eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. بعضى وقتها دفعه ى بعدى وجود ندارد شانس دوباره و وقت اضافه اى نيست گاهى فقط "الان" هست یا "هرگز" فرصت ها را از دست ندهيد. 😍😊 @Energyplus_ir
. هیچ وقت قرص هایی که حال آدم را خوب می کنند جای “خوب هایی” که دل آدم را قرص می کنند، نمی گیرند… 😍😊 @Energyplus_ir
نوزدهم 🌺 بیماری زنعمو شدید شد و با عمو بردیمش تهران…..بچه هارو خونه ی عمه گذاشته بودم و از یاسر هم خبری نداشتم…..دو هفته توی بیمارستان‌های تهران بودیم….. بعداز دو هفته برگشتیم خونه……اما یاسر زمین تا آسمون عوض شده بود و دیگه اون یاسر دو سال نبود……شبها ۳-۴ساعت دیرتر میومد…..همش با گوشی مشغول بود و به منو بچه ها. توجهی نمیکرد….. ۶ماه گذشت و من مطمئن تر شدم که یاسر باز کاراشو شروع کرده و به من خیانت میکنه اما اینبار هر چی میپرسیدم انکار میکرد…… زمانی که صددرصد مطمئن شدم دیگه باهاش نه بحث کردم و نه دعوا …..بلکه وسایلمو جمع کردم و با بچه ها رفتم خونه ی بابا…… خونه ی بابا اینا هم بابا و هم خواهرام از رفتنم خوشحال شدند چون با وجود من راحت میتونستند به خونه و زندگیشون برسند بدون اینکه نگران بابا باشند…… اون روزها یاسر نه دنبالم اومد و نه زنگ زد فقط به خواهرم گفت:هر کی رفته با پای خودش برمیگرده…………….. دوباره اقوام برای آشتی دادن دست به کار شدند اما با این تفاوت که یاسر انکار میکرد و همه تصور میکردند من اشتباه میکنم…… برای اینکه به همه ثابت کنم حق با منه یه شاهد نیاز داشتم و کی بهتر از بهمن…..فقط بهمن بود که حقیقت رو میدونست…… یه روز زنگ زدم به فهیمه….. بعداز صحبتهای اولیه گفتم:فهیمه من میدونم که بهمن رازدار یاسره….حتما خبر داره که با کی در ارتباطه…………… فهیمه گفت:من نمیدونم….. گفتم:خب ازش بپرس …. گفت:سوری ول کن….نمیخواهم پای ما دوباره وسط باشه و رابطمون بهم بخوره….. گفتم:باشه خداحافظ….. ازش دلخور شدم که چرا به من حرفی نمیزنه ؟؟زود شماره ی بهمن رو گرفتم…. گوشی رو برداشت و گفت:الوووو…جانم….. گفتم:سلام اقا بهمن،…میشه یه سوال بپرسم……؟؟؟؟یاسر با کی رابطه داره؟؟؟؟ گفت:چی بگم والا….. گفتم:توروخدا بگو،،،،من که مطمئنم با کسی هست…. گفت:همون قبلی…. با تعجب گفتم:درنا؟؟؟چطور شد دوباره برگشت،؟؟؟؟؟ گفت:اره ….انگار یاسر فهمیده بود به جز اون با دو‌نفر دیگه دوسته ولش کرده بود ولی چند ماه پیش اومد سراغ یاسر و گفته که پشیمونم و دیگه بهت خیانت نمیکنم…..یاسر هم قبولش کرده و دوباره برگشته سمت درنا….. گفتم:الان باهم هستند؟؟؟ بهمن گفت:دقیق نمیدونم،،،فقط اینو میدونم که پدر و مادر یاسر درنا رو قبول کردند….. واقعا داشتم شاخ در میاوردم….. از اون روز به بعد جنگ ما شروع شد…جنگ تلفنی با یاسر و زنعمو…..زنعمو علنا منو مقصر میدونست و طرفدار پسرش بود…… با فهیمه که قهر کرده بودم و بیشتر خبرارو از بهمن میگرفتم ….. چند ماه گذشت من قصدم فقط طلاق بود که اقوام مانع میشدند اما یاسر بدون اینکه راضی به طلاق من بشه حتی خواستکاری درنا هم رفته بود………….. توی این چند ماه بس که به بهمن زنگ زده بودم بابت خبرایی از یاسر،،، دیگه باهم راحت شده بودیم…..شبها وقتی پیش فهیمه بود پیامکی باهم حرف میزدیم و روزها که بیرون بود تلفنی حرف میزدیم….. یه بار که داشتیم حرف میزدیم بهمن گفت:من دیگه خسته شدم از بس در مورد کار و بچه هات و یاسر و غیره حرف زدیم بیا یه کم در مورد خودمون حرف بزنیم…… گفتم:در مورد چیه خودمون…؟؟؟، بهمن با من من گفت:راستش توی این چند ماه من بهت علاقمند شدم……بیا باهم وارد رابطه بشیم…….. گفتم:چطوری؟؟ ماهر دو متاهلیم….؟؟؟ بهمن گفت:تو که تکلیفت مشخصه…،،امروز و فردا جدا میشی…….پس نگران چی هستی؟؟؟ گفتم:پس فهیمه چی؟؟؟ بهمن گفت:نمیزارم بفهمه….فقط تو قبول کن……….. از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم چون خیلی وقت بود منتظر این حرف بودم اما خوشحالیمو به روی خودم نیاوردم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد ، اما سوء استفاده نکردن از آنها ، مقدار زیادی شعور! 😍😊 @Energyplus_ir
. ای کاش ... مردم از عقربه های ساعت می آموختند که وقتی از کنار هم رد میشوند به یکدیگر تنه نزنند .. 😍😊 @Energyplus_ir
. هیچوقت زندگیتون رو با دیگران مقایسه نکنید ، هیچ مقایسه ای بین ماه و خورشید وجود نداره هر کدومشون وقتش که برسه میدرخشن ... 😍😊 @Energyplus_ir
. زندگی کردن آن گونه که دوست دارید خود خواهی نیست!!! خودخواهـی آن است که... از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند... 😍😊 @Energyplus_ir
. حال خوبت را به هیچڪس گره نزن! یاد بگیر،بدون نیاز به دیگران شاد باشی بخندی و امیدوارباشی! باورڪن این مردم حوصله ی خودشان راهم ندارند! توبایدخودت دلیل شادی خودت باشی🌹 😍😊 @Energyplus_ir
. میوه ای  كه در دسترس ماست از میوه بالای شاخه درخت لذیذتر است، ولی میوه بالای درخت از این جهت در نظرمان جلوه می كند كه دستمان به آن نمی رسد.  😍😊 @Energyplus_ir
بیستم 🌺 اونشب من پیشنهاد بهمن رو قبول کردم و باهم وارد رابطه شدیم…..هر وقت با بهمن حرف میزدم حس خوبی بهم دست میداد.،،،.. بهمن همش با من شوخی میکرد و میخندوند….کاری که هیچ وقت یاسر انجام نداده بود…..کمبودهای زندگی با یاسر رو بهمن جبران میکرد….. منو یاسر برای طلاق مصمم بودیم و سعی میکردیم خانواده ها رو هم راضی کنیم ولی به هیچ وجه راضی نمیشدند……….. دخترم چون بزرگ شده بود همش بهانه ی باباشو میگرفت و دلش میخواست منو یاسر کنار هم باشیم…………….. از دور ‌و اطراف به گوشم میرسید که یاسر برای ازدواج با درنا اماده میشد… هر دو بقدری سرگرم بودیم که کلا بچه هارو فراموش کرده بودیم….. برای اینکه زودتر تکلیفم مشخص بشه یه روز زنگ زدم به یاسر و گفتم:تو که داری ازدواج میکنی پس زودتر طلاق توافقی بگیریم تموم شه….. یاسر گفت:برای من فرقی نمیکنم و دوست ندارم طلاقتو بدم، چون ازدواج کنم توی شهر خونه میگیرم ‌و از روستا میرم،،پس تو بهتره بمونی و بچه هارو نگهداری،،،اگه اینطوری بشه من خوشحال میشم و گاهی هم میام پیشت و بهتون سر میزنم…….. عصبی گفتم:تو‌چته یاسر؟؟؟خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟؟؟ گفت:از چی خجالت بکشم؟؟؟من راحتی تورو میخواهم،،،هم پیش بچه هاتی و هم از نظر مالی و خونه و ماشین و غیره کم نداری و هر ماه هم پول به حساب میزنم،،،،دیگه چی میخواهی؟؟؟؟ با صدای بلند در حد داد کشیدن گفتم:مگه همه چی پوله؟؟؟؟خجالت بکش….. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به خواهر بزرگم و گفتم که من صددرصد طلاق میخواهم برو با عمو اینا حرف بزن……. بعدش برای اینکه عصبانیتم بخوابه و اروم بشم زنگ زدم بهمن…… بهمن با مهربونی گفت:سلام عزیزم….خوبی عزیز دلم،…دلم برات تنگ شده بود….. (قربون صدقه ها و حرفهایی که هیچ وقت یاسر بهم نزده بود باعث میشد روحم اروم بشه)…. حرفهای یاسر رو برای بهمن تعریف کردم و گفتم که چقدر عصبانی شدم،…. بهمن گفت:ببین سوری!!!اگه دلت هنوز پیش یاسره یا بخاطر بچه ها نگرانی و میخواهی پیششون بمونی من حرفی ندارم….. با تعجب گفتم:مگه تو منو نمیخواهی؟؟؟ گفت:میخواهم ولی بفکر تو هم هستم…..اصلا این حرفهارو ول کن،،،خیلی دلم برات تنگ شده ،میخواهی یه قرار بزاریم تا از نزدیک همدیکر رو ببینیم؟؟؟؟ گفتم:یکی ببینه آبروم میره….اصلا بچه هارو چیکار کنم؟؟؟؟ بهمن گفت:یه جایی میریم که کسی نبینه،،،،بچه هارو هم بزار پیش مادر یاسر….. گفتم:بخدا میترسم….. گفت:نترس…..من حواسم به همه چی هست…….قبول کن دیگه،،،همش تلفنی که نمیشه،،،،،دلم میخواهد از نزدیک ببینمت و حرفهامو بهت بگم….جان بهمن قبول کن…………….. دلم یه جوری شد و گفتم:باشه…..کی قرار بزاریم؟؟؟؟؟ گفت:همین فردا بیا شهر،، یه آدرس برات پیامک میکنم ،توی یه کوچه وایستا تا بیام دنبالت………….. گفتم:دیونه شدی،،،،به همین زودی…..؟؟ بهمن گفت:دلم میخواهد زودتر ببینمت ،اگه نیایی ناراحت میشم و دیگه جواب تماستو نمیدم………….. واااا…..وابسته کرده و الان هم تهدید به قطع رابطه میکنه…… گفتم:باشه….بزار با زنعمو حرف بزنم ببینم وقت داره بچه هارو نگهداره…… بهمن گفت:احیاناً وقت نداشت بزار پیش یه نفر دیگه…..خواهری یا دوستی……یا در نهایت اگه کسی نبود با فهیمه حرف بزن و بیار خونه ی ما و بگو‌میخواهی بری دکتر…..اون تایم من هم میام خونه تا مثلا تورو برسونم دکتر ،،،،اینطور باهم میریم سر قرارمون…… گفتم:نه …..گیر دادی ها…..خودم یه کاریش میکنم….. گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به زنعمو و گفتم:وقت دکتر دارم…..زنعمو زود قبول کرد…………. بعد بالافاصله زنگ زدم به بهمن و گفتم که بچه ها اوکی شدند…..بیچاره خیلی خوشحال شد،،،البته ناگفته نمونه که من هم خوشحال بودم و هیجان داشتم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. آدم‌ها مثل آب در یک تالاب هستند شما نمی‌توانید کف تالاب را ببینید و فکر می‌کنید کم عمق است، اما فقط وقتی که شیرجه بزنید می‌فهمید عمق واقعی آن چقدر است! 😍😊 @Energyplus_ir
. مهربون که باشی... همش نگرانی که کسی ازت ناراحت نشه ولی تهش این تویی که همیشه دلت میگیره... 😍😊 @Energyplus_ir