eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
871 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
احساس کردم بوی سیگار میاد. ولی زورم میومد چشمامو باز کنم.بوش کلا تو بینیم بود. بالاخره از خواب دل کندم.چشمامو که باز کردم دیدم حمید رو صندلی کنارم نشسته و داره سیگار می کشه. سیخ نشستم سر جام.حمید خندید و گفت: چرا می گرخی؟ منم حمید. واقعا دیگه هیچ کدومشون رو نمی شناختم. از همشون بدم اومده بود. کل اتاقو دود سیگار برداشته بود. به سیگارش نگاه کردم. رد نگاهمو گرفت و گفت: بوش اذیت می کنه؟ می خوای خاموشش کنم؟ فقط نگاهش کردم خم شد سمتم و روی پیشونیم سیگارو خاموش کرد.جیگرم آتیش گرفت. دستام مشت شد اما دم نزدم. حمید:دیدی خاموشش کردم؟ پیشونیم بدجور می سوخت.اشک تو چشمام حلقه زد. اما عمرا اگه می ذاشتم جلوی حمید غرورم بشکنه. حمید: چرا چیزی نمی گی؟ نکنه لال شدی؟ جوابم بازم سکوت بود. حمید: شنیدم دوری از ما خیلی بهت ساخته. آدم شدی.راسته؟ بازم چیزی نگفتم. بلند شد. شروع کرد به قدم زدن.
بخش دوم _تازه یه چیز دیگه هم شنیدم. وقتی بچه ها بهم گفتن نیم ساعت تمام خندیدم. وایساد. چرخید سمتم و با پوزخند گفت: شنیدم عاشق شدی.آرام و عشق؟ نگاهشو دوخت به جلوش ویکم دیگه قدم زد و گفت: تا از زبون خودت نشنوم باورم نمی شه. اون دختری که من ساختم ،عشق و عاشقی ازش بعیده. بالاخره زبون باز کردم: اون دختر مرد. _به به.می بینم که لال نشدی. دیگه داشتم ناامید می شدم. عه کی مرد؟حتما از وقتی که جناب سرگرد دلشو برد.نه؟ ترس رو کنار گذاشتم و با گستاخی بلند شدم و گفتم: نه.از همون شبی که رئیس مفت خورش اونو فروخت. اومد سمتم و محکم زد در گوشم. جوری که گوشم سوت کشید. خون دوباره از لبم راه افتاد. جای سیلی الیاس هنوز کبود بودـ حمید: به اندازه کافی از دستت شکارم. الان فقط باید بشینی دعاکنی که سالم از اینجا بیرون بری. با هر حرف اضافه یه روز از عمر خودت کم می کنی. از من گفتن بود.
بخش سوم سرمو چرخوندم و با نفرت زل زدم بهش. گفتم: خیلی پستی حمید. حمید:یکم دیر فهمیدی. مونده تا طعم پستی منو بچشی. _نمی بخشمت.هیچ وقت. بلند خندید و گفت:وای نه .خواهش می کنم ازم بگذر. داد زد: الیاس یکم بعد الیاس اومد داخل.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بله حمید. حمید: گوشی رو بردار بیار.بازی از همین الان شروع شد. تمام ترسم بخاطر کیان بود.دیگه من مهم نبودم. فقط اون سالم بمونه از دست این حیوونا. الیاس با یه گوشی دکمه ای معمولی برگشت. داد دست حمید.حمید گفت: نوبت توئه. الیاس اومد سمتم. رفتم عقب. اینقدر رفتم چسبیدم به دیوار. دو تا دستاشوگذاشت دو طرف صورتم . فاصلش باهام خیلی کم بود.زل زد تو چشمام و گفت: خیلی دلم می خواست مال من شی.اما حیف. لبشو گذاشت رولبم. وحشیانه و با خشونت. حالم داشت بد می شد.احساس گناه می کردم.
عــــشق ممنـــوعه؛
#پارت143 #فصل_دوم_ارام_من گوشی رو قطع کردم رفتم پیش درسا چشماش پف داشت همین بامزش کرده
خدا خیر نده به باعث و بانیش چی می خوان آخه از جون ما چرا چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن؟ چشماشونو از کاسه در میارم تو نگران نباش لبخند زد. از ماشین پیاده شد و کامل اطراف رو دید زد. چشمش که به کلبه چوبیمون افتاد جیغ خفیفی کشید و دوید سمتش گفتم هیس.. پرنده ها رو بیدار کردی عه ندو واسه بچه خوب نیست. دور خونه می چرخید و بی توجه به من ذوق می کرد. دیدن خوشحالیش،حال منم خوب میکرد یهو اومد پیشم و :گفت کیان خیلی خوشگله از کجا پیدا کردی اینجا رو؟ ما اینیم دیگه. موهام رو بهم ریخت و گفت: مرسی همونجور که خرابکاریش رو درست میکردم گفتم: قابل شما رو نداره