#رمان-سه دقیقه-در-قیامت
#قسمت-اول
مجروح عملیات:
سال۱۳۹۰بود و مزدوران تروریست های وابسته به آمریکادر شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر،مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند.
آن ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوریو نیروهای نظامی حمله میکردند،هرگاه که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند،نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند.
شهریور سال ۱۳۹۰و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه،نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسدار،ارتفاعات و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شدند.
من در آن عملیات حضور داشتم. از اینکه پس از سالها،یک نبرد نظامی واقعی رااز نزدیک تجربه میکردم،حس خیلی خوبی داشتم.
آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم.اما با خودم میگفتم:ما کجا و شهادت؟!دیگر اون روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت.دروجودما کمرنگ شده.
در آخرین مراحل این عملیات،تروریست ها برای فرار از منطقه،از گازهای فسفوری و اشک آوراستفاده کردندتا مانتوانیم آنهارا تعقیب کنیم.
آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود.
دود اطراف ماراگرفته بود.رفقای من سریع از محل دورشدند اما من نتوانستم.چشمانم به شدت میسوخت.سوزش چشمان من حالت عادی نداشت.چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نتوانستم چشمم را باز نگه دارم!
به سختی و باکمک یکی از رفقا به عقب برگشتم.پزشک واحدامداد.قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت:تا یک ساعت دیگه خوب میشوی.
ساعتی گذشت اما همانطور درد چشم مرا اذیت میکرد.به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر،مراجعه کردم.به وسیله آرامبخش توانستم استراحت کنم،اما کماکان در چشم مرا اذیت میکرد .
چندماه از آن ماجرا گذشت.عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن،باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود.
نیروها به واحدهای خود برگشتند.اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم.بیشتر،چشم چپ من اذیت میکرد.حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدهابار به پزشک های مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم.تا اینکه یک روز صبح،احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!
درست بود در مقابل آیینه که قرار گرفتم ،دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!حالت عجیبی بود . از طرفی درد شدیدی داشتم.
همانروز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس میکردم که مرا عمل کنید.دیگر قابل تحمل نیست.کمیسیون پزشکی تشکیل شد.عکس ها و آزامایش های متعدد از من گرفتند.در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود؛ اعلام کردند:یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده،فشار این غده باعث جلو اومدن چشم گردیده. به علت چسبیدگی این غده به مغز،کار جداسازی آن بسیار سخت است.
بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد،یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید .
کمیسیون پزشکی،خطر عمل جراحی را بالای ۶۰درصد میدانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران،کمیسیون باردیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم،به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد. عملی که شش ساعت به طول انجامید.تیم پزشکی قبل از عمل،بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد:به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم ،احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد.
برای همین احتمال موفقیت عمل ،کمتر از پنجاه درصداست و فقط با اصرار بیمار،عمل انجام میشود.
با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم . با همسرم که باردار بود و در این سال ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم.
از همه حلالیت طلبیدم و باتوکل به خدا راهی بیمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم.حس خاصی داشتم.احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بازنمیگردم.تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بیهوش شدم...
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم،با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خودرا مضاعف کردند.
برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد. آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....
#ادامه-دارد
@EsEsEa
به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا مثل جنگل های شمال ایران ،پیدا بود.نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم.باادب جواب داد.منتظر بودم.میخواستم ببینم چکار دارد.این دو جوان که در کنار من بودند،هیچ عکس العملی انجام ندادن
حالا من بودم و آن دوجوان که در کنارم قرار داشتند.جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در کنار من قرار داد!
#ادامه-دارد
🌹@EsEsEa🌹
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بود . با خودم گفتم:اگه اینطوره که خیلی اوضاع من خرابه.
رفتم صفحه بعد. روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما به حالی که اونروز شوخی کرده بودم اعمال من پاک نشد.اونروز با بچه ها شوخی کردیم و خندیدیم اما یه کسی اهانت نکردیم.هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود.
برای همین شوخی و خنده های من به عنوان کار خوب ثبت شده بود.با خودم گفتم:خداروشکر .یاد حدیثی از امام حسین(ع) افتادم که می فرمایند:برترین اعمال بعد از اقامه نماز،شادکردن دل مومن است؛البته از طریقی که گناه در آن نباشد.
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد. با تعجب دیدم که ثواب سفر حج در نامه اعمال من نوشته شده.
به آقایی که پشت میز بود با لبخند از سر تعجب گفتم:حج؟!من در این سن کی مکه رفتم که خبر ندارم؟!
گفت:ثواب حج ثبت شده،برخی اعمال باعث میشود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود.مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی. یا مثلا زیارت با معرفت امام رضا(ع)و....
اما دوباره مشاهده کردم اعمال خوب من یکی یکی درحال پاک شدن است.دیگر نیاز به سوال نبود.خودم مشاهده کردم که آخرشب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم . یاد آیه ۶۵سوره زمر افتادم که می فرمود:برخی اعمال باعث نابودی اعمال خوب انسان میشود.
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم:شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من نابود می شوند.
سری به نشانه ناامیدی و اینکه نمیتوانند کاری انجام دهند تکان دادند. همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم،اما یکی یکی محو میشد.فشار روحی شدیدی داشتم.کم مانده بود دق کنم.نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم میدیدم.نمیدانستم چه کنم.
هرچی شوخی کرده بودم،اینجا حدی ثبت شده بود.اعمال خوب من از پرونده ام خارج میشد و به پرونده دیگران منتقل میشد.نکته دیگری که شاهد بودم،اینکه؛هرچه به سنین بالاتر میرسیدم،ثواب کمتری از نماز های جماعت و هیئت ها در نامه عملم میدیدم!
به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم:در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم.من در این شب ها هیئت رفته ام.چرا اینها در نامه عملم نیست؟
روبه من کرد و گفت:خوب نگاه کن هرچه سن و سالت بیشتر می شد،ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد می شد .اوایل خالصانه به مسجد و هیئت می رفتی اما بعدها مسجد رفتی تا تورا ببینند.هیئت رفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگر واقعا برا خدا بود چرا به فلان مسجدیا هیئت که دوستانت نبودند نمی رفتی؟
#ادامه دارد
#رمان سه دقیقه در قیامت
#فصل چهارم
نیت:
«و کتاب اعمال آنان درآنجا گذارده می شود.پس گناهکاران را میبینی درحالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و میگویند: وای بر ما،این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته،مگر اینکه ثبت کرده است.اعمال خودرا حاضر میبینند و پروردگارت به هیچکس ستم نمیکند»( کهف۴۹) صفحات را که ورق میزدم ،وقتی عملی بسیار ارزشمند بود،آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود.
در یکی از صفحات، بزرگ نوشته شده بود: کمک به یک خانواده فقیر
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود.ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!یعنی دوست داشتم،اما توان مالی نداشتم که به آن خانواده کمک کنم.آن خانواده را میشناختم.آنها همسایه ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند.خیلی دلم میخواست به آنها کمک کنم،برای همین یکروز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم.به دونفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم.
من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند اما آنها هیچ اعتنایی نکردند.حتی یکی از آنها به من گفت:بچه،این کارها به تو نیامده.این کارها مال بزرگترهاست.
آن زمان،من پانزده سال بیشتر نداشتم.وقتی ای برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم.اما عجیب بود که در نامه اعمال من،کنک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود!
به جوان پشت میز گفتم:منکه کاری برای آنها نکردم!
او گفت:تو نیت این کار را داشتی و برای آن تلاش کردی،اما به نتیجه نرسیدی.برای همین نیت و عملی که کردی در نامه اعمالت ثبت شده.
یاد حدیث رسول گرامی اسلام در نحج الفصاحه ،ص۵۹۳ افتادم:«خدای والا میفرماید:وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند(یانتواند انجام دهد)آن ذا یک کار نیک برای وی ثبت میکنم...»البته فکر ونیت کار خوب در بیشتر صفحه ها ثبت شده بود.هرجایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ،توانش را نداشتم یا نتوانستم،اما برای انجام آن قدم برداشته بودم،درنامه اعمال من ثبت شده بود. ولی خداروشکر که نیت های گناه و نادرست ثبت نمی شد.البته باز هم مشاهده میکردم که اعمال خوبم را زا ندانم کاری ها و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین بردم.هرچه جلو میرفتم،نامه عملم بیشتر خالی میشد!خیلی از این بابت ناراحت بود،ازطرفی نمیدانستم چه کنم.ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را گردن او بی اندازم و اعمال خوبش را بگیرم!اما هرچه میگذشت،بدتر میشد.
جوان پشت میز ادامه داد:وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد.کاری که غیرخدا در آن شریک باشد،به درد همان شریک میخورد.اعمال خالصت را انجام بده تا کار شما سریع حل شود. مگر نشنیده ای«اعمال به نیت ها بستگی دارد»
#ادامه دارد
@EsEsEa
#رمان سه دقیقه در قیامت
#فصل پنجم
نجات یک انسان:
همیمطور که با ناراختی کتاب اعمالم را ورق میزدم و با اعمال نابود شده ام مواجه میشدم،یک باره دیدم بالای صفحه با خط درش نوشته شده:«نجات یک انسان»خوب به یادداشتم که ماجرا چیست.این کار خالصانه برای خدا بود.به خودم افتخار کردم و گفتم:خداراشکر این کاررا واقعا خالصانه برای خدا انجام دادم .ماجرا از این قرار بود که یکروز در دوران جوانی،با دوستانم برای تفریح و شنا کردن،به اطراف سد زاینده رود رفتیم.رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ماهم مشغول تفریح.
یکباره صدای جیغ زدن یک زن و فریاد های یک مرد همه را میخکوب کرد!یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد.هیچکس هم جرأت نمیکرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.من شنا و غریق نجات بلدبودم.آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند. آنعا گفتند:اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تورا به زیر بکشد و با خودش ببرد خطرناک است و....
اما یک لحظه با خودم گفتم:فقط برای خدا و پریدم تو آب . خداروشکر که توانستم این بچه را نجات بدهم.هرطور بود اورا به ساحل آوردم و به کمک رفقا بیرون آمدیم.پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند.خودم را خشک کردم و لباسام رو عوض کردم.آماده رفتن شدیم.خانواده این بچه شماره تماس من و آدرس خانه ام را گرفتند.
این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود.من هم خوشحال بودم.لاقل یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم.میدانستم که گاهی وقت ها،یک عمل خوب و با نیت خالص یک انسان را در آن اوضاع نجات میدهد.اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است!با ناراحتی گفتم:مگه نگفتید کارهای خالصانه برای خدا حفظ میشه.خب من این کار را فقط برای خدا انجام دادم.پس چرا داره پاک میشه؟! جوان پشت میز لبخند زد وگفت:درست میگی!اما شمادر برگشت ،در مسیر خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم.انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود.من با خودم گفتم:خیلی کار مهمی کردم.اگر جای پدر و مادر این بچه بودم،به همه خبر میدادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به هطر انداخت.اگر جای مسئولین این استان بودم یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه میگرفتم.اصلا باید روزنامه ها و خبرگزاری ها با من مصاحبه کنند.من خیلی کار مهمی کردم.
فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد.
جوان پشت میز گفت:تو ابتدا برای خدا این کار را کردی ،اما بعد خرابش کردی...آرزوی اجر دنیای کردی و مزدت را هم گرفتی..درسته؟
گفتم:راست میگی .همه اینها درسته . وبعد با حسرت گفتم:چکار کنم؟دستم خالیه.
جوان پشت میز گفت:خیلی ها کارهاشون رو برای خدا انجام میدهند.اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند.بعضی ها کارهای خالصانه رو در همان دنیا نابود میکنند.
#ادامه دارد
@EsEsEa
#رمان سه دقیقه در قیامت
#فصل ششم
سفر کربلا:
حسابی به مشکل خورده بودم.همه اعمال خوبم به خاطر شوخی های بیش از حد و غیبت ها و...نابود میشد و اعمال زشت من باقی می ماند.البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم،همان عمل باعث پاک شدن اعمال زشت میشد ،چرا که در قرآن آمده بود:«ان الحسنات یذهبن السیئات»(سوره هود آیه ۱۱۴)«کارهای خوب گناهان را پاک میکند»
اما خیلی سخت بود.اینکه هرروز ما دقیق بررسی و حسابرسی میشد.اینکه کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار میگرفت خیلی مشکل بود. همینطور که اعمال روزانه بررسی میشد،به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم،اواسط دهه هشتاد.
یکباره جوان پشت میز گفت:به دستور آقا اباعبدالله(ع)پنج سال اژ اعمال شما را بخشیدیم.این پنج سال بدون حساب طی میشود.
باتعجب گفتم:یعنی چی؟!
گفت:یعنی پنج سال اعمال زشت شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی میماند.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم.
اگر در آن شرایط بودید،لذتی که من داشتم رو حس میکردین.
گفتم:علت این دستور آقا برای چی بوده؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند.در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام،چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم.در یکی از این سفرها یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود .
مدیر کاروان به من گفت:میتوانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟
من هم مثل خیلی های دیگه دوست داشتم تنها به حرم بروم .اما با اکراه قبول کردم.کار از آنچه فکر میکردم،سخت تر بود .این پیرمرد هوش وحواس درست و حسابی نداشت.اورا باید کاملا مراقبت میکردم.
اگر لحظه ای اورا رها میکردم،گم میشد.
خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع این پیرمرد شد.
این پیرمرد هرروز با من به حرم می آمد و برمیگشت.
حضور قلب من کم شده بود.چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
روز آخر ،قصد خرید یک لباس داشت.فروشنده وقتی فهمی که او متوجه نمیشود،قیمت را چندین برابر گفت.
من جلو آمدم و گفتم:چی داری میگی؟این آقا زائر مولاست.چرا اینطور قیمت میدی؟این لباس قیمتش خیلی کمتره.
خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای او خریدم.باهم از مغازه بیرون آمدیم.من عصبانی و پیرمرد خوشحال.
با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودمون درست کردیم.ایندفعه کربلا اصلا به ما حال نداد.
یکباره دیدم پیرمرد رو به حرم ایستاد و با انگشت دست،مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
جوان پست میز گفت:به دعای این پیرمرد،آقا امام حسین(ع)شفاعت کردند و گناهان پنج سال تورا بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقد خوشحال شدم.
صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت.
اعمال این سال ها همگی ثبت شد و گناه هانش محو شده بود.
#ادامه دارد
@EsEsEa