هوالعزیز💐
یکی بود یکی نبود.
یه پیرمردی بود به اسم مش اسماعیل.
طبل عزای حضرت حسین که نواخته میشد پیراهن مشکی رنگ و رو رفتهای تنش میکرد که از فرط کهنگی بهش میآمد چهل پنجاه تا محرم به خودش دیده باشد.
صبح عاشورا تنها پیرمردِ زنجیر زنِ دسته بود. با یک تکه گِل که به گوشه موهاش مالیده بود؛ رسمی که در آن آبادی مخصوص او بود فقط. نذر داشت تمام راه طولانی رفت و برگشت را پابرهنه زنجیر بزند. توی باران بهار بود یا هرم داغ تابستان، فرقی نمیکرد. عهد بر جا بود.
زیر لب نوحهها را میخواند و اشک میریخت.
پیرمرد، لاغر و قدبلند بود. هر کس میدیدش شاید خیال میکرد مریض است ولی وسط دسته عزاداری، جوری زنجیر میزد که جوانها هم نمیتوانستند؛ حتی تا آخرین محرم زندگیاش.
آخرش هم وصیت کرد با همان پیراهن مشکیِ کهنهی پشت سفید شده دفنش کنند، با تمام داراییاش.
#قصه_عشق گسستنی نیست
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javal