eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3هزار ویدیو
235 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M
مشاهده در ایتا
دانلود
ما منتظر صبح شب یلدائیم آماده برای فرج فردائیم فردا که عزیز فاطمه می آید با "خامنه ای"به کربلا می آییم ...🤲 ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
چه زیرکانه در مقابل توطئه کاخ سفید کاخ سیاهِ خود را بنا کرده ای… نگفته بودی اهل سیاستی.. :) ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[خوب‌ڪࢪدۍڪہ‌ࢪُخ‌ازآینھ پنهان‌ڪࢪدۍ هࢪپࢪیشان‌نظࢪۍلایقِ‌دیداࢪِتونیسٺـ]☁️✨ ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
گاهے عجیب آرامشم را بہ مدیونم!بھ نگاهت،بھ صدایت‌،بھ دعایت:)🌱 ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
ابَࢪ‌مࢪدے‌از‌تباࢪ‌زهࢪاۜ همان‌ڪہ چفیہ‌شھدا‌بࢪدوشش نشان‌جانباز؎‌دࢪ‌دستش تدبیࢪ‌دࢪ‌ڪاࢪهایش سادھ‌زیستے‌دࢪزندگے‌اش و‌خلوص‌دࢪ‌عبادتش...✨:) ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
⁠ ⁠ 🔶مهدوی بودن یعنی.... مهدوی بودن یعنی تو دقیقاً موانع ظهور حضرت را هدف قرار بدهی و آنها را از بین ببری. بزرگترین مانع ظهور حضرت مانع فرهنگی است، نه مانع نظامی، سیاسی و ... یعنی فرهنگ مردم طوری شود که امام زمان را بخواهند و بطلبند و دوستش داشته باشند و آماده کمک به او باشند. ♦️می شود آدم عارف باشد، قرآن بخواند، نماز شب خوان باشد، آدم خیری باشد، ولی مهدوی نباشد. اصلا احساس نیاز به امام زمان ارواحنافداه و رفع غربتش نداشته باشد. زمینه سازی ظهور هدف بزرگ تمام منتظران راستین حضرت است.این هدف احتیاج به کار فرهنگی دارد♦️احتیاج دارد به برطرف کردن موانع ظهور در وجود خودمان و وجود دیگران. ابتدا باید در خودم این شجاعت، عشق و رغبت ایجاد شود که به چادر حضرت بروم و به لشکر حضرت ملحق شوم و در لشکر حضرت ثبت نام کنم و بعد تلاش کنم تا بقیه‌ی ایتام آل پیغمبر صلی الله علیه و آله و ایتام امام زمان ارواحنافداه بیایند و با امام زمان آشتی کنند و وارد چادر حضرت شوند.بزرگترین کار مهدوی مشارکت در پیوند دادن و آشتی دادن شیعیان با امام زمان و شناساندن حضرت و ملحق شدن به حضرت است. ما باید آن قدر فعالیت کنیم تا همگی امام زمان ما را بشناسند و عاشقش شوند‏ و خودشان را برای ظهور حضرت آماده کنند.. هر روز این سوال را با خود زمزمه کنیم: ♦️چه اقدام عملی برای اینکه زندگیم مهدوی شود برداشته ام؟؟😔
و‌مـــــــــادرِ شھیدے‌ڪھ‌هنوزڪه هنوزه. . براے‌بیرون‌رفتن‌از‌خانه دلھره‌دارد. . ڪہ‌شاید‌پسر‌ش‌برگرددونباشد . ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
«نـوشتـه‌بـودببیـن‌ رهبـرایـران‌کـیـه‌ك‌ ژنـرال‌قاسـم‌ سلیمـانـی‌می‌گـه مـن‌سـربازشـم» ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
بھم گفت: اگھ‌ بدونـے امام زمانت چقدر دلش‌تنگ‌شدھ‌‌برات؛ازخجالت‌آب‌میشـے.. ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
میدونی چیہ‌؟ ما همہ‌ مشکلاتمون بہ‌دست امام زمان باز میشہ‌.... :) ولی اینجاش پردرده که امام زمانمون رو فراموش کردیم... 💔_ ‌•─────•❁•─────• @FADAEI_312_1 ‌•─────•❁•─────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎴 اینفوگرافی | آماده باش 🔸مناسب دوره‌های 🧕🙋‍♂ ما جوانان و نوجوانان باید بنیان زندگی را بر چهار پایه بنا نهیم: 1⃣معرفت: علیه السلام و مسائل مربوط به ایشان را بشناسیم. 2⃣محبت: محبت تابع معرفت است. امام زمان علیه السلام را دوست داشته باشیم و به رنگ ایشان درآییم. 3⃣اطاعت: جوانی را در راه اطاعت ولیّ خدا صرف کنیم و شهوات و هوای نفس را به بند اسارت بکشیم. 4⃣فعالیت: در عرصه ای به وسعت جهان جهت فراهم سازی مقدمات انقلاب جهانی مهدوی فعالیت نماییم. https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449
بر اساس روایات چرا حضرت مهدی(عج) ، خود را به خورشید پشت ابر تشبیه نموده‌اند؟هرچند ابر جلو خورشید رامی‌گیرد، اماخورشید نور روشنی‌بخش خود را ازجهانیان‌دریغ‌نمی‌کند و از پس ابر هم بر زمین می‌تابد. امام نیز هر چند در پس پرده غیبت قرار دارد، اما نور ولایت آن‌حضرت‌برهمه‌عالمیان‌پرتومی‌افکند.هر کس با این همه آثار و معجزات و آیات و روایات، باز هم منکر وجود مبارکش شود، مانند کسی است که منکر وجود خورشید می‌گردد؛ هنگامی که در پشت ابرها از دیدگان، پنهان است، گرچه آثار وجودش به جهانیان می‌رسد.هم‌چنان‌ که مردم انتظار بیرون آمدن خورشید از پشت ابرهای تیره را می‌کشند تا بیشتر از آن بهره‌مند گردند، در زمان غیبت نیز همه محبان حضرت، همواره انتظار وجود مبارکش را دارند و هرگز ناامید نمی‌شوند. https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 چهل گام تا حسینی شدن ۱| مبارزه با نفس 🚩 قدم اول ⚔« مبارزه‌ای سخت با نفس! » 💬 حضرت علی علیه السلام: رحمت خدا بر کسی که مقابل شهوات خود می ایستد و هوای نفس خود را سر کوب می کند..... الّلهُــم‌َّعَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَــــ‌الْفَــرج . 🙂✨ یـ‌ابِنـت‌ُالـزهرا³¹³|✾ ..🚶🏿‍♂ 🖤⛓ https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449
چهل گام تا حسینی شدن ۲ |تبعید فرج امام زمان ارواحنا فداء! 🚩 قدم دوم « تبعید فرج امام‌زمان ارواحنافداه! » 💬رسول اکرم صلی الله علیه و آله: خوشا به حال صبر کنندگان برغیبتش.» . 🙂✨ ..🚶🏿‍♂ 🖤⛓ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦💦 ⁉️ توحید عبادی یعنی چه؟! حضرت آیت الله رحمة‌الله‌علیه ✴️ عبادی یعنی من در عبادتم موحد باشم. در همه افعال او را عبادت بکنم و بس. فقط عبادت برای او باشد. و نفسانیت در کارهایم نباشد. توحید عبادی یعنی خلوص در عمل و هم مراتبی دارد. ببینید امیرالمؤمنین علیه الاف التحیه و الثنا چه می‌فرماید:"إِلَهِي مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ عِقَابِكَ وَ لَا طَمَعاً فِي ثَوَابِكَ وَ لَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُكَ" 🍃 من تو را عبادت نمی‌کنم که من را بهشت ببری یا عبادت نمی‌کنم که من را جهنم نبری.اگر من این کار را بکنم، معامله گر می‌شوم، من معامله گر نیستم، من تو را سزاوار پرستش یافتم، شایسته است که در مقابلت خاضع و خاشع باشم و در مقابل عظمت تو به خاک بیفتم، این معنای است.🍃 https://eitaa.com/joinchat/3111977175Cf91f495449
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|بِسم‌ِࢪَبّ‌َالمَہدے سـلام علیڪم؛بند‍ہ م‌ـدیࢪ² هستـم🖐🏿!
بہ وقٺ رمـٰان . . .💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ࢪاهنماۍ‌ سعـٰادٺ از اینکه بعداز چندسال دوباره احساس کردم خدا رو کنار خودم دارم و اسمش رو آوردم تعجب کردم فکر کنم واقعا حرفای فاطمه تأثیرش رو‌ گذاشته! راستش دوست داشتم الان نماز بخونم اما من بعداز اون همه سال تقریبا هیچی از نماز یادم نبود. لباسم رو عوض کردم و چادرم رو با دقت داخل کمدم گذاشتم تا چروک نشه. دروغ چرا؛ اما بعداز اون همه سال دوست داشتم دوباره به سمت خدا برم و باهاش حرف بزنم آخه من که توی خلوتم کسی رو جز خدا ندارم. روی تختم دراز کشیدم، تختی که بعداز کلی سختی و کار کردن تونسته بودم بخرم. تصمیم گرفتم کمتر به گذشته فکر کنم و چشام رو روی هم گذاشتم که نفهمیدم کی به عالم خواب رفتم. انگار توی یک دره بودم که عمق زیادی داشت و خیلی تاریک و ترسناک بود خیلی ترسیده بودم با وحشت دور و ورم رو نگاه میکردم اما چیزی جز تاریکی نبود با گریه فریاد میزدم و پدر و مادرم رو صدا میزدم. نمی‌دونم چیشد شد یکدفعه از دل تاریکی احساس کردم چیزی داره نزدیکم میشه یه حاله‌ی سفید دورشون بود که تو دل اون سیاهی خودنمایی می‌کرد قیافه هاشون آشنا بود کمی که نزدیک تر شدن دیدم مامان و بابام دارن میان سمتم، با گریه اسمشون رو صدا میزدم و میدویدم سمتشون همین که خواستم بغلشون کنم محو شدن و باز همه جا تاریک شد گریم شدت گرفت و با عجز خدا رو صدا زدم. همین که خدا رو صدا زدم روحم توی اون تاریکی آروم گرفت اما جسمم نه و همچنان داشتم گریه می‌کردم! زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو گذاشتم رو زانوم و فقط صدای هق هق های من بود که سکوت اون تاریکی رو می‌شکست مدتی که گذشت سنگینی نگاهی رو حس کردم با وحشت سرم رو بالا آوردم که با دیدن مردی با پوشش سفید و چهره ای زیبا و نورانی تعجب کردم اما بازم اشک ریختم با خودم گفتم اینم حتما مثل مامان و بابام می‌ره و تنهام میزاره! اما دیدم هنوز داره نگاهم می‌کنه باز سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم. داشت لبخند میزد و منو نگاه میکرد. دلم از بودنش و لبخندی که به لب داشت آروم گرفت بلند شدم و ایستادم که گفت: - نیلا خانوم خدا خیلی دوستت داره منو فرستاده تا بهت نماز یاد بدم. با تعجب گفتم: - تو کی هستی؟ خدا چطور تورو فرستاده؟! من کجام؟ این‌جا کجاست؟! هیچی نگفت و شروع کردم به ذکر های نماز رو گفتن..! منم با تعجب بهش نگاه میکردم و حرکاتش رو انجام میدادم و هرچی می‌گفت زود یاد می‌گرفتم و توی ذهنم هک میشد. بعداز اینکه مطمئن شد همه رو یاد گرفتم میخواست بره که.. ادامہ‌داࢪد..♥️ نویسنـد‍ہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ࢪاهنماۍ‌ سعـٰادٺ میخواست بره که گفتم: - میشه از طرف من از خدا تشکر کنید؟! میشه بگید که نیلا روش نمیشه نماز بخونه چون خیلی شرمندتونه؟! اینجاش که رسید دوباره گریه کردم لبخند دلنشینی زد و گفت: - بعضیا میگن‌ که‌‌ ما چون‌ گرفتار فلان‌ گنا‌ه‌ شدیم دیگه‌ رومون‌ نمیشه‌ نماز‌ بخونیم یا دیگه‌ سودی‌ نداره‌ نماز‌ بخونیم..! اما اینطور نیست تو منجلاب‌ گناهم‌ بودی‌ بازم‌ نماز رو‌ بخون‌ تا نماز نجاتت‌ بده. دوباره گفتم: - یعنی اگه الان من توبه کنم خدا میبخشه؟ گفت: - معلومه که میبخشه..! شما که با پای خودت اومدی، خدا دنبال اونایی میگرده که فرار کردن تا اونها رو هم ببخشه با حرفاش دلگرمیه خاصی گرفتم و دوباره گفتم: - ممنونم اما شما کی هستی؟! میشه اسمتون رو بدونم؟ اما مطمئنم هرکی هستین حتما خیلی پیش خدا عزیزید چشمی روی هم گذاشت و با همون لبخند همیشگی روی لبش ناپدید شد..! به یکباره از خواب پریدم که دیدم صورتم پر از اشکه! یعنی اون مرد کی بود؟! فکر و خیال از سرم نمی‌رفت! ساعت رو نگاه کردم دیدم ۴:۳۰ صبح هست خیلی جالب بود آخه من هیچوقت این ساعت بیدار نشده بودم و جالب‌تر اینکه الان دارن اذان میگن! الله اکبر به این برنامه ریزی دقیق خدا وجودم سرشار از انرژی شد و از روی تخت بلند شدم و رفتم وضو گرفتم. جانماز و چادر نماز گل گلی مادرم رو برداشتم که بوی مادرم توی فضا پیچید خیلی خوشحال بودم حالا دیگه مادرم رو هم در کنارم حس می‌کردم. از طرفی هم احساس می‌کردم خدا داره بهم نگاه می‌کنه و لبخند میزنه خیلی عجیب بود اما حس می‌کردم! با عشق شروع کردم به نماز خوندن و چنان غرق در نماز بودم که فضای اطراف برام بی اهمیت و تار شده بود. بعداز نماز رفتم سجده و بماند که چقدر اشک ریختم و از خدا طلب بخشش این چند سال رو کردم. جانماز و چادر رو سر جاش گذاشتم. دیگه چیزی نموده بود به اینکه فاطمه بیاد دنبالم پس بلند شدم که حاضر بشم. ادامہ‌داࢪد..♥️ نویسنـد‍ہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ࢪاهنماۍ‌ سعـٰادٺ از جا بلند شدم و حاضر شدم و چادرم رو سرم کردم که صدای اف اف بلند شد. حتما فاطمه بود پس سریع کیفم رو به همراه مدارکم برداشتم و از خونه زدم بیرون که دیدم فاطمه و محمد اومدن. در حیاط رو قفل کردم و سوار ماشین شدم که سریع حرکت کردیم. سلامی دادم که فاطمه مثل همیشه به گرمی جوابم رو داد اما محمد انگاری بازم مثل قبل شده بود و سر به زیر انداخت و جوابم رو داد، از فکر و خیالی که هیچوقت ولم نمی‌کنه دست کشیدم. فاطمه گفت: - نیلا جان مدارکت رو آوردی؟ اونجا لازمت میشه ها! گفتم: - اره عزیزم آوردم، فاطمه شرایطم رو به سرپرست اونجا گفتی؟ - اره خیالت راحت باشه بعدشم شرایط خاصی نداری که فقط هنوز کوچولویی! با حرص و کِش دار گفتم: - فاطمه من کوچولو ام؟! فاطمه خندید و گفت: - اره خانم کوچولو خیلی بدم میومد یکی بهم بگه کوچولو سنم کم بود اما کوچک نبودم! با سختی هایی که کشیدم و تجربه هایی که کسب کردم اصلا نمیشد منو کوچولو فرض کرد. اما میدونستم فاطمه شوخی می‌کنه گفتم: - من هفده سالمه دو ماه دیگه هم به سن قانونی یعنی18 سالگی می‌رسم. - اع واقعا؟ چهرت خیلی کمتر میزنه! - فاطمه! - باشه باشه من دیگه هیچی نمیگم خندیدم و گفتم: - آفرین دیگه هیچی نگفتیم. کمی بعد به پایگاه بسیج رسیدیم و همگی پیاده شدیم محمد رو به فاطمه گفت: - من برم دیگه اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن. فاطمه گفت: - باشه بعدم خداحافظی کرد و رفت به سمت پایگاه خودشون و منو فاطمه تنها شدیم. فاطمه لبخندی زد و گفت: - بریم؟ گفتم: - بریم باهم وارد پایگاه شدیم. دیدم همه مشغول به کاری هستن مثل اینکه سرشون شلوغ بود فاطمه هم تعجب کرده بود باهم وارد دفتر پایگاه شدیم. مدیریتش یه خانم تقریباً مسن با ظاهری مهربون بود سلام کردیم که با گرمی جوابمون رو داد. فاطمه به من اشاره کرد و گفت: - خانم حقی اینم از نیلا خانوم که خیلی تعریفش رو دادم. خانم حقی از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت: - به به چه خانومی، عزیزم مدارکت رو بده لبخندی زدم و مدارک رو تحویل دادم که بازم گفت: - بله عزیزم همه چی کامله از امروز میتونی کارت رو شروع کنی فاطمه همه چی رو بهت توضیح میده هر سوالی داری میتونی ازش بپرسی با شوق گفتم: - بله حتما خیلی ممنون از لطفتون - خواهش می‌کنم عزیزم رو به فاطمه کرد و گفت: - فاطمه جان بسیج منطقه تصمیم گرفته برای عید اردوی شلمچه بزاره مطمئنم وقتی داشتی میومدی دخترا رو دیدی که مشغول بودن، توهم با نیلا برو و کمک کن. فقط حواست باشه که ما باید عید شلمچه باشیم پس همه کارا زود باید تموم بشه که ان‌شاءالله فردا یا نهایتا پس فردا حرکت کنیم. فاطمه با ذوق گفت: - چقدر خوب باشه چشم منو و فاطمه از دفتر مدیریت زدیم بیرون و به سمت دخترای پایگاه رفتیم. ادامہ‌داࢪد..♥️ نویسنـد‍ہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!