eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
239 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M
مشاهده در ایتا
دانلود
بـه نام خـالق هفت آسمـان♥🙂 نام رمان: (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود! دور و ورم رو نگاه کردم نمی‌دونستم کجام؟! همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد. گفت: - بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟ مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید گفت: - آروم باش عزیزم، چرا داری گریه می‌کنی؟ با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم: - آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده - عزیزم، خدا رحمتش کنه - ممنونم، نگفتید من کجام؟! - دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی. ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ اون مرد باهات چکار داشت؟ نسبتی باهات داشت؟ با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم. اونم هیچی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد تا من راحت تر باشم. بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت: - چی کشیدی دخترم! آخه چجوری تنهایی زندگی می‌کنی؟ گفتم: - تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم می‌سازیم! همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد. مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت: - مامان حالش چطوره؟ بهتره؟! که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟ - خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟ تبسمی کردم و گفتم: - با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم دستش رو اورد جلو و گفت: - من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم: - حتما عزیزم، منم نیلا هستم -اسمتم مثل خودت خوشگله مامانش گفت: - دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
بـه نام خـالق هفت آسمـان♥🙂 نام رمان: مامان فاطمه رفت که صبحانه حاضر کنه منم رو به فاطمه گفتم: - عزیزم کجا میتونم دست و صورتم رو بشورم با لبخند گفت: - انتهای راهرو سمت چپ خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت: - کجا؟! خندیدم و گفتم: - دستشویی دیگه! خندید و گفت: - آخه اینطوری میخوای بری بیرون؟ الان بابا و داداشم بیدار شدن بیرونن درست نیست با این پوشش جلو اونا باشی بیا تا بهت یه لباس و روسری بدم عزیزم! ابرویی بالا انداختم و با تعجب بهش زل زدم آخه مگه چه اشکالی داره اینطوری برم بیرون؟ بعدش یادم اومد این خانواده مذهبی هستن و اون شب که داداشش نجاتم داد حتی بهم نگاه هم نکرد و همش سرش پایین بود، منم که بدم نمیومد آخه هرچی بود بهتر از اون نگاه های هوس باز اون مردها داخل مهمونی های شهاب بود هه شهاب! نامرد بی همه چیز چطور تونست اینکارو با من کنه؟ اونم منی که اینقدر بهش اعتماد داشتم. پوزخندی به افکارم زدم و به فاطمه که لباسی رو جلوم گرفته بود نگاه کردم. - بیا عزیزم اینو تنت کن، نو هم هستش خودم تا حالا تنم نکردم خیالت راحت، روسری هم گذاشتم رو تخت بردار سرت کن. بعدم چشمکی زد و رفت بیرون! با لبخند به لباس توی دستم خیره شدم چقدر که این دختر مهربون و بامحبت بود. لباس و تنم کردم و روسری هم سرم کردم اما هنوزم موهام معلوم بود دیگه بلد نبودم و نمی‌تونستم بیشتر از این داخلشون کنم پس همینجوری از اتاق بیرون رفتم. یه نگاه کردم و دیدم همه شون نشستن سر میز و منتظر منن! تو دلم بهشون حسودی کردم خوشبحالشون چه خانواده‌ی کامل و خوبی بودن. با لبخند به جمعشون پیوستم اما کمی معذب بودم چون اولین بارم بود بعد از سالها با یک خانواده دور یک میز جمع شدم اما اونا انقدر فهمیده بودن که اصلا چیزی به روم نمی‌آوردن و چقدر من اون لحظه ممنونشون بودم. فاطمه بهم نگاهی کرد و فهمید انگار معذبم پس سعی کرد با صحبت کردن منو از این حالت در بیاره. - نیلا جون کلاس چندمی؟ بهت نمیخوره سنی داشته باشی دبیرستانی هستی؟ - اره عزیزم سال آخرم - اوه پس حدسم درست بود، حالا که رشته ای؟ - تجربی - واو پس خانم دکتر و همکار آینده من هستی! خنده ای کردم و گفتم: - بله، با افتخار - وای چه خوب، کی درست تموم میشه دانشگاه ثبت نام میکنی؟ - حالا مونده تا تموم شه فعلا که تا فرصت دارم باید تا قبل از تعطیلات عید یه کار خوب پیدا کنم تا بدونم خرج مدرسه و زندگی رو در بیارم. فاطمه با تعجب بهم خیره شد! گفت: - پدر و مادرت چی مگه اونا چکار میکنن؟ بازم اشک تو چشام جمع شد و سعی کردم جلوشون رو بگیرم، گفتم: - مادرم وقتی نه سالم بود سر اثر سرطان فوت شد هیچکس نتونست براش کاری کنه منم بخاطر همین میخوام دکتر بشم و کمک کنم که افراد کمتری بر اثر سرطان بمیرن تا حداقل مثل من کمتر پیدا بشه، بابامم دوسال بعد از مادرم توی تصادف از دست رفت. خلاصه که سرنوشت خیلی باهام کنار نمیاد و زندگی بر وقف مرادم نیست بعید می‌دونم روزی برسه که بالاخره بتونم منم مثل بقیه زندگی کنم. فاطمه ناراحت شده بود و گفت: - شرمنده عزیزم نمی‌خواستم ناراحتت کنم ببخش منو! ناراحتم نباش خودم از این به بعد کنارتم مطمئن باش زندگیت همیشه همینجور نمیمونه و بالاخره همه چی درست میشه توکلت به خدا باشه. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
_ "اللھـم‌عجل‌الولیڪ‌الفـرج" @FADAEI_312_1
سلام ظهر دخترای گل بخیر🙂💕
بریم یک فعالیت ریز داشته باشیم💕🌿
قسم به چهار حرف مقدست که شد آرامشی بر دلم چادرم !💞 🌱 ✨|@FADAEI_312_1
☘ ‌. . موضــــــــع‌ما"مطالبــــــه‌"است موضــــــــع‌‌"دفاع"نیست...✌️🏻 ✨|@FADAEI_312_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداتو بلند کن... بفهمم که هستی... هنوز زنده ای و چشاتو نبستی بلند شو علمدار...علم رو بلند کن... ✨|@FADAEI_312_1
✨عن الامام العسکری علیه السلام: مِنَ الْفَواقِرِ التّىِ تَقْصِمُ الظَّهْرَ، جـارٌ إنْ رَأى حَسَنَةً أَطْفَأَها وَ اِنْ رَأى سَيِّئةً أَفشاها. 🥀يكى از مصيبتهاى كمرشكن، همسايه اى است كه: چون خوبى را ببيند روى آن سرپوش مى گذارد و اگر بدى ببيند آن را افشا مى كند. ✨|@FADAEI_312_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنجا‌که‌نبـٰاشـَد‌راهی، -راهگشـآست‌خدا🖐🏻🧡シ! @FADAEI_312_1
خدایامراثانیه‌اےࢪهایم‌نڪن، -بےتوهیچم🚶🏿‍♀️🖐🏻:)! @FADAEI_312_1
نکند منتظر مردن مایی آقا! @FADAEI_312_1
خوشا دردی که درمانش تو باشی ..(((:♥️✨️ @FADAEI_312_1
اِیـن‌را‌رُخ‌ِتـُو‌مِـیان‌ِچـآدُرگُـفتِہ: شَـب‌گَـر،سِیَہ‌نَبـُوَد‌،مِہ‌جِـلۅِه‌نـَداشت..🦋🌿! @FADAEI_312_1
بابک‌همیشه‌یه‌تسبیح‌سبزداشت ‌که‌دوردستش‌میبست موقع‌شهادتش‌هم‌دستش‌بود:))! ‌[شھیدبابک‌نوری‌هریس] @FADAEI_312_1
دݪ ڪہ تنگ اسٺ ڪجا باید ࢪفت!؟ @FADAEI_312_1
یادتون نره ها حمایت کنیداااا🙃😁
تاریخ‌بی‌حضورتویعنی‌دروغ‌محض سالِ‌هزاروچندکع‌فرقی‌نمی‌کند🌱 العجل‌مولای‌من @FADAEI_312_1
مـٰا‌ڪآخ‌نَـدآریم.. بـدان‌فـخرفرۅشیـم! امـۅآݪْ‌نَـدآریم.. ڪہ‌بـرفقـربپۅشیـم! دآریـم‌گرآنمایہ‌ٺریـن‌ثرۅٺ‌عـاݪْم یڪ‌رهبـر‌ ۅ‌او‌رآبہ‌جہـآنۍ‌نَفُروشیـم...!💚"! @FADAEI_312_1
وسلام‌براوکہ‌مۍگفت:👀 «بعضۍهافکرمۍکنند اگرظاهرشان‌راشبیہ‌شهداکنند کارتمام‌است؛ نہ،بایدمانندشهدازندگۍکرد» 🕊 @FADAEI_312_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا