#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۰ و۵۱
اون روز عصر بود که خاله زهره به خونمون اومد و گفت بشینید کارتون دارم.
بعد از این که چایی و میوه شو خورد گفت برای مریم خواستگار پیدا شده با این حرف زهره خانم رنگ از روی
مریم پرید و بدون ملاحظه گفت نه نه من ازدواج نمیکنم با دستم به پهلوش زدم که ساکت شد. خاله زهره گفت وا دختره ی دیوونه پسره دکتره کل این شهر چشمشون دنبالشه اونوقت تو میگی من شوهر نمیکنم؟ شوهر نکن میگم بیاد ماهچهره رو بگیره هر دومون خندیدیم و بعد از اون گفتم حالا کی هست خاله؟ خاله زهره گفت پسر خواهر یکی از همسایه ها درس پسره تازه تموم شده سربازیشم که رفته بوده مثل این که هفته ی پیش مریمو توی کوچه دیده و به خالش سپرده که براش یه تحقیقی بکنه خدیجه خانمم که میدونست خونه رو از ما خریدین مستقیم اومد پیش خودم منم هرچی بود بهش گفتم والا کسی توی این مدت از شما دو تا دختر بدی ندیده درسته تنهایین ولی نجابت و پاکدامنیتون زبانزد کل محل شده ماشاالله دوتاتون خیلی خانمین ازش تشکر کردم و گفتم شما لطف دارین ولی کاش بهشون میگفتین که ما کسیو نداریم و تنها هستیم. خاله زهره گفت نگران نباش دخترم من همه چیو بهشون گفتم و گفتم که ماهچهره و مریم مثل دخترهای خودم هستن درسته کسیو ندارن ولی هرکار بتونم براشون میکنم قرار شد اگه مریم قبول کرد و خواستن بیان خواستگاریش بیان خونه خودمون و از اقا صمد خواستگاریش کنن ازش تشکر کردم و گفتم که تا فردا بهتون خبر میدیم بعد از رفتن خاله مریم شروع کرد به حرف زدن که من اصلا قبول نمیکنم و من چطور میتونم شوهر کنم با اون بلایی که احسان سرم آورده من باید تا اخر عمرم مجرد بمونم و این حرف ها کلی باهاش صحبت کردم و گفتم بذار یه جلسه بیان ببینش باهاش صحبت کن شاید مرد خوبی باشه بلاخره درس خونده است تحصیل کرده باهاش حرف بزنی شاید با شرایطت کنار بیاد و درکت کنه ولی مریم باز هم راضی نمیشد. بهش گفتم اصلا تو ببینش من خودم باهاش حرف میزنم هر چی میگفتم یه چیزی جواب میداد ولی بلاخره راضیش کردم و به خاله زهره گفتم باهاشون قرار بذاره بعد از این که جریان خواستگاری مریم پیش اومد حسابی توی فکر خرج و مخارجمون فرو رفتم پول زیادی دیگه برامون نمونده بود و همینی که داشتیم هم به زودی تموم میشد. با مریم صحبت کردم و گفتم باید کار پیدا کنیم تا بتونیم زندگیمونو ادامه بدیم مریم حسابی استقبال کرد و گفت من یه کم خیاطی از خاله خدا بیامرزم یاد گرفتم نمیدونم به درد بخوره یا نه ولی به خاله زهره میگم اگه کارگاهی چیزی بلده بهم معرفی کنه برم باهاشون حرف بزنم. اگه قبولم کردن بعد میام هر چی بلدم به شمام یاد میدم و با هم کار میکنیم یه کم فکر کردم و گفتم فکر بدی نیست پس به خاله بسپاریم به فکرمون باشه صبح روز بعد دوباره برای رفتن به مغازه ی حبیب اماده شدم کل شبو با خودم فکر کرده بودم و خودمو راضی کرده بودم که جلو برم و باهاش حرف بزنم حرف هامو اماده کرده بودم و چند بار با خودم تکرارکرده بودم که یادم نره بلاخره به مغازه رسیدم و دوباره از اون طرف خیابون بهش خیره شدم. حبیب مثل روز قبل یا سرش پایین بود یا به سقف مغازه خیره میشد و توجهی به اطرافش نداشت. همین که سرشو پایین انداخت از خیابون رد شدم و یه نفس عمیق کشیدم و وارد مغازه شدم با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم سلام حبیب بدون این که سرشو بالا بیاره گفت سلام خانم ،بفرمایید. سکوت کردم چند ثانیه گذشت که انگار حبیب صدامو شناخت و خیلی ناگهانی سرشو بالا آورد و بهم خیره شد. این بار من بودم که سرمو پایین انداختم و به نوک کفشهام خیره شدم حبیب حرف نمیزد و مغازه رو سکوت فراگرفته بود چند دقیقه گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم من حتی جرات نمیکردم سرمو بالا بیارم و نگاهش کنم توی فکر بودم که حبیب با صدای گرفته ای گفت اینجا چیکار میکنی؟ دلم از بغضی که توی صداش بود لرزید. بدون این که سرمو
بالا بیارم با صدای ارومی گفتم من.... من گفت تو چی؟؟ بعد این همه سال برای چی اومدی؟ اصلا چطور منو پیدا کردی؟ گفتم مصطفی بهم گفت، گفت مصطفی؟ اونو از کجا پیدا کردی؟ گفتم من اینجا زندگی میکنم توی این شهر خونه رو از آقا صمد خریدم حبیب دوباره سکوت کرد یه کم سرمو بالا اوردم و زیر چشمی نگاهش کردم بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد.دستی به صورتش کشید و گفت سرتو ننداز پایین نگام کن ببین چه به روزم اوردی ببین عشق تو باهام چیکار کرده خوب نگاه کن من تازه سی سالمه و شبیه مردهای پنجاه ساله شدم مقصر همش تویی اشک هام شروع به ریختن کرد. از پشت پرده ی اشک هام نگاهش کردم و گفتم حبیب. گفت حبیب چی؟ من اون شب بهت نگفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست؟ برای چی اومدی دنبالم؟اصلا بگو ببینم اون شوهر چشم چرونت کجاست؟بابات کجاست؟ همون حاجی که همه قبولش دارن و به خاطر افکار احماقنش زندگی من و تو رو سیاه کرد؟
ادامه پارت بعدی👎
اگر نمی توانی
مدادی باشی،،،،
که خوشبختی یک
نفر را بنویسد...
پس حداقل
سعی کن پاک کن باشی
که غم کسی را پاک کند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌻سلام دوستان،
🌻صبح قشنگ شما بخیر
🍀وجودتون سلامت
🌻سفره تون پر خیر و برکت
🍀حال دلتون خوب
🌻احوالتون نیکو
🍀کانون خانواده تون گرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌻
🌻خـدایا🙏
✨در روز چهارشنبه مرداد
🌻بهترین اتفاقات را
✨سر راه دوستانم قرارده
🌻وجودشان سلامت
✨دلشان پرمحبت
🌻زندگیشان زیبا و
✨آرزوهایشان را برآورده فرما
🌻آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
در مسیر موفقیت
شاید نتوانید خرگوش باشید
اما لاکپشت بودن
بهتر از سنگ بودن است.
لاکپشت دیر یا زود به جایی میرسد
اما سنگ هرگز
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هر کس دنیا را
از زاویه دید خود قضاوت میکند...
گاهی بهتر است
جای خودرا برای بهتر دیدن
عوض کنید...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۲ و۵۳
کجان که تو تونستی بیای سراغ مردی که اون شب اونطور ولش کردی؟
گفتم توروخدا بذار حرف بزنم همه چیو میگم من نمیخواستم اینطوری بشه اشتباه کردم اون موقع بچه بودم ترسیدم برگشتم ولی اونا.. حبیب از جاش بلند شد و مچ دستمو گرفت و منو به سمت پیاده رو کشید و گفت از اینجا برو نمیخوام حرف ها تو بشنوم من هنوزم سر حرفم هستم بهت گفتم اگه باهام نیای هیچ راه برگشتی نیست هنوزم میگم نیست منو وسط پیاده رو رها کرد و خودش داخل مغازه برگشت و درو بست. همونجا کف پیاده رو نشستم و گریه میکردم عابرها با تعجب بهم نگاه میکردن و بیشتر مغازه دارها از مغازه هاشون بیرون اومده بودن و به من خیره بودن یه خانمی که از اون پیاده رو رد میشد جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت بلند شو دخترم خوب نیست اینجا نشستی دستشو گرفتم و از روی زمین بلند شدم تا لحظه ی اخر چشم از حبیب که سرشو بین دو تا دستش گرفته بود برنداشتم با خودش فکر کرده بود اگه یک بار از مغازه بیرونم کنه میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم ولی اینطور نبود اشتباهی که یک بار تکرار کرده بودم دیگه به هیچ عنوان تکرار نمیکردم من دیگه نمیتونستم بیخیال حبیب بشم.به سمت خونه راه افتادم ولی برعکس روز قبل حسابی خوشحال بودم برخورد حبیب خیلی بدتر از اونی بود که فکر میکردم ولی ذره ای ناامید نشده بودم هنوزم عشقو توی چشم هاش میدیدم و مطمئن بودم میتونم کاری کنم که منو ببخشه. مریم مثل روز قبل دوباره توی حیاط منتظرم بود همین که درو باز کردم گفت خب مثل این که امروز همه چیز خوب پیش رفته خندیدم و گفتم افتضاح تر از اونی شد که فکرشو میکنی ولی تونستم باهاش حرف بزنم مریم جلو اومد و گفت جدی؟ چی گفتین؟ بخشیدت؟ گفتم نه منو از مغازش انداخت بیرون و شروع به خنده کردم مریم با تعجب نگاهم کرد و گفت استغفر الله خانم چیزی تو سرتون خورده؟ میگین از مغازه انداختم بیرون و میخندین؟ گفتم اخ مریم اگه میدیدش که چجوری عاشقمه توام اینجوری ذوق میکردی منو از مغازه انداخته بیرون فکر کرده دیگه سراغش نمیرم نمیدونه فردا صبح دوباره دم مغازشم و دوباره بلند بلند خندیدم مریم هم که تازه متوجه ی شده بود خندید و گفت بنده خدا حبیب قراره خیلی حرص بخوره .پس با یاداوری حال و روز حبیب خندم جمع شد و گفتم خیلی شکسته شده خیلی اصلا نمیتونم باور کنم که این همون ادم سابقه که من میشناختمش همش تقصیر منه امیدوارم هم حبیب هم خدا منو ببخشن. مریم جلو اومد و گفت غصه نخور دیگه خانم درست میشه همه چی راستی امروز رفتم سراغ خاله زهره و ازش ادرس خیاطیو پرسیدم. رفتم اونجا اتفاقا اونام به چرخ کار میخواستن قرار شد از فردا یه هفته ازمایشی کار کنم ببینن کارم چجوریه اگه خوب باشه قبولم میکنن خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم بعد توی فکر فرو رفتم و گفتم منم باید دنبال کار باشم مریم گفت ما که دیشب حرف زدیم قرار شدهرچی یاد گرفتم به شمام یاد بدم اصلا اگه دو نفر باشیم بهتره.پولام که جمع شد به چرخ میخرم و کارمونو توی خونه راه میندازیم. یه کم که توی محله معروف بشیم دیگه همه سفارشاشونو به خودمون میدن گفتم فکر بدی نیست ولی خب طول میکشه تا یاد بگیرم شایدم استعداد نداشته باشم و هیچوقت یاد نگیرم اونوقت تکلیف چیه؟مریم گفت ای بابا چه حرفایی میزنینا معلومه که یاد میگیرین دیگه بهش فکر نکنین من خودم این مسئله رو حل میکنم اون روز زیاد از اتاق بیرون نیومدم و مدام توی فکر بودم که چطور باید این زندگی پرماجر امو برای حبیب که حاضر نبود یک لحظه هم به حرف هام گوش بده توضیح بدم صبح روز بعد زودتر ازهر روز بیدار شدم میخواستم قبل از اینکه حبیب مغازشو باز کنه خودمو به اونجا برسونم دو سه لقمه نون و پنیر تند تند توی دهنم گذاشتم و راه افتادم دیگه مسیر رسیدن به عشقمو از حفظ شده بودم و بدون این که حتی یک بار به ادرس نگاه کنم تا اونجا پر میکشیدم. خداروشکرزودتر از حبیب رسیدم و کرکره ی مغازه هنوز پایین بود.دم در مغازه ایستادم بقیه ی مغازه دارها یه طور عجیبی نگاهم میکردن و مطمئن بودم که هیچکدوم اتفاقات دیروزو فراموش نکردن و بیشتر از هر چیزی کنجکاون که من اینجا با حبیب چه کاری میتونم داشته باشم. نیم ساعت از رسیدن من گذشته بود که سر و کله ی حبیب پیدا شد. با دیدن من اخم هاشو توی هم کشید و از کنارم گذشت کرکره ی مغازه رو بالا کشید که جلوتر رفتم و سلام کردم حبیب بدون این که جوابی بده گفت مگه نگفتم دیگه اینجا نیا نمیخوام ببینمت. گفتم باید حرف بزنیم در مغازه رو باز کرد و در حالی که داشت وارد مغازه میشد گفت من حرفی باهات .ندارم پشت سرش وارد مغازه شدم و درو پشت سرم بستم و گفتم خواهش میکنم به حرف هام گوش بده حبیب به سمتم برگشت وگفت هر کاری بکنی نه تورو میبخشم نه اون پدرت..اون پدرت که اون همه نقشه برای جدایی ما کشید و هیچی به روی خودش نیورد.
ادامه پارت بعدی👎
به گونه ای زندگي کنيد،
که اگر کسی بدگويی تان را کرد، هيچ کس حرف او را باور نکند.!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به حرفِ كسى كه ٤٠ تا پيرهن بيشتر از من پاره كرده هيچ اعتبارى نيست،
ولى به حرفِ كسى كه ٤ تا كتاب بيشتر از من خونده ميتونم فكر كنم…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بیا لبخند بزنیم
بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
گاهی راحت تر آنست که
با وجود اندوهی
که در درونتان موج می زند، لبخند بزنید
تا اینکه بخواهید به همه ی عالم
علت غمگینی خود را توضیح دهید!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر کسی گرهای دارد
وتو راهش رامیدانی سکوت نکن!
اگر دستت به جایی میرسد کاری کن
معجزهی زندگی یک نفر شو
بیشک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد شد..💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی برایت پرمعناتر خواهد شد
وقتی که،
این حقیقت ساده را درک کنی
که،
هرگز
هیچ لحظهای را
دوبار نخواهی داشت!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۴ و۵۵
اصلا حالا دیگه مطمئن شدم تو هم خبر داشتی که اون شب اونطوری با خیال راحت برگشتی. گفتم مزخرف نگو من با خیال راحت برگشتم؟ اصلا تو میدونی چقدر کتک خوردم؟ چند روز توی زیر زمین زندانی بودم؟ تو از کجا خبر داری که چند روز چجوری تو گند و کثافت خودم زندگی کردم؟ به خاطر چی؟؟؟ به خاطر
عشقی که به تو داشتم حالا وایسادی رو به روم و میگی تو با بابات نقشه کشیدی؟ حبیب سکوت کرد و گفت حرفهات همین بود؟ گفتی دیگه، اگه تموم شد برو ،به گریه افتادم و روی زمین نشستم به پاش افتاده بودم وسط گریه هام میگفتم حبیب توروخدا این کارو نکن اگه هزار بار دیگم از خونه بیرونم کنی بازم برمیگردم اینقدر میام و میرم تا ببخشیم حبیب طاقت نیورد و کف مغازه رو به روم نشست دست ها مو توی دستش گرفت و گفت گریه نکن ماه پیشونی با شنیدن این کلمه گریم شدت گرفت. نمیفهمیدم به خاطر ناراحتیم گریه میکنم یا این اشکها اشک شوقه حبیب دستمو گرفت و گفت بلند شو اینقدر گریه نکن باشه قبوله حرف میزنیم ولی اینجا نمیشه.همینطوری از دیروز همه حواسشون جمع من شده خوبیت نداره گفتم پس کجا حرف بزنیم؟ گفت تو تنها زندگی میکنی؟ گفتم نه حبیب باز اخمهاش رفت توی هم و گفت لا اله الا الله من اصلا نمیفهمم تو برای چی اومدی سراغ من باشه بیا خونه ی من گفتم ولی.... نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت مادرم مرده من تنها زندگی میکنم نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و ناراحتش کنم گفتم کی بیام؟ اصلا نمیدونم کجا باید بیام کاغذی برداشت و ادرسو نوشت و به سمتم گرفت.گفت نزدیک های ساعت چهار و پنج مغازه رو میبندم هر وقت خواستی بیا کاغذو از دستش گرفتم و به سمت در راه افتادم خواستم بیرون برم که حبیب گفت فکر نکنی گفتم حرف میزنیم همه چی تموم میشه میره ها من هنوز سر حرفم هستم هر چی بین
ما بوده تموم شده اگه قبول کردم فقط به خاطر این بوده که هر روز پا نشی بیای اینجا میدونستم اون حرف ها رو از ته دلش نمیزنه خداحافظی کردم و بدون این که منتظرجوابش باشم از مغازه بیرون اومدم از همون لحظه به خاطر عصر استرس گرفته بودم. دوباره تموم اون حسهایی که موقع نوجوونی داشتم سراغم اومده بود ک پر از شوق و ذوق بودم. به خونه رسیدم و قبل از هر چیزی به سمت کمدم رفتم مریم دنبالم اومد و گفت چیشده؟ گفتم قبول کرد مریم، قبول کرد با هم حرف بزنیم مریم گفت خداروشکر میدونستم دلش طاقت نمیاره. گفتم باید برم خونشون گفته عصر بیا اونجا. مریم گفت جایی دیگه نبود؟ گفتم چه فرقی میکنه مادرشم مرده تنهاست بنده خدا اگه بدونی چقدر ناراحتش شدم دوباره مریم گفت خب حالا چی میخواین بپوشین گفتم نمیدونم چی بپوشم اینو ببین خوب نیست؟ رنگش خیلی تیره ست ای بابا یه لباس خوبم ندارم حالا چیکار کنم؟ مریم منو کنار زد و خودش جلوی کمد ایستاد یکی یکی لباس ها رو بررسی کرد و یکیشو از بینشون بیرون کشید یه پیراهن بلند سرمه ای با گل های
ریز سفید و زرد بود گفت این خوبه عالیه با اون روسری سرمه ای من خیلی خوب میشه لباسو از دستش گرفتم و جلوی اینه به خودم گرفتم و بعد چرخی زدم مریم که از کارهای من تعجب کرده بود خندید و گفت ای کاش همیشه همینقدر خوشحال باشین جلو رفتم و گفتم خداکنه مریم دعا کن برام که حرف هامو گوش کنه و باور کنه شاید اگه به حبیب برسم بتونم بچه هامم پس بگیرم.مریم دست هاشو به طرف اسمون گرفت و چند بار پشت سر هم گفت ایشالا. بعد ادامه داد اگه بدونین چقدر دلم براشون تنگ شده اونا مثل بچه های خودم بودن گفتم من مطمئنم که یه روزی دوباره بچه هامو میبینم فقط خدا کنه اون روز خیلی دور نباشه.مریم گفت حالا ول کنین این حرف ها رو بهتره زودتر آماده بشین چیزی دیگه تا عصر نمونده ها لباس هامو پوشیدم و جوراب مشکی کلفتمو پام کردم و روسری که مریم ازش حرف میزد و سرم کردم ساعت نزدیک چهار بود که از خونه بیرون رفتم.ادرسی که حبیب روی کاغذ نوشته بود فاصله ی زیادی از مغازش نداشت و تقریبا بیشتر مسیرو بلد بودم. به در خونشون که رسیدم دور و برمو نگاه کردم و وقتی کسیو توی کوچه ندیدم.دستمو روی زنگ فشردم چیزی نگذشت که حبیب درو باز کرد و سلام کرد و کنار رفت،
وارد خونه شدم و جواب سلامشو دادم خونه ی با صفایی داشتن. تختی که کنار حیاطشون بود منو یاد خونه ی پدریم انداخت و خاطرات گذشتم توی ذهنم مرور میشد.
حبیب تعارف کرد روی تخت بشینم و خودش چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت. بعد از این که چایی رو خوردیم میخواستم شروع کنم ولی نمیدونستم که اول باید از کدوم
بدبختیم حرف بزنم تا بلاخره خود حبیب سر حرفو باز کرد و گفت با کی زندگی میکنی گفتی تنها نیستی؟ گفتم درسته اینجا با مریم زندگی میکنم حبیب سوالی نگاهم کرد و گفت مریم؟
گفتم اره مریم توی خونم کار میکرد از بچه هام مراقبت میکرد حبیب بیشتر تعجب کرد و گفت بچه هم داری؟
ادامه پارت بعدی👎
در بدترين روزها ؛
اميدوار باش
هميشه زيباترين باران
از سياهترين ابر مي بارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
این داستان عشق مثل مخملک است؛
مرضی است که همه باید بگیرند ،
وقتی گرفتی خیالت راحت میشود!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
افراد موفق اهداف بزرگ و برنامه های
بلندمدتی دارند ...
و افراد ناموفق یک هدف کوچک با
برنامه ای کوتاه مدت!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فاصله بین تو و اهدافت،
یک کلمه پنج حرفیه:
اراده
این فاصله رو پرکن.
باور کن هدفهات از اون چیزی که
فکر میکنی ، به تو نزدیکترن.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۶ و۵۷
پس اون شوهرت کجاست؟گفتم نمیدونم کجاست هیچکدومشونو نمیدونم کجان، گفت یعنی چی که نمیدونی کجان؟ بچه هات هم با
شوهرتن؟ گفتم اگه بدونی چقدر سختی کشیدم. حبیب با بی رحمی جواب داد هر چی به سرت اومده خواست خودت بوده من میتونستم اینجا دور از همه چیز برات بهترین زندگیو بسازم ولی خودت نخواستی حالا نگفتی مریم کیه که باهاش زندگی میکنی. گفتم مریم تو خونم کار میکرد و اون احسان از خدا بی خبر هر شب بهش دست درازی میکرد. شبی که میخواستیم با مریم و بچه هام از خونه فرار کنیم مریم برای نجات دادن من از زیر دست و پای احسان باهاش درگیر شد و بعد از این که سرش به میز خورد و احسان فکر کرد مریم مرده شبونه بچه هامو برداشت و رفت حبیب گفت یعنی چی مگه همه چی اینقدر راحتم میشه چرا هیچکس کمکت نکرد بچه هاتو پس بگیری بابات کجا بود پس؟
لبخند تلخی زدم و گفتم کدوم بابا؟ از همون شبی که به خونه برگشتم اونا منو کنار گذاشتن حتی موقعی که سر بارداری دومم داشتم جون میدادم یه بار هم به دیدنم نیومدن به عمم خیلی التماس کردم بچه هامو برگردونه ولی فکر کنم اونم دستش با احسان توی یه کاسه اس و به همین خاطر کمکم نمیکنه. حبیب پوزخندی زد و گفت خواهرو برادر مثل همن همش برای این و اون نقشه میکشن. دومین باری بود که درباره ی بابام همچین حرفی میزد گفتم منتظورت چیه دیروز هم این حرفو زده بودی. حبیب گفت چقدر ساده ای تو دختر یعنی حتی یه بار هم با خودت فکر نکردی چطور روزی که من برگشتم شهرمون احسان اومد خواستگاریت و توی همون یک هفته عقد کردین؟ با خودت نگفتی حبیب که همیشه دو روزه برمی گشت چطور این بار این همه زیاد موند؟ این حرف هایی بود که هزار بار زمانی که توی زیر زمین زندانی بودم بهش فکر کرده بودم و حتی با طلعت هم در میون گذاشته بودم دهنم که باز مونده بود بستم و گفتم چرا منم خیلی بهش فکر کردم حتی به طلعت هم گفتم ولی به جوابی نرسیدیم.یعنی میگی اینا نقشه ی بابام بوده؟ گفت من نمیگم ،مامان خدابیامرزم قبل از این که بمیره همه چیو بهم گفت ازم حلالیت طلبید و گفت اون یک هفته ای که به بهونه ی مریضیش منو اینجا نگه داشته بود هیچیش نبوده و فقط به خاطر زوری که بابای تو بالای سرش گذاشته این کارو کرده نمیفهمیدم چرا بابام این کارو کرده چه مشکلی با حبیب داشته که این نقشه رو کشیده حبیب سکوت کرده بود که صدامو بلند تر کردم و گفتم چیه اون رازی که همه ازش با خبرن به جز من؟ حبیب کلافه بود از جاش بلند شد وطول حیاطو با قدم هاش شمرد. دوباره به سمت به من اومد چند دقیقه سکوت کرد و یه دفعه بیمقدمه شروع به حرف زدن کرد و گفت حاجی با پدرم دوست های قدیمی بودن یادمه اون زمان که خیلی بچه بودم زیاد به خونمون رفت و آمد میکرد یکی از همون سال ها که حاجی اینجا میومد بابام یه دفعه ای افتاد و مرد ولی رفت و آمدهای حاجی به اینجا قطع نشد. مامانم همیشه از حاجی یه فرشته ی نجات توی ذهنم درست کرده بود ومیگفت خدا خیرش بده هیچی برامون کم نمیذاره منم بچه بودم و با خودم فکر میکردم رو حساب رفاقتی که با بابام داشته اینجوری بهمون رسیدگی میکنه گذشت تا کم کم بزرگ شدم و متوجه میشدم که حاجی بعضی وقتها شب اینجا میمونه دلیلشو نمیدونستم و نمیپرسیدم همون سالی که اینجا موندنش شروع شد منو با خودش آورد تهران همش بهم میگف تو مثل پسر خودمی بابات شماهارو به من سپرده نمیتونم ازتون غافل شم ولی همیشه پشت این حرفش بهم سفارش میکرد که به کسی چیزی نگم میگفت بچه هام حسودیشون میشه اون موقع ممکنه دیگه نتونم به شماها رسیدگی کنم شمام که درآمدی ندارین اواره کوچه خیابون میشین.
من از ترس سکوت کرده بودم و به کسی چیزی نمیگفتم بزرگتر که شدم میفهمیدم مواقعی که حاجی همه چیو به من میسپاره کجاست و چیکار میکنه کم کم فهمیده بودم
که با مادرم یه سر و سری دارن ولی هیچوقت فکر نمیکردم که به خاطر این که کسی نفهمه مادرمو صیغه کرده، این نقشه ها رو برای ما بکشه ،مادرم روزهای آخر عمرش بهم گفت که اون یک هفته ای که عقد تو سر گرفت حاجی به سراغش اومده و اونقدر با حرفهاش خامش کرده که مادرم منو به زور اینجا کشونده و تا بعد از عقد تو اینجا نگهم داشت بدنم یخ کرده بود باورم نمیشد بابام این کارها رو با من کرده باشه منی که همیشه به همه میگفت این یکیو بیشتر از همه دوست دارم قربانی کارهای اشتباه خودش کرده بود حبیب گفت درسته که توهم مثل من از هیچی خبر نداشتی تا اینجای کار تقصیر کار ما نیستیم ولی بعدش چی؟ اگه تو از وسط راه برنمیگشتی الان وضعمون
جور دیگه ای بود. این دفعه دیگه از کوره در رفتم و گفتم میفهمی چی میگی؟ من زن یکی دیگه بودم یکی دیگه عقدم کرده بود پیدامون میکردن بیچارمون میکردن حبیب گفت اره حتما عاشقش بودی که اونطوری از وسط راه برگشتی.
ادامه پارت بعدی👎
ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻤﺎﻥ
ﺣﺘﯽﺍﮔﺮﻫﯿﭻ ﮐﺲ
ﻗﺪﺭﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﺫﺍﺕ ﻭﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ
ﺗﻮﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی درست مثل نقاشی کردن است؛
خطوط را باامید بکشید
اشتباهات را با آرامش پاک کنید
قلم مو را در صبر غوطه ور کنید
و با عشق رنگ بزنید...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
وقتی دیگران را قضاوت میکنی،
آنها را نه،
بلکه خودت را تعریف میکنی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
محبت تجارت پایاپای نیست
چرتکه نیندازیم که
من چه کردم
و در مقابل تو چہ کردیدے!
بیشمار محبت کنیم
حتی اگر بہ هر دلیلی
کفه ترازوے
دیگران سبڪ تر بود.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۵۸ و۵۹
گفتم من حالم از احسان از همون اولم به هم میخورد فقط به خاطر پدر و مادرم برگشتم و خواهرایی که قرار بود به جای منم کتک
بخورن به خاطر سمیه برگشتم که از ترس خودشو خیس نکنه ولی حالا کجان اون خانواده خدا میدونه ،میدونم اشتباه کردم ولی حبیب من سنی نداشتم هیچی حالیم نبود ترسیدم نتونستم بیام با خودت نشستی فکر کردی ماهچهره داره کنار شوهرش عشق دنیارو میکنه اره؟خبر نداری روزی هزار بار مردمو زنده شدم از دوری تو هر روز مثل شمع اب شدم ولی من هیچوقت امیدمو از دست ندادم.میدونستم که یه روز دوباره پیدات میکنم و همه ی اشتباهاتمو جبران میکنم. الانم فکر نکن بیخیال میشم ظهر بهت گفتم هزار بار دیگه پسم بزنی باز برمیگردم من این زندگیو بدون تو نمیخوام حبیب به زمین خیره شده بود و حرفی نمیزد. بلند شدم و چادرم که روی شونه هام افتاده بود سرم کردم و گفتم من میرم به حرف هام فکر کن منتظر خبرت میمونم خونمون توی کوچه ی مصطفی ایناست اونجا از هرکی بپرسی خونه رو نشونت
میده. تا آخر همین هفته منتظرم نیومدی خودم دوباره میام حبیب بهم خیره شد و لبخندی زد و گفت هیچ فرقی با اون سالها نکردی هنوزم همونطور سرتقی و میخوای حرف حرف خودت باشه جواب لبخندشو دادم و گفتم هنورم همونقدر دوستت دارم و به
سمت در راه افتادم تمام مسیریه حس رهایی داشتم انگار از قفس آزاد شده بودم سبک بودم و سراسر وجودم پر از حس های خوب بود. میدونستم که به زودی سر و کله ی حبیب پیدا میشه اون لبخند اخرش نشون دهنده ی همه چیز بود به خونه برگشتم و همه چیز رو برای مریم تعریف کردم بعد از حرفهای من مریم دهن باز کرد و گفت خاله زهره اومده بود برای اخر هفته با خواستگارها قرار گذشته خوشحال شدم و گفتم عالیه ببینم تو زودتر عروس میشی یا من مریم خندید و گفت خب معلومه که شما من تا اخر عمرم نمیتونم ازدواج کنم این خواستگاریم فقط به خاطر شما و خاله زهره قبول کردم. اخمی کردم و گفتم دفعه ی قبل هم گفتم که اینطوری نمیشه. تو هم کاری نکنی خودم باهاش حرف میزنم و همه ی تلاشمو میکنم که این مشکلو حل کنم مریم بغلم کرد و گفت تا شما هستین غمی توی این دنیا ندارم اخر هفته فرا رسید و خاله زهره تدارک خواستگاریو دیده بود.خواستگارهای مریم اومدن و از همون اول متوجه شدم که خانواده ی خیلی متشخصی هستن.حمید مردی که قرار بود مریم باهاش ازدواج کنه خیلی با کمالات بود و هر کسی حتی از دور هم میفهمید که مرد با درک و فهمیه اون شب خیالم نسبت به قبل راحت تر شد و فهمیدم که کارم زیاد هم سخت نیست بعد از این که قرار دوم برای خواستگاری گذاشته شد مهمون ها رفتن و من و مریم مشغول جمع کردن خونه شدیم. آخرهای شب بود که هر دو آخرین ظرف ها رو هم جمع کردیم و قصد رفتن داشتیم که مصطفی صدام زد و گفت ابجی یه لحظه بیا به سمت حیاط رفت و منم دنبالش راه افتادم گوشه ی حیاط ایستاد و گفت میگم که فردا ظهر ناهار بیاین اینجا گفتم چه خبره هر روز هر روز زحمت بدیم ما که هنوز نرفتیم دوباره برای فردا دعوتمون میکنی گفت نه اخه چیزه مهمون داریم گفتم مهمون؟ گفت ای بابا ابجی چرا نمیگیری چی میگم حبیب گفته میاد اینجا اون خواسته شما هم اینجا باشین با این حرف مصطفی توی دلم کیلو کیلو قند اب شد ولی به روی خودم نیوردم و گفتم مادرت خبر داره؟ گفت نه اونا چیزی نمیدونن خودم
فردا صبح بهش میگم غذا بیشتر درست کنه شما دو تا رو هم دعوت کنه دور هم باشیم. جلو تر رفتم و گفتم راستشو بگو حبیب داره میاد خواستگاریم؟ مصطفی پقی خندید و گفت یواش برو ابجی مام برسیم چه خبرته به این زودی اون هنوز خیلی دلش از دست تو پره. ولی خودمونیما ببین اونقدر دوستت داره که این برنامه هارو چیده.منم دنبال خنده ی اون خندیدم و به سمت اتاقها راه افتادم مصطفی تند تند دنبالم اومد و گفت ابجی یه لحظه وایسا به سمتش برگشتم و گفتم دیگه چی میخوای بگی.گفت میخواستم بگم حواست باشه سوتی موتی ندی داداش حبیب اگه بفهمه اینطوری رک و پوست کنده همه چیو بهت گفتم حسابمو میذاره کف دست بلاخره به غرورش بر میخوره گفتم نگران نباش حواسم هست داخل اتاق رفتم و از بقیه خداحافظی کردم و با مریم به سمت خونه راه افتادیم توی راه جریانو برای مریم گفتم و از خوشحالی غش غش میخندیدم مریم هم همون حرف منو تکرار کرد و گفت خانم نکنه
میخواد بیاد خواستگاری؟همونجا وسط کوچه ایستادم و گفتم ببین مریم بیا با هم یه قراری بذاریم از همین الان به من بگو ابجی به خدا یه بار دیگه بگی خانم خودمو میکشم.مریم خندید و گفت چرا حالا یه دفعه ای اینو گفتین؟گفتم چون ما برای هم مثل دو تا خواهریم اگه تو کنارم نبودی من جرات هیچکدوم از این کارها رو نداشتم و ناراحت میشم بهم میگی خانم مریم قبول کرد از اون به بعد ابجی صدام کنه یه کم طول کشید ولی زود یاد گرفت.روز بعد دوباره از صبح عزا گرفته بودم که چی بپوشم.
ادامه پارت بعدی👎
شادی را ” تقسیم” خوبی را “تفهیم” و عشق را “تقدیم” کن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آرامش خود را به هیچ چیز و هیچکس وابسته نکن
تا همیشه آن را داشته باشی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زمانهایےفرامیرسد
که تصورمیکنی
همه چیزبه
پایان رسیده است.
اماخیلےغیرمنتظره...
خدامعجزه اش
رانشانت میدهد!!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تنها یک مذهب وجود دارد، و آن مذهب عشق است
تنها یک نژاد وجود دارد، و آن نژاد بشریت است
تنها یک زبان وجود دارد، و آن زبان مهربانی است
🕴اشو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۰ و۶۱
مریم وقتی حال و روز منو دید سریع به اتاقش رفت و با یه مشما برگشت پیراهن گلبهی قشنگی از مشما درآوردو بازش کرد و جلوم گرفت و گفت اینو همین چند روز دوختم برای نمونه کار فکر میکنم سایزت باشه فقط دکمه ها و بندینکهای کمربندش مونده که تا ظهر تمومش میکنم باورم نمیشد که خدا همچین فرشته ای رو برام فرستاده سریع از روی زمین بلندشدم و بغلش کردم و گفتم خداروشکر که تو هستی مریم تند تند لباسو کامل کرد و گفت بلند شو بپوش لباس دقیقا اندازم بود و انگار به تن خودم دوخته شده بود دوباره ازش تشکر کردم و گفتم کاش بتونم یه روزی همه ی کارها تو جبران کنم مریم خودش لباس های قدیمیشو پوشید با این که میتونست اون روز خودش اون پیراهن زیبارو بپوشه به خاطر من از خودش گذشت و اونو به من هدیه داد. قبل از ناهار به خونه ی خاله زهره رفتیم و برای اماده کردن غذا کمک کردیم همین که وارد شدم خاله زهره با دیدنم گفت ایشالا عروسیت دخترم مثل ماه شدی.منم از فرصت استفاده کردم و گفتم خاله لباسمو دیدی قشنگه؟ مریم دوخته ببین چه تمیز کار کرده این اولین کارشه خاله زهره جلو اومد و به درزهای لباس نگاه کرد و گفت باریکلا انگار چند ساله که خیاطی میکنه خیلی ماهره گفتم اره کارش عالیه به همسایه ها بسپار عروسی عقدی چیزی داشتن یه راست بیان پیش خودش دستشم تنده زود آماده میکنه. بعد از حرفم به مریم چشمکی زدم و اونم به روم خندید. نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله ی مصطفی و حبیب پیدا شد. خاله زهره جلو رفت و معلوم بود که خیلی حبیبو دوست داره. سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد بیاد داخل بعد انگار چیزی یادش اومد و یه دفعه به سمت من برگشت و گفت که عه ماهچهره تو حبیبو میشناسی اره خب معلومه میشناسی این پسرم همونجا پیش پدر تو کار میکرد باید
مثل مصطفی ما بشناسیش دیگه بعد چادرشو بالا کشید و زیر کمرش بست و همونطور که به سمت اتاق میرفت بدون توجه به ما زیر لب گفت نمیدونم چیشد این پسر یه دفعه ای از اونجا برگشت و دیگه پاشو توی اون شهر نذاشت حبیب زیر چشمی نگاهی به من انداخت و اروم گفت ببین همه درباره ی شاهکار تو کنجکاون.مصطفی دستی به شونه ی حبیب کشید و گفت داداش یه امروزو بیخیال اومدیم اینجا دور هم باشیم دیگه گذشته رو بیخیال شو حبیب صلواتی زیر لب فرستاد و گفت باشه ساکت میشم یکی یکی داخل رفتیم که دوباره خاله زهره جلو اومد و گفت مریم و حبیب همو نمیشناسن و اون دوتارو به هم معرفی کرد. حبیب با آقا صمد سلام و احوال پرسی کرد و یه گوشه نشست خاله زهره مثل پروانه دورش میچرخید و کاملا مشخص بود که علاقه ی زیادی به حبیب داره ناهارو خوردیم و بعد از ناهار منو مریم مشغول شستن ظرف ها شدیم.تقریبا ظرف ها تموم شده بود و خشک کردن قاشق و چنگالها مونده بود که به مریم گفتم تو برو من خشک میکنم و میام همین که مریم پاشو از اشپزخونه بیرون گذاشت حبیب با استکان چایی دستش وارد اشپز خونه شد با دیدنم خودشو به اون راه زد و از کنارم گذشت و به سمت سماور رفت کشوی قاشق چنگالها کنار سماور بود همین که شیر سماورو باز کرد کنارش ایستادم و کشورو باز کردم و گفتم میبینم که دلت طاقت نیورد و اومدی حبیب پوزخندی زد و گفت من به خاطر تو نیومدم با عمو صمد کاری داشتم برای همین اومدم اینجا شونه هامو بالا انداختم و گفتم تو گفتی و منم باورم شد من میدونم که هنوز عاشقمی حبیب بدون اینکه شیر سماورو ببنده استکانو از زیر شیر کشید و رفت و توی راه گفت به همین خیال باش خانم خانما .حس میکردم
داره عمدا این کار ها رو میکنه که حرص منو در بیاره با این فکر خودمو اروم کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم کنار مریم نشستم که سریع سرشو جلو آورد و در گوشم گفت چیکار کردین تو اشپزخونه؟متعجب نگاهش کردم و گفتم مگه باید کاری میکردیم حرف زدیم فقط مریم دوباره سرشو جلو آورد و گفت فکر کنم واقعا برای خواستگاری اومده.دستمو روی قلبم گذاشت و گفتم چطور گفت خاله زهره داشت یه چیزهایی میگفت در نبود تو اومدم دوباره سوالی بپرسم که اقا صمد گفت خب پسرم حاج خانم میگفت برای امر خیر به اینجا اومدی.خاله زهره خودشو جلو انداخت و گفت والا ما که دیگه دختر نداریم خودمم کنجکاو شدم کارت چی بوده حبیب جان نفس هام به شماره افتاده بود که صدای حبیب بلند شد و گفت درسته شما دختر ندارین ولی همونطور که برای مریم خانم اینجا اومدن خواستگاری منم برای ماهچهره خانم باید میومدم اینجا. بعد از اون دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم و فقط صدای قلبم بود که توی سرم اکو میشد.
مریم با ارنجش به پهلوم زد و گفت ماهچهره خوبی؟ اب دهنمو با صدا قورت دادمو سرمو بالا پایین کردم حواسمو به حرف هاشون جمع کرد که خاله زهره گفت عه عه اصلاحواسم به ماهچهره نبود اره حق با توعه پسرم اونم دختر ماست ولی مگه ماهچهره خودش خانواده نداره که تو از ما خواستگاریش میکنی؟
ادامه پارت بعدی👎
واحد اندازه گیری انسانیت
دست هایی است
که گرفتیم
گره هایی است
که از مشکلات دیگران باز کردیم
دلهایی است که
به دست آوردیم....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir