#پارت156
#ارام_من
خندید.به خنده ی اون یه لبخند کوچیک زدم.سعی کردم بحث رو عوض کنم
_همه رو گرفتین
_آره.خوشبختانه همه گیر افتادن.
_من چند وقته اینجام؟
_دوهفته.
_دو هفته؟
_آره چرا داد می زنی.
دکترا گفتن بخاطر فشار های روانی که روت بود به هوش نمیومدی.
_کیان این مدت اصلا به هوش نیومده؟
_نه.
وقتی از کیان حرف می زدم خودشم دلش می گرفت .
واقعا دوست خوبی براش بود.
_وحید الان زندانه؟
_آره.توی همون ماجراهای گروگان گیری تونستیم دستگیرش کنیم.
_امیدوارم تا ابد اون تو بمونه و بپوسه.
اگه ده بار هم اعدامش کنن کمه
_نگران نباش.آمار همه ی کاراش دست پلیسه.
آهی کشیدم و گفتم:
امیدوارم هرچی زود تر این بدبختیا تموم شه.
_ایشالله.
_به کیمیا و سهیلا جون نگفتی ؟
_نه. فعلا چیزی نگفتیم تا یکم اوضاع اروم شه.
_ولی باید بدونن.
_اره.امروز فردا خودم بهشون می گم.
یکم دیگه حرف زدیم.
هرچی گفتم بره قبول نکرد.
گفت تموم این مدتم یا کنار من بوده یا کیان.
بیچاره خیلی اذیت شده بود.اینقدر بهش گفتم تا قبول کرد رو تخت کناریم بخوابه.
چشماش سرخ سرخ بود.
وقتی خواب رفت بلند شدم رفتم وضو گرفتم تا نماز بخونم و یکم برای کیان دعا کنم.
#پارت156 بخش دوم
#ارام_من
اون مدتی که درگیر بودم اصلا نشد نماز بخونم و پیش خدا شرمنده بودم.چون نمی تونستم وایسم صندلی نمازو گذاشتم و نشستم روش.بعد مدتها روحم آروم گرفت.فکر کنم نیم ساعتی رو فقط نماز قضا خوندم.
تو حال و هوای خودم بودم.داشتم با گریه و ناله واسه کیان دعا می کردم که یه دستی نشست رو شونم.برگشتم دیدم یه پیرزن داره با لبخند نگام می کنه.اشکامو پاک کردم و گفتم:
جانم حاج خانوم.
_قبول باشه دخترم.ببخشید مزاحمت شدم.خیلی با سوز گریه می کنی.چیزی شده؟
_بله.مریض دارم اینجا.براش دعا کنین مادر جان.
_چشم عزیز دلم.ایشالله خدا صداتو می شنوه.ماه محرمه.فردا هم عاشوراس.ایشالله که حاجتتو می گیری.
_واقعا؟فردا عاشوراس؟
_اره عزیزم.نمی دونستی؟
_نه.راستش بیهوش بودم یه دوهفته ای.
_آخی.ایشالله خدا بلا رو ازتون دور کنه.منم پسرم تصادف کرده.اوردنش اینجا.بیچاره تازه دوماد بود.
#پارت156 بخش سوم
#ارام_من
_عه.ایشالله خدا شفاشون بده.
خودشم گریش گرفت
_مرسی دخترم.
دعا کن واسش.شما دلتون پاکه.جوونید.
دعاتون زود تر مستجاب میشه.
تو دلم به حال خودم خندیدم.
من دلم پاک بود؟
یکم نشست و درد و دل کرد.مردم چقدر گرفتار بودن.
از ته دل براشون سلامتی خواستم.
وقتی رفت زیارت عاشورا رو برداشتم و خوندم.
وقتی می خوندم اختیار اشکام دست خودم نبود.
واقعا به ادم ارامش می داد.
هوا دیگه داشت روشن می شد که رفتم تو اتاق.مهرداد خواب بود.ملحفه رو کشیدم روش.
خودمم رو تخت دراز کشیدم.اینقدر این پهلو اون پهلو شدم تا خوابم برد..........
سه روز دیگه هم گذشت اما کیان به هوش نیومد.
روز بعد رفتم دیدنش.داشتم باهاش حرف می زدم،همون موقع دستش تکون خورد.
دوبارم تکون خورد.با ذوق رفتم به دکتر گفتم.اومدن بعد معاینه گفتن ضریب هوشیش اومده بالا تر.
اما هنوزم باید منتظر باشیم.
خیلی خوشحال بودم که داره بهتر می شه.
اما از اون روز به بعد دیگه تکون نخورد و بهوش نیومد.
#پارت156 بخش چهارم
#ارام_من
کارم هرروز شده بود برم نمازخونه بشینم و گریه کنم.
دیگه چشمام داشت کور می شد.
پام خیلی بهتر شده بود.درد می کرد اما نمی لنگیدم.
تو حیاط بیمارستان داشتم قدم می زدم که صدای خوشحال مهردادو از پشت سرم شنیدم:
درسا.درسا.
برگشتم سمتش.رسید بهم و گفت:
مژدگونی بده.کیان به هوش اومد.
یه جیغ فرا بنفش کشیدم.
دیگه احساس کردم نمی شنوم.
رفتم رو ابرا.فقط خدا می دونه چه جوری پرواز کردم تا دم اتاقش.
مهردادم دنبالم اومد.با هول درو باز
کردم.
پرستار سریع گفت:
_هیس، عه.چه خبره.
_ببخشید.می خوام برم ملاقات اقای محسنی.گفتن به هوش اومده.
پرستار:اره.فقد آروم.اینجا مریضای دیگه هم خوابیده.
_چشم
تند تند با کمک مهرداد لباس مخصوص پوشیدم.
دو نفرو نمی ذاشتن همزمان برن داخل.
قرار شد من بیام بیرون بعد اون بره.رفتم تو.
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت156
سلام خوبی؟
چه خبر؟
حالم که تعریفی نداره اما خبر دارم
_بگو می شنوم..
شنود رو کار گذاشتم تو خونش
خب.
_همش نقشس.
پشت این نقشه هم آدمای دیگه ای هستن.
این دختره فقط واسطس ...
می دونستم
خب؟
فعلا هیچی بچها ۲۴ ساعته پشت سیستم نشستن
منتظر خبر جدیدیم.
منو بی خبر نذار...
یکم که بگذره خودمم میام سر میزنم.
باشه حتما درسا چطوره؟
کیان نگاهی به من کرد و گفت اونم خوبه.
سلام میرسونه.
سلامت باشه
مواظب خودتون باشین
چیزی لازم داشتین حتما بگین
_باشه حتما.مرسی.
کاری باری؟
نه
تو هم کمتر خودتو اذیت کن
ایشالله درسته میشه
_سخته ولی سعیم رو می کنم.
_آفرین خدافظ .
_خدافظ .
گوشی رو قطع کردم
کیان پیازارو گذاشت رو گاز و رفت سراغ سیب زمینی
گفتم: به کیمیا زنگ زدی؟
آره باهاش حرف زدم کلی هم نصیحتش کردم.
یکم آروم شد.