۲۸ شهریور ۱۴۰۳
غَـــريــق ؛
یهویی ما دلتنگِ چیزهایی میشیم که تو اون لحظه هیچوقت فکر نمیکردیم یهروزی آرزویِ ما بشند. انقدر زودگذشت و زودگذشت که نفهمیدیم چه بلایی سرمون اومد که دیگه هیچوقت حسهای خوب اون روزهارو ندیدیم، مثلِ روزهای پختِ مربای مامان.. یا روزی که صبحگاه پتو و ملافه رو از خودمون میکشیدیم و بارشِ برفُ از پشت پنجره های خانه میدیدیمُ ذوقزده میشدیم.. یا که روزهای خوشِ بودنِ مادربزرگ تو خونهیِ ما که شبای گرگومیش در بین خوابُ بیداری صدای نجواهای عاشقانه و حتی دعا برایِ زنهمسایه باردار رو با پیسپیسِ سبحانالله سبحانالله میشنیدیم، خوشبختی ها تو همین لحظههایی هستن که ما دلتنگشون شده بودیم. دلتنگ...
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
نیاز است کمی دستِ خود را بگیرم ، زانوی غم را از آغوشش بیرون بکشم و خودم او را در بغل بفشارم .
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دستهایت کجاست ؟ گیسوانم طوفانِ دلتنگی به راه انداخته و آهنگِ درد مینوازند .
خودت را برسان ، که خواب از گلوی شب پایین رود .
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
روزهای آخر ِشهریور ماه هم رسید محبوب ِمن ، شهریور که تمام می شود ، گرمای دل هم ته میکشد تمام میشود .
بعد ما میمانیم و روزهای بیجان ِمهر ما میمانیم و کوچههای بیقرار آبان میدانی تلخی اینجاست که تا آذر هم شاید نرسیم . . .
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
غَـــريــق ؛
_
صد بار گفتمش وسط حرفِ من نخند ، یکباره خنده کرد بیا ، عاشقش شدم .
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
از غمِ معروف و همیشگیِ جمعه نباید گریخت ؛ یک دندگی میکند و بدتر به جانتان میافتد .
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
اما عزیزِ من ، شب ها دچار خفقان میشوم .
خفقانِ احساسات و خاطرات . . .
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
۱ مهر ۱۴۰۳