eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
871 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم فقط به امید شنیدن صدات.اما حتی یک بار هم به سراغم نیومدی. البته حق داری. از همون اول کمک کردن به من اشتباه بود.تو رو باور دارم. از صمیم قلب. اما نمی دونم چرا حس می کنم تموم مدت سر کار بودم.من بهت دل باختم.تو رو قلبم بارکد زدی. این حرفا الان هیچ سودی نداره.ازت یه خواهشی دارم. نمی دونم.شاید فراموشم کردی.اما،اگه هنوز ذره ای به فکرمی بیخیالم شو. بودن با من هیچ ثمری برات نداره.برات از ته دل آرزوی خوشبختی می کنم.امیدوارم به کسی برسی که لیاقتت رو داشته باشه. تو لایق بهترین هایی.دارم عشقت رو دفن می کنم. دعا کن موفق بشم. دوستت داشتم. شاید هنوز هم دارم. درسا..... برام عجیب بود. هربار که نامه رو می خوندم چشمام خیس می شد. اما این بار نشد.باید این حس رو تو سرکوب کنم.باید....... رو تخت نشسته بودم. زاشتم ناخن هام رو می گرفتم که نگهبان اومد گفت: _درسا بهزادی.ملاقاتی داری. با این همه دردسری که کشیدم،اما باز هم ته دلم می گفت یعنی ممکنه اون باشه؟! ساره گفت: _امیدوارم یارت باشه.
بخش سوم با پوزخند بر خلاف حس درونیم گفتم: _هه.دعا نکن.چون نیست. رفتم بیرون.دنبال نگهبان رفتم.رفتیم تو سالن ملاقات. از این شیشه ای ها نبود.از این سالن هایی بود که کلی میز و صندلی چیده بودن. از دور مهرداد رو دیدم. دیگه همون یه ذره امید ته دلم هم از بین رفت.شیش ماه شد و نیومد. رفتم نشستم پشت میز. نگاش کردم: مهرداد هم از وقتی دید بی حوصله و جدی حرف می زنم دیگه شوخی نمی کرد. مهرداد:سلام _سلام. _خوبی؟ _به نظر خودت؟ دستی لای موهاش کشید. اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم.نامه رو گذاشتم جلوش و گفتم: _اینو بده به کیان.البته اگه هنوز منو یادشه. دلخور نگام کرد. یکم بعد گفت: _تازه دارم به نیروی عشق ایمان پیدا می کنم. راستش من دوست داشتن رو بیشتر از عشق قبول داشتم. اما حالا با دیدن تو و کیان همه چی فرق کرد.
بخش چهارم برام عجیب بود حرفاش. از تو جیبش یه پاکت در آورد و بهم داد. گفتم: _این چیه؟ _بخونش می فهمی. اومدم اینو بهت بدم و برم. که تو هم امانتی داشتی واسش.مواظب خودت باش. مهرداد رفت. زل زدم به پاکت توی دستم. با صدای نگهبان به خودم اومدم و برگشتم. یه حسی می گفت بازش نکنم.اما بعد از این مدت بی خبری و دوری امکان پذیر نبود. بدون توجه به بچها رفتم رو تخت و پاکت رو با دستی لرزون بازش کردم.دست خط خودش بود. _به نام آفریننده ی عشق. کل این نامه خلاصه می شه تو یه کلمه. "صبور باش" دوری و بی خبریم دلیل داشت. به گوشم رسیده که چه فکرایی کردی،چه قدر اذیت شدی. اگه منم جای تو بودم شاید اصلا طاقت نمی آوردم. حیله های حمید بعد از مرگش هم از بین نرفت.خوب نبودم. اما الان هستم.خیالت راحت. به قولم عمل می کنم.سختی ها به زودی قراره تموم شه. دوست دار تو ...کیان... سیل اشکم صورتم رو خیس کرد. برگه رو بوسیدم و گذاشتم رو قلبم. ضربان قلبم بالا رفته بود.یعنی چی شده بود ‌؟ حمید چی کار کرده بود باهاش؟ انگار نه انگار که داشتم فراموشش می کردم.همش از بین رفت.به همین سادگی.
سه بار نامه رو خوندم. داشتم واسه بار چهارم این کارو می کردم که مری صدام زد: _هوی.مشتی باد.چته باز؟ _کیان نامه فرستاده. با ذوق گفت: _مرگ من؟ بالاخره طلسمو شکست؟ چی گفته حالا؟ _گیر افتاده بود. گفته کار حمید بوده.الانم حالش خوبه.به زودی هم میاد دنبالم.البته فکر کنم. ساره:دیدی هنوز دوست داره هنوز؟ _نگرانشم بچها. _خودش واست نامه نوشته گفته خوبه. نگران چی هستی؟ _یعنی مدتی که خبری ازش نبود. _یعنی معنی نداره.به این چیزا فکر نکن.دلت روشن باشه. ایشالله میاد می برت. لیلا:ایشالله. مهربون گفتم: _خدا خیلی دوسم داشت که اینجا منو ننداخت بین آدمای کثیف. مرسی از همتون. مری ادای اوق زدن در آورد و گفت: _اه اه.جمع کن بابا.حالمون به هم خورد. همه خندیدن. رفتم تو جمعشون نشستم. دلم بعد مدت ها آروم بود.همین که به فکرم بود خودش یه دنیا ارزش داشت..............
بخش دوم یک ماه دیگه هم گذشت. بی خبری و دلتنگی باز هم روال خودش رو پیدا کرد.نه خبری از مهرداد شد نه کیان. هی به خودم امید می دادم اما دیگه فایده نداشت. خسته شده بودم.مگه نگفت خیلی زود؟ پس چرا این قدر زمان طولانی می گذره؟ چرا جدایی تموم نمی شه؟ به بچها هم قول داده بودم اگه آزاد شدم هرکاری از دستم بر اومد واسشون انجام بدم.قرار شد هرکس نامه یا هرچیزی داره بهم بده تا برسونم دست کسی که می خوان. اما فعلا که خبری نبود.دلم واسه کیمیا هم یه ذره شده بود.برام عجیب بود که چطور خبری از اون نشد. ولی باز با این فکر که اون اصفهانه و خبر نداره آروم کردم. یک ماه از بهار هم گذشته بود و من سال تحویل رو توی سن بیست سالگی تو زندان به سر بردم. تولد کیان هم کنارش نبودم.تولدش آذر ماه بود.۷آذر. با خودم فکر می کردم که قراره روز تولدش رو متفاوت سورپرایزش کنم.اما نشد.نشد که بشه. داشتم تو حال و هوای خودم سیر می کردم که از پشت بلند گو داد زدن: _درسا بهزادی. وسایلت رو جمع کن بیا.آزادی.آزادی.آزادی.آزادی صداش چند بار تو مغزم اکو شد.باورم نمی شد.یعنی من آزاد شدم؟
بخش سوم با صدای جیغ و شادی بچها باورم شد.حقیقت داشت. بالاخره این فراق چندماهه به پایان رسید با شوق و گریه بچها رو بغل کردم. مری گفت: _نری گورتو گم کنی مارو هم از یاد ببریا؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: _مگه می شه؟ _ساره:یادت نره بری سراغ اون آدرس. _حتما. نامه همتون رو می رسونم دست خانواده هاتون. _محدثه: خیلی خوبی درسا.تا حالا فرصت نشده بود بهت بگم. با لبخند و بغل ازش تشکر کردم.ساکم رو تند تند بستم. لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون..... در بزرگ آهنی باز شد.. با مکث رفتم بیرون. هوا یکم خنک بودو ابری.جاده بود و پرنده هم پر نمی زد. یکم اطرافم رو نگاه کردم. با دیدنش کل تنم سر شد.همه چی رو فراموس کردم. انگار دنیا مال منه.چشمام خیس شد لبم لرزید. دلتنگی رو تو چشماش دیدم. اخ که چه قدر جذاب شده بود. پاهام داشت می لرزید. دستاشو که باز کرد از خود بیخود شدم.کیفمو همونجا ول کردم و پرواز کردم سمتش.
بخش چهارم تو آغوشش حل شدم.عطر تنش رو با ولع تو ریه هام فرستادم. گرمای آغوشش آرومم کرد.برام مهم نبود محرم نبودیم.هیچی مهم نبود. صدای گریم سکوت جاده رو شکست.دقیقا نمی دونم اشک چی بود. اشک شوق،دلتنگی،ناراحتی،خستگی. ولی هرچی بود دوسش داشتم. دستاش محکم دورم حلقه شده بود. سرم رو بوسیدو گفت: _نبینم گریه کنی. _کیان هیچی نگو. بذار خودمو خالی کنم. بذار تو آغوش تو این دل بی صاحابو آروم کنم.نه.اتفاقا حرف بزن.بذار صدات آرومم کنه. مهربون گفت: _دیگه واقعا همه چی تموم شد. ما مال همیم تا ابد.. نگاش کردم. نگام کرد.خندید.خندیدم. اشک ریخت. اشک ریختم.گفت: _بریم واسه شروع یه زندگی جدید؟ بارون گرفت.چه بارونی.
بخش پنجم کیان: اونم تو یه روز بارونی و بهاری؟ _با کمال میل. _بدو که خوشبختی منتظرمونه. خیلی ناگهانی شروع کردم به دویدن. کیانم از شوک که بیرون اومد دوید دنبالم و گفت: _درسا جدی گرفتی؟ بیا بشین با ماشین بریم دنبال خوشبختی. خندیدم و گفتم: _نمی خوام. _درسا الان سرما می خوری. لباسم نداری. _بذار به خدا زیر بارونش بگم چه قدر دوسش دارم. _بگو وایسادم.دستامو باز کردم و داد زدم: _خدایا عاشقتم. مرسی که کیان رو بهم برگردوندی. یهو دیدم رو هوام. جیغ نی زدم و می خندیدم. کیان هم پا به پام می خندید.همونجور که می دوید گفت: _می خوای با هم بگیم؟ _چی رو؟ منو گذاشت زمین و گفت: _همین که الان گفتی رو. _باشه.با شمارش من.یک.دو.سه.. همزمان با هم داد زدیم: _خدایا عاشقتیم.....................
خب بچه ها فصل اول رمان تموم شد😘 بلافاصله فصل دوم رو تقدیم نگاهاتون میکنم🌸😍❤️
3 نفر دیگ برید پارت بدم😍😍❌☝️
عــــشق ممنـــوعه؛
#فصل_دوم_ارام_من #پارت220 همونجور که دکمه های پیراهنم رو می بستم با آرامش گفتم کاری به کار ه
مژده😍 فایل کامل رو حاضر کردم🙈😍 هر کس میخواد فوری و یکجا بخونه کلا با پرداخت ۳۹ تومن میتونه فایل کامل رو دریافت کنه😍😍 خرید فایل کامل👇 @Eshgh_mamno_admin
مژده😍 فایل کامل رو حاضر کردم🙈😍 هر کس میخواد فوری و یکجا بخونه کلا با پرداخت ۳۹ تومن میتونه فایل کامل رو دریافت کنه😍😍 خرید فایل کامل👇 @Eshgh_mamno_admin