eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
873 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ نفر زود عضو شید پارت بعدی...😍👆
یه نفر دیگ❌
بخش سوم .و نمیاد ببینه ما چی کاره ایم. اگه به هم میومدیم بعد دست به کار شه.وقتی بیاد دیگه اومده. تو هم نمی تونی کاریش کنی.پس خودتونو واسه حسی که دست خودتون نیس سرزنش نکنین. _خیلی خوب امید می دی.اما بهتره با واقعیت روبه رو شم. من یه خلافکارم و کیان پلیس.این دو تا اصلا با هموجور در نمیاد. _مگه هم دیگه رو نمی خواین؟مگه با هم پیمان عشق نبستین؟ سرمو انداختم پایین.گفت: درسا؟ _چرا _پس یه عاشق این قدر زود جا نمی زنه.تو باید هرکاری بکنی که کیان مال تو باقی بمونه.نه اینکه همین اول راه بگی نمی شه. _مهرداد ،تو که غریبه نیستی.من نفسم به نفسش بنده.اما... چند تا نفس عمیق کشیدم تا گریم رو قورت بدم _اما نمی خوام بخاطر من طرد بشه.مسخره بشه. آبروش بره.من نگران کیانم. _حرف هیچ کس نباید واستون مهم باشه.اصلش اینه که شما همو می خواین. اگه به حرف مردم بود همه تا آخر عمر مجرد می موندن. اتفاقا ازدواجتون افسانه ای می شه.
🔴راز رفاقت با امیرالمومنین 😳 توهم حال و هوای دلت خوب نیس؟؟ 🥺 دوس داری با یه نفر رفیق بشی تا حال دلت عوض بشه؟؟🤩 دستت رو به من بده باهم یه جایی بریم تا با یه نفر رفیق بشی که همه خوبان عالم آرزو دارن باهاش رفیق بشن .بسم الله 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5 راسی خبر نداری تو اینجا با اقاجونمون، امیرالمومنین رفیق میشی😍
خندید.به خنده ی اون یه لبخند کوچیک زدم.سعی کردم بحث رو عوض کنم _همه رو گرفتین _آره.خوشبختانه همه گیر افتادن. _من چند وقته اینجام؟ _دوهفته. _دو هفته؟ _آره چرا داد می زنی. دکترا گفتن بخاطر فشار های روانی که روت بود به هوش نمیومدی. _کیان این مدت اصلا به هوش نیومده؟ _نه. وقتی از کیان حرف می زدم خودشم دلش می گرفت . واقعا دوست خوبی براش بود. _وحید الان زندانه؟ _آره.توی همون ماجراهای گروگان گیری تونستیم دستگیرش کنیم. _امیدوارم تا ابد اون تو بمونه و بپوسه. اگه ده بار هم اعدامش کنن کمه _نگران نباش.آمار همه ی کاراش دست پلیسه. آهی کشیدم و گفتم: امیدوارم هرچی زود تر این بدبختیا تموم شه. _ایشالله. _به کیمیا و سهیلا جون نگفتی ؟ _نه. فعلا چیزی نگفتیم تا یکم اوضاع اروم شه. _ولی باید بدونن. _اره.امروز فردا خودم بهشون می گم. یکم دیگه حرف زدیم. هرچی گفتم بره قبول نکرد. گفت تموم این مدتم یا کنار من بوده یا کیان. بیچاره خیلی اذیت شده بود.اینقدر بهش گفتم تا قبول کرد رو تخت کناریم بخوابه. چشماش سرخ سرخ بود. وقتی خواب رفت بلند شدم رفتم وضو گرفتم تا نماز بخونم و یکم برای کیان دعا کنم.
فوری⁉️ کسب درآمد روزانه 500تا900 هزار تومان💯 اونم کاملا به عنوان شغل دوم یا حتی شغل اول در کنار خانواده و کاملا مجازی برای اطلاعات بیشتر وارد لینک زیر بشید https://eitaa.com/joinchat/2033779017Ca4d6ebbcec آیدی شخصی: @hossein_Masomi
بخش دوم اون مدتی که درگیر بودم اصلا نشد نماز بخونم و پیش خدا شرمنده بودم.چون نمی تونستم وایسم صندلی نمازو گذاشتم و نشستم روش.بعد مدتها روحم آروم گرفت.فکر کنم نیم ساعتی رو فقط نماز قضا خوندم. تو حال و هوای خودم بودم.داشتم با گریه و ناله واسه کیان دعا می کردم که یه دستی نشست رو شونم.برگشتم دیدم یه پیرزن داره با لبخند نگام می کنه.اشکامو پاک کردم و گفتم: جانم حاج خانوم. _قبول باشه دخترم.ببخشید مزاحمت شدم.خیلی با سوز گریه می کنی.چیزی شده؟ _بله.مریض دارم اینجا.براش دعا کنین مادر جان. _چشم عزیز دلم.ایشالله خدا صداتو می شنوه.ماه محرمه.فردا هم عاشوراس.ایشالله که حاجتتو می گیری. _واقعا؟فردا عاشوراس؟ _اره عزیزم.نمی دونستی؟ _نه.راستش بیهوش بودم یه دوهفته ای. _آخی.ایشالله خدا بلا رو ازتون دور کنه.منم پسرم تصادف کرده.اوردنش اینجا.بیچاره تازه دوماد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که دکتر کلا جوابم کرد و گفت امکان بارداری برای تو وجود نداره و باید رحم رو تخلیه کنیم چون فیبروم هات خیلی بزرگ شدن دنیا رو سرم خراب شد😔 من عاشق بچه بودم😔😔 دو روز بعد اتفاقی یه کانال پیدا کردم دیدم نوشته که درمان قطعی داره با نا امیدی پیام دادم و مشاوره گرفتم گفتن اول باید فیبروم ها از بین برن وچسبندگی رحمم برطرف بشه قبول کردم و شروع کردم . سه دوره تحت درمان بودمو اخرای دوره فهمیدم که باردارم 😍 من معجزه رو به چشمم دیدم و لینک شو میزارم تو هم اگه درگیر بیماری زنانه هستی برو مشاوره بگیر ودرمان شو👇 @n_masumii 09220273885 https://eitaa.com/joinchat/776012117C37b775e6d9
بخش سوم _عه.ایشالله خدا شفاشون بده. خودشم گریش گرفت _مرسی دخترم. دعا کن واسش.شما دلتون پاکه.جوونید. دعاتون زود تر مستجاب میشه. تو دلم به حال خودم خندیدم. من دلم پاک بود؟ یکم نشست و درد و دل کرد.مردم چقدر گرفتار بودن. از ته دل براشون سلامتی خواستم. وقتی رفت زیارت عاشورا رو برداشتم و خوندم. وقتی می خوندم اختیار اشکام دست خودم نبود. واقعا به ادم ارامش می داد. هوا دیگه داشت روشن می شد که رفتم تو اتاق.مهرداد خواب بود.ملحفه رو کشیدم روش. خودمم رو تخت دراز کشیدم.اینقدر این پهلو اون پهلو شدم تا خوابم برد.......... سه روز دیگه هم گذشت اما کیان به هوش نیومد. روز بعد رفتم دیدنش.داشتم باهاش حرف می زدم،همون موقع دستش تکون خورد. دوبارم تکون خورد.با ذوق رفتم به دکتر گفتم.اومدن بعد معاینه گفتن ضریب هوشیش اومده بالا تر. اما هنوزم باید منتظر باشیم. خیلی خوشحال بودم که داره بهتر می شه. اما از اون روز به بعد دیگه تکون نخورد و بهوش نیومد.
اونقدر خسته بودم ک دیشب خوابم گرفت الان پاشدم🙃
تخفیفات ویژه پاک کننده های نانو 💥💥💥💥💥💥💥💥 با ضمانت مرجوعی💯 بازگشت وجه در صورت نارضایتی💯 تخفیف ویژه خانم های خانه دار سفارش از @nanoadmin کانال ما 👇 https://eitaa.com/joinchat/3440902663Cfaa9f0414c
بخش چهارم کارم هرروز شده بود برم نمازخونه بشینم و گریه کنم. دیگه چشمام داشت کور می شد. پام خیلی بهتر شده بود.درد می کرد اما نمی لنگیدم. تو حیاط بیمارستان داشتم قدم می زدم که صدای خوشحال مهردادو از پشت سرم شنیدم: درسا.درسا. برگشتم سمتش.رسید بهم و گفت: مژدگونی بده.کیان به هوش اومد. یه جیغ فرا بنفش کشیدم. دیگه احساس کردم نمی شنوم. رفتم رو ابرا.فقط خدا می دونه چه جوری پرواز کردم تا دم اتاقش. مهردادم دنبالم اومد.با هول درو باز کردم. پرستار سریع گفت: _هیس، عه.چه خبره. _ببخشید.می خوام برم ملاقات اقای محسنی.گفتن به هوش اومده. پرستار:اره.فقد آروم.اینجا مریضای دیگه هم خوابیده. _چشم تند تند با کمک مهرداد لباس مخصوص پوشیدم. دو نفرو نمی ذاشتن همزمان برن داخل. قرار شد من بیام بیرون بعد اون بره.رفتم تو.