#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_یکم🎬:
چند روز بعد از آمدن محبوبه، همراه با وحید دکتر رفتم و آزمایش دادم و مشخص شد باردارم و من در سن سیزده سالگی اولین بارداری ام را تجربه کردم.
هر روز حالم بدتر می شد و ویارم شدیدتر، حالات خوبی نبود، مادرم هر عصر به گوشی وحید زنگ می زد و احوالم را می گرفت، کم کم خانواده وحید هم از موضوع خبردار شدند و یک روز هنگامی که مشغول دوشیدن شیر گوسفندها بودم و همزمان عق هم میزدم، متوجه سایه ای در کنارم شدم، سرم را بالا گرفتم و صفیه خانم را در مقابلم دیدم، ناخوداگاه با حالتی دستپاچه از جا بلند شدم و گفتم: سلام مامان، خوبین؟!
صفیه خانم جلو آمد و همانطور که روی چهار پایه کوچک پلاستیکی، جای من می نشست گفت: علیک سلام دخترم، وقتی حالت خوب نیست نمی خواد فشار به خودت بیاری، به خودم بگو، گوسفندا را می دوشم و بهشون آب و علف میدم.
لبخندی روی لبم نشست، آخه بعد از چندین ماه قطع رابطه، این حرف صفیه خانم بوی محبت و آشتی را می داد.
پس جلوتر آمدم و همانطور که کنارش می نشستم گفتم: حالا حالم خیلی بد نیست، بزارین من شیر گوسفندا ....
صفیه خانم با تندی نگاهم کرد و گفت: نه خودم می دوشم، الانم پاشو، اصلا خوب نیست زن حامله اینجوری روی پاهاش بنشیند.
از جا بلند شدم و گفتم: چشم...پس اگر اجازه بدین من بیام شیرها را بجوشونم؟!
صفیه خانم همانطور که مشغول کارش بود گفت: برو تو خونه یه کم پنیر گوسفندی برات گذاشتم توی هال، بردار بخور، برای نهار هم نمی خواد چیزی درست کنی، آبگوشت بار میزارم، با وحید بیایین پیش ما...
لبخندم پررنگ تر شد و گفتم: چشم، خدا خیرتون بده، من وضعم طوری شده به سمت گاز میرم یکدفعه حالت تهوع میگیرم.
صفیه خانم سرش را بالا گرفت و گفت: خوب این طبیعیه دخترم، دلت چی میکشه بگم آقا عنایت برات بگیره؟!
با من و من گفتم: مم...ممنون میگم وحید برام بگیره..
صفیه خانم اوفی کرد و گفت: من که میدونم وحید بیشتر از همون خرابکاری های خودش در نمیاره، تعارف نکن هر چی خواستی بگو که دیگه گناهت گردن ما نیافته، آخه چشم بسته ای داری، تو که نمی خوای اون بچه یکدفعه چیزی می خواد.
آهی کشیدم و همانطور که چشم می گفتم، با اجازه ای گفتم وبه طرف در آغل رفتم و با خودم فکر می کردم واقعا صفیه خانم از کجا متوجه شده که وحید برای خونه خیلی وسیله نمی خره و همیشه میگه ندارم، پول نیست و...البته منم اعتراضی به این کاراش نمی کردم و چون خیال می کردم واقعا پول کمی درمیاره و من توقعم بالاست.
از اونروز به بعد روابط خانواده وحید با من عادی شد و الحق و الانصاف رفتار صفیه خانم و آقا عنایت و حتی حمید با من خیلی خوب بود و اگر احساس می کردند من چیزی می خوام سریع برام تهیه می کردند، اما وحید نه...انگار نه انگار که زن داره و در آستانه بچه دار شدن هست، همیشه نهار و شامش می بایست به راه باشه اما وسیله آنچنانی برای خرج خونه نمی خرید و هیچ وقت هم نمی پرسید این غذایی که اماده کردم از کجا آمده، البته پدرم هر دو هفته یکبار میومد و کلی وسیله برام میاورد از محصولات باغ و زمین گرفته تا کشک و ماست و پنیر گوسفندها، هر چی که خودشون داشتند سهم منم کنار می گذاشت و برام میاورد.
نزدیک ماه ششم بارداری بودم، حالم خوش نبود، حالا دیگه ویارم کم شده بود اما دردهای ناگهانی شکم و کمر و لگنم خیلی اذیتم می کرد، دکتر هم وحید را ترسونده بود و گفته بود چون سن خانمت پایین هست، بارداری اش خطرناکه و باید مراقبت بشه، برای همین یک روز که وحید از سر کار اومد، سیم کارت جدیدی گرفته بود، سیمکارت را گذاشت روی گوشی من و گوشی را به من داد و تاکید کرد که گوشی را بهم می ده تا وقتی که سر کار هست، بهم زنگ بزنه و از احوالم باخبر بشه و حکم کرد که شماره جدیدم را فقط به محبوبه و مادرم میتونم بدم و هیچ شماره ناشناسی هم حق جواب دادن ندارم، نه پیامکی و نه تلفنی و البته حق وصل شدن به اینترنت هم نداشتم
با تمام این تفاسیر من خوشحال بودم که باز هم گوشی را بهم برگردوند، درسته که من حق دست گرفتن به گوشی وحید را نداشتم و گوشیش رمز داشت اما اون روزی صد بار گوشی منو چک می کرد، خوب من چیز پنهانی از وحید نداشتم و برام مهم نبود که مدام گوشیم را چک می کنه.
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_دوم🎬:
روزها به سرعت برق و باد می گذشت و بالاخره در یک روز از بهار، دخترم نازنین پا به این دنیا گذاشت.
اگر همسر من از اهالی روستا بود، حتما از اینکه دختری به دنیا آوردم مرا سرکوفت می داد، اما در خانواده وحید وضع اینطور نبود، برایشان فرق نمی کرد که بچه دختر باشد یا پسر، مهم این بود که سالم باشه، البته از برخورد حمید با سنبل متوجه شده بودم، این خانواده بر خلاف خیلی از خانواده های این منطقه، دختر دوست هستند، اسم نازنین را خودم انتخاب کردم و وحید هم مخالفتی نکرد.
وقتی نازنین به دنیا آمد، پدر و مادرم به شهر آمدند و چشم روشنی آوردند، اما بچه ها را با خودشون نیاورده بودند.
حالا سرم گرم نازنین بود، روزها زودتر از همیشه میگذشت و من یک دختری که تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بودم، می بایست به جای عروسک بازی، بچه بزرگ کنم، آنهم دست تنها، نه خواهر و مادری کنارم بود و نه وحید کمکی به من می کرد.
زمانی که نازنین به دنیا آمد و من رنج دوران بارداری را پشت سر گذاشتم، تازه متوجه شدم که وحید تا سر کار هست که هیچ، وقتی هم پا درون خانه می گذارد یکسره خودش هست و گوشی اش، انگار برای وحید گوشی جذابیتش بیشتر از زن جوان و فرزند نورسیده اش بود، اگر زمانی اعتراضی به او می کردم با برخورد تندش مواجه می شدم و میگفت: دارم کار می کنم و من نمی دانستم این چه کاری هست که روز به روز ما را فقیرتر می کند.
چند بار سعی کردم که زاغ سیاهش را چوب بزنم و سر از کارش در آورم، اما وحید زرنگ تر از این حرفها بود، تند تند رمز گوشی اش را عوض می کرد و هر وقت هم که داخل خانه بود، جایی می نشست که من حتی نتوانم صفحه گوشی را از راه دور ببینم.
خرج خانه را درست نمی داد و هر وقت برای بچه پوشک می خواستم یا می گفتم گوشت و پلو و حبوبات و میوه نداریم، جیب خالی اش را نشان میداد و میگفت: ندارم...وقتی ندارم چکار کنم؟! برم دزدی؟!
برای من جای تعجب بود، آخه وحید کارمند یک شرکت بود و تا جایی می دانستم شرکت هر ماه حقوق ثابتی به وحید میداد، اما وحید حتی یک ریال پول به من نمیداد گرچه اگر هم میداد، من حق بیرون رفتن از خونه را نداشتم، اما خودش هم چیزی برای خونه نمی خرید و خرج خانه ما بر عهده آقا عنایت و گاهی هم حمید بود.
خیلی دوست داشتم سر از کار وحید و اون گوشی وامونده دستش دربیارم، ولی هر چی بیشتر تلاش می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم تا اینکه نزدیک یک سالگی نازنین بود، یک شب وحید مثل همیشه غرق گوشی اش بود، یهو فریادش در اومد و متوجه شدم، گوشیش خاموش شده و روشن هم نمیشد، وحید مثل مرغ سرکنده توی خانه می چرخید و به زمین و زمان بد می گفت، یک ساعتی با همین وضع بودیم ، انگار واقعا به گوشی اعتیاد پیدا کرده بود و مثل آدم های معتاد دنبال بهانه بود و به همه چیز گیر می داد که یکدفعه چشمش به گوشی من افتاد با سرعت به سمت گوشی رفت و اونو از کنار تلویزیون برداشت و مثل بچه ای که تازه به اسباب بازیش رسیده به دستش گرفت و یک گوشه بی سرو صدا نشست و دوباره غرق گوشی شد...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_سوم🎬:
اعصابم خورد شده بود، کارها و نق و نوق های نازنین از یک طرف، باران کاری که توی خونه خودم و آقا عنایت می بایست انجام بدم یک طرف، خونه خالی و جیب خالی تر شوهرم یک طرف و این حرکات وحید که نمی دونستم دنبال چی هست هزار طرف، اذیتم می کرد.
وحید چند ساعتی با گوشی من ور رفتم و درست یک ساعت بعد از نیمه شب، دلش رضایت داد و گوشی را کنار گذاشت و خوابید.
فردا صبح هم از سر سفره، صبحانه را خورده و نخورده بلند شد و گوشی اش را برداشت و همانطور که بیرون میرفت گفت: باید اول برم گوشیم را بدم درست کنن، خدا میدونه خرجش چقدر بشه، پول ندارم و بعد رو به من گفت: ممکنه مجبور بشم یه مدت گوشی تو...
من که همینجوری اعصابم به حد انفجار رسیده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم: حرفی از گوشی من نمی زنی، خودت می دونی تنها راه ارتباط من با مادر و خواهرام همین هست، شکر خدا نه بیرون میریم و نه اونا میان اینجا پس فکر گوشی منو از سرت بیرون کن...
وحید اوفی کرد و از خونه بیرون زد، نازنین راحت خوابیده بود، منم فوری رفتم سراغ گوشیم و صفحه اش را بررسی کردم ببینم وحید توی گوشیم چکار می کرده...
اولش متوجه شدم بسته اینترنتی برام گرفته، من هر وقت می خواستم توی نت چیزی جستجو کنم، چون خیلی به آرایشگری و آشپزی علاقه داشتم مثلا دنبال مدل مو یا طرز تهیه یه غذا بودم، کلی می بایست منت وحید را بکشم که اولا اجازه بده وارد گوگل بشم و دوما بسته برام بگیره، اما الان خودش بسته گرفته بود، بعد چند تا صفحه دیدم که باز شده، اصلا ازشون سر در نمی آوردم، فقط متوجه شدم یکی از صفحات برای مسابقات فوتبال هست اما بقیه جاهایی که وارد شده بود را اصلا نمی دونستم برای چی هست.
ذهنم درگیر شده بود، برای فرار از این درگیری، منم چند تا مدل مو دانلود کردم و داشتم کلیپ ها را نگاه می کردم که تقه ای به در خورد
فوری از جا بلند شدم و چادرم را روی سرم انداختم، چون می دونستم این مدل در زدن مال حمید بود.
چادر را روی سرم مرتب کردم و در هال را باز کردم، چهره خندان حمید پشت در بود.
سلام کردم، حمید با خوشرویی جواب سلامم را داد و گفت: زن داداش امروز یه ساعت مرخصی گرفتم، باید سنبل را میبردم دکتر، اخه سرما خورده، الان اومدم ببینم شما چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟!
نگاهی به نازنین کردم، یه دونه ته پوشکش بود و با من و من گفتم: نه...نه...ممنون، آخه من روم...
حمید مثل همیشه لبخندی زد و گفت: این حرفها را نزن، برای نازنین که وسیله می گیرم، خواستم ببینم خودت چیزی احتیاج نداری؟!
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...خدا از برادری کمتون نکنه.
حمید سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پس...خدا حافظ..
هنوز در را نبسته بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید و گفتم: آقا حمید...یه لحظه صبر کنید.
حمید چند قدمی که رفته بود را برگشت و گفت: چی شده زن داداش؟!
با سرعت داخل خونه شدم و گوشیم را آوردم و همانطور که به طرف حمید میدادمش گفتم: راستش من قصد فضولی ندارم، اما وحید خیلی وقته یک سره سرش توی گوشی هست، از شما چه پنهان، هیچی خرج و مخارج هم برای خونه نمیگیره، دیشب گوشیش خراب شد و گوشی منو برداشت، من سردرنمیارم، ببینید این صفحاتی که وارد شده چی هست؟!
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_چهارم🎬:
حمید همانطور که با چشم های نگران به گوشی خیره شده بود، گوشی را از دست من گرفت و خودش به دیوار تکیه داد و یکدفعه زیر لب گفت: یا پیغمبر! این دوباره شروع کرده که...
من با تعجب به حمید نگاه کردم و گفتم: منظورتون چیه داداش؟! مگه اینا چی هستن؟!
حمید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: سرکار هر وقت منو میبینه سریع گوشیش را پنهان می کنه، من متوجه نشدم دوباره این کاراش را شروع کرده، می دیدم همه اش میناله که پول نداره، دستش خالی هست، فکر می کردم خرج و مخارج شما زیاد هست..
با حالتی بهت زده گفتم: به جان نازنین از وقتی ازدواج کردیم حتی یک ریال پول به من نداده، اصلا برای چی بده؟! وقتی که من اجازه ندارم برم بیرون و خرید کنم پول به چه دردم می خوره؟! بعدم شما هم دادشم هستی، بیا تو خونه را نگاه کن، ببین چی داریم؟! اصلا فقط یخچال را نگاه کن...و بعد اشاره کردم به نازنین که خواب بود و گفتم: من که بچه اولم هست، مادری کنارم نیست، اما خوب میدونم این بچه نیاز به تقویت داره، شیر من کمه، باید خوراکی های مقوی وکمکی بدیم به بچه، اما دریغ از یک تکه گوشت...
هر چی بیشتر من حرف میزدم، برق شرمندگی، توی صورت حمید بیشتر پدیدار میشد، دیگه آخرش خواستم بحث را فیصله بدم گفتم: حالا موضوع این صفحه های مجازی چی هست؟!
حمید آه کوتاهی کشید وگفت: خدا نگذره از کسی که اولین بار وحید را با این سایت های شرط بندی مجازی آشنا کرد، زندگی وحید را به باد داد.
با تعجب گفتم: شرط بندی؟! یعنی چه؟!
حمید دوباره آه بلندی کشید و گفت: یعنی قمار، یعنی بدبختی، یعنی بیچارگی...
والا وحید اندازه من حقوق میگیره، درسته من عصرها میرم پی کار دیگه ای و درآمدم بیشتره، اما با همون حقوق شرکت هم میشه یه زندگی سه نفره را اداره کرد، پس وقتی وحید میگه ندارم، یعنی تمام حقوقش را توی این سایت ها و قمار مجازی می بازه و به باد فنا میده...
سرم را تکیه دادم به در، قبلنا از زبون پدرم در مذمت قمار شنیده بودم، اما فکر می کردم قمار مال گذشته هاست و اینجا توی این زمان جایگاهی نداره، اما الان می فهمیدم که شوهرم یک قماربازه و اینجور که معلوم بود از زمان تجردش این کار زشت را انجام میداده...
ناخوداگاه اشکم جاری شد و گفتم: آقا حمید! شما که می دونستین وحید اینجوره، چرا وقتی اومدین خواستگاری نگفتین؟!
حمید همون بغل دیوار نشست، سرش را تکیه داد به دیوار و همانطور که به آسمون خیره شده بود گفت: قبل خواستگاری میگفت توبه کرده، میگفت کنار گذاشته و همه خانواده نظرشون این بود تا دوباره سمت قمار نرفته، دستش را یه جا بند کنیم و یه زن براش بگیریم تا سرگرم زن و بچه بشه و دیگه نره سمت این کار، نمی دونستم این بشر معتاد شده...
حمید با دستش محکم روی زانوش زد و گفت: آخه مرد حسابی بگو نانت نیست، آبت نیست، قمار بازیت چیه دیگه؟! همیشه هم میبازه...همیشه هم پولش را به باد میده، اما عبرت نمیگیره...
با این واگویه های حمید، تازه فهمیدم چه خاکی توی سرم شده و چه بلاهایی ممکنه سرم بیاد، نگاهم را به نازنین که چشماش را باز کرده بود افتاد و زیر لب گفتم: کاش لااقل پای این بچه وسط نبود.
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_پنجم🎬:
اونروز وقتی وحید اومد خونه، بهش گفتم که متوجه شدم توی سایت های قمار، بازی می کنه و وحید هم خیلی پرو گفت آره، حرفم را رد نکرد و کاملا پذیرفت و اصلا اعتراف نمی کرد که کار خلافی انجام میدهد، از نظر اون قمار هم یک نوع کار یا درامد بود، منتها توی زندگی ما داشته هامون را می خورد.
من با اینکه سنم کم بود، اطلاعات زیادی راجع به قمار جمع کردم و بهش ثابت کردم اگر احیانا پولی هم این ما بین گیر وحید بیاد که نمیاد، حرام اندر حرام است، اما گوش وحید بدهکار نبود.
حالا که حمید متوجه شده بود برادرش دوباره توی خط قمار قرار گرفته، برای اینکه وادارش کند تا از این راه بیاد بیرون، کمتر وسیله برای ما می خرید و من سعی می کردم نهایت قناعت را داشته باشم، حالا لباس های کهنه خودم و وحید را پاره می کردم و به شکل کهنه بچه در میاوردم و به جای پوشک استفاده می کردم، چون وحید پولی برای خرج کردن نداشت و من رویی برای خرجی گرفتن از حمید و آقا عنایت نداشتم.
زندگیم روز به روز سخت تر میشد و هر روز بگو مگوی من و وحید بالا می گرفت، کم کم تمام اعضای خانواده وحید از وضع بوجود آمده و فقر و فلاکت ما خبردار شدند، طاقتم طاق شده بود و زمانی کاردم به استخوان رسید که نازنین دو سالش کامل شد و پا توی سال سوم گذاشته بود، نزدیک عید بود، حمید که از وضعیت من و نازنین ناراحت بود و البته به خاطر اینکه ایشون واسطه ازدواج ما بود، خودش را بیشتر مقصر می دانست، با ترحم من و نازنین را سوار ماشین کرد و به بهانه اینکه بعد از مدتها خانه نشینی گشت و گذاری توی شهر بزنیم، ما را به بازار برد و برای من و نازنین لباس عیدی خرید.
درسته قصد حمید محبت کردن بود اما به من برخورد، چرا که من شوهر داشتم و وحید اصلا عین خیالش نبود که توی خونه اش خالی هست یا زن و بچه اش لباس نو و... ندارند.
اون روز به حمید گفتم مقداری پول بهم بده و حمید خوشحال از اینکه بالاخره من خواسته ای به زبان آوردم بدون اینکه بپرسه پول را برای چی می خوام با کمال میل بهم پول داد.
روز بعد، وقتی که وحید سرکار بود، من، نازنین را برداشتم و خودم را به ایستگاه خط روستا رسوندم و راهی خانه پدری شدم.
بعد از نزدیک چهار سال از ازدواجم، من برگشتم سر خانه اولم...
پدر و مادرم که تا اون موقع فکر می کردند زندگی من گل و بلبل هست، چون من چیزی از رنج هایی که می کشیدم بروز نمیدادم و به اصطلاح صورتم را با سیلی سرخ نگه میداشتم، انها از اینکه ناگهانی و تنهایی به روستا آمدم تعجب کردند و من چون تصمیم خودم را گرفته بودم، برای اولین بار راز زندگی ام را برای پدر و مادرم فاش کردم و پرده از زندگی کسالت بار و سرشار از فقر و تنگدستی و دعوا و اعصاب خوردی خودم برداشتم.
پدرم که اصلا فکر نمی کرد وحید همچی آدمی باشه، با شنیدن حرفام شوکه شده بود، یادمه که چند ساعت از اومدن من میگذشت و پدرم یک دفعه هم لب باز نکرد و سکوت بود و سکوت... فقط آخر شب، خواب نمیرفت و مدام پهلو به پهلو میشد از جا بلند شد و وقتی منو دید که جلوی اتاق نشستم و به آسمان خیره هستم، کنارم نشستم و آرام توی گوشم زمزمه کرد: منیره! من پشت تو هستم، اگر واقعا وحید آدم بشو نیست، صلاح نمی دونم برگردی، هر تصمیمی بگیری من در کنارتم...
سرم را پایین انداختم و گفتم: بیش از یک سال هست مدام بگو مگو میکنیم، شب قول میده دست برداره اما صبح یادش میره و همون آش و همون کاسه است، حتی خانواده اش هم خیلی تلاش کردند که وحید از این کارهاش دست بکشه، اما وحید انگار معتاد شده، یک اعتیاد سخت و بد که متاسفانه قمار از زن و بچه اش هم براش مهم تر شدن، باورت میشه بابا بارها شد نازنین توی تب می سوخت، وحید حاضر شده بود پولش را توی شرط بندی بزاره اما خرج دکتر نازنین نکنه...
می خواستم از درد دلهام بگم، بابام دستش را روی لبهام گذاشت و با صدای بغض دارش گفت: هیس! هیچی نگو، دل من همینطور آشوب هست، با نقل این خاطرات بدترش نکن...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_ششم🎬:
از دم دم های عصر همون روز که رفتم روستا، پیام های وحید شروع شد، منم هیچ جوابی به پیام هاش نمیدادم، چون قبل از رفتن نامه ای کوتاه نوشته بودم و روی در یخچال زده بودم.
توی نامه به وحید گفته بودم چون توی خط قمار افتاده و تمام دارایی هاش حتی زن و بچه اش را داره فدای این کار مزخرف و حرام میکند، نمیتونم باهاش زندگی کنم
وحید هم اول یکی دوبار زنگ زد و چون من جواب ندادم، پشت سر هم پیام میداد و توی پیام هاش ازم می خواست برگردم و قول میداد که دیگه دور و بر این کارها نره، اما این قول هاش برای من تکراری بود زیرا بیش از یک سال بود، شب قول میداد و روز قولش را می شکست.
صبح زود بود که دوباره گوشیم زنگ خورد، اسم وحید روی گوشی بهم چشمک میزد، تماس را رد کردم و گوشی را به کناری انداختم.
مادرم که مثل همیشه صبح زود بیدار شده بود و حواسش کاملا به من بود آه کوتاهی کشید و گفت: وحید بود؟!
همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم: آره..
مادرم نگاهی به نازنین که غرق خواب بود کرد و گفت: چرا جواب ندادی؟! شاید....
بی حوصله گفتم: میدونم می خواد بگه غلط کردم برگرد و دوباره با حرفاش گولم بزنه و من برگردم سر خونه اولم...مادر، اصلا حوصله اش را ندارم خسته شدم.
مادرم آهی کشید و گفت: هر جور راحتی، اما فکر این بچه هم باش، هم پدر می خواد و هم مادر...
نمی خواستم با مادرم کل کل الکی کنم، پس از جا بلند شدم و گفتم: من میرم کمک مارال و مرجان شیر گوسفندا را بدوشم...
مادرم دیگه چیزی ازم نپرسید، نزدیک ظهر بود، مادرم آبگوشت بار گذاشته بود که صدای ترمز ماشینی جلوی خانه آمد و پشت سرش کسی در خونه را زد.
پدرم که خودش را روی حیاط به کاری مشغول کرده بود، دست از کار کشید و اره دستش را به کناری انداخت و همانطور که با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک می کرد به طرف در رفت وگفت: کیه؟! اومدم..
در که باز شد، وحید و آقا عنایت را دیدم.
نازنین مشغول بازی روی حیاط بود، من با سرعت از جا بلند شدم و خودم را توی آشپزخونه انداختم.
مادرم همانطور که ملاغه دستش بود با تعجب به طرفم برگشت وگفت: چی شده منیره؟!
اشاره به بیرون کردم و گفتم: وحید و آقا عنایت اومدن
مادرم ملاغه را دستم داد وگفت: ابگوشت را هم بزن تا من بیام و بعد دستی به روسریش کشید و بیرون رفت.
صدای سلام و احوالپرسی وحید را می شنیدم، طوری شده بودم که اصلا علاقه ای به دیدنش نداشتم
الان هم به اون روز فکر می کنم خیلی اعصابم خورد میشه و ناخوداگاه دندان بهم می سایم.
خلاصه اون روز با پا در میانی آقا عنایت و قول های پی در پی وحید، من و نازنین همراه انها به شهر برگشتیم.
من امیدی به درست شدن وحید نداشتم، اما وقتی برگشتم و گوشی ساده نوکیای وحید را دیدم، باورم شد که قول اینبارش با بقیه دفعات فرق می کنه.
خیلی خوشحال بودم، از اینکه صبح پا میشدم و وحید کلی بگوو بخند با ما داشت و بعدم میرفت سرکار و بعد ظهر هم با دست پر خونه میومد.
اصلا حال و هوای ما عوض شده بود اما حیف که این خوشی زودگذر بود و فقط یک هفته طول کشید
درست بعد از یکهفته از اومدنم، گوشی قبلی وحید را دوباره توی دستش دیدم و تازه متوجه شدم که گوشیش باز خراب شده بود و این یک هفته هم توی نوبت تعمیر بوده، اما بازم امید داشتم که روی قولش بمونه، چون اینبار فرق می کرد و در حضور پدرش و خانواده من، متعهد شده بود که دور و بر قمار نره...
ولی اون شب، دیدم که دوباره غرق گوشیش شده بود و تا من اعتراض می کردم می گفت: ببین منیره من رو قولم هستم، یک هفته از گوشیم دور بودم، الانم فقط فضاهای مجازیم را یه نگاه مندازم، اینقدر محدودم نکن.
و منِ خوش باور هم باور کردم، اما صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و بازم وحید را توی رختخواب مشغول گوشیش دیدم و اونقدر غرق گوشی بود که حتی متوجه بیدار شدن من نشد و من چشمم به صفحه سایت شرط بندی افتاد، انگار تمام غم های عالم را رو دلم ریختند و دل و روده ام بالا اومد به طوریکه از توی هال تا خودم را رسوندم به حیاط چندین بار عق زدم و کنار باغچه یه آب زرد و تلخ بالا آوردم.
اون روز حالم خیلی بد بود، اشتهام کور شده بود و مدام بالا می آوردم، صفیه خانم اومد خونه مان و همه چی را بهش گفتم، اون بیچاره هم باهام همدردی کرد و سفارش می کرد به اعصاب خودم فشار نیارم و معتقد بود این حال دگرگون من به خاطر فشار عصبی هست که وحید بهم آورده...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_هفتم🎬:
برای وحید با آمدن گوشی لمسی، دوباره روز از نو و روزی از نو، دیگه تمام قول هایی که داده بود فراموش کرد، منم حالم روز به روز بدتر می شد
حالم درست مثل روزهایی بود که نازنین را باردار بودم.
تصمیم خودم را گرفته بودم، دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود، وسایلم را جمع کردم، لباس های خودم و نازنین را داخل یه کیف سفری ریختم، دیگه این رفتن طولانی مدت بود.
زیپ کیف را بستم که تقه ای به در هال خورد و پشت سرش، صفیه خانم در را باز کرد از جا بلند شدم می خواستم طوری بایستم که صفیه خانم متوجه ساکی که بستم نشه تا از جا بلند شدم، سرم گیج رفت و همه جا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی از اطراف نفهمیدم و نقش بر زمین شدم.
نمی دونم چقدر گذشته بود، چشمام را باز کردم و نگاهم به سقف خیره ماند، سقف رنگ پریده خونه خودمون بود، اومدم دستم را بیارم بالا و به چشمام بکشم که سوزی توی دستم پیچید و همزمان صدای مهرنسا و صفیه خانم با هم بلند شد که گفتند: دستت را نکش سُرُم از دستت در میاد.
با بی حالی سمت چپم را نگاه کردم و گفتم: من چطورم شده؟!
صفیه خانم لبخند گل گشادی زد و گفت: هیچی عزیزم! ضعف کرده بودی، آخه بار شیشه داری،یه کم مراقب خودت باش..
این چی داشت می گفت؟! بار شیشه؟! یعنی من باردارم؟! نه نه نه نه....امکان نداره...وای خدای من!
با شنیدن این خبر انگار یه شوک بزرگ بهم وارد شده بود مثل اسپند روی آتش از جا بلند شدم و همانطور که شیلنگ سرم را محکم می کشیدم گفتم: من این بچه را نمی خوااام، همون نازنین برای هفتاد و هفت پشتم کافی هست، منو چه به بچه دوم اونم با این وضع وحشتناک وحید و زندگیم....
صفیه خانم لبش را به دندان گرفت و گفت: اینجور نگو دخترم، خدا را خوش نمیاد، کفران نعمت میشه، می دونی خیلیا برای همین بچه حاضرن کل زندگیشون....
پریدم توی حرف صفیه خانم و گفتم: خیلیا زندگیشون روی رواله، مثل آدم زندگی می کنن، شوهر بی مسولیت و قمار بازی مثل وحید ندارن که...این بچه هم بیاد مثل نازنین بیچاره میشه...کی می خواد خرجش را بده؟! آقا عنایت یا حمید آقا؟!
نه صفیه خانم من اجازه نمیدم این بچه پاش را به این دنیای کوفتی بزاره، همین فردا میرم بچه را سقط می کنم و خودم و نازنین هم میریم روستا، شما هم هر وقت وحید را آدمش کردین اونموقع حرف برای گفتن دارین..
مهرنسا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: منیررره...
روم را کردم سمت مهرنسا و گفتم: اگه یه ذره وحید به حمید توی رفتار و کردار شبیه بود اونموقع میتونستی منو نصیحت کنی...همین که شنیدین، به کسی خبر بارداری منو ندین چون فردا اثری از این بچه نخواهد بود.
وضعیت روحیم طوری بود که نمی تونستم وجود یه بچه دیگه را تحمل کنم و زده بودم به سیم آخر...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_هشتم🎬:
با حرفهای تند من، انگار به مهرنسا برخورده بود از جاش بلند شد و رفت.
صفیه خانم هم نگاهی از سر دلسوزی بهم کرد و گفت: دخترم، عزیزم، هر کسی یه مشکلی توی زندگیش داره، مشکل تو هم این اخلاق گند وحید هست، ما همه پشت تو هستیم تا وحید را آدم کنیم اما این مشکل نباید باعث بشه که تو بخوای بچه خودت را بکشی، این بچه را خدا خلق کرده، خودش هم روزیش میده و تو حق نداری مخلوق خدا را به خاطر یه موضوع دیگه بکشی...
حوصله حرفها و نصیحت های صفیه خانم را نداشتم، با لحنی آرام گفتم: من نمی ذارم این بچه به دنیا بیاد، شما هر چی می خوایین بگین، بگین.
صفیه خانم آهی کشید و گفت: ببین چه به روز دستت آوردی، بیا این دستمال را بزار روش، خون ریزیش بند بیاد، الانم به فکر خودت باش، بدنت ضعیفه، درباره بچه هم بعدا حالت بهتر شد تصمیم بگیر و بعد رو به نازنین که انگار با دیدن وضعیت من بهتش زده بود کرد وگفت: بیا دختر گلم، بیا بریم پیش آقاجون تا مادرت استراحت کنه و بعد همینطور که دست نازنین را می گرفت و به دنبال خودش می برد گفت: تو بخواب، من یه چیزی برای نهار درست می کنم براتون میارم و با زدن این حرف بیرون رفت.
صفیه خانم که بیرون رفت، تازه به خودم اومدم و فهمیدم بلا رو بلا نازل میشه برام، بغضی عجیب گلوم را می فشرد، دست بردم گوشیم را برداشتم و شماره مادرم را گرفتم.
با اولین بوق مادرم گوشی را برداشت و گفت: الومنیره خوبی؟!
تا صدای مادرم توی گوشی پیچید انگار چوب بهم میزدن که گریه کنم، بغضم ترکید و گفتم: ما ...مان، وحید...وحید دوباره قمار بازیش را شروع کرده، دوباره همون وضع قبلیش هست، تازه گستاخ تر هم شده و علنا جلوم قمار می کنه و ککش هم نمی گزه...
مادرم با لحن ارام بخشی گفت: مادرم، عزیز دلم، تو گریه نکن، بزار بابات بیاد بهش بگم ببینم چی میگه..
آب دهنم را قورت دادم وگفتم: مامان بگو بابا همین امروز بیاد دنبالم، من پول ندارم بیام، تازه پولم داشته باشم ، حالم خوش نیست آخه...آخه...
مادرم با التهابی در صدایش گفت: آخه چی؟! چیزیت شده؟! وحید دست بلند کرده روت؟! کتکت زده؟!
بینی ام را بالا کشیدم وگفتم: کاش کتکم زده بود اما اینجور بدبخت نمیشدم...مامان من دوباره حامله ام، اما می خوان بچه را سقطش کنم.
مادرم یک لحظه ساکت شد، انگار اونم از شنیدن این خبر شوکه شده بود و بعد با صدایی لرزان گفت: دخترم، مبادا خطا کنی! نبینم دیگه حرف سقط جنین بزنی، اگر دیگه این حرف را روی زبونت بزاری نه من و نه تو...مگه اختیار اون بچه دست تو هست که بخوای زنده باشه ، بمونه و نخوای بمیره؟!
دیگه چیزی نمی شنیدم، یعنی نمی خواستم بشنوم، مادرم هم حرف صفیه خانم را میزد، اما اینا جای من نبودن که بفهمن من چی می کشم، پس برای اولین بار بدون اینکه بزارم حرف مادرم تموم بشه، گوشی را قطع کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نود_نهم🎬:
ماه سوم بارداری ام بود، توی این مدت که متوجه شدم باردارم، مدام صفیه خانم پیشم بود و زیر نظرم داشت که دست به کار پشیمان کننده ای نزنم، از طرفی مادرم و محبوبه هر روز زنگ میزدند و گاهی آشکارا وگاهی با زبان بی زبانی به من می گفتند که بچه ام را نگه دارم و فعلا دم پر وحید نگردم و از فکر جدایی بیرون بیام.
اما من تصمیم خودم را گرفته بود، باید به هر نحوی شده خانواده ام را با خودم همراه می کردم پس آخر هفته به وحید گفتم که می خوام به خانواده ام سری بزنم، چون خیلی وقت هم بود که روستا نرفته بودیم و از طرفی وحید هم می خواست من از این حال و هوا دربیام قبول کرد و راهی روستا شدیم.
وحید ما را رساند و دو روز هم آنجا ماند و بعد ازش خواهش کردم که منو بیشتر بزاره و اونم قبول کرد، من می خواستم با برنامه پیش برم و کم کم به خانواده ام بفهمونم که چه چیزی به صلاحم هست.
یادم است یک روز از رفتن وحید می گذشت، دم دم های عصر بود، مارال و مرجان هم خانه بودند و مادرم داشت از حرفهای خاله زنکی روستایی ها درباره مارال و مرجان می گفت که چرا ازدواج نمی کنند.
اوفی کردم و گفتم: مادر تو رو خدا دست بردار، خودتون خوب میدونید که حلوی دروازه شهر را میشه گرفت اما جلو دهن مردم را نمیشه، همین که منو بدبخت کردین بسه، بزارین این بچه ها درسشون را بخونند، خصوصا مارال که علاقه عجیبی به درس خوندن داشت، نفسم را محکم بیرون دادم و می خواستم شمرده شمرده حرف دلم را بزنم که گوشی مادرم زنگ زد.
تماس را وصل کرد، اوفی کردم و زیر لب زمزمه کردم: خروس بی محل کی هست؟! می خواستم حرفم را بزنم هااا که یکدفعه مادرم محکم توی صورتش کوبید و گفت: وای خاک به سرم، آقا حشمت چش شده؟!
سرجام میخکوب شدم، این درباره عمو حشمت حرف میزد، یعنی چی شده؟!
مادرم گوشی را قطع کرد و همانطور که لبهاش کلا بی رنگ شده بودند و صداش می لرزید گفت: عمو حشمتت تصادف کرده، انگار خودش در جا به رحمت خدا رفته، زن عمو هم توی بیمارستان هست....
با شنیدن این حرف پاهام شل شد، خدای من! عمو حشمت! اونکه سنی نداشت و هنوز دوتا بچه مجرد توی خونه داشت.
وای اگه پدرم میشنید....آاااخ چه مصیبتی!!
شب اون روز و فرداش انگار توی روستا قیامت کبری به پا شده بود، خیلی از روستایی هایی که به شهر مهاجرت کرده بودند توی مراسم تشییع عمو شرکت کردند.
زن عمو هنوز توی بیمارستان بود، انگار ریه هاش آسیب دیده بود، دلم برای خانواده عمو، دختراش وپسراش خیلی میسوخت، آخه زود بود یتیم بشن.
داغ عمو که اومد، من گرفتاریهای خودم را فراموش کردم، تا مراسم چهل عمو روستا موندم و درگیر مراسمات مرسوم و عزاداری بودیم.
انگار عزای عمو اول بدبختی هامون بود، تازه چهل عمو را داده بودیم که خبر وحشتناک دیگه ای شنیدیم و پدرم واقعا شکست...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد🎬:
چند روز بعد از چهل عمو حشمت، یکی از دکترهایی که روی پرونده تصادف طیبه که همون زن عمو حشمت هست، کار می کرد به جواب آزمایش ها مشکوک میشه و کل بدنش را چکاب می کنند، آخرش بهش میگن که سرطان داره، اونم سرطان خون که انگار از بین سرطان ها بدترین نوعش هست.
این خبر مثل پتکی بر سر خانواده عمو و ما کوبیده شد، پدرم که در نبود عمو خودش را مسول زندگی زن و بچه عمو حشمت می دونست، پیگیر کار زن عمو شد.
منم برگشتم شهر، دیگه نمی خواستم یعنی اصلا حوصله اش را نداشتم که درباره سقط بچه حرف بزنم، زندگیم شده بود تکرار اندر تکرار، فقط با این تفاوت که الان دیگه وحید پررو تر شده بود و علنا جلوی من و خانواده اش قمار می کرد، بس که نصیحتش کرده بودن، هم اونا خسته شده بودن و هم وحید گستاخ تر شده بود.
وحید دلش خوش بود که کار می کرد اما تمام حقوقش بابت قمار می رفت تازه بعضی وقتا هم برای این کثافتکاریهاش از دوستاش هم قرض می کرد و ما عملا هیچ پیشرفتی توی زندگی نداشتیم و بدتر پس رفت هم داشتیم و روز به روز از لحاظ مالی و اقتصادی وضعمون بدتر می شد، خرج و مخارج زندگی ما بر عهده آقا عنایت بود و گاهی هم حمید دور از چشم مهرنسا یه دستی میرسوند، یعنی من می بایست چشمم به دست پدر شوهر و برادر شوهرم باشه و اگر چیزی احتیاج پیدا می کردم باید با شرمندگی یا به حمید می گفتم و یا به آقا عنایت، برای وحید اصلا مهم نبود که دیگران بار زندگی اونو به دوش می کشند.
پدرم تمام وقتش را گذاشته بود برای زن عمو، چون می گفت اگر زن عمو طوریش بشه خانواده شون از هم می پاشه و بچه هاش نابود می شن، یادمه اونموقع ها هر دو هفته یک بار می بایست برن تهران، هم بحث شیمی درمانی زن عمو بود، هم هر چند وقت یکبار کل خونش را می بایست عوض کنند، متاسفانه خرج رفت و آمد به تهران، داروهای گرون سرطان و شیمی درمان و تعویض خون زن عمو خیلی زیاد بود، اونا هم که نان آور خونه شون فوت کرده بود و تمام این مخارج بر عهده پدرم بود، پدرم که همیشه همراه زن عمو بود و عملا از کار و درآمد افتاده بود.
اون زمان نزدیک صد و پنجاه تا گوسفند داشتیم، پدرم هر وقت راهی تهران می شدند برای تامین مخارج سفر یکی دو تا گوسفند را می فروخت.
روزها و ماه ها تند تند و از پی هم می آمد و می گذشت، دختر دوم من هم پا به این دنیای پر از هیاهو گذاشت.
یاسمن شش ماه داشت که پدرم دوباره از سفر تهران و پرستاری زن عمو برگشت و این بار خبر مهمی به همراه داشت.
ادامه پارت بعدی👇
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_یکم🎬:
پدرم در حالیکه چهره اش شکسته تر از همیشه می نمود به مادرم گفته بود که بعد از یک سال وچند ماهی که زن عمو مدام شیمی درمان میشده، انگار بدنش به درمان، واکنش مثبت نشان داده و باید یک عمل که نمی دونم اسمش پیوند مغز استخوان یه همچی چیزی هست انجام بده تا بیماری کلا از بدنش ریشه کن بشه.
مادرم خیلی ذوق می کنه و خدا را شکر می کنه بالاخره امیدی به نجات زن عمو طیبه هست.
اما انگار هزینه این عمل خیلی زیاد بود، بابای بیچاره ام مجبور میشه باقی مانده گوسفندها را یکجا بفروشه تا هزینه عمل زن عمو را جور کنه، یعنی تنها منبع درآمد خانواده که از راه فروش شیر و ماست و پنیر اینها بود از دست میره و درست یک ماه بعد از فروش گوسفندها، زن عمو تحت تدابیر پزشکی شدید عمل شد و بعد از گذشت یه مدت از عمل مشخص شد که عمل موفقیت امیز بوده و دیگه هیچ اثری از سرطان در وجود زن عمو نبود.
زن عمو روز به روز چاق تر و سرحال تر میشد، اما پدر من که حالا آس و پاس و یک لاقبا شده بود، هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر می شد.
غریبه ها خیال می کردند که خوب شدن زن عمو یک معجزه بوده اما اقوام که در جریان امر بودند می دانستند این معجزه از پیگیری و پول فروش تمام دارو ندار پدرم بوده..
زندگی من با وجود دو تا بچه و یک شوهر قمار باز به سختی می گذشت اما وقتی به حال و روز پدرم و زندگی خانواده و آینده نامعلوم مرجان و مارال که در خانواده ای فقیر که حالا به نان شب هم محتاج شده بودند، فکر می کردم، دلم سخت می گرفت.
بعضی اوقات که از دست وحید به سر حد انفجار می رسیدم، به صورت نمایشی کیف سفر می بستم و تهدید می کردم که میرم خونه پدرم و ازش جدا میشم، وحید نیشخندم می کرد و با طعنه و متلک بهم می فهماند که نمی تونم کاری از پیش ببرم و گاهی هم اینقدر گستاخ و وقیح میشد که علنا به من میگفت برو و گورت را گم کن تا ببینم کی ضرر می کنه و تازه میگفت بچه ها را هم ببر که سر و گوش من راحت باشه.
زندگیم پر از بدبختی بود اما چاره ای نداشتم هر کس گرفتار زندگی خودش بود تا اینکه باز خبرهای بدی به گوشم رسید، انگار خداوند می خواست تمام آزمایش ها و امتحان های سخت را به یکباره از خانواده ما بگیرد.
یک روز صبح زود که هنوز بچه ها توی خواب بودند، در خانه را زدند، وحید هنوز سر کار نرفته بود، در را باز کرد و پشت در میثم همراه پدرم در حالیکه رنگ و رخ پدرم بسیار زرد بود و اینقدر لاغر شده بود که من با دیدنش، بدون اینکه کلامی حرف بزنم های های زدم زیر گریه....
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_دوم🎬:
پدرم حالش خیلی بد بود، اونقدر بد که میثم همیشه ما می گفتیم تنبل ترین مرد روی زمین هست، مجبور میشه بیارتش شهر که ببرتش دکتر...
طبق گفته میثم، پدرم بیش از یک ماه بود که از درد دل شکایت می کنه و از همون موقع هم هیچ غذایی نمی تونه بخوره و هر چی می خوره درجا بالا میاره و علت اینکه بیش از حد هم لاغر شده بود، همین موضوع بود.
اونروز میثم پدرم را یه دکتر عمومی برد
که اون دکتر هم ردش کرده بود مرکز استان و گفته بود باید آزمایش های مختلف بگیره و اندوسکوپی بشه.
از شنیدن این حرفا چهار ستون بدنم می لرزید و حال و روزم شده بود مدام دعا کردن برای سلامتی پدرم.
اون دفعه چون میثم پول انچنانی نداشت نتونست پدرم را ببره مرکز استان و یک هفته بعد نفهمیدم از کجا پول جور کرده بودن، چون حال پدرم وخیم تر شده بود میثم و منصور دوتایی پدر را بردند دکتر متخصص و بعد از کلی آزمایش که یک هفته ای طول کشیده بود، گفتند که پدرم مبتلا به سرطان معده شده...
این خبر مانند پتکی سهمگین بود که بر سر خانواده ام فرود آمد و عنقریب بود که شیرازه خانواده را از هم بپاشه.
دوباره راه پدرم افتاد به دکترهای تهران و ایندفعه برای خودش باید میرفت، اونجا که رفته بود، دکتر گفته بود که خوشبختانه بیماریش بدخیم نیست و خیلی پیشرفت نکرده و با یه عمل معده میشه جلوی پیشرفتش را گرفت و متوقف و کنترلش کرد و داروهای رنگارنگ مختلفی داده بود تا مصرف کنه و برای عمل آماده بشه
میثم خوشحال از این خبر بود که بیماری بابا درمان میشه، اما ذهن همه ما درگیر هزینه سرسام آور این عمل بود، حالا دیگه پدرم هیچی نداشت که بتونه با فروشش خرج عمل خودش را بدهد.
پدرم را بردن روستا، تمام اهالی روستا بابت این قضیه ناراحت بودند، پدرم آدمی بود که همیشه از مال خودش به دیگران می بخشید و هر وقت کسی به پول احتیاج پیدا می کرد،پدرم در حد توانش به آنها پول قرض میداد، به طوریکه همه اهالی روستا توی زندگی شون حداقل یک بار را هم که شده، پول از پدرم قرض کرده بودند.
از این وضعیت خیلی ناراحت بودم، از طرفی حتی یک ریال پول نداشتم که در این موقعیت به خانواده ام کمک کنم، پس به وحید گفتم لااقل چند روزی اجازه بدهد که به روستا برم و کنار خانواده ام باشم.
وحید که از خداش بود چند روزی نق و نوق های منو نشنوه و راحت شبا و اوقات فراغتش به قمار بازیش برسه ، از تصمیمم استقبال کرد و منو همراه نازنین و یاسمن به روستا فرستاد و تازه وقتی که اونجا رسیدم و از نزدیک در کنار خانواده ام بودم، متوجه داستان های جدیدی شدم، داستان هایی که می رفت باعث بدبختی خواهرام بشه...
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir