eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
872 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
تو دو هفته ای که درگیر دادگاه و بریدن حکم بودم،کیان هرروز اومد تو بازداشتگاه بهم سر زد. توی همه ی جلسات دادگاه هم بود.به شکل علنی نمی تونست چیزی بگه یا کاری کنه اما خیلی تلاش کرد که با جریمه نقدی همه چی ختم به خیر شد.اما بازم نشد. برام دو سال حبس بریدن. با سی میلیون جریمه.چون با پلیس همکاری داشتم سه سال ازش کم کردن. دو سال شاید زود بگذره اما نه واسه یه عاشق.یکی که تمام امید به زندگیش خارج از اونجا داره به سر می بره. بعد از چند تا بازجویی،بالاخره حمید نم پس داد و جاشو لو داد. و چیزایی که غارت کرده بود. وقتی روز دادگاه اول دیدمش کنترلمو از دست دادم و حمله ورشدم سمتش.اما سریع جلومو گرفتن. هرچی فحش و نفرین بود نثارش کردم.شکر خدا نفرینام جواب داد و یک ماه دیگه قرار بود اعدام شه. اونجور که فهمیدم واسه حسام ۴سال،واسه بقیه هم هرکدوم ۳سال با ۹۰میلیون جریمه بریدن. یه سری تبصره و قانون گفتن که هیچکدوم یادم نموند. دیگه صیغه محرمیت من و کیان هم باطل شده بود.اون حق داشت به زندگی عادیش برگرده.نباید پای من می سوخت. تصمیم گرفته بودم به مهرداد بگم بیاد و نامه ای که نوشته بودم رو بهش بده. ازش خواسته بودم که بره پی زندگیش. به پای من نمونه.
بخش دوم درسته. شاید اگه یه روزی خبر ازدواجش رو می شنیدم زنده نمی موندم،اما اون نباید به پای من می سوخت. با صدای ساره از فکر و خیال بیرون اومدم: دری، کجایی.بیا بازی. از بالای تخت نگاهشون کردم داشتن پاسور بازی می کردن.گفتم: شما بازی کنین.من بلد نیستم. خوبم بلد بودم. اما حوصلشون رو نداشتم. مری:بپر پایین خودم یادت می دم. _نمی خوام.حسش نیست. لیلا:ولش کنین.درک کنین وضعیت روحیش مناسب نیست. مری:لیلا جون. ارواح خاک ننه بزرگ پسرخالم باز نرو بالا ممبر. لیلا دیگه چیزی نگفت.بینشون از همه آرومتر بود. یکی اومد گفت وقت ناهاره.بچها وسایلشونو جمع کردن و بلند شدن. به منم گفتم باید برم واسه ناهار.وقتی گفتن اشتها ندارم مری گفت: ببین اینجا دیگه خونه بابات نیست که شل کن سفت کن در بیاری اونا هم نازتو بخرن. اگه نخوری دیگه بهت چیزی نمی دن تا روز بعد.بیا بریم. به ناچار بلند شدم و باهاشون رفتم. همه یه جوری نگام می کردن.حالم دیگه داشت بد می شد.از کنار یکی هم که ردمی شدم گفت: جون.چه جیگری هستی تو.
بخش سوم اهمیت ندادم و رفتم بین لیلا و مری.مری دم گوشم گفت: اینا همه ندید بدیدن.کم کم عادت می کنی. محدثه:نترس. خودم هواتو دارم. _نمی ترسم.دیگه هیچی واسم مهم نیست. رفتیم تو یه سالن بزرگ. در و دیوار همه جا فلزی بود.آدم احساس خفگی بهش دست می داد.به هرکی یه بشقاب برنج دادن ویه ظرف کوچیک خورشت بغلش. اصلا میل نداشتم.نشستم کنار بچها و به زور چندتا قاشق خوردم. سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی می کردم تابچها هم غذاشونو بخورن که یکی نشست کنارم. برگشتم نگاش کردم یه لحظه فکر کردم پسره.موهاشو خامه ای زده بود.یه کمشم ریخته بود رو صورتش. بغل ابروش خط داشت. پیراهنشم مردونه بود.دستشو انداخت دورگردنم و گفت: سلام خوشگله. صدای اعتراض مری بلند شد. دست دختره رو پس زد و گفت: هوی.بفرما تو دم در بده. دختره هم مثل خودش جواب داد:تو روسننه.ننشی یا باباش. مری:بادیگاردشم.به توچه. _اوهو ک بادیگارد. دختره رو به من با لحن لاتی گفت: ازت خوشم اومده.پاشو بیا بریم یکم گپ بزنیم.
بخش چهارم این بار ساره از جاش بلند شد و اومد جلوش وایساد. ساره:این هیچ جا نمیاد.هری. _اگه نرم؟ ساره با مشت زد تو شکمش. با هم درگیر شدن.چند نفر اومدن به زور از هم جداشون کردن. آخر سر هم یه نگهبان اومد و با کلی داد و بی داد هم ما رو هم اونا رو فرستاد توسلولشون. گفت یه بار دیگه تکرار شه همه می رن انفردای. گوشه لب مری زخم شده بود.ساره هم دستش رو گردنش بود. بلند شدم و گفتم: -واسه چی اینجوری می کنین. مگه چی گفت؟ مری دادزد سرم: هیچی.تازه اومدی حالیت نیست. بعدم زودتر از همه رفت. با تعجب به رفتنش نگاه کردم.محدثه گفت: مری کلا اعصابش یکم ضعیفه. این دختره هم که اومد نشست کنارت،هم جنس بازه.همه ازش فرارین.دور و برش آدم زیاد ریخته. واسه همین ازش حساب می برن. یه لحظه چندشم شد که دستش بهم خورد.اگه می دونستم عمرا می ذاشتم دستش بهم بخوره. ساره همونجور که گردنش رو می مالید گفت: به قول مری. اینجا دیگه خونه بابات نیست.باید خیلی مواظب خودت باشی. سر تکون دادم وازشون تشکر کردم. رسیدیم به سلول.مری کز کرده بود یه گوشه وسیگار می کشید.
ساره گفت: حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ببین درسا هیچیش نشده. مری کلافه گفت: چی کار به این دارم.بدجور رو مخمه. شانس بیاره دستم به خونش آلوده نشه.وگرنه هشت سال حبسم می شه هشتاد سال. لیلا:کی رومیگی؟اشکان؟ _آره. با تعجب گفتم: اشکان کیه؟ _همون دختره که بهت گفتم.بهش می گن اشکان. پوزخند زدم و رفتم رو تخت نشستم. ساره از اون پایین گفت: رفتی اون بالا باز زار بزنی؟ _نه. مری: از اون چشای پف کردت معلومه.بابا هیچ خری دلش به حالت نمی سوزه. حالا هی عر بزن. محدثه:خودتو روز اولی که اومدی یادت نیست. مری:هی .چرا. اما این همه گریه کردم.غصه خوردم.آخرش چی شد؟هیچی. ساره گفت: درسا بپرپایین می خوایم واست قصه بگیم. گفتم:قصه چی؟ _قصه زندگی نکبتیمون رو.
بخش دوم از هیچی بهتر بود.رفتم پایین.رو تخت مری نشستم. لیلا گفت: مری اول توبگو. مری مثل این مردا که یه پاشونو می دن زیرشون نشست. و گفت: آره..جونم واست بگه. ساره:مری. مری صداشو صاف کرد و گفت: ای بابا اگه گذاشتن حس بگیریم. روبه من گفت: قصه ایش کنم؟ _هرجور راحتی. مری:اوکی. یکی بود یکی نبود.یه دختری بود به اسم مریم.داشت با ننه بابا و داداشش مثل آدم زندگیشو می کرد که مامانش میفته میمیره.چه جوری؟بدبخت سرطان می گیره. مریم هم که خیلی خاطر مامانشو می خواست حالش خیلی بد میشه. درسش اُفت می کنه.کلا داغون می شه.یه سالی می گذره یکم بهتر می شه.همینکه داشت دوباره برمی گشت به زندگی باباش یه نامادری سیندرلا میاره بالا سرش. داداشش که ۲۷سالش بود ازشون جدا می شه و می ره واسه خودش زندگی می کنه.این می مونه زن بابا.صبح تا ظهر می رفت مدرسه. بعد اونم میومد تا شب کلفتی خانومو می کرد شبم می رفت تا دم دمای صبح درس می خوند. زن بابائه تهدیدش می کنه که اگه به بابات بگی خودم یه بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا..
بخش سوم مریم بیچاره هم از ترسش هیچی نمی گه. سالی هم بوده که کنکور داشته و دیگه واویلا. یه روز می پیچونه می ره پیش داداشش کلی گریه زاری می کنه و بهش میگه که اونجا چه بلایی داره سرش میاد. جدا از زن بابا،باباشم پشت زنش بوده و هی این بدبختو کتک می زده. داداشش وقتی می شنوه شبش میاد با باباش دعوا می کنه و خواهرشومی بره پیش خودش چند روزی می مونه و بابائه که باز شیر شده بودازدست زنش میاد به زور کتک دخترشو می بره خونش. اینقدر می زنتش که تا یه هفته ازترس مدرسه نمی ره.دیگه کلا قید درسو می زنه.یه روز هرچی از دهنش درمیاد به زن بابائه می گه . وسایلشوجمع می کنه و قبل اومدن باباش از اون خونه می ره.می شه آواره کوچه خیابون. کل صورتشم کبود بود.تا شب تو پارک می مونه. رو نیمکت نشسته بود که حس می کنه یکی نشست کنارش. بر می گرده می بینه چند تا پسر قرتی دورشو گرفتن.می خواد فرار کنه اما نمی ذارن. ساعت یک نصفه شب بود و کسی هم نبود که کمکش کنه. خلاصه به زور سوار ماشین می کننش و می برنش تو یه خونه و ........ سرشو انداخت پایین. وقتی سرشوبلند کرد چشاش خیس بود.
_چند نفری بی آبروش می کنن.آخرم چاقوش می زنن و می ندازنش تو یه کوچه بن بست. مریم از زور درد وغصه بیهوش می شه. ای کاش همون شب می مرد. دلم به حالش سوخت.خیلی سخته اگه شرف و آبروت رو،چیزی که پاکیت رو ثابت می کنه ازت بگیرن. مریم:وقتی به هوش میادتو بیمارستان بوده.یه خانومه دیده بودتش،دلش می سوزه و می رسونتش بیمارستان. سرتو درد نیارم.از خانومه تشکر می کنه .به زور میپیچونش و می ره. توپارک نشسته بود و به بدبختی هاش فکر می کرد که یکی میاد بهش میگه مواد می خوای؟ اونم قاطی می کنه و دق و دلیشو سر اون خالی می کنه. ..وقتی یارو می ره با خودش می گه شاید بتونه جایی بهم بده حداقل. می ره دنبالش و با کلی عذر خواهی بهش میگه می تونم واست کار کنک اگه بخوای تو هم یه جا بهم بده. یارو اولش ناز می کنه اما بعدش قبول می کنه.مریم می ره تو یه سوراخ موشی که همون یارو،مجید بهش داده بود مستقر می شه. کارشم از اون به بعد می شه دزدی و پخش مواد.روزای اول می ترسید یا با مجید می رفت. اما کم کم راه میفته. یکی دوباره قصد خودکشی می کنه اما موفق نمی شه. اخرشم ماه پشت ابر نمی مونه و یه روز که رفته بود کیف قاپی گیر میفته. اینم از زندگی ما. اشکاشو پاک کرد.گفتم: _خیلی سخته.می دونم.
بخش دوم امیدوارم هرچه زودتر از اینجا خلاص شی. آه کشید و گفت: _ای بابا خواهر.بیام بیرون که چی بشه. _این مدت یعنی نه پدر نه برادرت نیومدن سراغت. _اون بدبختا که نمی دونن من کدوم جهنم دره ای گم و گور شدم. _به نظر من نباید فرار می کردی. _می موندم تو اون دخمه تا زیر مشت و لگد هاشون جون بدم؟ لیلا داشت گریه می کرد.مریم نگاش کردو گفت: _هر سری من تعریف کردم این نشسته زار زده. گفتم: _حق داره.زندگی سختی داشتی. _هه.حالا دیدی فقط خودت بدبخت نیستی؟ _همه درد دارن تو زندگیشون. با توپ پر جوابمو داد: _همه؟پس اون بچه مایه دارای بالا شهری چی؟ اونایی که تنها نگرانیشون اینه که نمی دونن چه جوری پولاشونو خرج کنن،آخر هفته کجا برن،چی بپوشن،چی بخورن!مگه ما هم مثل اونا آدم نیستیم؟ _هرچی بگم الان شعاره. اما خدا نگفت تو برو خودت رو بنداز تو چاه. من درت میارم.نمی خوام سرزنشت کنم اما راه های بهتری هم بود. اون آدمایی که می گی،مطمئن باش یه روزی تقاص بیخیالی ها و خطاهاشون رو پس می دن.
بخش سوم محدثه: راس می گه. من یه پسر عمه داشتم.تو پول داشت غرق می شد. از بس ناشکری کرد و کفر گفت الان قطع نخاع شده تو یه تصادف افتاده گوشه خونه.کل پولش رو هم زنش برداشت و رفت. ساره: بسه زیادی غصه خوردین.جمع کنین برین یکم بخوابین. بعدا قصه بقیه هم تعریف می کنیم واسش. با تبعیت از حرف ساره همه رفتیم تو تختمون. دلم واقعا کیانو می خواست.اون آغوش گرم و مردونش. شونه های محکمش.صدای گیرا و دل نوازش.عطر تنش.اما تموم اون ها فقط خاطرش باهام بود............................ ۶ماه بعد بی خیال به بازی بچها نگاه کردم.مری گفت: _پاشو بیا دیگه ناز نکن.نازت خریدار نداره. _نمی خوام. شما بازی کنین. مری: د پاشو دیگه. _مریم رو مخم نرو.گفتم نه. _به درک. زیر لب یه فحش آب دار نثارش کردم و رفتم تو بخش خودم. تو این شیش ماه کیان حتی یه بارم به ملاقاتم نیومد. هفته های اول همش چشم انتظار بودم. هر روز گریه می کردم و گریه.یک ماه که گذشت ،یه روز مهرداد اومد به ملاقاتم. ازش از کیان پرسیدم.گفت حالش خوبه.هرچی گفتم چرا نمیاد. مگه چیزی شده.گفت نه.اصلا هیچی نگفت. ماه بعد هم اومد. و ماه بعد.باز هم همون جواب های تکراری.
بخش چهارم تا امروز هم دیگه خبری ازش نشد. هنوز کورسوی امیدی ته دلم هست،امادیگه حسم رو سرکوب کردم. هر روز با تلقین خودم رو آروم می کردم.که باید بتوتم فراموشش کنم. قبول کنم که اون لایق بهترین هاست و من مورد مناسبش نیستم.هزار جور فکر و خیال سراغم اومد. باید تموش می کردم. حتما اون منو نمی خواست.وگرنه حداقل خودش میومد سراغم.یه بار میومد به دیدنم. یهو یکی زد پشتم.برگشتم دیدم ساحله.هم سلولی جدیدمون.گفت: _چرا تو فکری؟ _هیچی. _هیچی؟ _نه. _باز تو فکر یاری نه؟ _ساحل ببند جان من. حوصله ندارم. _تو که هیچ وقت حوصله نداری.اه.لوس بی ریخت. بلند شد و رفت. ساحل یه دزد حرفه ای بود.سه تا دختر با هم بودن.دو تاشون قسر در رفتن. فقط ساحل گیر میفته.واسش پنج سال بریده بودن. ساره هم سر بی حرمتی که یه دختره مامانش کرده بود بزن بزن راه می ندازه و با چاقو جیبی میفته به جون دختره. شصت میلیون دیه بریده بودن واسش. وضعشونم خوب نبود.بابا هم نداشت.میفته زندان. لیلای بیچاره هم با دوستش رفته بودن گردش.تو یه ارتفاع بلند داشتم با هم شوخی می کردن. لیلا حواسش نبود دوستش رو هل می ده اون هم پرت می شه پایین. یک سال بود که تو کماست.خانوادش هم رضایت نمی دادن.
محدثه بیچاره هم با خانواده شوهرش اختلاف داشت. شوهرش میفته یهو می میره می ندازن گردن اون که تو کشتیش.فعلا مونده تا وضعیت مشخص شه. همشون بدبخت بیچاره بودن.تا وقتی که اونجا بودم،حتی یه شب خواب راحت نداشتم. یا کابوس الیاسو می دیدم یا خواب کیانو.خواب های بد.خسته شده بودم دیگه. از زیر تختم نامه ای که سه ماه پیش نوشته بودم رو برداشتم. دستی روش کشیدم و برای بار چندم شروع کردم به خوندنش: _در این هوای بهاری، شدم دوباره هوایی بهار می رسد،اما بهار من تو کجایی؟ کیان عزیزم سلام.امیدوارم حالت خوب باشه.دیدی ؟ آخرش سرنوشت نذاشت پیوند ما جاودانه بشه.نذاشت دیگه آغوشت رو حس کنم. نذاشت تو چشمای سیاهت زل بزنم و ساعت ها توشون غرق شم.نذاشت کنارت باشم.بشم پرستارت. بشم مرحم دردت.بشم همدم و مونست. حتما قسمت نیست.نیست که ما به هم برسیم. نیست که تو رو کنارم داشته باشم. دلیل نفس کشیدنم.این روز ها رو فقط به امید دیدن تو زنده موندم.