.
وقتی غمگین هستید
دنیا شما را به مسخره میگیرد
وقتی خوشحالید
دنیا به شما لبخند میزند
اما وقتی دیگران را خوشحال میکنید
دنیا به شما تعظیم میکند
#چارلی_چاپلین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
🔺هیچ وقت تلاش نکنید که یک آدم احمق رو راهنمایی بکنید. چون اون آدم از شما متنفر خواهد شد ولی اگر یک آدم عاقل رو راهنمایی کنید همیشه از شما متشکر خواهد شد.
#بروسلی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌸🍃
🔴بهترین جواب بدگویی: سکوت
🟡بهترین جواب خشم : صـبر
🟣بهترین جواب درد : تحـمل
🟠بهترین جواب سختی : توکل
🔵بهترین جواب خوبی : تـشکر
🟤بهترین جواب زندگی : قناعـت
🟢بهترین جواب شکست : امیدواری...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_آخر
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسون واقعاپشیمون بودواین روبارهاتونوشته هاش تکرارکرده بودوهمیشه به من میگفت اگرکسی رودیدی که میخوادراه من روبره بهش بگواشتباه من روتکرارنکنه که عاقبتی جزبدبختی نداره..دفترخاطرات افسون تاوقتی دست من امانته که دخترش بزرگ بشه امانت مادرش روبهش بدم..الان که این سرگذشت رومیخونیدچندسالیه افسون به رحمت خدارفته وبچه هاش پیش پدرمادرحامد زندگی میکنن ولی خانواده ی افسون باهاشون درتماس هستن ازحال بچه هابی خبرنیستن.افسانه صاحب یه فرزنددیگه شده(دختر)وزندگیه ارومی داره..ستاره عزیز همه ی مابایدازداستان افسون فقط درس بگیریم وبدونیم قضاوت فقط مخصوص ذات پاک خداست و بس،چون فقط اوست که اگاه به اشکارپنهان هرکس است.دوستان برای شادی روح افسون فاتحه بفرستیدمن اگرنخواستم بفهمیدنجمه راوی داستان بخاطراین بودکه بدونیدماحق قضاوت هیچ کس رو نداریم وفقط میتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم..
این روایت زندگی خیلی چیزهابرای یاد گرفتن داشت ومهمترینش این بودکه ازروی تصورات خودمون تواون لحظه کسی روقضاوت نکنیم چون هیچ کس نمیدونه فرداقرارچرخ گردون براش چی رقم بزنه..
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
پيرشدن به کوهنوردی شباهت دارد
هرقدر بالاتر میروی
نیرویت کمتر میشود،
اما اُفق دیدت وسیعتر میگردد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
این متن چقدر زیباست
اگر یاد کسی هستیم
این هنر اوست ؛ نه هنر ما . . .
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز ، نه از روی اجبار
و نه از روی تنهایی فقط برای
اینکه ارزشش را دارد...👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_اول
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه…..
ما چهار تا خواهر هستیم که من ته تغاریم…..متاسفانه برادر نداریم…….
از وقتی یادم میاد بابا معتاد و هیچ وقت سرکار نمیرفت و همیشه روزها خواب و شبها مشغول مصرف مواد و قمار بوده……
مامان بیچاره هم با بافتن قالی و فروش اون ،هم پول مواد بابا رو تهیه میکرد و هم کم و بیش خورد و خوراک خانواده رو…….
البته اینم بگم که بابابزرگ(پدر بابا)مرد ثروتمندی بود و وقتی فوت شد عموها و عمه ها حق ارث بابا رو دادند ولی بابا همه رو توی قمار و مواد باخت…….
طفلک مامان در طول سال ۱۲ماه پای دار قالی بود و وقتی تابستون میشد دو تا دار میزد که در طول سه ماه تعطیلات تابستونی مدارس بتونه با کمک ما دو تا قالی رو تموم کنه……………
بر خلاف بقیه ی اقوام و دوستان که از خانواده ی ما دوری میکردند،،،،، عموها و عمه ها هیچ وقت مارو تنها نمیزاشتند و بیشتر مواد خوراکی و حتی لباسهامونو تهیه میکردند تا حدالمقدر در حد معمولی بتونیم زندگی کنیم…………
چند سالی گذشت و ما بزرگتر شدیم و برای دو تا خواهر بزرگترا خواستگار اومد……خواستگارایی که خونه ی ما میومدند با توجه به اعتیاد و قمار بابا هیچ کدوم در حد نرمال نبودند و حتما یه خلافی داشتند برای همین مامان راضی نمیشد………………..
در نهایت یکی از خاله ها دلش برای خواهرام سوخت و هر دو رو برای دوتا از پسراش خواستگاری کرد……خاله اینا مشکل مالی نداشتند ولی پسراش مشکوک به اعتیاد بودند……
با رفتن دو تا از خواهرام مخارج خونه سبکتر شد…..منو سودابه(خواهر سومی)مدرسه میرفتیم و قصدمون تحصیلات عالیه بود……دلمون میخواست خوب درس بخونیم و کار پیدا کنیم تا هم خودمونو و هم خانواده رو از این وضعیت مالی نجات بدیم…….
از بین ما چهار تا خواهر سودابه خیلی خوشگل تر و خوش اخلاق تر بود ….. این زیبایی شانسی برای اون محسوب میشد چون مردم وقتی چهره و اخلاقشو میدیدند دیگه توجهی به خانواده اش نمیکردند……..
سرگذشت من از سال ۸۵شروع میشه……یادمه آخرین امتحان خرداد ماه رو دادم و خسته و کوفته برگشتم خونه……
همون روز مامان یه دار دیگه زد تا منو سودابه بشینیم و مشغول گره زدن بشیم…..
تا رسیدم خونه و دار رو دیدم دلخور به مامان گفتم:وای،،…مامان !!حداقل بزار چند روز خستگی در کنیم بعد…..
مامان گفت:آخه قولشو به کسی دادم باید زود شروع کنید تا به موقع تحویل بدیم…..از اونطرف هم برای سودابه قراره خواستگار بیاد،باید پول جهیزیه اشو آماده کنم…..
گفتم:خواستگار؟؟؟کی هست؟؟؟؟
مامان گفت:برادر شوهر عمه اکرم……
حرفی نزدم و بعداز ناهار قالی رو شروع کردیم تا وقتی عصر عمو کوچیکه میاد خونمون بیکار باشم………..
راستش توی این رفت و امدها منو پسر عمو یاسر دلباخته هم شده بودیم……
یاسر تک فرزند عمو کوچیکه بود……اون زمان مخصوصا توی روستاها معمولا پسرها که ازدواج میکردند باید پیش پدر و مادرش، داخل یکی از اتاقهاشون زندگی میکردند اما عمو کوچیکه نظرش فرق میکرد و حتی برای یاسر یه خونه ی جداگانه کنار خونه ی خودش داشت میساخت تا هر وقت ازدواج کرد مستقل زندگی کنه…….
مامان یاسر(زنعمو)همیشه از خصوصیات عروس آینده اش حرف میزد……
توی سن ۱۵سالگی که اول دبیرستان بودم ،خیاطی،سوزن دوزی.،قالی بافی،بافتنی یاد گرفته بودم تا باب میل زنعمو باشم……
روستای ما دبیرستان نداشت برای همین منو سودابه برای درس خوندن به روستای دیگه ایی میرفتیم……
فاصله ی روستای ما با اون روستا زیاد نبود و معمولا با دخترای دیگه پیاده میرفتیم…………………..
سودابه خیلی خوش شانس بود چون حال و روز بابا تاثیری روی اینده اش نداشت و خواستگارای زیادی داشت اما هیچ کدوم رو قبول نمیکرد و میگفت میخواهد درس بخونه ولی حالا که عمه برای خواستگاری داره میاد یه کم قضیه فرق میکنه و قطعا بابا برای ازدواجش پافشاری میکرد……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خسرو شکیبایی حرف قشنگی میزنه
عمر با ارزش ترین داراییِ آدمه
اگه کسی برات وقت گذاشت
یعنی داره از ارزشمندترین و
غیرقابل تکرارترین چیزی که داره
خرجت میکنه پس قدرشو بدون
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچ وقت تو زندگیت
✨ بیش از حد محبت نکن
✨و بیش از حد اهمیت نده
چون حس می کنن تو ارزش بالایی نداری
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
بریم به استقبال پاییز قشنگ دلبر رنگی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_دوم 🌺
سودابه هنوز امتحاناتش تموم نشده بود…..فردا که از مدرسه اومد همزمان دو تا خواهرام هم رسیدند……
خواهر اولیم تا سودابه رو دید با خوشحالی و خنده گفت:این بار دیگه نمیتونی ردش کنی چون هر دختری آرزوشه که با این پسر ازدواج کنه…….
سودابه رنگش پرید و گفت:مگه اینبار کی اومده؟؟؟؟؟
خواهرم گفت:عمه اکرم برای برادر شوهرش،،،حتی انگار قبلش به عموها هم گفته و نظر خواسته…..اونا هم موافقت کردند……بنظر ماهم بهتره به بختت لگد نزنی و جواب مثبت بدی…….چون بهترین بخته……
سودابه گفت:من نمیخواهم ازدواج کنم و میخواهم درس بخونم…..
مامان که تا اون لحظه ساکت بود با مهربونی گفت:آخه چرا اینطوری میکنی دختر….؟؟خودت میدونی که من تحت فشارت نمیزارم،،،، همونطوری که به خواهرت هم اصرار نکردم،،،ولی یه کم بیشتر فکر کن و حداقل یکی از خواستگاراتو انتخاب کن….بخدا زشته همه رو جواب کنی….پشت سرت حرف و حدیث میشه……
سودابه گفت:باشه….بزار فکرامو بکنم بهت جواب میدم،….
مامان گفت:فقط زودتر فکر کن چون شب عمه ات برای جواب میاد…..
سودابه گفت:باشه……
چون خودم عاشق یاسر بودم و دلم میخواست هر جوری شده با اون ازدواج کنم همش فکر میکردم سودابه هم حتما کسی رو دوست داره و منتظر اونه برای همین خواستگاراشو رد میکنه…..
اول خواستم به مامان بگم ولی بعدش پشیمون شدم وبا خودم گفتم:منتظر میمونم وقتی به عمه جواب منفی داد اونوقت به مامان میگم ومتوجه اش میکنم که شاید کسی رو دوست داره………………
سودابه تا شب روی حرفش بود و همچنان مخالفت میکرد تا اینکه عمه اومد……
مامان به عمه گفت:این دختر راضی نمیشه که نمیشه……
عمه گفت:صبر کن خودم باهاش حرف بزنم.،،،.
مامان گفت:حرف بزن ..شاید به حرف تو گوش کنه…..
عمه از سودابه خواست تا داخل یه اتاق و تنهایی باهم حرف بزنید،……تقریبا نیم ساعتی حرف زدنشون طول کشید …..نمیدونم عمه به سودابه چی گفت که سودابه راضی شد تا برادر شوهرش بیاد خواستگاری……
سودابه قبول کرد اما مشخص بود که خوشحال نیست…..
خلاصه با موافقت سودابه خواستگاری برگزار شد و طی مراسم باشگوهی باهم نامزد شدند…..بعداز نامزدی قرار گذاشتند سه ماه بعد یعنی اخرای شهریور ماه عروسی کنند…..
دو ماه گذشت….. اون موقع ها چون محرم نبودند نامزدش اصلا خونمون نمیومد و منو سودابه بیشتر وقت ،،، پای دار قالی بودیم….
اوایل شهریور یه شب عمه اومد خونمون……اون شب با توافق مامان و عموها و خانواده ی داماد که پیامشونو به عمه داده بودند ،،قرار شد یک هفته بعد عقد کنند و اخر شهریور هم عروسی……………….
هممون خوشحال در حال تکاپو و اماده کردن خونه و جهیزیه و غیره بودیم بجز عروس(سودابه)…….دیگه مطمئن شدم که سودابه عاشق یکی دیگه است ولی کاری از دستم بر نمیومد……
یادمه شب سه شنبه یعنی دو روز قبل از عقدش تا دیر وقت قالی بافتیم و بعد رفتیم توی رختخواب……اینقدر خسته بودم که تا چشممو بستم خوابم برد…..
صبح با صدای مامان که بلند بلند منو سودابه رو صدا میکرد،،،بیدار شدم…….چشمهامو مالیدم و دیدم توی اتاق تنهام…..با خودم گفتم:وقتی سودابه بیدار شده چرا مامان اونو هم صدا میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره مامان بلند گفت:با شماهام….سودابه!!؟؟سوری؟؟؟؟بیدارشید….دیر شد؟؟؟
یه آن ترس برم داشت….یعنی سودابه کجاست؟؟؟شاید توی حیاطه اما مامان ندیده…..
بلند شدم و بدون اینکه جلب توجه کنم کل حیاط و خونه رو گشتم اما خبری از سودابه نبود……..وای…..
مجبور شدم به مامان بگم…..با ترس و استرس رفتم پیش مامان و گفتم:مامان!!!
مامان گفت:جان!!!برو زودتر سودابه رو هم بیدارکن ،زیاد زمان نداریم ،،بریم کارمونو ردیف کنیم……
گفتم:مامان!!!سودابه نیست……
مامان متعجب گفت:یعنی چی که نیست؟؟؟؟؟کجا رفته؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم….بیدار شدم و دیدم جاش خالیه….همه جارو گشتم نبود…….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگی مانند یک کتاب درسی نیست.
نمی توانی در موردش بخوانی،
باید آن را تجربه کنی...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir