زندگی باغی ست
که باعشق باقی ست
مشغول دل باش نه دل مشغول
بیشتر غصه های ما ازقصه های خیالی ماست
اگر فرهاد باشی همه چیز شیرین ست
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلید بسیاری از کارها صبر است.
جوجه با صبرکردن به دست میآید
نه با شکستن تخممرغ.
🕴 آرنولد گلاسو
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه لازم نیست
چهره ای زیبا یا صدایی دلنشین
داشته باشی
همین که قلبت زیبا باشد
و زیبا ببینی، کافیست
تا بتوانی خیلی ها را
مجذوب خود کنی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
موفقیت یعنی
مقدار مناسبی تلاش
در مسیر درست
نه بی نهایت تلاش
در مسیر اشتباه!
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلاغ از طوطی پرسید :
برای چه در قفس هستی ؟
طوطی جواب داد :
زیرا من حرف میزنم ! . ..
گاهی تاوان حرف زدن قفس است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر بین برنده شدن
و شاد بودن مجبور به انتخاب شدی،
همیشه شادی را انتخاب کن
چون شادبودن به صورت خودکار
از تو یک برنده می سازد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_اول
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
۷سال پیش ازدواج کردم ازهمسرم شناخت چندانی نداشتم وبه واسطه ی یه دوست باهم اشناشدیم واین اشنایی به یک ماه نرسیدکه امدن خواستگاری ومن چون درظاهرسیامک روپسندیده بودم..جواب مثبت دادم خیلی دوستش داشتم...بهتره بگم عاشق همسرم بودم وطولی نکشیدتمام مقدمات فراهم شدازدواج کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون،،همسرم یه مغازه ی اجاره ای داشت که پوشاک ورزشی میفروخت وزندگی آرومی داشتیم من باخانواده ی سیامک تویه ساختمون ساکن بودیم..مادرشوهرم طبقه ی بالابودن ماهم طبقه ی پایین..کنارهم بودیم اما زندگی مستقلی داشتم..همسرم خیلی مردخوب مهربونی بودوتنهاایرادی که داشت این بود که حال و حوصله ی کار کردن نداشت اوایل زندگیمون فکر میکردم ذوق زندگی مشترک روداره ودلش میخواد همش پیش من باشه ولی به مرور هر چقدرجلوترمیرفتیم میدیدم نه،انگار همش منتظرپول توجیبی پدرشه..این من روعذاب میدادبرای مغازه فروشنده گرفته بودخودش خونه استراحت میکردهرجاهم کم میاوردازپدرش پول میگرفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر فکر می کنید
بهای رسیدن به هدفتان
گران است
صبرکنید، تا صورتحساب تلاش نکردن
خود را ببینید ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تاوان حرف هايی که نمی توانيم بزنيم...
موهای سفيدی ست
که لابلای موهايمان داريم...
ولی به همه می گوييم ارثيست
به قول بزرگی که می گوید:
درد دارد
وقتی ساعتها مینشينی
و به حرفايی که هيچ وقت
قرار نيست بگويی
فکر ميکنی...!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هرگز بخاطر بی کسی
هر کسی را به زندگیت راه نده
با بی کسی می توان زندگی کرد
اما با هر کسی نه!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_هفتم🎬:
چند روز از طلاق مرجان می گذشت، مردم روستا شب و روز پشت سر خانواده ما حرف میزدند و هیچکس حتی برای احوال گیری هم به طرف خانه ما نمی آمد.
یک روز صبح زود اعضای خانواده با صدای کوبیده شدن سنگ بزرگی که با شدت بر در خانه می زدند، بیدار می شوند.
میثم هراسان به سمت در می رود و پدرم هم پشت سرش خود را به او می رساند.
پشت در، دایی عبدالله و سه تا پسر وحشی اش بودند، انگار نظام سردسته بود جلو می آید و نظام و ارسلان به جان میثم می افتند و دایی عبدالله و پسر سومش که عُمر نام داشت به جان پدرم می افتند و ناجوانمردانه میثم و پدرم را میزنند و جالبه اینه که نظام عربده می کشیده که شما بچه ام را کشتید و به تقاص کشتن بچه ام من باید شما را از نفس بیاندازم.
مادرم همانطور که توی سرش میزد گفت: خونه بچه مرجان گردن تو و اون مادر عفریته ات هست و الانم اومدین اسحاق بیچاره را بکشین؟!
مرجان و زیبا و مامان خودشون را وسط می اندازند و آنقدر داد و بیداد می کنند که تعدادی از همسایه ها خودشون را میرسانند و بالاخره دایی و پسراش را از خونه بیرون می کنند و تن و بدن پدر و میثم غرق خون روی زمین می افتد.
همه از دیدن این صحنه گریه می کنند و حالا اهالی روستا متوجه میشن که موضوع اصلی چی هست و وقتی نظام میگه بچه ام را کشتین تازه می فهمند که چقدر پشت سر مرجان دروغ و حرف کوتاه و بلند زدند و این دختر بیچاره را به ناپاکی متهم کردند.
درست است که کمی تهمت ناپاکی از دامان مرجان زدوده میشه اما از نظر مردم روستا، چون مرجان از شوهرش جدا شده گناهی نابخشودنی انجام داده چون اینجا در این روستا، این حرف ورد زبان همه است«دختر با لباس سفید عروسی وارد خانه شوهر میشه و با کفن سفید هم از خانه شوهر بیرون می آید» و مرجانی که زیر این رسم و رسوم زده بود و الان در ۱۲ سالگی مهر طلاق روی پیشونیش خورده بود، همچنان در بین مردم گنهکار بود.
اون روز پدرم و میثم را به شهر میارن و وقتی داخل بیمارستان رسانده بودنشان به ما زنگ زدن و من به وحید التماس کردم تا بیمارستان بره و خبری از حال و روز پدر و برادرم بیاره.
بعد از بستن زخم سر پدرم و گچ گرفتن دست برادرم هر دوشون به دادگاه میرن و طرح شکایت می کنند و این شد داستانی جدید..
ادامه پارت بعدی
📝به قلم:ط_حسینی#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir