eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
871 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم .و نمیاد ببینه ما چی کاره ایم. اگه به هم میومدیم بعد دست به کار شه.وقتی بیاد دیگه اومده. تو هم نمی تونی کاریش کنی.پس خودتونو واسه حسی که دست خودتون نیس سرزنش نکنین. _خیلی خوب امید می دی.اما بهتره با واقعیت روبه رو شم. من یه خلافکارم و کیان پلیس.این دو تا اصلا با هموجور در نمیاد. _مگه هم دیگه رو نمی خواین؟مگه با هم پیمان عشق نبستین؟ سرمو انداختم پایین.گفت: درسا؟ _چرا _پس یه عاشق این قدر زود جا نمی زنه.تو باید هرکاری بکنی که کیان مال تو باقی بمونه.نه اینکه همین اول راه بگی نمی شه. _مهرداد ،تو که غریبه نیستی.من نفسم به نفسش بنده.اما... چند تا نفس عمیق کشیدم تا گریم رو قورت بدم _اما نمی خوام بخاطر من طرد بشه.مسخره بشه. آبروش بره.من نگران کیانم. _حرف هیچ کس نباید واستون مهم باشه.اصلش اینه که شما همو می خواین. اگه به حرف مردم بود همه تا آخر عمر مجرد می موندن. اتفاقا ازدواجتون افسانه ای می شه.
خندید.به خنده ی اون یه لبخند کوچیک زدم.سعی کردم بحث رو عوض کنم _همه رو گرفتین _آره.خوشبختانه همه گیر افتادن. _من چند وقته اینجام؟ _دوهفته. _دو هفته؟ _آره چرا داد می زنی. دکترا گفتن بخاطر فشار های روانی که روت بود به هوش نمیومدی. _کیان این مدت اصلا به هوش نیومده؟ _نه. وقتی از کیان حرف می زدم خودشم دلش می گرفت . واقعا دوست خوبی براش بود. _وحید الان زندانه؟ _آره.توی همون ماجراهای گروگان گیری تونستیم دستگیرش کنیم. _امیدوارم تا ابد اون تو بمونه و بپوسه. اگه ده بار هم اعدامش کنن کمه _نگران نباش.آمار همه ی کاراش دست پلیسه. آهی کشیدم و گفتم: امیدوارم هرچی زود تر این بدبختیا تموم شه. _ایشالله. _به کیمیا و سهیلا جون نگفتی ؟ _نه. فعلا چیزی نگفتیم تا یکم اوضاع اروم شه. _ولی باید بدونن. _اره.امروز فردا خودم بهشون می گم. یکم دیگه حرف زدیم. هرچی گفتم بره قبول نکرد. گفت تموم این مدتم یا کنار من بوده یا کیان. بیچاره خیلی اذیت شده بود.اینقدر بهش گفتم تا قبول کرد رو تخت کناریم بخوابه. چشماش سرخ سرخ بود. وقتی خواب رفت بلند شدم رفتم وضو گرفتم تا نماز بخونم و یکم برای کیان دعا کنم.
بخش دوم اون مدتی که درگیر بودم اصلا نشد نماز بخونم و پیش خدا شرمنده بودم.چون نمی تونستم وایسم صندلی نمازو گذاشتم و نشستم روش.بعد مدتها روحم آروم گرفت.فکر کنم نیم ساعتی رو فقط نماز قضا خوندم. تو حال و هوای خودم بودم.داشتم با گریه و ناله واسه کیان دعا می کردم که یه دستی نشست رو شونم.برگشتم دیدم یه پیرزن داره با لبخند نگام می کنه.اشکامو پاک کردم و گفتم: جانم حاج خانوم. _قبول باشه دخترم.ببخشید مزاحمت شدم.خیلی با سوز گریه می کنی.چیزی شده؟ _بله.مریض دارم اینجا.براش دعا کنین مادر جان. _چشم عزیز دلم.ایشالله خدا صداتو می شنوه.ماه محرمه.فردا هم عاشوراس.ایشالله که حاجتتو می گیری. _واقعا؟فردا عاشوراس؟ _اره عزیزم.نمی دونستی؟ _نه.راستش بیهوش بودم یه دوهفته ای. _آخی.ایشالله خدا بلا رو ازتون دور کنه.منم پسرم تصادف کرده.اوردنش اینجا.بیچاره تازه دوماد بود.
بخش سوم _عه.ایشالله خدا شفاشون بده. خودشم گریش گرفت _مرسی دخترم. دعا کن واسش.شما دلتون پاکه.جوونید. دعاتون زود تر مستجاب میشه. تو دلم به حال خودم خندیدم. من دلم پاک بود؟ یکم نشست و درد و دل کرد.مردم چقدر گرفتار بودن. از ته دل براشون سلامتی خواستم. وقتی رفت زیارت عاشورا رو برداشتم و خوندم. وقتی می خوندم اختیار اشکام دست خودم نبود. واقعا به ادم ارامش می داد. هوا دیگه داشت روشن می شد که رفتم تو اتاق.مهرداد خواب بود.ملحفه رو کشیدم روش. خودمم رو تخت دراز کشیدم.اینقدر این پهلو اون پهلو شدم تا خوابم برد.......... سه روز دیگه هم گذشت اما کیان به هوش نیومد. روز بعد رفتم دیدنش.داشتم باهاش حرف می زدم،همون موقع دستش تکون خورد. دوبارم تکون خورد.با ذوق رفتم به دکتر گفتم.اومدن بعد معاینه گفتن ضریب هوشیش اومده بالا تر. اما هنوزم باید منتظر باشیم. خیلی خوشحال بودم که داره بهتر می شه. اما از اون روز به بعد دیگه تکون نخورد و بهوش نیومد.
بخش چهارم کارم هرروز شده بود برم نمازخونه بشینم و گریه کنم. دیگه چشمام داشت کور می شد. پام خیلی بهتر شده بود.درد می کرد اما نمی لنگیدم. تو حیاط بیمارستان داشتم قدم می زدم که صدای خوشحال مهردادو از پشت سرم شنیدم: درسا.درسا. برگشتم سمتش.رسید بهم و گفت: مژدگونی بده.کیان به هوش اومد. یه جیغ فرا بنفش کشیدم. دیگه احساس کردم نمی شنوم. رفتم رو ابرا.فقط خدا می دونه چه جوری پرواز کردم تا دم اتاقش. مهردادم دنبالم اومد.با هول درو باز کردم. پرستار سریع گفت: _هیس، عه.چه خبره. _ببخشید.می خوام برم ملاقات اقای محسنی.گفتن به هوش اومده. پرستار:اره.فقد آروم.اینجا مریضای دیگه هم خوابیده. _چشم تند تند با کمک مهرداد لباس مخصوص پوشیدم. دو نفرو نمی ذاشتن همزمان برن داخل. قرار شد من بیام بیرون بعد اون بره.رفتم تو.
کیان چشماش بسته بود.رفتم نشستم کنارش. تا نشستم لای چشماشو باز کرد. دلم می خواست بازم از خوشحالی جیغ بکشم.بغض کردم. این بار از خوشحالی.ماسک رو دهنش بود. لبخندش رو دیدم.گفتم: سلام کیانم. وای نمی تونم حرف بزنم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم حرف بزنم. گرمی دستش رو روی دستم حس کردم.دستمو گذاشتم رو دستش. با اون یکی دستش ماسکشو داد پایین. تا خواستم دوباره بذارم رو صورتش نذاشت.گفتم: کیان حالت بد می شه. صداش گرفته بود:نه. _خوبی؟ خوب بلدی منو نصفه جون کنیا جناب سرگرد محسنی. مهربون گفت:عه.فکر کردم این مدت همه یه نفس راحتی کشیده باشن. _کیان. _جانم. _جانت بی بلا. هر لحظه ای که می گذشت و بیهوش بودی. یه لحظه هم از عمر من داشت کم می شد. هیچ وقت ترکم نکن.هیچ وقت. کیان:بهت که گفته بودم حالا حالاها بیخ ریشتم. _خیلی دوست دارم. خیلی _من بیشتر.
بخش دوم زل زدیم به هم. تو سیاهی نگاهش غرق شدم. زمان از دستمون در رفته بود. اخ که چقدر دلم واسه صداش،این نگاه،این شوخیای مردونش که فقط واسه من بود تنگ شده بود. با صدای پرستار مجبور شدم از نگاهش دل بکنم.گفت برم بیرون. وقتم تموم شده. مظلوم به کیان نگاه کردم. خندید. از درد صورتش جمع شد. قلب منم گرفت. سعی داشت جلوم به روش نیاره که داره درد می کشه. گفت: شبیه این دخترایی شدی که اب نباتشو گرفتن. _با این حرفت به خودت توهین کردی.اب نبات دیگه؟ تو ایم شرایطم ول کن نیستی؟ کیان:کدوم شرایط. من خیلی هم خوبم. خودم فردا صبح میام از خواب بیدارت می کنم. _ایشالله.من که از خدامه. _برو. الان باز میان گیر می دن. _ای تو روحشون. کیان: نگران نباش خیلی زود مال خودم میشی. بدون سر خر. بدون مزاحم.بدون دردسر.
بخش سوم _انشالله. بازم می گم.عاشقتم کیان. دیگه هیچی از خدا نمی خوام.همینکه به هوش اومدی برام بسه. کیان:شاید تنهاامیدم بودی که باعث شدی چشمم رو دوباره به دنیا باز کنم. خم شدم و دستشو بوسیدم. لبخند مهربونی به روش پاشیدم و رفتم. مهرداد پشت در بود.وقتی اومدم بیرون گفت: حالش چطوره؟ _خداروشکر خوبه.برو ببینش. مهرداد:خداروشکر.من رفتم. مهرداد که رفت منم رفتم پایین.شاید یه ربع طول کشید تا همون مسیر کوتاهو طی کنم. هی به خودم میومدم می دیدم وایسادم دارم به کیان فکر می کنم. معلوم نبود مردم چقدر بهم خندیدن.بالاخره رسیدم به اتاق. همینکه نشستم رو تخت در زدن.گفتم: بفرمایید. در که باز شد سریع بلند شدم وایسادم. یه خانوم درجه دار و یه پلیس که لباسش مثل لباس کیان و مهرداد بود اومدن داخل.مرده گفت: خانوم بهزادی؟ _بـ..بله خودمم کارتشو نشون داد و گفت: اونگی هستم.سروان آگاهی. شما به جرم همکاری با باند بارکد بازداشتین................
دوهفته بعد... خیره شدم به دخترای جوونی که جلوم بودن.یکیشون گفت: بَرو بجز .مهمون داریم. مثل آدم ندیده ها نگام می کردن.بی توجه بهشون رفتم یه گوشه نشستم.وسایلمم گذاشتم کنارم. یه دختر که تقریبا کم سن وسال ترازهمشون بود گفت: بنال بینم.خلافت چیه؟ نه حوصله حرف زدن داشتم نه گوش دادن.وقتی دید جواب نمی دم بلند تر گفت: هوی با توام.کری یا لال؟ یکی دیگه گفت: ولش مری تازه اومده.بذا یکم بگذره بعد. فهمیدم اسمش مریه گفت: باو حوصلمون پوکید تواین دخمه. هرروزم یکی میارن می ندازن بیخ ریشمون.خیلی جا داریم خودمون. همون دختره که بار اول حرف زد گفت: مهمونی که نیومدی.بگم آب پرتقال بیارن واستون؟ مری:تو یکی خفه. یکی از اون ته داد زد: عه بس کنین دیگه.باز عین سگ وگربه افتادیم به جون هم؟ مری اومد نزدیکم نشست و گفت: اسمت چیه؟ _درسا
بخش دو مری: اووو معلومه از این تیتیش مامانیای بالاشهری هستی. بچها چقدم خوشگله.اگه پسر بودم خودم می گرفتمت. اون یکی گفت: آره خیلی خوشگله. مثل باربیا. چیزی نگفتم.مریم گفت: خب بذا با بقیه آشنات کنم.من مریمم.ملقب به مری.عشق همه. همه شروع کردن به فحش دادن. خودش خندید. به اونی که از همه دور تر بود اشاره کرد و گفت: اون ساره اس. از همه بزرگتره.۲۹سالشه. به یکی دیگه اشاره کرد و گفت: اون یکی محدثه ست. ۲۴سالشه.یادم رفت بگم .بنده هم ۱۹سالمه. پشت چشمی نازک کرد. محدثه گفت: _نه بابا.۱۸سالت بود که. خودشیفته. چاخان می کنه درسا.۲۵سالشه. به مریم نگاه کردم.حدود ۱۹،۲۰سال بهش میخورد. خوشگل نبود اما چهرش به دل می نشست. مریم:خب. اون یکی هم لیلاس.از هممون مودب تره. ۲۲سالشه و از هممون کوچیکتره. حالا تو بگو.چند سالته.چی کاره ای.واسه چی اومدی اینجا؟ لیلا:یکی یکی. بیچاره هنگ می کنه الان. گفتم:درسام.۲۰سالمه. مریم دهنشو اندازه غار باز کرد و با تعجب گفت: خدایی ۲۰سالته؟ _اره.
بخش سوم محدثه: یکم بیشتر بهت می خوره. بازم چیزی نگفتم. مری یا همون مریم زد به بازوم و گفت: همیشه اینقدر کم حرفی؟ _کم حرف شدم. دیگه حوصله خودمم ندارم. مری:عجب. خب بگو. چی شد که اومدی اینجا. ساره:این مری تا تاتوی زندگیتو در نیاره ول کن نیس. مری تهدید وار گفت: ساره خفه شو میام شتکت می کنما. ساره:خر کی باشی. مری خواست حمله کنه سمتش محدثه سریع پریدجلوش. ساره گفت: ولش کن ببینم می خواد چه غلطی بکنه. مری دوباره شیر شد.محدثه داد زد سرش: باز هوس انفرادی کردی؟ بتمرگ دیگه. مریم چش غره رفت و برگشت سرجاش. یکم سکوت برقرار شد. مری باز گفت: خب تعریف کن. دلم بدجور گرفته بود. شاید اگه حرف می زدم سبک می شدم. شروع کردم به تعریف کردن داستان تلخ و پر فراز و نشیب زندگیم.
بخش چهارم زندگی ای که سختی هاش در برابر خوشی هاش مثل یه غول سه سر بود. گریه می کردم و حرف می زدم. وقتی حرفم تموم شد،مری بهم دستمال داد. همشون اشکشون در اومد. ساره گفت: اون پسره،همون شوهرت. اسمش چی بود؟ مری:کیان. ساره:آره.مگه پلیس نیس؟ پس چرا نجاتت نداد؟ _قانون و دادگاه این حرفا حالیش نمی شه. خیلی تلاش کرد.اما.. با به یاد آوری چهره نگرانش تو دادگاه گریم شدت گرفت. اون لحظه آخر.جدایی واقعا سخت بود. واسه جفتمون.تو سکوت نگام می کردن. از چهرشون معلوم بود دلشون خیلی به حالم سوخته. گفتم: من حالم خوب نیست. کجا می تونم یکم استراحت کنم مری: همین تخت کنارت.دومیش. تشکر کردم و از نردبون تخت بالا رفتم. رومو کردم به دیوار و ملافه رو کشیدم روم. بی صدا اشک می ریختم.دوری از کیان برای من یعنی مرگ....