#پارت143
#ارام_من
دل دردگرفته بودم.
یکم که گذشت صدای باز شدن در اومد.
حسام بود.با دیدنش سریع بلند شدم.خوشحال شدم از دیدنش.با التماس گفتم:
حسام تو رو به همون خدایی که می پرستی قسمت می دم.
بذار من برم.بخدا دق می کنم اینجا.
فقط با اخم نگاهم می کرد.
گفتم:
یه چیزی بگو دیگه.
چرا ساکتی؟
واسه چی منو آوردین اینجا؟
بازم اشکم در اومد.
_حسام.تو رو خدا.
الان فقط امیدم به توئه.
حسام:گریه نکن.
_باشه.کمکم کن برم.
حسام:کاری از دستم بر نمیاد.
جیغ کشیدم:
_دروغ میگی.همتون دروغ میگین.تو هم یکی هستی مثل اونا.
من خرو بگو دارم به تو التماس می کنم.
حسام:راست میگم.
حمید خون جلو چشاشو گرفته.
باورش نمی شه این همه مدت رو دست خورده.
_خب به من چه ربطی داره؟مگه من باید تاوان خریت اونو بدم؟
_فکر می کنه تصیر توئه.
چند وقت پیش پلیسا ریختن تو گاراژ.
شانس اوردیم زود فهمیدم و فلنگو بستیم.
_تقصیر من؟؟
#پارت143 بخش دوم
#ارام_من
_به همه مشکوکه.حتی الیاس که این همه ساله می شناسش.
_همتون الان اینجایین؟
_چیزی نپرس.
_هه.می ترسین لوتون بدم؟
یکم مکث کرد.معلوم بود بهش گفتن هیچی نگه.
_بچهاتو شهر پخشن.از رامینم خبری نیست.یا مرده یا گیر افتاده.
_تا کی می خواین فرار کنین؟
_دیگه هیچی واسم مهم نیس.
از وقتی وارد این باند شدم همه چی واسم تموم شد.
_ولی حسام تو هنوزم فرصت داری.
_حسام با پوزخند گفت:
تو به فکر خودت باش.
بشین الان یه چیز میارم بخور نمی ری.
رفت بیرون.
خواست درو باز بذاره.اما تردید داشت.
درو بست و رفت.با حرص نشستم رو تخت.
باید یه فکری می کردم.اتاقش حتی یه پنجره هم نداشت.
تصمیم گرفتم یکم از حسام حرف بکشم.
البته فکر نکنم اونم نم پس بده.
بعد۱۰دقیقه برگشت.
یه سینی باهاش بود.
سینی رو گذاشت کنارم رو تخت.
خواست بره گفتم:
_میشه یکم بمونی؟
حسام:کار دارم.بگو
#پارت143 پارت سوم
#ارام_من
_ام...الان کجاییم.
_یه جایی.تو چی کار داری؟
_نباید بدونم منو کجا آوردین?
_نه.
تیرم به سنگ خورد.گفتم:
حمیدم اینجاست.
_آره.شانس آوردی نیومده سراغت تا الان.
چیزی نگفتم.
حسام:همین؟
_الان هرچی بگم جواب نمی دی.خیلی عوض شدی حسام.
_خودت خواستی آرام.
اگه همون روز که اومدم دنبالت باهام میومدی اینجوری نمی شد.
غذاتو بخور میام ظرفشو می برم.
درو بست و رفت.
نگاهی به ظرف غذا انداختم.
یه ذره برنج بود که معلوم بود تازه نیست.
با یکم خورش قیمه و یه لیوان آب.
هم گرسنم بود هم چیزی از گلوم پایین نمی رفت.
به زور دو سه تا قاشق خوردم.با یکم آب.
حالت تهوع داشتم و هر لحظه ممکن بود معدم همه رو پس بزنه.
سینی رو گذاشتم پایین و رو تخت دراز کشیدم.گوشه لبم می سوخت.
سرمم داشت می ترکید.
دلم هوای کیانو کرده بود.
یعنی الان کجا بود؟
چی کار می کرد؟
بیچاره حتما تا الان خیلی نگرانم شده.
تو فکر کیان و اتفاقاتی که در کنارش واسم افتاد بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.........
#پارت143
#فصل_دوم_ارام_من
گوشی رو قطع کردم
رفتم پیش درسا
چشماش پف داشت
همین بامزش کرده بود
خندم گرفت.
پیش این دختر من همه ی غم و غصه هام یادم می رفت..
اخم کرد و گفت چرا میخندی؟
مگه من دلقکم؟
نمی دونم شاید
خواست بزنه تو شکمم که جا خالی دادم.
گفت
مهرداد بود؟
چی می گفت؟
کیمیا گذاشته رفته
رفته؟!
کجا؟
_خونه مامان
مهرداد گفته باید از هم جدا شیم
اونم گذاشته رفته.
چهرش رفت تو هم گفت:
خدا خیر نده به باعث و بانیش
چی می خوان آخه از
جون ما
چرا چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن؟
چشماشونو از کاسه در میارم تو نگران نباش
لبخند زد.