°•بنت الزهرا(س)•°
✍ادامه.... پس از آنکه پیامبر(ص) از آن غذای بهشتی و الهی خورد، برخاست تا برای نماز آماده شود. جبرئیل
✍ادامه....
در مورد تاریخ تولّد حضرت فاطمه(س) اندکی اختلاف وجود دارد؛ امّا از نظر دوست داران و پیروان حقیقی آن حضرت، تمسّک به نقل ائمّه اطهار(ع)، صحیح ترین و قطعی ترین تاریخ، پنج سال بعد از بعثت، در بیستم جمادی الآخر هجری قمری است.
در مورد سال های ازدواج و شهادت ایشان، چندان مورد اختلاف وجود ندارد؛ یعنی ازدواج در سال اوّل یا دوم هجرت و شهادت در تاریخ یازدهم هجرت؛ امّا در اینکه حضرت در این وقایع چه سنّی داشته اند، مورد اختلاف است و آن به تعیین زمان ولادت ایشان بستگی دارد.
🌷آنچه که مسلّم است، ولادت آن حضرت بنا بر روایات بعد از بعثت اتّفاق افتاده است:
همانا فاطمه(س) بعد از اینکه خداوند نبوّت پدرش را آشکار کرد، متولّد شد. حضرت فاطمه(س) در سال پنجم، در حالی که قریش «خانه کعبه» را بنا یا تعمیر می کرد، در روز 20 جمادی الآخر در سنّ 45 سالگی پیامبر(ص) متولّد شد.
🌷همچنین آمده است:
روایت شده که فاطمه(س) در «مکّه»، پنج سال بعد از بعثت ـ سه سال بعد از معراج ـ در روز بیستم جمادی الآخر متولّد شده است.
تاریخ ولادت حضرت فاطمه(س) مسئله بسیار مهمّی است؛ زیرا ثبت دقیق این وقایع، مستندات تاریخی را قوی تر می کند و مسئله ازدواج و به خصوص شهادت آن حضرت را نیز دقیق تر و آشکارتر می سازد و شاید همین اختلاف در ولادت ایشان، همانند مخفی بودن قبرش از اسرار الهی باشد. البتّه ما در این متم در پی اثبات زمان و سال تولّد ایشان نمی باشیم. درباره حوادث، رویدادها و نکات زمان تولّد ایشان می توان به نکات زیر اشاره نمود:
1⃣تکلّم حضرت فاطمه(س) با مادر خویش در زمان بارداری:
🍃هنگامی که حضرت خدیجه(س)، با پیامبر(ص) که فردی یتیم و فقیر بود، ازدواج نمود، زنان مکّه از او دوری می گزیدند، به او وارد نمی شدند و سلام نمی کردند. از این رو، حضرت خدیجه(س) احساس تنهایی می نمود.
زمانی که به فاطمه باردار شد، حضرت فاطمه(س) در بطن حضرت خدیجه با او حرف می زدند و او را به صبر و شکیبایی دعوت می نمودند. حضرت خدیجه حرف زدن فاطمه(س) با خود را از پیامبر(ص) مخفی می کرد تا اینکه روزی رسول خدا شنید که حضرت با فاطمه(س) صحبت می کنند. فرمودند: «با چه کسی سخن می گویی؟» عرض کرد: جنینی که در شکم من است، پیوسته با من حرف می زند و موجب آرامش من می شود.
✨حضرت فاطمه(س) علاوه بر لقب امّ ابیها، مادر خود را نیز در حالت جنینی، به صبر و شکیبایی دعوت می نمود.
#ادامه_دارد....
#پارت_پنجم
╔════.🥀.═══════╗
@F_FARID_BENTOLZAHRA
╚══════════.🥀.═╝
°•بنت الزهرا(س)•°
#سفرنامه پس از ساعات قابل توجهی انتظار و با وجود نامه خروج ماشین در نهایت فرد به فرد از مرز خارج شد
#سفرنامه
با چشمانم مسیر رو دنبال میکنم
راننده نگه میدارد
کربلا کربلا
مسافران به تکاپو میافتند؛ سرمیگردانم نگاهم به راهی اشنا میخورد
راهی که انتهای ان به میدان مشک میخورد
افسوس که مقصد ما عمود ۹۰۹ است نه حرم ارباب
زائران پیاده میشود
از ابتدا با راننده وعده کرده بودیم مقصد ما عمود ۹۰۹ هست
از مشاجره او با یکی از مردان خادم متوجه میشوم میخواهد مارا پیاده کند وجودم را استرس میگیرد
مرد سومی که اورا نمیشناختم وارد بحث میشود گویی از عابران است
ماشین دیگری برایمان میگیرد و در عوض پول با همان کلام زیبای عراقی میگوید پیش امام رضا مرا دعا کنید ، مریض دارم
امام رضا!
یاد چندسال پیش میافتم ، در حرم اقا جان کبوتر زیبایی از مقابلم رد شدبالی زد و پری از او روی زمین افتاد
پری که از اون پس همراه همیشگیم بود
افکارم را کنار میزنم
پر را به عنوان تبرکی از حرم به مرد میدهم ، روی چشمان خود میگذارد و شوق در مردمک سیاه چشمانش نمایان میشود
با ماشین جدید راهی مسیر مشایه میشویم ،به ساعت نگاه میکنم تا زمان در دستم باشد که چقدر فاصله تا حرم داریم
عمودِ
۹۱۴
۹۱۳
۹۱۲
۹۱۱
۹۱۰
و اما
۹۰۹
تاریکی شب اجازه نمیدهد به طور دقیق اطراف را ببینم اما یک زمینِ خاکی بدون هیچ موکب ترس عجیبی به دلم میندازد
بار اول خدمت اربعینم نیست
اما بار اولی است که موکب نساخته میبینم
دل اشوب میشوم
نکنه نتونم
نکنه نشه
نکنه شرمنده زائرای ارباب بشم
چشمام رو میبندم و اقا رو به سه سالشون قسم میدم که خودشون پناهم باشند
دو مرد ایرانی به پیشوازمان میایند ، دیدن دو مرد هم زبان ارامشی را به قلبم هدیه میدهد
چمدان هارا خالی میکنیم به سمت خانه ای که موقت در ان ساکن هستیم میرویم
صدای هاپ هاپ سگ ها لرزه به تنم میاندازد
در را میزنیم
کسی باز نمیکند
بار دوم و سوم هم کسی در را نمیگشاید
سوال در ذهنم شکل میگیرد ، مگر از قبل هماهنگ نشده است چرا پشت در ماندیم
پس از لحظاتی انتظار در گشوده میشود
سالنی که محل رفت و امد با کفش هست رو به رویم میبینم
و زنی با چند پتویی که چنگی به دل نمیزند از پشت سر می اید و جای مارا در همان مکانی که محل تردد بود پهن میکند
حال دختری که حساسیت در وجودش قل میزند قرار است در این مکان به خواب رود
#پارت_پنجم
#ادامه_دارد
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه ما میخواستیم با بچها شوخی کنیم که زینب نمیاد اما داستان نیومدنش جدی شد بعد یک
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
روز موعود رسید
کوله بار و بستیم و بعد از رد شدن از زیر قران مادر راهی مکان قرار شدیم
شب گذشته زینب بهم زنگ و زد و حسابی صحبت کردیم
زینب میگفت در عجبم ، از اون جمع پارسال چیشد که فقط دونفر راهی شدن
منی که فکر میکردم زینب هنوز هم داره شوخی میکنه امید داشتم روز قرار ببینمش
ولی انگار شوخی در کار نبود
قول گرفت از همه جا براش عکس و فیلم بفرستم منم این قول و بهش دادم
ساعت حدودای ۶ و ۳۰ دقیقه صبح بود که رسیدیم به مسجد میثم
توراه مداحی حالم بده حسین ستوده رو گوش میدادیم ، یه نگاه به دلم کردم به خودم گفتم : واقعا چقدر حالم بده
شهدا صدام کردید و عین هربار میگم
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده....
تا حدودای ساعت ۱۰ مسجد بودیم ، تا اتوبوس ها بیان و تمام کارا برای رفتن اماده بشه
مردی که حالا برای سخنرانی و درواقع توجیه سفر مقابل ما بود ، حرفی زد که فکرمو درگیر خودش کرد
میگفت قرار بوده معراج شهدای تهران قرار رفتنمونو بزاریم اما نشده
میگفت فرق هست بین قرار و تقدیر
ما یه چیز قرار میزاریم ، تقدیر یه چیز دیگه رقم میخوره
چقدر جمله درستی بود
قرار ما بود همه باهم امسال عازم این سفر بشیم
اما تقدیر جور دیگه ای بود
تو تلاطم تصمیم گیری برای این سفر به یکی از بچها گفتم تردید نکن ، اگر خانواده راضی هستن راه بیافت ، از کجا معلوم سال دیگه زنده باشیم؟
مگه شهیده فائزه رحیمی سال پیش میدونست که سال اینده به جای خودش کاروانی به اسم شهیده فائزه رحیمی عازم این سفر میشه؟
ابرِ افکارمو کنار زدم
خودم رو سوار اتوبوس دیدم بین جاده قم_اراک
اتوبوسی نیمه وی ای پی با حدود ۶۰ همسفر
قرار بود ۱۲۰ نفر باشیم
تقدیر ۶۰ نفر را راهی این سفر کرد
یاد حرف زینب افتادم که میگفت هر موقعیتی وابسته به شرایطش بهترین رو برات رقم میزنه ، فکر نکن اگر ما نیستیم سفرت عین سال گذشته خوب نیست ، مطمعن باش شرایطی پیش میاد که با خودت میگی شاید اگر ما بودیم هیچ وقت این شرایط به وجود نمیومد
خودت شرایط و خوب کن شهدا کنارتن
چندتا مولودی برای مسئول رسانه فرستادم و درخواست کردم پخش کنن
حالا کل اتوبوس باهم میخوندن
ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل
ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل
ابوفاضل ابوفاضل ابوفاضل عباس ابوفاضل
میخوندن و دست میزدن
پرچم های اعیاد شعبان که مسئول فرهنگی داخل اتوبوس زده بود با مولودی های ما دلربایی میکردن
تماس تصویری با زینب گرفتیم و اونم تو جشن خودمون شریک کردیم
سوال زینب که ازمن پرسید چرا واقعا رفتی؟ فکرمو مشغول کرد
حسم به چرایی سوالش دوتا چیز بود
اول اینکه چرا بدون ما رفتی
دوم اینکه چیشد تو رفتی و ما موندیم
شاید برای حس اولم پاسخی تقریبا قانع کننده داشتم اما برای حس دوم نه!
نسبتاً با هم کاروانی ها اشنا شده بودیم و بی صبرانه منتظر رسیدن به پادگان دو کوهه
نم بارون رو شیشه اتوبوس چشمک میزد
با پادکست سلام راهیان نور فهمیدیم نزدیک پادگان دو کوهه ایم......
#پارت_پنجم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra