eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن! 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 گفتم:میترسم…. یاسر گفت:وا…از چی میترسی؟؟؟ گفتم:از زندگی با تو….یه روز تهمت میزنی و یه روز هم معذرت خواهی میکنی…. یاسر با صدای بلند گفت:اهههه….ول کن دیگه….حالا من یه غلطی کردم ،،گیر دادی هااااا…….. گفتم:امیدوارم پشیمون شده باشی،،،چون من بخاطر بابا مجبورم تورو قبول کنم….. یاسر خوشحال گفت:یعنی الان قبول کردی؟؟؟؟ گفتم:چی بگم والا….مجبورم بخاطر بابا…. یاسر گفت:ایول…..چاکرتم….. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم…..چاره ایی نبود ،مجبور بودم قبولش کنم و از خدا خواستم که عشق یاسر رو دوباره توی دلم بندازه…. مامان برگشت و گفت:چی شد؟؟حرف زدی؟؟؟ گفتم:اره…در مورد خواستگاریش پرسیدم که گفت بهم علاقمند برای همین اومده خواستکاری………….. مامان گفت:خب ….این که خیلی خوبه!!!حالا نظرت چیه؟؟؟ گفتم:مامان !مگه چاره ایی جز موافقت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟مجبورم خب…..فقط عروسی چند ماه بعداز نامزدی باشه…. مامان گفت:اتفاقا زنعموت هم همینو میگفت………. بعدش مامان همون روز زنگ زد به سه تا خواهرام تا بیان برای خونه تکونی…… قبل از نامزدی منو خواهرم و یاسر و زنعمو رفتیم خرید…..در طول خرید حس کردم زنعمو زیاد راضی بنظر نمیاد یا میخواست مادرشوهر بازی در بیاره ………چون هر چی که انتخاب میکردم یه کنایه میزد و در نهایت با سلیقه ی خودش خرید میکرد…….. خداروشکر کردم که بعداز ازدواج خونمون حداقل جدا از زنعمو ایناست وگرنه نمیشد با زنعمو کنار اومد….. تعجبم از این بود که چرا روز خواستگاری شاد بود ولی الان هر چی به مراسم نزدیکتر میشدیم اخمو تر و ناراحت تر میشد….. خلاصه یه مراسم بزرگ نامزدی گرفتیم و خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت…. یاسر هم کم‌کم رفتارش بهتر و من هم بهش علاقمند شدم…………… همه چی خوب بود جز رفتارهای زنعمو که روز به روز بدتر میشد….. همش زنگ میزد و در مورد جهیزیه نظر میداد و وسایلی رو پیشنهاد میداد که در توان ما نبود…………. خلاصه مامان و خواهرام کم حرص نخوردند تا جهیزیه ایی با باب میل زنعمو تهیه کنند…… یاسر اصلا با جهیزیه کاری نداشت و همش میگفت:هر چی در توان دارید بگیرید بقیه اشو خودم میخرم…… ولی زنعمو هر روز میومد خونمون و یه مورد جدید سفارش میداد….گاهی دلم میخواست اعتراض کنم ولی با چشم و ابرو اومدن مامان ،، جلوی خودمو میگرفتم….. اون مدت خیلی زندگی سختی داشتیم ،،،،به عالم و آدم بدهکار شدیم……حتی صدای خواهرام هم در اومده بود و فشار مامان هم بالا میرفت و با قرص خودشو کنترل میکرد…… مامانم اصلا خوشش نمیومد یاسر بیاد خونمون یا من برم خونشون برای همین فقط آخر هفته باهم برای تفریح میرفتم شهر نزدیک روستا….. بخاطر فشارهایی که روی مامان بود تصمیم گرفتم به یاسر بگم که زودتر عروسی رو بگیره تا مامان کمتر حرص بخوره….. یه بار که رفتیم سینما و از اونجا پارک ساکت نشستم که یاسر بلند گفت:آهای دنیا….!!! سریع سرمو بسمتش برگردوندم و گفتم:یواش….مردم نگاه میکنند…. با خنده گفت:آهای دنیام!!!چته؟؟؟چرا تو فکری؟؟؟؟؟ گفتم:میخواهم باهات حرف بزنم…. یاسر خندید و گفت:الان داریم حرف میزنیم دیگه،، گفتم:جدی باش!!!دلم میخواست دو سال نامزد بمونیم ولی الان خسته شدم…..میخواهم زودتر مراسم عروسی رو بگیریم….. یاسر خندید و با هیجان گفت:من که از خدامه….فکر کنم از دوری من خسته شدی… گفتم:یه کم جدی باش!!خودت هم میدونی منظور من اونی که تو فکر میکنی نیست،،،یه کم از درخواست‌ها و کارهای مامانت خسته شدیم………….. یاسر گفت:همه رو میدونم ولی انتظار نداری که من جلوی مامانم وایستم….. گفتم:نه….مراسم رو زودتر بگیر…..یعنی عمو و زنعمو رو راضی کن تا مراسم رو بگیرند،،،میدونم که تو میتونی راضیشون کنی…. یاسر با شیطنت گفت:باشه ولی به یه شرط….امشب رو باهم بریم یه جایی. ….. گفتم:نمیشه….خانواده هارو که میشناسی…………… با این حرفم دوباره یاسر حالت قهر به خودش گرفت ،….یاسر یه کم لوس و زود رنج بود و تا منتشو نمیکشیدی آشتی نمیکرد،…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. آدم‌ها مثل آب در یک تالاب هستند شما نمی‌توانید کف تالاب را ببینید و فکر می‌کنید کم عمق است، اما فقط وقتی که شیرجه بزنید می‌فهمید عمق واقعی آن چقدر است! 😍😊 @Energyplus_ir
. مهربون که باشی... همش نگرانی که کسی ازت ناراحت نشه ولی تهش این تویی که همیشه دلت میگیره... 😍😊 @Energyplus_ir
. مغرور نباشیم... وقتی پرنده ای زنده است، مورچه را میخورد. وقتی میمیرد مورچه٬ او را میخورد! شرایط... به مرور زمان تغییر میکند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم🌷 😍😊 @Energyplus_ir
. میان پرواز تا پرتاب، تفاوت از زمین تا آسمان است... پرواز که کنی، آنجا می‌رسی که خودت می‌خواهی، پرتابت که کنند، آنجا می‌روی که آنان می‌خواهند، پس پرواز را بیاموز... 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یاسر بصورت قهر منو رسوند خونه و خودش رفت…..سودابه خونه ی ما بود ،،،نشستم و دور هم مشغول حرف زدن شدیم….. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که زنعمو عصبی و ناراحت اومد خونمون……سلام نکرده رو کرد به من و گفت:تو خجالت نمیکشی کاری میکنی که پسرم توی روی من وایمیسته…؟؟؟اومده میگه یا عروسی رو زودتر بگیریم یا آی دنیا رو همینجوری میارم خونمون…..تو که مثلا مخالف بودی حالا چی شد که عروسی میخواهی…؟؟؟چه اسمی هم برای خودش گذاشته آهای دنیا…!!؟! ایششششش………… اون روز زنعمو بقدری حرفهای زشت و زننده زد که دلم میخواست خودمو بکشم…..هر چی سودابه و مامان سعی کردند آرومش کنند نشد….. با خودم فکر کردم با اون حرفهای زنعمو قطعا نامزدی بهم میخوره ولی در کمال تعجب شب عموها و عمه ها و خانواده ی یاسر اومدند خونمون و تاریخ عقد و عروسی رو توی یکماه تعیین کردند و رفتند…… ما در تکاپوی تدارک عروسی بودیم ولی زنعمو هر جا میرسید میگفت:سوری!!یا همون آها دنیا(به حالت دهن کجی آها دنیا میگفت)عروسی نیست که من میخواستم به اصرار پسرم اونو گرفتیم….. تعجب میکردم که چرا زنعمو این همه عوض شده بود آخه منو خیلی دوست داشت و حتی شب خواستگاری هم خوشحال بود….. بالاخره مراسم عروسی هم رسید و خیلی باشکوه و خوب برگزار شد و زندگی مشترک منو یاسر شروع شد….. چون خونمون جدا و مستقل بود خیلی راحت بودم…. یاسر هم خیلی مرد خوش اخلاق و مسئولیت پذیری بود…..تنها مشکلم زنعمو بود که یکسره خونه ی ما بود و همش یا غیبت میکرد یا کنایه میزد ولی من هیچی به یاسر نمیگفتم تا اختلافی پیش نیاد….. یکماه گذشت و زنعمو شروع کرد به اینکه من نوه میخواهم،،،حتی میگفت برو دکتر تا زودتر بچه دار بشی….. اما یاسر اصراری نداشت و میگفت هنوز زوده….. یکسال گذشت و بچه دار نشدم…..زنعمو همه جا میگفت:حتما سوری مشکل داره،…. بخاطر حرفهای مادرشوهرم با یاسر رفتیم دکتر….بعداز کلی آزمایش دکتر گفت:هیچ کدوم هیچ مشکلی ندارید و هر دو سالم هستید….. بعداز اون تا حدودی دهن زنعمو بسته شد ولی خودم دوست داشتم زودتر بچه دار بشم…….……….. دکتر یه سری دارو داد تا زودتر بتونم بچه بیارم…..روزها گذشت و بالاخره بعداز سه ماه مصرف دارو باردار شدم…،. دوران بارداری و ویار خیلی سختی داشتم جوری که حتی کارهای خودمو هم نمیتونستم انجام بدم……….. زنعمو که کلا خودشو کنار کشید ،،،مامان هم وقت نداشت چون باید قالیهای مردم رو تحویل میداد…….. در نهایت مجبور شدم برم خونه ی سودابه تا اون ازم مراقبت کنه….. یاسر منو با ماشین برد خونه ی سودابه و گفت:سعی میکنم هر روز بهت سر بزنم….. گفتم:باشه….تو هم مراقب خودت باش…… خونریزی داشتم و ویار شدید….سودابه ‌‌و شاهین خیلی بهم لطف داشتند حتی یه بار پیش متخصص بردند و خونریزیم قطع شد ولی همچنان ویار داشتم…. دو هفته ایی اونجا بودم…..اوایل یاسر هر روز سر میزد و حتی گاهی شب هم میموند ولی رفته رفته کمش کرد…. سودابه اصرار داشت به یاسر زنگ بزنم تا هر روز به دیدنم بیاد اما برای من فرقی نداشت چون بقدری حالم بد بود که بود و نبودشو متوجه نمیشدم……….. از اصرارهای سودابه دلخور شدم و برگشتم خونه،…..توی خونه کسی نبود کارمو انجام بده و روزهای سختی داشتم….. یه روز عصر عمه ها اومدند پیشم و با دیدن وضع خونه خیلی ناراحت شدند و تمام کارهای خونه رو انجام دادند….. اون شب دیر وقت زمانی که میخواستیم بخوابیم مادرشوهرم با اخم اومد خونمون….. یاسر پرسید:چی شده مامان ،،؟؟؟این وقت شب از اینورا؟؟؟ مادرشوهرم گفت:زنت بعداز مدتها حامله شده حالا مردم باید بیان خونشو تمیز کنند و یه منت هم روی سر من بزارند….مردم هم عروس دارند ما هم…..انگار فقط این خانم باردار شده و هیچ کسی تا حالا بچه دار نشده ……مردم چند تا چند تا میارند این ادا و اطوار رو ندارند،….والا….. زنعمو گفت و گفت و بعدش به حالت قهر رفت….وقتی این‌حرفهای زنعمو رو به مامان گفتم از فرداش مامان برام غذا فرستاد و کارها رو هم کم و بیش خودم انجام میدادم….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. هرگز اجازه ندهید ... دیروز، وقتِ امروز شما را بگیرد...✨ 😍😊 @Energyplus_ir
. دليل تمام استرس اضطراب و افسردگى هایمان اين است كه: وجود خودمان را ناديده مي گيريم و براى راضی كردن ديگران زندگى ميكنيم 😍😊 @Energyplus_ir
. تلخی روزگار از اون جایی شروع میشه که خیلی چیزا رو میشه خواست اما نمیشه داشت .. 😍😊 @Energyplus_ir
. کاش ب جای این همه باشگاه زیبایے اندام یک باشگاه زیبایے هم داشتیم مشکل امروز ما اندام ها نیستند ، افکارها هستند ! 😍😊 @Energyplus_ir
چهاردهم 🌺 یکی دو ماه گذشت……نوبت سونو گرافی داشتم….یاسر گفت:بهتره با مامانم بری…. گفتم:اون که هنوز قهره…. گفت:بهونه ایی میشه تا آشتی کنه….. دوست نداشتم زنعمو بیاد چون میدونستم که مرتب میخواهدنیش و کنایه بزنه…..ولی مجبور بودم…..نیم ساعتی طول کشید تا یاسر مادرشو راضی کرد با من بیاد….. باهم رفتیم……وقتی دکتر گفت که بچه ام دختره خیلی خوشحال شدم ولی مادرشوهرم گفت:این سری دختر شد اشکالی نداره ولی دوباره خیلی زود باردار میشی تا پسر دار بشی…..من‌مشکل داشتم نتونستم باردار بشم اما گفت تو باید ۳-۴تا پسر بیاری……… از حرفهاش دلم شکست ولی حرفی نزدم چون تازه آشتی کرده بود….. چند وقت گذشت….زمانی که شش ماهه بودم اوضاع کار یاسر بد شد طوری که مجبور شد هرازگاهی از باباش پول بگیره….هر چی میگذشت بدهی یاسر بیشتر میشد….حتی مجبور شد طلاهامو بفروشه و بدهیهاشو صاف کنه….. دخترم بدنیا اومد اما همچنان با مشکل مالی روبرو بودیم ،….خداروشکر زنعمو در این زمینه درک میکرد و از نظر مالی خیلی کمکمون میکرد وخرج و‌مخارج خونه و بچه رو میداد…… برای روز دهم دخترم زنعمو جشن گرفت و کل فامیل نزدیک رو دعوت کرد…..اون شب وقتی مهمونا رفتند عمو به یاسر گفت:من پیشنهاد میکنم یه ماشین سنگین بخر و باهاش کار کن چون الان دیگه تو بچه داری ،نمیشه که بیکار بچرخی…………… یاسر گفت:پولی برای خرید ماشین ندارم .،،.. عمو گفت:من‌کمکت میکنم….. با این پیشنهاد من مخالف بودم چون خطرناک بود و من‌میترسیدم…… هر کاری کردم که ماشین سنگین نخره نشد……با صحبت و دعوا و قهر هم‌نتونستم نظر یاسر رو عوض کنم………. یاسر ماشین خرید و رفت توی جاده……کارش سخت بود اما سود و درآمدش خوب….. جوری که خیلی زود کم کم اوضاع مالیمون خوب شد………….. همه چی خوب بود فقط نبودن یاسر اذیتم میکرد چون در هفته فقط یکی دو روز خونه بود….. یاسر به مرور منطقه ی کارشو گسترش داد و به شهرهای دور هم بار برد ،…توی این رفت و امد با یه اقایی بنام بهمن آشنا شد….. چند ماه از آشناییشون گذشت و باهاش رفت و امد خانوادگی پیدا کردیم و من با خانمش آشنا شدم…..خانم بهمن (فهیمه)یه خانم خوش اخلاق و مهربونی بود که خیلی ازش خوشم میومد…..بقدری دوستش داشتم که صمیمی ترین دوستم شد………… زمانی که همسرامون نبودند خونه ی همدیگه بودیم….فهیمه از عشق بین خودش و بهمن میگفت….بقدری از مسائل خصوصی زندگیش حرف میزد که‌گاهی با خودم میگفتم:کاش من هم با یکی مثل بهمن ازدواج کرده بودم…،. البته مشکل زندگی من فقط زنعمو بود که گاهی از مادر مهربون تر میشد ‌‌و گاهی از نامادری بدتر….زنعمو اینقدر فحش و بد و بیراه میگفت که همسایه ها آرومش میکردند….. یاسر از وقتی راننده شده بود هر چند وقت یکبار میومد و چون خسته بود میخوابید و اگه هم بیدار میموند با دخترمون سرگرم میشد….. حس میکردم افسرده شدم….یکی دو بار هم فهیمه منو پیش دکتر برد ولی حال دلم خوب نمیشد……….. فاصله ایی که بین منو یاسر افتاد باعث شد همش بهش گیر بدم و دعوامون بشه…..رفته رفته مشکل منو یاسر بیشتر شد و هر بار که میومد خونه بدون استثنا دعوا میکردیم….. نمیدونم اصلا چرا به این نقطه رسیدیم که دوست داشتم یا طلاق بگیرم یا خودکشی کنم و تنها حس مادری مانع این کارم میشد…… دخترم ۴ساله بود که باردار شدم…..میدونستم که این بچه رو‌نمیخواهم و باید سقطش کنم……. زمانی که متوجه ی بارداریم شدم یاسر بار برده بود و میدونستم که یک هفته دیگه برمیگرده……جریان بارداری و تصمیم به سقط رو به فهیمه گفتم……….. فهیمه گفت:امکان نداره سقط کنند چون رضایت شوهرتو میخواهند….. مجبور شدم تلفنی جریان رو به یاسر بگم(اون زمان تلفن همراه به بازار اومده بود و هر دومون داشتیم)….. یاسر گفت:خداروشکر….خیلی خوبه ک….. گفتم:چی چیرو خوبه؟؟؟من این بچه رو نمیخواهم….. یاسر گفت:من میخوامش….بچه ی من هم هست….پس باید بدنیا بیاد….. گفتم:یاسر!!حوصله ی بحث ندارم….من جدی جدی ام،، میخواهم سقطش کنم ،.، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir