دستِ من که به سقفِ دلتنگیهایم نمیرسد ، لااقل تو دستی دراز کن و کمی از غبارِ انتظارِ نشسته بر این سقف را بگیر که به صبحِ سپید برسیم .
غَـــريــق ؛
یهویی ما دلتنگِ چیزهایی میشیم که تو اون لحظه هیچوقت فکر نمیکردیم یهروزی آرزویِ ما بشند. انقدر زودگذشت و زودگذشت که نفهمیدیم چه بلایی سرمون اومد که دیگه هیچوقت حسهای خوب اون روزهارو ندیدیم، مثلِ روزهای پختِ مربای مامان.. یا روزی که صبحگاه پتو و ملافه رو از خودمون میکشیدیم و بارشِ برفُ از پشت پنجره های خانه میدیدیمُ ذوقزده میشدیم.. یا که روزهای خوشِ بودنِ مادربزرگ تو خونهیِ ما که شبای گرگومیش در بین خوابُ بیداری صدای نجواهای عاشقانه و حتی دعا برایِ زنهمسایه باردار رو با پیسپیسِ سبحانالله سبحانالله میشنیدیم، خوشبختی ها تو همین لحظههایی هستن که ما دلتنگشون شده بودیم. دلتنگ...
نیاز است کمی دستِ خود را بگیرم ، زانوی غم را از آغوشش بیرون بکشم و خودم او را در بغل بفشارم .
دستهایت کجاست ؟ گیسوانم طوفانِ دلتنگی به راه انداخته و آهنگِ درد مینوازند .
خودت را برسان ، که خواب از گلوی شب پایین رود .
روزهای آخر ِشهریور ماه هم رسید محبوب ِمن ، شهریور که تمام می شود ، گرمای دل هم ته میکشد تمام میشود .
بعد ما میمانیم و روزهای بیجان ِمهر ما میمانیم و کوچههای بیقرار آبان میدانی تلخی اینجاست که تا آذر هم شاید نرسیم . . .
غَـــريــق ؛
_
صد بار گفتمش وسط حرفِ من نخند ، یکباره خنده کرد بیا ، عاشقش شدم .
از غمِ معروف و همیشگیِ جمعه نباید گریخت ؛ یک دندگی میکند و بدتر به جانتان میافتد .
اما عزیزِ من ، شب ها دچار خفقان میشوم .
خفقانِ احساسات و خاطرات . . .