بویِ دلتنگی گرفتهایم ، هر کس از کنارمان عبور میکند لحظهای از حرکت میایستد ، برایِ دلِ رنجورمان دعایی میکند ؛ صبرمان را آفرین میگوید و میگذرد .
غَـــريــق ؛
_
وَ إِن أَخَذَني الموت ولَم نَلتقيفَلاتَنسي إِنّي تَمنيت لِقائك كَثيراً .
دستِ من که به سقفِ دلتنگیهایم نمیرسد ، لااقل تو دستی دراز کن و کمی از غبارِ انتظارِ نشسته بر این سقف را بگیر که به صبحِ سپید برسیم .
غَـــريــق ؛
یهویی ما دلتنگِ چیزهایی میشیم که تو اون لحظه هیچوقت فکر نمیکردیم یهروزی آرزویِ ما بشند. انقدر زودگذشت و زودگذشت که نفهمیدیم چه بلایی سرمون اومد که دیگه هیچوقت حسهای خوب اون روزهارو ندیدیم، مثلِ روزهای پختِ مربای مامان.. یا روزی که صبحگاه پتو و ملافه رو از خودمون میکشیدیم و بارشِ برفُ از پشت پنجره های خانه میدیدیمُ ذوقزده میشدیم.. یا که روزهای خوشِ بودنِ مادربزرگ تو خونهیِ ما که شبای گرگومیش در بین خوابُ بیداری صدای نجواهای عاشقانه و حتی دعا برایِ زنهمسایه باردار رو با پیسپیسِ سبحانالله سبحانالله میشنیدیم، خوشبختی ها تو همین لحظههایی هستن که ما دلتنگشون شده بودیم. دلتنگ...
نیاز است کمی دستِ خود را بگیرم ، زانوی غم را از آغوشش بیرون بکشم و خودم او را در بغل بفشارم .
دستهایت کجاست ؟ گیسوانم طوفانِ دلتنگی به راه انداخته و آهنگِ درد مینوازند .
خودت را برسان ، که خواب از گلوی شب پایین رود .