشتم این اتفاق بیوفته. حبیب گفت خب بگو طلعت حرف بزنه اون که از اول میدونست ما چقدر هم دیگه رو میخوام بگو اون با حاجی حرف بزنه.نا امید نگاهی بهش انداختم و گفتم حبیب نمیبینی طلعت چقدر از بابام میترسه؟ رنگشو ندیدی امروز توی حجرہ؟ از ترس بابام مثل گچ سفید شده بود. اصلا تو چرا خودت حرف نمیزنی؟ حبیب گفت اخه من برم به حاجی بگم دختر عقد کردتو میخوام؟ اول تو باید این عقدو به هم بزنی تا من بتونم پا پیش بذارم. با دلخوری خودمو عقب کشیدم و گفتم من نمیتونم همش تقصیر توعه اگه نرفته بودی شهرتون این وضعیت پیش نمیومد.حبیب کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت چی میگی ماهچهره مادرمو ول میکردم به حال خودش بمیره؟ بی اختیار صدام بالا رفته بود و گفتم نه تو برو مامانتو بچسب دیدی که منو ول کردی و چیشد حالا هم برو پیش مامانت و بذار من به این راحتی زن یکی دیگه بشم.حبیب دوباره خودشو جلو کشید و گفت داد نکش این حرف ها چیه میزنی من میمیرم اگه دست مرد دیگه ای به تو بخوره یه کم اروم باش تا فکرامونو روی هم بذاریم و ببینیم باید چیکار کنیم. با صدای در حبیب خودشو عقب کشید و طلعت با سینی چایی وارد شد.خودش هم کنارمون نشست و گفت حرف زدین چی شد؟ میخواین چیکار کنین.حبیب چاییشو سر کشید و گفت ابجی شما با حاجی حرف میزنی؟ طلاق ماهچهره و بگیره خودم میام عقدش میکنم. طلعت گفت به خدا حبیب با این سن و یه بچه هنوز جرات نمیکنم سرمو جلو بابام بالا بگیرم خودت که شاهد بودی با طاهره چیکار کرد همون بلارو سر ماهچهره م میاره اینطوری راضی؟ حبیب گفت والا به خدا راضی نیستم ولی بشینم ببینم زن کس دیگه شده؟ اگه تا چند روز دیگه طلاقشو نگرفت دستشو میگیرم از این شهر میبرمش فرار میکنیم.طلعت روی دستش زد و گفت میفهمی چی میگی الکی این فکرارو تو سر ماهچهره ننداز بابام بفهمه دوتاتونو میکشه. حبیب شونه ای بالا انداخت و گفت چاره ی دیگه ای ندارم. به خاطر چایی تشکر کرد و گفت من دیگه برم. تا دم در همراهش رفتم. جلوی در دست هامو گرفت و گفت فکر نکنی اونطوری گفتم که ابجیت بترسه ها اگه با حاجی حرف نزد اخرای همین هفته بهت خبر میدم شبونه فرار میکنیم. خواستم حرفی بزنم که گفت میدونم باهام میای و رفت.حسابی توی فکر بودم از اون طرف طلعت همش حرف میزد و ازم میخواست که فکر فرارو از سرم بیرون کنم. پشت سر هم میگفت مامان دق میکنه اگه بری بابا بیچارمون میکنه خودت که میدونی اول از همه زورش به مامان میرسه بعدم طاهره دلت میاد به خاطر تو کتک بخورن؟ مطمئن باش پیداتون میکنه و اول حبیبو میکشه بعد هم تو.بلاخره از دستش کلافه شدم و جیغ کشیدم بسه بسه بسههه میگی چیکار کنم نگاهم به اون احسان عوض میوفته حالم به هم میخوره چطوری یه عمر کنار اون به فکر حبیب باشم؟ببین ابجی اگه با بابا حرف نزدی من باهاش میرم شماهم نگران کتک خوردنتونین مامان وطاهره رو بردار بیارخونه ی خودت تا دست بابا بهتون نرسه.طلعت با دلخوری گفت تو اینقدر ادم فروش بودی و من نمیدونستم؟ یعنی حبیب از خونوادت بیشتر ارزش داره؟ با پررویی جواب دادم خونواده ای که منو نمفهمن ارزشی ندارن توی اون خونه همه میدونن من دلم جای دیگس فکر کردی نمیفهمم چرا کسی کاری به کارم نداره؟ ادامه پارت بعدی👎
۹ و۱۰ ولی فقط نشستین نظاره گر بدبختی من شدین هیچ کدومتون یه کلمه حرف نمیزنین که بابا این دختر این پسره ی چشم چرونو نمیخواد این دلش جای دیگست.طلعت جوابی نداد و وسایلی که جمع کرده بود توی ساک گذاشت و ساک هارو دم در چید. لباس های سمیه رو پوشوند و بدون این که به من نگاه کنه گفت بلند شو بریم دیگه.به خونه که رسیدیم طاهره یه گوشه مشغول پاک کردن سبزی خوردن بود و صدای اشپزی مامان هم از اشپزخونه میومد. بدون هیچ حرفی یه راست به سمت اتاقم رفتم. صدای طاهره بلند شد و خطاب به طلعت گفت چشه دوباره این؟ بردیش بیرون بدتر شد که.کم کم صداها از بیرون بلند شد و طلعت بود که رو به مامان میگفت من نمیدونم یا با بابا حرف میزنی این عقدو به هم بزنه یا خودتون منتظر عواقبش باشین. مامان از اون طرف مخالفت میکرد و میگفت اخه باباتو که میشناسی مرغش یه پا داره من بگم به حرفم گوش میده؟ دوباره صدای طلعت به گوشم رسید که گفت دخترتو از دست بدی بهتره یا یه کم داد و بیداد های بابارو تحمل کنی؟ اگه فکر کردین ماهچهره هم مثل اون چهارتا دختر دیگتونه که براش ببرین و بدوزین و شب عقد شوهرشو برای بار اول ببینه کور خوندین این یکی مثل ما نیست بد خیره سریه بی ابروتون میکنه.بعد از این حرف طلعت مامان با شتاب در اتاقو باز کرد و گفت چی میگه ابجیت؟ دوباره چه اتیشی سوزوندی؟ دو دیقه نمیتونی باهاش تنها باشی و مخشو نخوری. یاد گرفتی دیگه این یکی به حرفت گوش میده میای میندازیش به جون ماهی ما میگیم هیچی بهش نگو درست میشه خودش باهاش کنار میاد ولی نه خیر تورو نباید باهات مدارا کرد پررو تر میشی.بعد همونطور که بین در ایستاده بود انگشتشو به سمت طلعت گرفت و گفت هم خودت هم اون ماهچهره این فکرارو از سرتون بیرون کنین اون باید زن احسان بشه. پدر و مادر ادم هیچوقت بدشو نمیخوان حتما به دلیلی برای خودمون داریم که میخوایم بدیمش به احسان.طاهره پوزخندی زد و زیر زبونی گفت اره مخصوصا برا من یکی که اصلا بد نخواستین. مامان دیگه عصبانی شده بود و گفت تویکی ساکت باش صداتو نشنوم. اصلا حالا که اینطوری شد زنگ میزنم شب زهرا اینارو دعوت میکنم اینجا این دختر باید با شوهرش بره و بیاد تا بهش عادت کنه. چهار بار که ببینتش این فكرا از سرش میوفته و دیگه شر برا من و خودش درست نمیکنه.بلاخره صدام در اومد و گفتم هرکاری میخواین بکنین من که از این اتاق پامم بیرون نمیذارم والا حالت تهوع میگیرم اون پسره ی چشم چرونو میبینم. مامان شونه ای بالا انداخت و گفت دیگه با بابات طرفی و از اتاق بیرون رفت.دیگه مطمئن شدم که راهی جز فرار با حبیب ندارم.طلعت بیچاره هم آخرین تلاششو کرده بود ولی به نتیجه نرسید. روز بعد از صبح منتظر بودم تا مامان با بابا حرف بزنه همش گوشمو به درچسبونده بودم و گوش میکردم ولی هیچ خبری نبود. باز غروب که بابا از بازار برگشت هر لحظه گوش به زنگ بودم ولی خبری نشد.همینطور تا آخر هفته گذشت.دیگه به جای این که گوش به زنگ باشم خبری از مامان و بابا بشه منتظر خبری از طرف حبیب بودم.اون چند روز حبیب اصلا به خونه نیومد و به جای خودش مصطفی رو برای گرفتن غذا میفرستاد مامان مدام سراغشو میگرفت و میخواست خریداشو به حبیب بسپاره ولی مصطفی میگفت دستش بنده خاله جون داره به کارهای شخصیش رسیدگی میکنه کاری داری به خودم بگو بهتر از داداش حبیب برات انجام میدم. پنجشنبه بود که طبق معمول سر ساعت دوازده مصطفی برای گرفتن غذا به خونه اومد.مامان از توی اشپزخونه صداشو بلند کرد و گفت پسرم بشین روی تخت حیاط تا برات یه شربت خنک بیارم برنجم هنوز دم نکشیده.مصطفی هم مثل مامان با صدای بلند جواب داد چشم خاله دست درد نکنه من همینجا منتظرم. حواسم بود که توی حیاط این طرفو اون طرفو میپاد و انگار میخواد کار یواشکی بکنه.نوک پا نوک پا به سمت پنجره اتاقم اومد و همونطور که حواسش به در خونه بود چند بار به پنجره زد.من که از قبل حواسم بهش بود روسریمو روی سرم انداختم و سریع پنجره رو باز کردم با صدای اروم گفت ابجی خوبی؟ خبری نشد؟ کسی با حاجی حرف نزد؟با ناراحتی سرمو بالا پایین کردم و گفتم نه هنوز که خبری نشده.مصطفی یه برگه از جیبش در آورد و گفت بیا ابجی اینو بگیر داداش حبیب گفته امشب میاد دنبالت از اینجا برین.این یه هفته همش دنبال کاراتون بوده برگه رو از دستش گرفتم اومدم حرفی بزنم که صدای مامان اومد و گفت مصطفی پسرم بیا این شربتو بخور تا من برم غذاهارو بکشم. مصطفی از پنجره فاصله گرفت و سریع خودشو به تخت رسوند من سریع پنجره رو بستم و گوشه اتاق نشستم و نامه رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. حبیب مثل همیشه با قربون صدقه نامه رو شروع کرده بود و نوشته بود توی یکی از شهرهای اطراف تهران خونه گرفته یه سری وسایل ضروری از پس اندازش خریده و خونه فقط منتطر ما دوتاست تا زندگیمونو داخلش شروع کنیم. ادامه پارت بعدی👎
۱۱و۱۲ ادامش نوشته بود امشب ساعت یک به بعد دم خونتون منتظرم هر وقت همه خوابیدن وسایل ضروریتو بردار و بیا ماشین گرفتم خودمونو به اتوبوس ها برسونیم. ته دلم ذوق کرده بودم از این که قراره از شر احسان خلاص بشم و به عشقم برسم توی دلم غوغایی بود ولی از طرف دیگه یه هول عجیبی توی دلم افتاده بود و همش با خودم فکر میکردم اتفاق بدی میفته. مدام سعی میکردم خودمو اروم کنم و میگفتم این فکرارو نکن به خاطر حرف های طلعته که چنین فکرهایی توی سرت افتاده هیچ اتفاقی نمیوفته راحت از این شهر میری و زندگیتو با حبیب شروع میکنی.همین که اروم میشدم به خانوادم فکر میکردم به این که دیگه هیچوقت نمیتونم پیششون برگردم و دوباره ببینمشون بیشتر از همه دلم برای طلعت تنگ میشد و نمیدونستم که قراره چجوری دوریشو تحمل کنم. ولی باز خودمو دلداری میدادم و میگفتم هیچکس بیشتر از حبیب دوستت نداره. فقط حبیب بود که به راه چاره برات پیدا کرد و از این وضعیت نجاتت داد. فکرم که اروم شد خیلی اروم چند دست لباس و یه سری وسایل ضروری برداشتم و داخل یه ساک دستی گذاشتم ساکو توی کمدم زیر لباس ها قایم کردم و از اتاقم بیرون رفتم. دلم میخواست روز آخر بیشتر خونوادمو ببینم انگار از همین الان دل تنگشون شده بود.همش چشمم به ساعت بود و منتظر بودم شب بشه. بلاخره بابام اومد و بعد از اینکه شام خوردیم همه یکی یکی برای خواب اماده شدن.به اتاقم رفتم و طلعتو صدا زدم.همین که وارد اتاق شد مثل دیوونه ها بغلش کردم و گفتم خیلی دوستت دارم ابجی. طلعت که حسابی تعجب کرده بود خودشو عقب کشید و گفت بسم الله دیوونه ای چیزی شدی؟ یه دفعه این کارها چیه میکنی؟ برای این که دستم رو نشه من هم خودمو عقب کشیدم و گفتم ای بابا محبت هم به تو نیومده دلم خواست بغلت کنم دیگه چه عیبی داره؟ برو بیرون اصلا نخواستیم میخوام بخوابم.طلعت همونطور که با تعجب نگاهم میکرد از اتاق بیرون رفت و قبل از این که کامل از اتاق خارج بشه گفت خدا شفات بده دختر.هرچی به اخر شب نزدیک تر میشدیم حس های بد بیشتری پیدا میکردم و دلشورم بیشتر میشد دیگه حتی نمیتونستم با اون دلایل بیخود و مسخره خودمو اروم کنم.ساعت از دوازده گذشته بود که همه ی چراغ های خونه خاموش شد. دو دل بودم نمیدونستم برم یا نه میترسیدم کسی بیدار باشه و برای رفتن به دسشویی به حیاط بیاد ولی بلاخره دلمو به دریا زدم و پنجره ی اتاقمو باز کردم و ساکمو خیلی اروم توی حیاط گذاشتم. خودم هم از پنجره بالا رفتم و بیصدا کف حیاط پریدم. ساکو از روی زمین برداشتم و خواستم به سمت در برم که صدای ریز ریز حرف زدن سمیه به گوشم رسید.فکر اینجاشو نکرده بودم سمیه چندین بار شب بیدار میشد و طلعتو به خاطر دستشویی تا حیاط میکشوند. حسابی هول کردم و به سمت در دویدم درو اروم باز کردم ولی موقع بستن در بدجوری به هم خورد.دیگه نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم مثل دیوونه ها تا سر کوچه دویدم و خوشبختانه حبيب سر کوچه به ماشینی که کرایه کرده بود تکیه داده بود چندین بار پشت سر هم گفتم بریم بریم زود باش حبیب بیدار شدن. حبیب هم بدتر از من دستپاچه شد و همینطور که درو باز کرده بود سوار ماشین بشم پشت سر هم تکرار میکرد روشن کن اقا زود باش. بلاخره بعد از این که توی چند ثانیه همه ی این اتفاق هارو پشت سر گذاشتیم ماشین قبل از این که در خونه باز بشه به راه افتاد. از ترس دست هام یخ کرده بود و به سختی نفس میکشیدم حبیب آرومم میکردو میگفت نترس عزیزم تموم شد اتفاقی نمیوفته. به گریه افتاده بودم و همش به فکر این بودم که حالا خانوادم چه فکری میکنن. غیر از طلعت کسی نمیدونست که قراره فرار کنیم و اون هم قطعا چیزی به مامان و بابا نمیگفت ..نگران بودم که از ترس بلایی سر مامانم نیاد هنوز داخل شهر بودیم که گفتم برگردیم من نمیتونم بیام. حبیب با تعجب بهم خیره شد و گفت چی میگی ماهچهره برگردیم چیه. توکه تا اینجا اومدی یه کم دیگه تحمل کن میرسیم. شروع به لرزیدن کردم و گفتم نمیتونم حبیب نمیتونم. الان همه متوجهی نبود من شدن و نمیدونم تو چه حال و روزی هستن اگه مامانم دق کنه و بمیره چی من از عذاب وجدان میمیرم. حبیب گفت ماهچهره توروخدا این کارو نکن یه کم تحمل کنی همه چی درست میشه میتونی برگردی و ببینیشون ولی الان اگه برگردی فاتحهی دوتامون خوندست همین فردا عروسیتونو میگیرن و میفرستنتون سر زندگیتون.حاجی دیگه تو روی من نگاهم نمیکنه دیگه نمیذاره پامو توی خونش بذارم دیگه نمیتونیم حتی از دورهم همدیگه رو ببینیم. فقط حرف هاشو میشنیدم و اصلا به هیچ کدومش هیچ توجهی نمیکردم بدون هیچ فکری گفتم آقا نگه دار من باید پیاده شم. راننده نگاهی به حبیب انداخت و راهشو ادامه داد دوباره با صدای بلندتری گفتم اقا نمیشنوی میگم نگه دار.راننده دوباره به حبیب نگاهی کرد ادامه پارت بعدی👎
۱۳و۱۴ ولی این بار هم حبيب عکس العملی نشون نداد ولی به خاطر صدای بلند من ماشینو نگه داشت.و به سمت عقب برگشت و گفت داداش من چیکار کنم یکی میگه برو یکی میگه نرو موندم وسط دو راهی. حبیب با چشم های قرمز دستی به صورتش کشید و گفت برگرد داداش.از من فاصله گرفت و خودشو به در ماشین چسبوند به نور ماه خیره شد. تا خود خونه اشک ریختم وقتی به سرکوچه رسیدیم راننده ماشینو نگه داشت و حبیب گفت پیاده شو برو. با غم نگاهی بهش انداختم و گفتم تنها برم؟ حبیب حتی نگاهمم نکرد و گفت خودت خواستی برگردی من بهت گفتم اگه برگردی چه اتفاقی میوفته حتما عواقبشو پذیرفتی که خواستی برگردی حالا هم برو و با هرچی که منتظرته رو به رو شو. با ناراحتی ساکمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم فکر نمیکردم حبيب تحت هیچ شرایطی پشتمو خالی کنه ولی ایندفعه دیگه حسابی از دستم ناراحت شده بود. با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشیدم خودمو به ته کوچه رسوندم. چراغ های روشن خونه بیشتر ته دلمو خالی کرد. پشت در خونه ایستاده بودم نه میتونستم در بزنم نه میتونستم به عقب برگردم. چند دقیقه پشت در ایستادم و دست بی جونمو بالا آوردم و چند ضربه ی اروم به در زدم. انگار طلعت پشت در منتظر ایستاده بود که سریع درو باز کرد. مثل ابر بهار اشک میریخت و اروم میگفت این چه کاری بود کردی بابا ببینتت میکشتت.همینطور که بین در ایستاده بودیم اروم گفتم چیکار کنم برگردم؟ نتونستم برم به خاطر مامان و بابا نخواستم برم. طلعت همینطور که اروم اروم توی سرش میزد گفت نمیدونم به خدا نمیدونم. چند قدم عقب اومدم و به سر کوچه نگاه کردم. ته دلم میخواست حبیب هنوز اونجا منتطر باشه ولی رفته بود بدون این که پشت سرشو نگاه کنه.با گریه رو به طلعت گفتم رفته حالا چیکار کنم راهی ندارم غیر برگشتن به خونه حرفم تموم نشده بود که با صدای داد بابا هردومون میخکوب شدیم. بابا پاتند کرد و به سمت در اومد و بدون این که ملاحظه ی ساعتو بکنه داد کشید و گفت اومدی دختره ی هرجایی؟ ابروی منو میخواستی ببری؟ فکر کردی ول کنی بری نمیتونم پیدات کنم پدرتو در بیارم و موهامو گرفت و منو به سمت خونه کشید.طلعت صورتشو چنگ میزد و میخواست موهامو از دست بابا آزاد کنه.ولی بابا با قدرت بیشتری موهامو میکشید و میگفت میکشمت امشب پشیمونت میکنم از کارت...منو وسط خونه انداخت و شروع به کتک زدنم کرد. طلعت خودشوروی من انداخته بود که جلوی ضربه های بابارو بگیره و اونم کمتر از من کتک نخورد.سمیه یه گوشه از ترس به خودش میلرزید و شلوارشوخیس کرده بود. ولی بابا به تنها کسی که کاری نداشت اون بود. بعد از این که حسابی منو همراه طلعت کتک زد سراغ مامانم و طاهره رفت.توی دلم فقط خدا خدا میکردم اون شب تموم شه و هممون جون سالم به در ببریم. بابا بعد از این که حرصشو خالی کرد دوباره موهامو گرفت و بدن بی جونمو به سمت زیر زمین کشید توی راه مدام تکرار میکرد تو بی لیاقتی لیاقت نداری لیاقت احسانو نداری.تموم ابجيات سر عقد شوهرشونو دیدن ولی من میخواستم تورو به غریبه ندم. تموم این دو سه هفته به هرسازیت رقصیدم گفتم کسی کاری به کارش نداشته باشه ولی نگو توی مارصفت گوشه ی اتاقت نشسته بودی و نقشه فرار میکشیدی. بعد صورتمو محکم تودستش گرفت و سرشو جلو اورد و گفت همینجا میپوسی تا من برم اون کثافتی که باهاش فرار کردی پیدا کنم و جنازشو بندازم جلوی سگ ها.بعد از این حرف بابا فقط فکرم پیش حبیب بود و دیگه درد بدنم و عذاب وجدانی که به خاطر مامان و خواهرام داشتم یادم رفته بود.از درد و فشار روحی گوشه ی زیر زمین بیهوش شده بودم و وقتی چشمهامو باز کردم نور کمی از داخل پنجره ها به داخل زیر زمین میتابید.چهار دست و پا به سمت پنجره رفتم و همینطور که دستمو روی زمین میکشیدم یه مشما زیر دستم اومد. بازش کردم و اولین بویی که به مشامم رسید بوی کتلت هایی بود که مامان دیروز پخته بود.میدونستم که کار کسی جز طلعت نمیتونه باشه ولی من حتی یه قطره آب هم از گلوم پایین نمیرفت. بدتر از همه این بود که نمیدونستم اون بیرون چه خبره. از یه طرف نگران حبيب بودم از یه طرف نگران خونوادم به تنها کسی که دیگه حتی فکر هم نمیکردم خودم بودم. از نظر من زندگی من همون دیشب تموم شده بود و دیگه مهم نبود که چی به سرم میاد میمیرم با بابام طلاقمو از احسان میگیره و تو خونه میمونم یا مجبورم با احسان عروسی کنم فرقی برام نداشت. خونه ساکت بود و صدای کسی به گوش نمیرسید دوباره نزدیک ظهر بود که صدای پا از حیاط به گوشم رسید. سریع خودمو به پنجره رسوندم و منتظر موندم. چند لحظه بعد سایه ی کسی جلوی تابش نور به زیر زمینو گرفت و بعد از اون طلعت بود که خیلی اروم گفت ابجی خوبی؟ حالت خوبه؟ صبح اومدم چرا جوابمو ندادی؟ نگرانت شدم باصدای بی جونی جواب دادم خوبم شماها خوبین؟ مامان طاهره همتون خوبین؟ ادامه پارت بعدی👎
۱۵ و۱۶ سمیه دیشب خیلی ترسیده بود بمیرم براش. طلعت باز اروم جواب داد ما خوبیم نگران نباش.خواستم بپرسم بلایی سر حبیب نیمده که طلعت خودش زودتر گفت بابا از دیشب بدجور دنبال اونیه که باهاش فرار کردی ولی نگران نباش عمرا فکرشو بکنه با حبیب میخواستی بری.بدجوری کفریه که نمیتونه پیداش کنه امیدوارم دوباره نیاد حرصشو سرمون خالی کنه. نفس راحتی کشیدم.طلعت مثل مشمای قبلی یکی دیگه بهم داد و گفت بیا برات ناهار اوردم توی ظرف نمیشد بریزم از بین نرده ها رد نمیشد. تشکر کردم و گفتم ابجی من تا کی باید اینجا بمونم؟ گفت نمیدونم به خدا بمیرم برات میترسی؟ گفتم نمیترسم دستشویی دارم گفت ماهچهره کاری نمیشه کرد همون پایین یه فکری بکن.بابا کلیدارو با خودش برده اگه بود درو باز میکردم بری و برگردی. دیگه حرفی نزدم و طلعت ادامه داد برات بازم غذا میارم وقت هایی که بابا نبود نگران نباش حواسم بهت هست. حالا که خیالم بابت همه راحت شده بود غذامو با اشتها خوردم و خداروشکر کردم. طبق گفته ی طلعت مشماهارو جایی قایم کردم که اگه بابا بی هوا به زیر زمین اومد متوجهی این که کسی بهم غذا داده نشه. نزدیک های عصر بود که صدای بابا توی خونه پیچید. بلند بلند تهدید میکرد و می گفت اگه بفهمم یکی سمت زیر زمین رفته قلم پاشو میشکنم این دختر باید همونجا بمیره و بدنشو موش ها بخورن لیاقت دختر حاجی بودنو نداره باید مثل حیوون ها زندگی کنه. بابا راست میگفت. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی به جایی برسم که کنار جایی که میخوابم دستشویی کنم. واقعا حال به هم زن بود ولی چاره ای نداشتم.اون شب به خاطر این که بابا خونه بود طلعت نتونست برام غذا بیاره زیاد هم گرسنم نبود و از همون ناهار ظهر سیر بودم. تا صبح چشم روی هم نذاشتم و از روزی که حبیبو دیدم با خودم مرور کردم. درست سیزده سال پیش بود که اولین بار حبیب پا به خونمون گذاشت. اونموقع من پنج سالم بود و روی تخت حیاط کنار طلعت نشسته بودم و مشغول لالایی خوندن برای عروسک پارچه ایم لیلی بودم. صدای بابا و يا الله يا الله گفتنش از پشت در بلند شد.طلعت که نوجوون دوازده سیزده ساله ای بیش نبود از جاش پرید و چادری که کنارش بود روی سرش انداخت و زیر گلوشو گرفت و گفت بفرمایید. بابا درو باز کرد و پا توی خونه گذاشت بعد از اون پسر قد بلندی با چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی که هیکل درشتی داشت پا توی خونه گذشت.بابا بعد از این که جواب سلام طلعتوداد با صدای بلندتری گفت خانم مهمون داریم. مامان در حالی که چادر روی سرش انداخته بود از خونه بیرون اومد و گفت سلام حاجی خوش اومدین. خوش اومدی پسرم.بابا روی تخت کنار من نشست و بعد از این که دستی روی سرم کشید به پسر اشاره کرد و گفت حبیب پسرم بیا بشین. بعد به طلعت نگاهی انداخت و گفت دخترم یه چایی برامون میاری. طلعت که به سمت اتاق راه افتاد بابا شروع به حرف زدن کرد و گفت این حبیب از یکی از شهرهای اطراف اومده. ده دوازده سالشه و حسابی زبر زرنگه.از امروز کارشو تو حجرہ شروع کرده و توی همین یه روز خوب تونست ثابت کنه که به کار وارده و میشه روش حساب کرد. امروز اوردمش اینجا تا با شماها اشنا بشه چون میخوام کارهای خونه رو بهش بسپارم. بعد به مامان که نگران دختر های خونش بود نگاهی انداخت و گفت پسر چشم و دل پاکیه با حياعه نگران نباش. اصلا خودت نگاه کن اون موقع تا حالا سرشو از روی زمین بلند نکرده.طلعت با سینی چایی به حیاط اومد وسینی رو روی تخت گذاشت. بابا به من اشاره کرد و گفت این ته تغاریمه ماهچهره پنج سالشه مثل خواهر خودت بدونش میدونم که حسابی با هم جور میشین بعد به ماهچهره اشاره کرد و گفت این یکیم یکی مونده به اخریه همین دوتارو تو خونه دارم و بقیشونو شوهر دادم. پسرام که از اینا بزرگ تر بودن هر کدوم الان سر خونه زندگیشونن .به مرور زمان باهاشون اشنا میشی. حبیب یادت باشه که اینا خواهر و بردادراتن من تورو مثل پسر خودم میدونم. حبیب دست بابارو بوسید و گفت خدا ازت راضی باشه حاجی. بابا چاییشو سر کشید و گفت ناهارو پیش ما بمون دست پخت حاج خانوم حرف نداره. مامان لبخندی به روی حبیب زد و گفت کجا زندگی میکنی پسرم؟ بابا قبل از اون جواب داد خونش اینجا نیست به شهر دیگه زندگی میکرده. پدرش تازه به رحمت خدا رفته و از مادرشم سن و سالی گذشته مامان شروع به خوندن فاتحه کرد و بابا ادامه داد حبیب برای این که خرجی زندگی مادرشو بده اومده تهران کار کنه و هرچی در میاره برای مادرش بفرسته. فعلا یکی دو روز اینجا بمونه تا توی مغازه یه جاییو براش درست کنم. شبا اونجا بخوابه خیال خودمم بابت جنسها راحته.مامان چادرشو زیر بغلش جمع کرد به سمت اتاق رفت و گفت طلعت بیا میوه بشور از مهمونمون پذیرایی کن. طلعت پشت سر مامان راه افتاد و بابا هم بعد از اون بلند شد. ادامه پارت بعدی👎
۱۷و۱۸ از حوض آبی به دست و صورتش زد و دوباره به سمت ما برگشت کنار من نشست و گفت چخبر ماهچهره خانم.شروع به حرف زدن کردم و از سرماخوردگی لیلی گفتم. حبیب به حرف هام گوش میداد و همراه بابا میخندید. حرف هام که تموم شد حبیب رو به بابا کرد گفت خدا حفظش کنه حاجی چه شیرین زبونه. متوجه حرف هاشون نمیشدم و دوباره خودمو مشغول بازی با عروسکم کردم. ساعتی بعد مامان بقیه رو برای ناهار صدا زد و همه دور سفره ای که از برنج خوش عطر ایرانی و فسنجون پر از گردو و سبزی خوردن تازه پر شده بود نشستیم. بعد از ناهار مامان برای حبیب توی یکی از اتاق ها رخت خواب انداخت و گفت حتما خسته ی راهی برو استراحت کن پسرم. حبیب تشکر کرد و گفت ممنونم خاله جون خسته نیستم یه کم کنارتون میمونم بعد میخوابم.كنار حبیب نشستم ازش خوشم اومده بود از داداش های خودم مهربون تر بود به حرف هام گوش میداد و میخندید. لیلیو به طرفش گرفتم و گفتم تو عروسک نداری؟ حبيب خندید و گفت نه ندارم. گفتم میتونی با لیلی بازی کنی اصلا تو میتونی بابای لیلی باشی چون اون بابا نداره.حبیب که از خنده غش کرده بود لپمو کشید و گفت چقدر شیرینی تو دختر. سرمو پایین انداختم و وقتی دوباره بالارو نگاه کردم موهام توی صورتم ریخته بود. حبیب موهامو مرتب کرد و پشت گوشم زد و انگار تازه چشمش به لکه ی تیره رنگ روی پیشونیم افتاد.دستی روی لکه کشید و رو به بابا گفت اخی حاجی پیشونیش چی شده. قبل از این که بابا جوابی بده خودم حاظر جوابی کردم و گفتم اون ماهه ماه اومده روی پیشونیم. اخه وقتی توی شکم مامانم بودم یه شب ماه از اسمون رفته و چون مامانم دستشو به پیشونیش زده ماه اومده روی پیشونی من.دوباره صدای خنده ی همه بلند شد و مامان بود که قربون صدقم میرفت. مامان به نگاه متعجب حبیب جواب داد و گفت ماه گرفتگیه پسرم اون طوری براش تعریف کردیم که غصه نخوره.حبیب که تازه متوجه شده بود دوباره نگاهشو به من دوخت و گفت پس باید اسمتو میذاشتن ماه پیشونی چون روی پیشونیت یه ماه داری و این خیلی منحصر به فرده چون هیچکس دیگه روی پیشونیش ماه نداره.بابا با دقت به حرف های حبیب گوش میداد و بعد از تموم شدن حرفش گفت به نظر میاد سواد داشته باشی چند کلاس درس خوندی؟ حبیب سری تکون داد و گفت درسته حاجی تا همین امسال که بابام به رحمت خدا رفت مدرسه میرفتم ولی دیگه نمیتونم درس بخونم. بابام سری به نشونه ی تحسین تکون داد و گفت خوبه پس از حساب و کتابم سردر میاری؟حبیب گفت اره حاجی یه چیزایی بلدم. بابا خوشحال شد و گفت پس حساب و کتابارو هم میتونم دستت بسپارم.يعد از این که صحبت هاشون تموم شد حبیب برای استراحت به اتاق رفت. بابا به مامان نزدیک تر شد و گفت مریم پسره پسر خوبیه؟مامان با سرش حرف بابارو تایید کرد و گفت هرچی باشه دیگه شما تاییدش کردی پس معلومه که قابل اعتماده بابا جواب داد اره یه چیزی میدونستم که به خونمون اوردمش خرید اینا هرچی داشتی بسپردست حبیب نمیخوام خودت و دخترها زیاد از خونه بیرون برین. هر روز سر ظهر میفرستمش ناهار بگیره از این به بعد به پیمونه برنج بیشتر درست کن حبیبم حساب کن همون موقع که برای گرفتن ناهار میاد کاری داشتی بگو انجام بده.مامان تشکر کرد و به سمت اشپزخونه راه افتاد.به بابا نزدیک شدم و گفتم بابا داداش حبیب گفت اسمم چیه.بابا لبخندی زد و گفت ماه پیشونی.گفتم بابا میشه اسممو عوض کنیم دیگه بذاریم ماه پیشونی. بابا خندید و گفت نمیشه که دخترم اسم تو ماهچهره و حالا گاهی هم ماه پیشونی صدات میزنیم. از اون روز تا چند وقت ماه پیشونی از زبونم نمی افتاد و هر کی به خونمون می اومد کلی وقت براش توضیح میدادم که اسم من شده ماه پیشونی و این اسمو داداش حبیبم روم گذشته.حبیب چند روزی خونه ی ما موند و بعد از اون بابا براش توی مغازه جای خواب درست کرد و به اونجا نقل مکان کرد.حبیب هر روز سر ساعت دوازده برای گرفتن ناهار به خونمون می اومد و تا عصر چند بار دیگه خریدهای مامانو جور میکرد و براش می اورد.دیگه کم کم هممون بهش عادت کرده بودیم و به روز اگه ساعت از دوازده می گذشت و سر و کلش پیدا نمیشد مامان نگران میشد و پشت در منتظرش میموند.روزها گذشت و من بزرگتر شدم.هشت سالم شده بود که سر و صدای طاهره بلند شد.شوهرش معتاد بود و روزی نبود که طاهره رو کتک نزنه.طاهره از ترس شوهرش به خونه ی باباش پناه می آورد و از اون طرف بابام هم به خاطر قهر از خونه ی شوهر کتکش میزد و طاهره دست از پا دراز تر به خونش بر میگشت.یه روز که طاهره مثل همیشه با صورت کبود و دماغ و دهنی که خون ازش راه افتاده بود خودشو وسط حیاط انداخت ساعت دوازده ظهر بود و حبیب دم در منتظر بقچه ی غذای مامان بود.مامان با دیدن وضعیت طاهره قابلمه هارو ول کرد و دو دستی توی سرش زد.شروع به گریه زاری کرد و پشت سر هم شوهر طاهره رو نفرین میکرد. ادامه پارت بعدی👎
ازیک زندگی ۱۹ و۲۰‌ حبیب که تا اون لحظه متوجه طاهره نشده بود،به سمتش رفت و زیر بغلشو گرفت به کمک مامان طاهره رو روی تخت نشوندن و به من اشاره کرد یه لیوان اب بیارم.بعد از اینکه طاهره لیوان ابو تا ته سرکشید بریده بریده گفت داشت میکشتم چاقو برداشته بود میخواست سرمو ببره. مامان رنگش پرید و گفت یعنی چی داشت میکشتم. طاهره جواب داد نمیدونم دوباره چیکار کرده بود با خودش که به این حال و روز افتاده بود اصلا حواسش سر جاش نبود الانم دنبالم راه افتاد و اومد.حرف طاهره تموم نشده بود که صدای مشت لگدی که به در میزدن بلند شد. طاهره شروع به لرزیدن کرد و گفت مامان توروخدا یه کاری کن بیاد تو منو میکشه. مامانم بدتر از اون ترسیده بود و از سر جاش تکون نمیخورد.حبیب که حسابی اشفته بود به سمت در رفت و گفت من حلش میکنم. درو باز کرد و اسماعیل شوهر طاهره خودشو وسط حیاط رسوند. چاقو دستش بود و داشت به سمت طاهره میرفت که حبیب از پشت یقشو گرفت و کشید. اون روز دعوای بدی بین حبیب و اسماعیل در گرفت و حبیب حسابی اسماعیلو کتک زد و وسط کوچه انداخت. شب بابا دیرتر از همیشه به خونه برگشت و هنوز پاشو توی خونه نذاشته بود که به طاهره گفت فردا میریم طلاقتو میگیرم.طاهره از خوشحالی اشک میریخت و به جون حبیب دعا میکرد. دیگه همه فهمیده بودن که حبیب خدای بابا شده و بابا نه بهش نمیگه میدونستیم که حبیب از بابا خواسته طلاق طاهره رو بگیره که بابا قبول کرده.روز بعد طاهره همراه بابا برای کار های طلاقش رفت و با خوشحالی برگشت. به خاطر زخم ها و کبودی های صورت و بدنش کار طلاقش راحت تر بود و چند روز بعد طاهره برای همیشه از شر اسماعیل خلاص شد.بعد از طلاق طاهره بابا مشغول عروس کردن طلعت شد. بیشتر کارهای عروسی طلعت دست حبیب بود و رفت و آمدش به خونمون خیلی زیاد شده بود. کرایه ی میز و صندلی هارو هماهنگ میکرد و از اون طرف ظرف هایی که کرایه کرده بود صندوق صندوق کنار حیاط میچید.ریسه های چراغونیو وصل میکردن و بعد از اون وسایل پذیراییو آماده میکردن.از روزی که حبیب اسماعیلو اون طوری زد و ارخونه بیرون انداخت توی عالم بچگی یه حس خوب بهش پیدا کرده بودم. برادر هامو زیاد نمی دیدم و از شوهر خواهر ام فقط اسماعیل و شوهر طلعت بود که تازه عقد کرده بودن. شوهر طلعت مرد بدی نبود ولی اسماعیل از وحشی گری چیزی کم نداشت.پدر خودم تنها کسی که کتک نمیزد من بودم به قول خودش ته تغاریش بودم و عزیز دردونه. ولی هر وقت بهونه ای پیدا میکرد اول مامان و بعد از اون ابجیامو کتک میزد.اینقدر این موضوع رو به چشم دیده بودم ک کتک خوردن زن ها برام عادی شده بود و فکر میکردم مثل خوردن اب و غذا نیازه. همیشه با خودم میگفتم حبیب یه فرقی با بقیه داره اون چرا خانم هارو کتک نمیزنه؟ یعنی اون مرد خوب تریه؟ بلاخره طلعت هم عروسی کرد و رفت و من از قبل تنها تر شدم. طلعت تنها کسی بود که از همون بچگی همش حواسش بهم بود و بیشتر از مادرم برام مادری میکرد.طاهره با ما زندگی میکرد ولی به خاطر ازدواج ناموفقش و اخلاق های اسماعیل و عدم حمایت بابا روحیه ی خوبی نداشت. بیشتر روز رو یه گوشه ی اتاق کز میکرد و گلای قالی رو میشمرد.دیگه تنها کسی که برام مونده بود حبیب بود. از صبح پشت پنجره مینشستم و منتظر بودم. ساعت دوازده که زنگ خونه رو میزد دو تا پا داشتم دو تا دیگه قرض میگرفتم و خودمو به در میرسوندم. حبیب عادت داشت هر وقت منو میدید ابنباتی چیزی از توی جیبش بهم میداد و این باعث میشد بیشتر بهش علاقه پیدا کنم.گذشت تا یازده دوازده سالم شد. طلعت باردار شده بود و به خاطر این که شوهرش ماموریت بود خونه ی ما میموند. اون روزها دوباره مثل قبل خوشحال بودم طلعت کنارم بود و غیر از اون حبیب که بهم گفته بود دیگه منو داداش صدا نکن و در جواب چرای من گفته بود چون ما که خواهر برادر نیستیم خوشحال ترم کرده بود. شب و روز فکرم این شده بود که اگه ما خواهر و برادر نیستیم پس چی همیم؟ من اونو خیلی دوست داشتم ولی تا اون روز فکر میکردم باید مثل داداشام دوستش داشته باشم.از روزی که حبیب این حرفو بهم زده بود انگار تازه به خودم اومده بودم و همش با خودم مرور میکردم که من کدوم یکی از داداش هامو اینطوری دوست داشتم که این همه سال فکر کردم حبیبم مثل اون ها دوست دارم.ازون روز عشقی که به حبیب پیدا کرده بودم شعله ورتر شد. حبیب هم بدتر از من اسیر این عشق شده بود.هر روز به بهونه ای خودشو زودتر از ساعت مقرر به خونه میرسوند و کلی وقت با هم میگذروندیم تا ناهار مامان اماده بشه. گذشت تا زمانی که تازه وارد شونزده سالگی شده بودم.یکی از شبهای سرد زمستون که بدجوری سرما خورده بودم و از تب میسوختم خبر رسید که شوهر عمم به رحمت خدا رفته.مامان و بابا سریع شال و کلاه کردن و به نشونه ی احترام طاهره رو هم به زور همراه خودشون بردن. ادامه پارت بعدی👎
۲۰ و۲۱ بابا دم در پا چرخوند و گفت این دخترو تنها بذاریم و بریم اگه چیزیش بشه چی. بعد کمی فکر کرد و خودش دوباره جواب داد الان میفرستم دنبال حبیب بیاد اینجا پیشت باشه.مامان مردد بود و گفت حاجی حبیب پسر جوونه این دخترم دیگه بزرگ شده نمیشه که توی خونه با هم تنهاشون بذاریم. بابا نچی زیر لب گفت و ادامه داد این چه حرفیه میزنی به حبیب بیشتر پسر هام اعتماد دارم از چشمم بیشتر بهش اعتماد دارم اون پسر خیلی پاکیه .مامان دیگه جرات حرف زدن نداشت و مخالفتی نکرد. بعد از این که بابا این ها از خونه بیرون رفتن گل از گلم شکفت. همه دردهام از تنم بیرون رفت و انگار خوبه خوب شده بودم.از جام بلند شدم و لباس هامو عوض کردم یه ابی به صورتم زدم.لپ هام از شدت تب گل انداخته بود و خوشگل ترم کرده بود. چیزی نگذشت که زنگ خونه رو زدن. پتورو دور خودم پیچیدم و به سمت حیاط رفتم. همین که درو باز کردم حبیب داخل خونه پرید و به سمت اتاق هولم داد تند تند پشت سر هم میگفت بدو بدو برو داخل الان باد بهت میخوره بدتر میشی.از اون همه عجلش خندم گرفته بود ولی پا تند کردم و خودمو به اتاق رسوندم از همون چند ثانیه دوباره لرز توی تنم افتاده بود به همین خاطر کنار بخاری نشستم و پتورو روی سرم کشیدم.حبیب در حالی که دست هاشو به هم میمالید و گه گاهی ها میکرد که گرم شه وارد خونه شد و گفت چبکار کردی با خودت اخه؟ این چه حال و روزیه از تب لپ هات گل انداخته.جون حرف زدن نداشتم و جوابی ندادم.حبیب رو به روم نشست و گفت همین که حاجی خبر فرستاد زود خودمو رسوندم.بگو ببینم دارو خوردی؟؟ سرمو به دو طرف تکون دادم. نچی گفت و ادامه داد میگفتی خاله یه سوپ برات بپزه.با صدای گرفته جواب دادم هیچی نمیتونم بخورم گلوم درد میکنه. حبیب خودشو جلوتر کشید و پشت دستشو روی پشونیم گذاشت و گفت خیلی داغی باید برات ابمیوه بگیرم.انتظار داشتم بعد از چک کردن تبم دستشو از روی پیشونیم برداره ولی این کارو نکرد و دستشو روی ماه گرفتگی پیشونیم کشید و زیر لب کلمه ماه پیشونیو با خودش تکرار کرد. جو بینمون خیلی سنگین شده بود. حبیب متوجه شد و از جاش بلند شد.به سمت اشپزخونه رفت و گفت بهم میگی ابمیوه گیری کجاست؟ ادرس ابمیوه گیریو بهش دادم و چند لحظه بعد با یه سینی پرتقال برگشت تند تند با ابمیوه گیری قرمز مامان پرتقال هارو اب گرفت و توی لیوان ریخت بعد با شکر شیرینش کرد و لیوانو دستم داد.حتی مادرم هم برام این کارو نکرده بود. از این همه محبت و توجه به وجد اومده بودم. عادت نداشتم و برام عجیب بود. بعد از این که ابمیوه را خوردم حبیب لیوانو از دستم گرفت و کنارگذاشت به دیوار پشت سرش تکیه داد و منو به سمت پایین فرستاد بی اختیار چشم هامو بستم و سرمو روی پاش گذاشتم. حبیب مشغول نوازش موهام شد و نفهمیدم کی خوابم برد.اون شب مامان و بابام به خونه برنگشته بودن. نیمه های شب بود که از خواب پریدم هنوز همونطور روی پای حبیب خوابیده بودم اون هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود.خواستم سرمو از روی پاش بردارم که به خاطر تکون خوردن من چشم هاشو باز کرد. دستی به پاش کشید و صورتش از درد جمع شد. هول کردم و گفتم ببخشید به خدا نمیدونستم خوابم میبره پات حسابی درد گرفته. حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت. ادامه پارت بعدی👎
۲۲ و۲۳ مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم. حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم. با این حرف حبيب رنگ از روم پرید و گفتم کجا بری؟ حبیب که متوجهی نگرانی من شد گفت برمیگردم برم ببینم مادرم چی شده حالش بهتر شد برمیگردم. اصلا مراعات مامانو نکردم و گفتم خیلی میمونی یا زود برمیگردی؟ مامان به حرفم واکنش نشون داد و گفت ای بابا چی میگی تو پسره مادرش مريضه میره و برمیگرده دیگه.حبیب از ما خداحافظی کرد و گفت عصر راهی میشه. بعد از رفتن حبيب اون روز بابا قبل از عصر به خونه برگشت. عجیب بود که در حالی که حبیب غایبه خودش هم مغازه رو ول کنه و به خونه بیاد. ولی چیزی از اومدنش نگذشته بود که همه دلیل کارشو فهمیدن.رو به مامان کرد و گفت خبر بده علی پسر بزرگم بیاد اینجا طلعتم بگو بیاد شب مهمون داریم. مامان که از اون مهمونی بی برنامه هول کرده بود گفت کی میخواد بیاد چرا زودتر نگفتی حاجی؟ بابام با خونسردی گفت غریبه نیست زهرا برای احسانش میخواد بیاد ماهچهره و خواستگاری کنه.رنگ از روم پرید پاهام بی حس شد و نتونست وزنمو تحمل کنه دستمو به دیوار گرفتم که زمین نیوفتم. جلوی اشک هامو گرفته بودم ولی جرات حرف زدن هم نداشتم خودمو به اتاقم رسوندم و زبر گریه زدم. فقط خدا خدا میکردم که زودتر طلعت برسه و جریانو بهش بگم تا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده و به دادم برسه. نزدیک های عصر بود که طلعت رسید. اون بدتر از من شوکه شده بود و هاج و واج مونده بود. خودش زود به اتاقم اومد و بغلم کرد و گفت این خواستگاری از کجا در اومد یه هو؟ تند تند گریه می کردم و می گفتم نمیدونم نمیدونم ابجی توروخدا یه کاری بکن.طلعت که حسابی اشفته بود گفت حبیب کجاست؟ خبر نداره؟ مگه میشه خبر نداشته باشه بابا که همه چیو با اون در میون میذاره چطور اون متوجه نشده و کاری نکرده؟با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش مریضه (زمان حال به اینجا که رسیدم استپ کردم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ چرا درست همون روزی که حبیب رفته بود؟؟ چطور ممکنه که توی یک هفته همه ی کارها انجام بشه و تا قبل برگشتن حبیب عقد کنم؟ اصلا چطور حبیب اون قدر زیاد موند؟توی این سال ها شاید هزار بار برای دیدن مادرش رفته بود هزار بارش مادرش مریض بود ولی حبیب دو روزه برمی گشت.هزار فکر جورواجور به مغزم هجوم آورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه بابا فهمیده بود و عمدا این کارو کرد؟ ولی اخه چطور میشه که این کار عمدی باشه مگه به حبیب خبر نداده بودن مادرت مریضه؟قضیه خیلی مشکوک بود درست روز خواستگاریم حبیب رفته بود و روز بعد از عقدم برگشته بود. باید این حرف هارو به طلعت میزدم شاید اون سر در می آورد و متوجه میشد. ولی چطور باهاش حرف میزدم؟ از پشت پنجره ی زیر زمین؟ هزار بار تنمون میلرزید که نکنه بابا سر برسه.اول باید یه فکری برای بیرون اومدن از اونجا میکردم. از اون همه فکر سرم درد گرفته بود و کلافه شده بودم.روز بعد صبح بابا قبل از این که از خونه بیرون بره در زیر زمینو باز کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. با این که خودش درو باز کرده بود باز هم جرات بیرون رفتن نداشتم و از ترس همون گوشه نشسته بودم.چیزی نگذشت که طلعت از پله ها پایین اومد و درو باز کرد. با دیدن وضعیت حال به هم زن زیر زمین حسابی قیافش تو هم رفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و با خوشحالی گفت بلاخره تنبیهت تموم شد.دستمو گرفت و گفت ابجی ابگرمکنو زیاد کردم پاشو بریم یه حموم بكن سر حال بشی. به کمک طلعت از پله ها بالا رفتم و پا توی خونه گذاشتم. مامان و طاهره به اندازه ی اون باهام مهربون نبودن و حتی نگاهمم نکردن. کاملا مشخص بود که حسابی از دستم دلخورن و حالا حالا ها قراره باهام قهر بمونن.بعد از حموم طلعت به اتاقم اومد و گفت رفتار مامانو طاهره رو به دل نگیر اونا هم یه جورایی حق دارن کم به خاطر تو کتک نخوردن ولی خب زود فراموش میکنن.جلو رفتم و گفتم ابجی ول کن این حرفارو من توی زیر زمین که بودم یه فکرایی با خودم کردم. یعنی اینطوری بگم که من فکر نمیکنم این جریانای اخیر اتفاقی باشه. طلعت با تعجب پرسید یعنی چی؟ گفتم یعنی میگم چطور ممکنه که دقیقا روزی که حبیب رفت احسان اومد خواستگاری من و توی اون یک هفته همه چی انجام شد و من عقد کردم؟ و روز بعدش حبیب برگشت؟ طلعت با قیافه ی بهت زده گفت خب چی میخوای بگی؟ گفتم یعنی بابا از رابطه ی ما خبر داشته و عمدا این کارو کرده؟ طلعت دستشو تکون داد و گفت چطور ممکنه اخه بابا اگه میفهمید شماهارو میکشت. ادامه پارت بعدی👎