°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه هوای گرم خوابگاه مدام سبب بیداریم میشد حدودا ۲ ساعت تیکه تیکه به خواب رفتم و ب
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گیر کرده بود
فوری از اتوبوس پیاده شدیم تا بتونن اتوبوس رو از گل در بیارن
بعد از نماز و نهار راهی یادمان سید شدیم ، سید مرتضی اوینی
فرصت کم بود و باید تا قبل از غروب خودمونو به کانال کمیل میرسوندیم
تو مسیر مدام به این فکر میکردم که از فکه چی باید بنویسم
چی باید گفت از این زمینی که احتمال داره هرجاییش که پا میزاری هنوز یه شهید باشه
شهیدی که جسمش تو خاک و روحش کنار اربابش حسین ابن علی هست
در همین فکر و خیال بودم که چشمم به یه تابلو خورد
نگاهم درحروف به حروف کلماتش خیره شده بود
انگار صدایی درونم میگفت همین یک جمله برای نوشتن از فکه کافیه
رو تابلو نوشته بود
گمنامان اینجا به زهرا اقتدا میکنن
انگار کلی حرف تو این جمله بود
از چند جهت میشد بررسیش کرد
از یه جهت به گمنامی این شهدا پی برد
و از جهت دیگه به گمنامی به قید و شرط مادرمون
انقدر این گمنامی ژرف و عمیقه که شهدامونم تو گمنامی به مادر ارباب اقتدا کردن
با زیارت قبول خادمای اونجا که مدام بر زبان جاری میکردن مهمانان شهدا زیارتتون قبول ، خوش امدید
رهسپار مسیر بعدی شدیم معلوم نبود به کانال کمیل برسیم یا نه ساعت دیر بود و دل تو دلا نبود
با خودم قرارهایی گذاشته بودم که اگر به کانال کمیل برسیم باید به قرارم عمل کنم
بلاخره بعد یه انتظار ۲۰ دقیقه ای رسیدیم
رسیدیم به کربلای ایران
به قتلگاه شهید هادی
به کانال سراسر تشنگی
به....
پیاده شدیم
توصیه میکردن با وضو وارد شیم که قطع به یقین زمین اینجا از پیکر شهدا مقدس شده پیکری که سالهاست پیدا نشده
وارد کانال شدیم
تکیه به دیوار خاکی کانال زدم
شروع کردم به خودندن زیارت عاشورا
شب جمعه باشه و کانال کمیل باشی!
نزدیک مرز عراق!
کانالی که قدمگاه حضرت زهراست
فاصله ای که نه دوره نه نزدیک
نه میتونی بگی یک سلام از راه دور
نه میتونی پیشونیتو بچسبونی به شش گوشه اقا و یه دل سیر نفس ارامش بکشی
با اشاره مسئول کاروان برای شنیدن روایت رفتیم
از بقیه فاصله گرفتم و یه گوشه تنها نشستم
صدای بلند گریه ی نفر پشتی فضای اشک و اه رو برام فراهم کرد
قراری که با شهدا داشتمو عملی کردم و منتظر بازتابش بودم
راوی با هر کلامش اتیشی به جیگره سوخته ما میزد
از تشنگی شهدای کانال گفت و به تشنگی ارباب بی کفن رسید
روایتمون شده بود روضه شب جمعه
وقتی راوی میگفت تو کانال بی آبی به حدی بود که به ۵ .۶ نفر یه قمقمه میدادن ولی نیروها همون اب هم میدادن به اسیرای عراقی انگار تعریفی از گوشه خاطرات روز عاشورا بود که با جان دل میشنیدیم
فرصت تمام شده بود
باید به سمت هویزه حرکت میکردیم
با سرزمین عشق ، کمیل خداحافظی کردم
رو خاکش الهم عجل الولیک الفرجی نوشتم و خودم رو و عاقبتم رو به شهید کانال سپردم
#پارت_هشتم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گی
#معجزه_نور💫
#سفرنامه
راهی هویزه شدیم
هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود
با توجه به شرایط امنیتی منطقه دستور دادن تمام چراغ های اتوبوس خاموش شود
و همه پرده ها کشیده شود
از سال گذشته خاطرم بود در مسیر کمیل به هویزه مناطقی هست که امنیت نداره و اگر متوجه کاروان راهیان نور شوند به سمت اتوبوس ها سنگ پرتاب میکنند
تمام نکات امنیتی رعایت شد و حرکت کردیم
در مسیر بازخورد قراری که با خود گذاشته بودم را گرفتم
بازخوردی که چاقویی در قلبم فرو کرد
حالا اشک چشمهایم سرازیر بود
اشکهایی که حتی با مولودی هم پایین میامد
زمان برایم متوقف شده بود
دل دل میکردم هرچه سریع تر برسیم هویزه و اسکان پیدا کنیم تا بتوانم به یادمان هویزه بروم
بلاخره رسیدیم
میلی به غذا نداشتم
وسایلم را گذاشتم و به یادمان رفتم
بارون زمین را خیس کرده بود
برق قطرات باران با چشم بازی میکرد
با چشمانی اشکی بین مزارها گشتم
موبایل خود را برداشتم ادامه رسالت و قول قراری که در کمیل گذاشته بودم را عملی کردم
حالا قلبم اروم تر بود و باران تند تر میبارید
یک ساعتی را در یادمان بودم
به خوابگاه برگشتم و چشمانم را برهم گذاشتم.....
#پارت_نهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه راهی هویزه شدیم هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود با تو
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
با صدای اذان صبح چشم گشودم
در تایم ۳۰ دقیقه نماز خواندم و حاضر شدم
تا بقیه حاضر شن سریعا به یادمان هویز رفتم
دل کندن از انجا جزو محالات بود
زیارت وداعی کردم و به سمت اتوبوس رفتم
به خاطر بارون و سرمای شب قبل احساس سرماخوردگی داشتم
قرص سرماخوردگی خوردم ، قصد داشتم برای تاثیر بیشتر قرص دقایقی چشم هامو بر هم بزارم که رسیدیم به شط علی
قبل از رسیدن به شط علی بهمون خبر داده بودن که بارون اومده و زمین سراسر گل شده و نظرخواهی کردن که اگر مخالفیم رفتن به این یادمان را کنسل کنند
با رای اکثریت رفتیم شط علی
پامو از اتوبوس که بر زمین گذاشتم ، یک تا دو سانت تو گل فرو رفت
متوجه شدم اوضاع رو باید کنترل کرد
گام هام رو سبک و تند بر میداشتم
جلیقه های نجات رو بر تن کردیم ، نم رو جلیقه ها حال ادم را دگرگون میکرد
گروهی سوار قایق میشدیم و به دل اب های ارامِ خروشان میرفتیم، روایت شط علی از روایت هایی بود که حال هر شنونده ای را بهم میریخت
زمانی که راوی بر زبان جاری میکرد اینقدر که ماهی های گوشت خوار باعث ترس بچهای ما بودن ، عراقی ها نبودن ، عمق مظلومیت بچهامون مشخص میشد
در خیال هم نمیگنجد ، فرزندانمان به حکم دفاع از کشور به اب زنند و غیر از تمام موقعیت های استرس زا مثل وجود دشمن ، اب سرد ، نتیجه عملیات و....ماهی هایی که عاشق خوردن گوشت انسان ها هستن هم در اب وجود داشته باشد
یادمان شط علی با گشتی در اب به پایان رسید و به سمت طلائیه حرکت کردیم
طلائیه ای که قبلا به یاد مقر حضرت ابلفضلیا یادش میکردم و از بعد دیدن فیلم مجنون با دید بازتری واردش میشوم
بوی همت ها از طلائیه میاد
سه راه شهادتی که قرار ملاقات ملکوتیان بود
پای روایت مینشینیم
روایتی متفاوت ، مردی ترک زبان که از هردو دست جانباز هست مقابلمان می ایستد شروع به روایت طلائیه و عملیات جزیره مجنون میکند
سوالی ذهنم را درگیر میکند
عملیاتی که مرد از او حرف میزند همان عملیاته زین الدین هست؟
سوال خود را میپرسم
سر که بالا اوردم با گریه های مرد مواجهه شدم
در بین گریه هایش میگفت ما شرمنده شماهاییم
شرمنده ایم که شما هنوز نمیدونید در هر عملیات چه کسانی بودند و چه کسانی شهید شدند
از پرسش سوالم پشیمان میشوم
مرد شروع به صحبت میکند و میگوید من در روز های دیگر در ان قسمت (سمت اشاره انگشتش)روایت میکنم
روایت های من همراه با نقشه هست
دوباره به زیر گریه میزدند و میگوید : ببخشید اینقدر من من کردم ، من هیچی نیستم هیچ کاریم نمیکنم همش ماییم
صحبت ها و اخلاص این مرد برام خیلی عجیب بود
با تمام وجودش حرف میزد و از سوز دل سخن بر زبان میاورد
به سه راهی شهادت میرویم زمان کمی را انجا میمانیم و برمیگردیم به سمت اتوبوس ها که به سمت شلمچه قرارگاه حضرت زهرائی ها برویم
برویم برای روایت حاج حسین یکتا....
#پارت_دهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه با صدای اذان صبح چشم گشودم در تایم ۳۰ دقیقه نماز خواندم و حاضر شدم تا بقیه ح
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
تمامی این سفر برای من معجزه بود
معجزه نور
حتی قطع شدن ایتا
امروز که ۲۷ بهمن ماه هست و دو سه روز از سفر گذشته تعهد کاریی داشتم که به صورت مجازی داخل ایتا باید انجام میشد
منی که از قبل سفر ناراحت این موضوع بودم چون در یادمان ها انتن دهی ضعیف هست و از طرفی کار ، من رو از شهدا و حس و حال معنویم دور میکنه ، کل امروز رو با قطعی ایتا مواجهه شدم
و این اتفاق بهترین اتفاق ممکن بود
به شلمچه رسیدیم
حدودا اذان مغرب بود
زمین سرتاسر گل بود مانند فکه پا که بر زمین گذاشتم در گل فرو رفتم اما نه ان گل ، جنس این گل چسبناکه چسبناک بود مسیر ۱۰ دقیقه ای را حداقل در ۲۰ دقیقه میتوانستیم طی کنیم
گاها خودمان میرفتیم و کفش هایمان در گل جا میماند و دوباره برمیگشتیم برای پوشیدن کفش
بلاخره به محیط روایت گری حاج حسین رسیدیم
نمیدانم کلام این مرد چه جاذبه ای برایم دارد که به جای گوش های بدنم گوش های جانم به صحبت های او توجه میکند
وارد حسینیه شدیم
نمازم را خواندم و پای صحبت ها نشستم
حاج حسین میگفت :
انقدر برا شهدا قیافه نیاید که ما دوستون داریم
شما اومدید خونه شهدا یا شهدا خونه شما؟
اونا شمارو دعوت کردن
این عاشقه که معشوق رو دعوت میکنه خونش
اونان که شمارو دوست دارن و دعوتتون کردن
حاجی میگفت
شهدا هم کشف حجاب کردن ، میخواید قشنگ ترین کشف حجابو بهتون بگم
شهدا کشف حجاب منیت کردن
پا رو منیتشون گذاشتن ، یکی از شهدا کل قران و حفظ بود ، یه صفحش مونده بود همه میگفتن چرا اون یه صفحه رو حفظ نمیکنی تموم شه
در جواب میگفت ، اگر حفظ کنم همه میگن بهم حافظ کل قران نمیخوام دیده بشم با صدای بلند حاج حسین که خطاب به ما بود سرم را بالا اوردم
اما حالا چی؟ دعوا سر دیده شدنه ، همه میخوان که دیده بشن
چقدر این صحبت به جان مینشست
با خود زمزمه کردم
دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه گمنام میخرد
این شد که شهدا رو حضرت زهرا ، گمنام خرید...
#پارت_یازدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه تمامی این سفر برای من معجزه بود معجزه نور حتی قطع شدن ایتا امروز که ۲۷ بهمن م
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
همچنان صحبت های حاج حسین ادامه داشت
صحبت هایی که روح و روان مارا به بازی گرفته بود بازی از جنس دوراهی ، دوراهی بین بد بودنمان و امید به بخشش خدا و وساطتت شهدا
حاج حسین میگفت :
رفقا چقدر شبیه شهداییم ما ؟ یکی از شهدا میگفت ۱۶ سالمه ، ۱۶ ساله که امام زمانو ندیدم چشام مریضه باید درمانش کنم ، اگر مریض گناه نبود امام زمانو میدیدم
ولی ما چی؟
ما چندسالمونه؟چندساله امام زمانو ندیدیم
اون یکی تو جنگ پاش میترکه ، استخون و گوشتش میترکه اما هیچی نمیگه چون میدونه اگر یه اخ بگه کل عملیات لو میره
ما چی میگیم؟ما در مورد انقلاب چی میگیم؟
یکی دیگشون پاش سوخت تو جنگ ، فقط گفت : خدایا پاهام سوخت ولی پامو سر پل صراط نلرزون
اتیش به پهلوش رسید به حضرت زهرا گفت : خانم اینکه در برابر پهلوی شما چیزی نیست اتیش انقدر بالا رفت که دیگه نتونست تحمل کنه و مغزش منفجر شد
حرف های حاج حسین پشت هم برای من تلنگر بود
هربار که از مخاطب سوال انکاری میپرسید انگار چکشی زده میشد بر تمام افکارم و ان را مانند یک ظرف شیشه ای به هزار قسمت تقسیممیکرد
حواسم را به صحبت ها جمع کردم :
رفقا یه طوری تیپ بزنید که داغ چشم نامحرم بشید ، یه طوری لباس بپوشید برید تو دل امام زمان نه نامحرما
درست مثل ابراهیم هادی
تیپ درست رو برا امام زمانتون بزنید ، ببینید امام زمان چی به چشمشون میاد
نگید الان لباسم گِلی شده ها
هرزمان مهمونی خصوصی میشه بارون میادا
امشب بارون اومده
مهمونی خصوصیه
شهدا برای مهمون خصوصیاشون زمین و اب پاشی کردن
نگی چرا گِل بهم چسبیده ها
این گلا خاکه این سرزمینه ، گوشت و پوست شهدا چسبیده بهتون
یه چیز یواشکی بگم
این گلا که خشک شد بتکونیدشون تو یه کیسه و نگهشون دارید
روزی که میزارنمون تو قبر این خاک نوری میشه که از قبرمون میزنه بیرون
بچها امشب الکی نیومدید اینجاها ، ما اینجا نیومدیم شهید بازیو گریه بازی ها
اومدیم علم برداریم و برگردیم
اومدیم علم دست بگیریم
حواستون هست به نسل جوون؟ میرید باهاش دوست شید ببینید مشکلش چیه؟کمکش میکنید؟
شما الان هرکدوم یه علمدارید که قراره برگردید تو دانشگاها و محله هاتون
فکرم رفت سمت قراری که با خودم در کمیل گذاشته بودم
چرا این سفر اینقدر عجیب هست
انگار تمام صحبت های این قسمت حاج حسین با منه
در ابر فکری که بالای سرم تشکیل شده بود به خودم قول دادم که پام به تهران برسد ادامه رسالت خود را که در کمیل عهد بسته بودم و در شلمچه به ان مطمعن شدم انجام میدهم
فردی که میتواند در این مسیر کمکم کند را در ذهن اوردم
از اینکه میتوانم به حضور او بروم و مسئله ذهنیم رو مطرح کنم و از او کمک بخواهم لبخند ملیحی را بر لبانم مینشاند
ابرهای خیال را کنار زدم و مجدد تمام حواسم را به صحبت های حاج حسین دادم :
بچها
فهمیدید اصلا شهدا قبل شب قدر صداتون کردن؟ فهمیدید خواستن قبل شب قدر قضا و قدرتونو رقم بزنن؟
چقدر این جمله قشنگ بود
چقدر حق بود
چقدر حال ادم رو خوب میکرد
+ حاج حسین :
بچها امشب شب بله برونه ها اوردنتون که برای شهدا برای امام حسین ازتون بله بگیرن بله پای کار موندن.....
#پارت_دوازدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه همچنان صحبت های حاج حسین ادامه داشت صحبت هایی که روح و روان مارا به بازی گرفت
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
شب عاشورا امام حسین به جوونش علی اکبر میگه جلوم راه برو قد و قامتت و ببینم
بلندشید همه سرپا
به سمت کربلا وایسید
سلام به اقا بدیم
اقا قد و بالاتونو ببینه
به اقا قول بدید که پای قول و قرار هایی که میبندید اینجا با شهدا بمونید
پای کار بمونید
یکم با اقا حرف بزنیم
دیگه وقت رفتنه ها ، امشبه شلمچه هم تموم شدا
صدای مداحی بلند میشه
نمیشه باورم ، که وقت رفتنه
تموم این سفر بارش رو شونه ی منه
صدای هق هق جمعیت بالا میرود
و واقعا وقت رفتن میشه
شهدای داخل حسینه رو زیارت میکنیم و به سمت اتوبوس ها میرویم
با صحبت های حاج حسین انگار حس بهتری به اوضاع اشفته لباس های گلیم دارم
یه جورایی این گل ها مهر تایید زیارت منه
با همون سختیه اولیه و یا شاید بیشتر از بین گل ها رد میشویم
در مسیر چشمانم چهره اشنایی میبیند
دقیق تر میشوم
او کیست
کجا دیدمش
انگار مغزم نمیخواست قبول کند چهره ای که میدیدم را
او همان کسی است که در بین صحبت ها با خود عهد کردم به تهران رسیدم سراغ او میروم
پا پا میکنم که سمتش بروم یا خیر
ناخداگاه از پشت صدایش میزنم
بغض گلویم را میفشارد
مگر میشود ؟ چه حکمت زیبایی این سفر داشت
چه اتفاق های عجیبی که هر کدامشان به نویی مرا غافلگیر میکرد
حرفایی که قرار بود تهران بزنم را همانجا با نگاه شهدا زدم
حجت بر من تمام میشود ، حکمت دنیایی سفرم را میبینم ، حکمت اخرویش راهم مطمعنم نزد شهدا محفوظ است
با بچها عکس یادگاری گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم
به سمت خوابگاه حرکت کردیم
به انجا که رسیدیم دیدار دوتا از دوستانم در کسوت خادمی به شدت خوشحال و ناراحتم میکند
خوشحال از دیدار انها و ناراحت از اینکه امسال هم لیاقت خادمی نداشتم
حضور انها احساس راحتی بهم میداد
حضور یک اشنا
انگار پا تو خونه خودمون گذاشته بودم
کلی باانها گفتیم و خندیدیم و مولودی خواندیم و عکس های یادگاری گرفتیم
کفش های تماما گل خود را شستم و پماد محافظت از پشه را زدم و با فرستادن صلوات خاصه حضرت زهرا به خواب رفتم
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
#پارت_سیزدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه شب عاشورا امام حسین به جوونش علی اکبر میگه جلوم راه برو قد و قامتت و ببینم ب
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
برای نماز صبح از خواب بیدار شدیم
سرمای هوا به میزانی بود که اگر بگویم تا به حال ان را تجربه نکرده بودم اغراق نیست
وضو گرفتم و نماز رو خوندم
کیف دستیمو مرتب کردم ، یاد رزقی افتادم که خادمای اردوگاه عماریاسر بهمون داده بودن
بازش کردم
چقدر قشنگ بود
و یبقی الله حین لا یبقی احدا
خدا میماند ، هنگامی که کسی نمیماند
چشمامو بستم و به عمق زیبایی این جمله فکر کردم
معبودی که همیشه و همه جا یار و یاور من بوده
و منی که هیچگاه شکرگزاری در خور نداشته ام
سریعا وسایلم را جمع کردم و برای صبحانه رفتم
محل خوابگاه تا محل صبحانه فاصله اندکی داشت
در مسیر کفش هایم را چک کردم
هنوز از شب قبل خیس بود و باید فکری برایش میکردم
صبحانه حلیم بود
اینقدر داغ بود که دستان سردمو گرما بخشید
همه دنبال شِکر بودیم که روی حلیم بریزیم
اما شکر خریداری نشده بود
تعدادی از بچها در اب جوش و چایی قند اب میکردند و در حلیم میریختن
من هم بدون شکر شروع به خوردن کردم
طعم ان همچون طعم سوپ شیر بود و به جان میچسبید
اینقدر هوا سرد بود که نبود شکر اهمیتی نداشت
قاشق های اخر بودیم که شکر اوردند و حلیم را خوردیم
مجدد به خوابگاه برگشتیم و وسایل هارا جمع کردیم
منکه کفش هایم خیس بود ، کیسه فریزری بر هر دو پای خود کشیدم و سپس کفش پوشیدم
خداحفظی اخر را با دوستان خادمم کردم ، فیلم ها و عکس های اخر را گرفتیم و سوار بر اتوبوس راهی نهرخین شدیم
یاداوری خاطرات سال گذشته حس خوبی بهم میداد
سال پیش وقتی رسیدیم نهرخین اعلام کردن تازه شهیدی تفحص شده و تربت خاک شهید رو بهمون دادن
در دل گفتم
ای کاش امسال هم شهید تازه تفحص شده داشته باشن تا تجدید بیعتی با شهدای غواص داشته باشم
به نهرخین رسیدیم
روایت گری شروع شد
راوی میگفت اون زمان چون لباس غواصی کم بود به هر دو نفر یه لباس میدادن و بچها نوبتی اموزش میدیدن
انقدر اب سرد بود یکی مسئول باز کردن زیپ لباس ها بود و زمانی که بچها از اب خارج میشدن زیپ لباس هارو براشون باز میکرد چون خودشون قدرت تکون دادن دست هاشونو نداشتن و انگار خون در بدنشون خشک شده بود
یه وقتایی میشد یه گروه درحال استراحت بودن
وقتی گروه درحال اموزش کارشون تموم میشد و برمیگشتن باید سریعا پامیشدن و لباس عوض میکردن و شروع به اموزش دیدن میکردن
با خودم فکر میکردم
چقدر کار سختی ، فکر اینکه خواب باشم و کسی بیدارم کنه و لباس های سرد و خیس رو به تن کنم و وارد اب بشم جزو محالات هست
چقدر این جوونا برای ما زحمت کشیدن و چقدر ما قدر نشناسیم
روایت به پایان رسید
عکس یادگاری با دوربین کاروان و توسط عکاس کاروان گرفتم و به سمت دیگه ای از نهرخین رفتم
راه خاکی که یک تابلو زیبا انجا بود ، با منظره اب که در پشت صحنه ان چشم نوازی میکرد توجهمو جلب کرد
سریعا به انجا رفتم و چفیه سبز رنگ یکی از دوستان رو بر سر انداختم و عکس یادگاری گرفتم
زیبا ترین عکسی که انداختم از نظر خودم همان است
عکسی شبیه به عکس شهید فائزه رحیمی
ای کاش عاقبتم هم همچون او رسیدن به درجه رفیع شهادت باشد
فرصت بازدید تمام شد و به سمت موزه دفاع مقدس شهر خرمشهر رفتیم
دیوارهای موزه که بر اثر اصابت گلوله تخریب شده بود همچنان باقی بود و چه صحنه غمناکی رو در مقابل چشمانم رقم میزد
روایت شروع شد
صحبت های راوی ادم رو عجیب در فکر فرو میبرد :
دخترای من قدر چادراتونو بدونید این شهدا رفتن تا این چادرا رو سر شما بمونه
شما مادرای اینده هستید
بچهاتونو تو دامن خودتون بزرگ کنید
بچهاتونو مهد کودک نفرستیدا
اونجوری بچت قران خون نمیشه
بچت نماز خون نمیشه
وقتی بچه تو دامن مادر بزرگ شد میشه این شهدا
چقدر صحبتای قشنگی بود
تابه حال اینجوری به تربیت مادرانه فکر نکرده بودم
غرفه به غرفه جلومیرفتیم تا اینکه راوی عوض شد
راوی دوم از جان و دل درمورد خرمشهر صحبت میکرد
و برجان مینشیند سخنی که از جان براید
وقتی رسید به پیروزی خرمشهر با نوای مردانه اش شروع به خواندن کرد
ممد نبودی ببینی شهر ازاد گشته خون یارانت پرثمر گشته
یا با همان صدا ، اخبار پیروزی خرمشهر را بلند اعلام میکرد
به گونه ای از خرمشهر صحبت میکرد که گویی مادری از فرزندش حرف میزند
به عکس های ابادانی خرمشهر که رسید میگفت
گوشیاتونو در بیارید
عکس بگیرید
دخترای من با گوشیاتون عکس بگیرید
ما خرمشهر و ساختیم
قشنگ ساختیم؟
دوستش دارید؟
خرمشهر خوشگل شد؟
آه که جقدر با این حس و حال باید گریست
#پارت_چهاردهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه برای نماز صبح از خواب بیدار شدیم سرمای هوا به میزانی بود که اگر بگویم تا به ح
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
قصد داشتم در ادامه رسالتی که گردنم هست تماسی با شخصی بگیرم ، این تماس سبب دلشوره بی نهایتم شده بود.
دل دل میکردم زمان بگذرد و هرچه سریع تر برسیم
زمان زیادی نگذشته بود که به علقمه رسیدیم
حال و هوای علقمه بوی عطش روز عاشورا میداد
بوی زمانی که عمو عباس برای اوردن اب ، دل به میدون زدن
علقمه
نامی که از هرجهت برای ما تداعی کننده اتفاقات بد است
علقمه و تشنگی علی اصغر
علقمه و علمدار کربلا
علقمه و دستان بسته شهدا
علقمه و شهدای قواص
علقمه و ....
برای نهار به نماز خانه رفتیم
صحبتی که قصدش را داشتم انجام شد نتیجه ان را به شهدا سپردم
برای روایت راهی یادمان و قسمت اصلی علقمه شدیم
همان جایی که جسم می ایستد و دل به سمت کربلا میرود
همانجا که تنها یک سلام با ارباب فاصلس
راوی چنین شروع به روایت میکند :
چند وقت پیش گروهی برای زیارت به اینجا امده بودند در بین روایت بودیم که دختری خاک های زمین را به هوا پرت کرد و گفت
این حرفا یعنی چی ؛ یعنی چی شهدا زنده اند ؛ یعنی چی شهدا دعوتتون کردن؟
این دروغ ها چیه میگید
زمان میگذرد و برای استراحت به خوابگاه میروند
دختر شب از خواب برمیخیزد و با حال اشفته میخواهد به علقمه برگردد
وقتی مسئولین جویای حال او میشوند ؛ میگوید
خواب شهیدی را دیده است که در خواب به او گفته : ما دونه دونه شمارو دعوت کردیم به اینجا
حال دلم منقلب میشود
یاد روایتی میافتم که دقیق خاطرم نیست در کدام یادمان شنیدم
راوی میگفت ؛ برای هر کدوم شما یک شهید هزینه کرده تا به اینجا بیاید
در افکارم از خود میپرسم ، یعنی من دعوت شده کدام شهیدم؟
صدای صوت راوی مرا از افکارم خارج میکند
صوت متعلق به مادر شهیدی است که از جگر گوشه اش حرف میزند
جگر گوشه ای که در این اب ، در اب علقمه شهید شده
از سوز دل میگوید هیچ گاه ماهی نمیخورم ، حتی اگر ان ماهی طلاهم شود لب به ان نمیزنم
این ماهی ها گوشت تن بچه منو خوردن
صدای ناله همه بلند میشود
روضه حضرت رقیه که خوانده میشود صدای ناله ها شدت میگیرد
راوی میگوید هرکس که شهادت میخواهد به در خانه امام حسین برود
و چه مسیری بهتر از حضرت رقیه برای رسیدن به اربابمان حسین ابن علی
صحبت های راوی با این نماهنگ از حامد زمانی تمام میشود.
به این عکس ها خیره شو خیره شو
به اون روز های پر از خاطره
نخواه گرمی خواب چشم کسی
بزاره که بیداری یادت بره
کل کاروان به هق هق میافتند
ناخداگاه پامیشوم و به سمت تابلو مقابل که روی ان نوشته شده
بی دست کربلا دست مرا بگیر
حرکت میکنم
دستانم را بر خاک میگذارم و فاتحه ای میفرستم
دلم میخواهد زمان متوقف شود و فقط با این نماهنگ گریه کنم
گریه هایی با صدای بلند که از جان و دل خسته بیرون می اید
اما حیف که زمان همیشه به سرعت میگذرد و لحظات خوب تمام میشود....
#پارت_پانزدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه قصد داشتم در ادامه رسالتی که گردنم هست تماسی با شخصی بگیرم ، این تماس سبب دلش
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
راهی مسیر اروند شدیم
تجربه سه یادمان ابی در یک روز برایم تجربه جالبی بود
حال و هوای یادمان اروند را همیشه دوست داشتم
به یادمان رسیدیم ، دلم میخواست از فلافل های مرد فلافل فروش بخرم ، زینب گفته بود که طعم ان بی نظیر است
اما مسئول کاروان این اجازه رو نمیداد و به هیچ صورتی نمیشد به صورت پنهانی و یواشکی فلافل خرید
وارد یادمان شدیم
به هنگام غروب بود و اسمان در زیبایی دومی نداشت
راوی شروع به روایت کرد
صدای سنگ هایی که یکی از هم کاروانی ها در اب پرتاب میکرد ازارم میداد و توجهمو از صحبت های راوی پرت میکرد
نگاهم به کشور عراق میافتد که در ان سوی اروند خودنمایی میکند
چقدر فاصله کمی بین ماست
کشتی در گل نشسته ساحل فاو در ان طرف اروند و درکشور عراق همیشه باعث جلب توجهم بود
یاد روایت اولی میافتم که از این کشتی شنیدم
صدام دستور ساخت ان کشتی در گل نشسته را داده بود که نمادی از کشور ایران است و سربازی عراقی که بر روی ان قرار دارد نشان از قدرت عراقی هاست
انطور که از روایت خاطرم هست بعد از پیروزی در جنگ ، ایرانی ها ان سرباز عراقی را از روی کشتی برمیدارند
به خود که میایم روایت راوی تمام شده است و من هیچ چیزی از ان متوجه نشدم
کنار اب اروند رفتم و فاتحه ای برای شهدا فرستادم و از انها خواستم که هیچگاه نگاهشان را از من نگیرند
به سمت ارامگاه چند تن از شهدای غواص میروم
از انها نیز میخواهم امسال ویژه تر نگاهم کنند
همراه با کاروان برای نماز به سمت حسینیه تازه ساز اروند حرکت میکنیم
نمازم را خواندم و در انجا نشستم
به عکس شهدا نگاه میکردم که چشمانم در چشمانی اشنا گره خورد
شهیدمحمود رضا بیضایی
شهیدی که سالهاست همراه زندگی من هست و من قدر این همراهی را نمیدانم
چقدر دوست داشتم عین زمان نوجوانیم با این شهید الفت بیشتری پیدا کنم و سیره زندگی او پررنگ تر از اکنون در زندگیم نقش داشته باشد
عکسی از تصویرش میگیرم و به همراه کاروان به سمت اتوبوس میرویم
برای رسیدن به دشت ذولفقار دل در دل ندارم
مجدد به مردی که مسئولیت کاروان را برعهده دارد میگویم ، اگر میشود با عروس حاج اقا صادقی صحبت کنید که روایت دشت ذولفقار را ایشان برایمان بگویند
مرد چشمی میگوید و این اطمینان را به من میدهد که هم اکنون با پسر حاج اقا صادقی تماس میگیرد
از سال گذشته شخصیت عروس این خانواده برایم جالب شده بود
خانواده حاج اقا صادقی
فردی که به همراه پسر و عروسش سالهاست در دشت ذولفقار زندگی میکند و به سیره و زندگی شهدای انجا احیاء بخشیده اند
حس خوشحالی و سرزندگی برای رسیدن به انجا داشتم که این حس بسیار برایم جالب بود
مگر دشت ذولفقار چه کششی برایم دارد؟
چرا باید به این شدت برای رسیدن به ان بی تاب باشم؟
#پارت_شانزدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه راهی مسیر اروند شدیم تجربه سه یادمان ابی در یک روز برایم تجربه جالبی بود حال
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
به دشت ذولفقار میرسیم
این رسیدن بوی رسیدن به خانه را میدهد
حس رسیدن به یک اشنا
رو به سمت ریحانه میکنم و میگویم
نمیدانم چرا انقدر حس و حال اینجارا دوست دارم
شاید به خاطر صاحب اصلی این فضا شهید ضرغام است
وارد حسینه میشویم و وسایلمان را در گوشه ای میگذاریم
مسئول کاروان میگوید فعلا جا پهن نکنید قرار هست که اقایون به داخل بیایند
در جایی مینشینم و از خوبی های اینجا و از روایت درجه یک عروس حاج اقا صادقی که اورا ننه شاهرخ هم صدا میکنند به دوستانم میگویم
در این بین صدای اشنایی که هم کاروانی هارا برای گذاشتن وسایل هایشان راهنمایی میکرد به گوشم میخورد
سر بر میگردانم و نگاهم بر چهره مهربان زنی میماند ، خطاب به بقیه میگویم او همان عروس حاج اقا صادقی است
همین که میبینم دیگر بچهای کاروان که سال گذشته اورا دیده بودند به سمتش میروند و اورا به اغوش میگیرند ، من هم میروم
با محبت مادرانه همه مارا در اغوش میکشد
دونه به دونه چهره های مارا به خاطر میاورد
اینکه پس از یکسال مارا میشناسد برایم خیلی ارزشمند است
به گفته خودش ، او برای انسان ها اهمیت قائل میشود که اینچنین همه را یادش مانده
همه به ردیف پای صحبت های او مینشینیم
از شروع صحبت هایش بغضم میترکد و اشک هایم سرازیر میشود
هر کدام از شهدای این دشت به گونه ای انسان را زیر بال و پر خود میگیرند
اما شهید شاهرخ ضرغام با همه فرق میکند
وقتی عروس حاج اقا صادقی از شاهرخ میگوید اشک هایم به هق هق تبدیل میشود
از زمانی که شاهرخ زنی بی نوا را تحت پوشش میگیرد تا زمانی که با ان هیکل و بروبیاهایش مادر خود را بر دوش میگذارد و اینور و انور میبرد
ننه شاهرخ از زمانی میگوید که شاهرخ جزو لاابالی های کوچه و محل بوده و یک شبه حر میشود
حر شدن و جنس توبه شاهرخ هم حتی با دیگران متفاوت است
زمانی که نزد حاج اقای مسجد میرود و میگوید میخواهم توبه کنم و از او میپرسد که باید چیکار کند
راهنمایی حاج اقای مسجد این است که نزد امام رضا برو و ورضایت اورا بگیر
شاهرخ به مشهد میرود و وارد حرم میشود اطرافیان او میگویند :
شاهرخ به شکلی با امام رضا سخن میگوید که حس میکردیم امام رضا هم پاسخ اورا میدهد
بین هر صحبتش وقفه ای بود که انگار منتظر پاسخی هست
چقدر این شهید والا مقام است
ننه شاهرخ میگوید ، او میخواست که پاک شود هم خودش و هم همه ی گذشته اش
خداهم اورا پاک کرد ، اینک هیج نشانه از او نیست او یک شهید گمنام است
در روز شهادتش و در محل شهادتش بارانی سیل اسا امد که کل وجود شاهرخ را در این دشت دفن کرد
وجودی که مشخص نیست هر تکه ان کجا قرار دارد بلکه کل دشت متبرک به این شهید جوانمرد هست
به ساعت نگاه میکنم ، شاید ۵۰ دقیقه ای شده است که بی وقفه اشک ریخته ام
بعد از روایت هرکسی صحبتی با ننه شاهرخ دارد
من هم میخواهم با او صحبت کنم
انقدر منتظر میمانم تا همه صحبت هایشان را تمام کنند و نوبت به من برسد که تنها سخن بگویم
اما حال بد یکی از هم کاروانی ها این اجازه را نمیدهد
عروس حاج اقا صادقی که در بحث پزشکی نیز تبحر دارد
از بقیه میخواهد اورا به اتاقکی که در ان دشت حکم درمانگاه دارد ببرند
درمانگاهی که مسئولیتش با ننه شاهرخ است
با صدای بلند اسمش را میخوانم
خانم صادقی ،
به سمتم بر میگردد
من میخواهم با شما تنها صحبت کنم
نگاه پر از اشکم انگار اجازه نه گفتن به اورا نمیدهد
پیشنهاد میدهد همراه او بروم تا باهم سخن بگوییم
در دل دشت ذولفقار با ننه شاهرخ شروع به صحبت میکنم
قول و قرار هایی را به هم میدهیم و او به سمت درمانگاه میرود و من هم در گوشه ای از دشت که بلندی دارد مینشینم
اشک هایم بند که نمی اید هیچ ، هق هق هایم هم ارام نمیشود
نمیدانم چقدر زمان میگذرد
از شدت گریه حالم بد میشود و ترجیح میدهم به داخل بروم
بی جانی تمام تنم را میگیرد و حالت تهوع اجازه خوردن شام را به من نمیدهد
به سختی چند لقمه فلافل که شام ان شب ما بود را میخورم و به سرعت سفره را جمع میکنیم
به مناسبت میلاد اقا علی اکبر ، مسئول کاروان کیک خریداری کرده بود و جشن کوچکی تدارک دیده بود
مولودی مست نجف را پلی میکنیم و با ان میخوانیم
در شور مولودی غرق هستیم که با تذکر جدی خادم دشت ذولفقار صدای خود را پایین میاوریم
بعد از برش و خوردن کیک برای استراحت به سمت پتوها میرویم
من که نیت کرده بودم اگر امسال به راهیان امدم ۵۳۰بار صلوات خاصه حضرت زهرا را میفرستم ، خیلی وقت بود شروع به فرستادنش کرده بودم
و ۹۰ تا از ان باقی مانده بود که قبل از خواب فرستادم ، وسایل هایم را به طور کامل جمع کردم و به خواب رفتم
این اخرین شبی بود که کنار این شهدا چشم برهم میزاشتیم
طبق تاریخ بندی کاروان سفر ما به اتمام رسیده بود و فردا عازم تهران میشدیم
اما غافل از اینکه اینبار هم قرار بر یک چیز بود و تقدیر جور دیگری رقم خورد....
#پارت_هفدهم
#ادامه_دارد....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه به دشت ذولفقار میرسیم این رسیدن بوی رسیدن به خانه را میدهد حس رسیدن به یک اش
#معجزه_نور 💫
#سفرنامه
با صدای تیر های هوایی از خواب بیدار شدیم
شب گذشته ننه شاهرخ قول داده بود چون به رزمایش شب نرسیدیم امروز برامون اسلحه بیاره و تیر اندازی کنه
به قولش عمل کرد
وسایلمونو جمع کردیم و راهی یادمان بیت المقدس شدیم
وقتی به بیت المقدس رسیدیم ایستگاه های صلواتی چایی و قهوه میدادن
من قهوه تلخی خوردم و همراه بقیه کاروان وارد یادمان شدم
بیت المقدس یادمانی بود که از دستاورد های موشکی ایران صحبت میکرد
در ابتدا فیلمی از این دستاورد ها به نمایش گذاشته شد
این دستاورد ها همه بچهارو به وجد اورده بود
سپس از موشک های انجا بازدید کردیم و به دلیل کمبود وقت سریعا سوار اتوبوس شدیم و راهی معراج شهدا
مسئولین یادمان بیت المقدس از مسئولین کاروان قول بستنی گاومیش رو برای ما گرفته بودن
و قرار بود بعد از زیارت معراج بستنی رو بخوریم و به سمت تهران حرکت کنیم
سوار اتوبوس شده بودیم اما راننده شروع به حرکت نمیکرد
از شیشه سمت راست شاهده صحبت مسئولین کاروان بایکدیگر بودم
صحبت هایی که با هیجان و به دور از ارامش بود
بعد از اتمام صحبت ها ، یکی از مسئولین برادر سریعا به سمت اتوبوس ما دوید و گفت
باتوجه به خطرناک بودن مسیر از بسیج تهران دستور دادن ۲۴ ساعت دیگه در مناطق بمونیم
تمامی بچها دست میزدن و خوشحال بودن
منکه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم اول به مادر زنگ زدم و خبر موندنم رو دادم و بعد به زینب
این سفر سراسر هیجان و حکمت بود
مگر میشود انقدر غیر منتظره ۲۴ ساعت دیگه سفر تمدید شود
قرار شد با صبر و حوصله در معراج بمانیم و روایت را گوش بدهیم
و بعد هم با نظرسنجی انجام شده در ابتدا به بازار برویم و سپس به شوش دانیال
از اینکه قرار بود شوش دانیال را زیارت کنم خوشحال بودم چرا که این زیارت ثوابش معادل ثواب زیارت اقا امیرالمومنین در نجف است
به سمت معراج رفتیم
۲ شهید در معراج بود
قرار بود فردا یک سری شهید تازه تفحص شده به معراج بیاورند
مکالمه ای که با مادرم داشتم اشک شوق مرا سرازیر کرده بود
صحبت های منظور با مادر ، جلوه دیگری از حکمت این سفر برایم بود
بعد از زیارت معراج ، بستنی گاو میش را خوردیم و برای نهار راهی رستوران شدیم
برای رفتن به شوش دانیال دل در دل نداشتم
دوست داشتم هرچه سریع تر زمان بگذرد تا به شوش برسیم
اتوبوس به سمت بازار رفت
تعدادی از بچها برای خرید خرما از اتوبوس پیاده شدن
من و عده ای دیگر داخل اتوبوس منتظر ماندیم تا بعد از خرید خرما با بقیه بچها راهی بازار شویم
اما غافل از اینکه کاروان بعد از خرید خرما به بازار رفته اند و ما در اتوبوس جا ماندیم
شرایط سخت روانی بر اعصابم حاکم بود
شرایط به قدری بد بود که عصبانیتم تبدیل به خنده های عمیق همراه با اشک شده بود
زمان پا به فرار گذاشته بود و عصبانیت من هرلحظه بیشتر میشد
بلاخره پس از انتظار یکی دوساعته ، دوتا از مسئولین مارو به بقیه کاروان ملحق کردند
زمانی که به مسئولین کاروان رسیدم همچنان از شدت عصبانیت میخندیدم ، عذرخواهی یکی از مسئولین برادر به شدت این خنده ها دامن میزد و به هیچ وجه نمیتوانستم جلوی ان را بگیرم
ساعت ۷ شب شده بود و دلم گواه میداد که به شوش دانیال نمیرسیم
حال بد یکی از هم کاروانی ها و انتقال او به بیمارستان این احتمال را برایم به یقین تبدیل کرده بود
ما که قرار بود بعد از بازار به شوش دانیال برویم و سر ساعت مشخصی به رزمایش گردان تخریب برسیم ، حالا ۹ شب بود و ما همچنان در خیابان منتظر ایستاده بودیم
شام را با لقمه ای الویه در اتوبوس گذراندیم و راهی دوکوهه شدیم
باری از غصه بر دلم نشسته بود
حکمت اتفاقات امروز چه بود؟
هندزفری در گوشم گذاشتم و با نماهنگ دیروز امروز فردای حامد زمانی به خواب رفتم
ساعت ۱ شب بود که به دوکوهه رسیدیم
سریعا برای استراحت مستقر شدیم و با تعیین ساعت ۸ صبح برای بیدار باش ، ساعت رو کوک کردیم و بعد از چند روز تا هشت صبح خوابیدیم
#صبح
با صدای مسئول کاروان از خواب بیدار شدیم و وسایل رو جمع کردیم
به سمت محوطه اصلی پادگان دوکوهه رفتیم
زمان قابل توجهی صرف گرفتن مصاحبه از هم کاروانی ها شد
در همین مدت زمان برای اخرین بار بر سر مزار شهدای دوکوهه رفتم و اخرین حرفامو باهاشون زدم
از تهران قصد کرده بودم پلاکی با اسم زینب برایش حکاکی کنم و سوغات بیاورم
در قسمتی از پادگان دوکوهه مردی به حکاکی بر پلاک مشغول بود
بی وقفه پلاکی به نام و نام خانوادگی او و حک جمله ای با مضمون یادگاری از شهدا خریداری کردم
به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم
روبه یکی از دوستان کردم و گفتم
نمیدانم حکمت این ۲۴ ساعت چه بود
میتوانست قشنگ تر رقم بخورد اما نشد
با صدایی که تمام فکر مرا تصاحب میکرد گفت
حکمت ان بود که مانند شهدا باز به دوکوهه برگردیم ، انها نیز ابتدا به اینجا میامدند و از اینجا اعزام میشدند در اخر هم به اینجا بر میگشتند
#پارت_هجدهم
#ادامه_دارد.....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه با صدای تیر های هوایی از خواب بیدار شدیم شب گذشته ننه شاهرخ قول داده بود چون
#معجزه_نور💫
#سفرنامه
چقدر جمله قابل تاملی بود
تقدیر به این شکل رقم خورد که ما دوباره به دوکوهه برگردیم
این شعر معروف میاد تو ذهنم و با خودم زیر لب میخونم
یاد امام و شهدا، دلو میبره کرب و بلا
میگم بابا اینکه علم تو دستشه
#صبح_دو_کوهه مستشه
روی لباش یه زمزمس
اینکه جلوتر از همس
بگو کیه، بگو کیه؟
نگاه اخری به انجا میکنم و سوار اتوبوس میشوم
بعد از خوردن صبحانه چشم هایم را بر هم میگذارم و مرور کلی بر سفرم میکنم
سفری که با کلی سختی جور شد ، سختیایی که منو برای رسیدن به اینجا تشنه تر میکرد
لحظات شادی که از همون اول در اتوبوس رقم خورد
زینبی که (ادمین نوشت : این زینب با زینب اصلی سفرنامه فرق داره) من نمیشناختمش ولی حالا کلی باهم رفیق شده بودیم
یادم نمیرود ، اوایل مدام به او زینب رسانه میگفتم چون مسئولیتش در بین خادم ها رسانه بود و او کلی از این لقب حرص میخورد و هرزمان میخواستم اذیتش کنم به او میگفتم رسانه
حنانه ای که هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم دوستی رو باهاش رقم بزنم اما حالا به چشم های هم نگاه میکردیم و از خنده غش میکردیم
ریحانه ای که شهدا سر راهم گذاشته بودن و مسیر این سفر رو برام باز کرده بود و حالا ۶ روز بود که کنار هم مثل دوتاخواهر زندگی میکردیم
شیطنت هایی که میکرد و کل بچهارو میخندوند
به یاد یادمان فکه افتادم ، زمانی که راوی گفت این پاها نمادی از پاهای شهید اوینی هست ریحانه خطاب به او گفت پاهای واقیعیش هست؟
چهره راوی در ان لحظه از جلوی چشمانم پاک نمیشود....
از اونجا بود که اورا اوینی خطاب میکردیم
و هر وقت این خاطره را مرور میکردیم همه باهم به خنده میافتادیم
حنانه ای که مریض شده بود و من اصرار داشتم به مادرش بگویم ادای مریضی در میاورد
جمله ای که در زمان های عصبانیتمان مدام تکرار میکردیم و تکه کلاممان شده بود
هرزمان در موقعیت های عصبی قرار میگرفتیم خطاب به هم میگفتیم
بزرگترین اقیانوس جهان ارام است ، ارام باش بزرگ میشوی
و بعد از ان از شدت خنده قدرت حرف زدن نداشتیم
نماهنگ مست نجفی که در این سفر بالغ بر هزار بار گوش دادیم و هربار باهمون شور اولیه با ان ، خوشحالی میکردیم
یاد زمانی که همه خواب بودند و این مولودی پلی شد بخیر ،
همه در خواب ناخداگاه دست میزدند و همراه با ان میخواندند
مست نجف ، عاشق اینه بره پیوسته نجف....
مداحی حالم بده حسین ستوده که انقدر ان را گوش داده بودم همه مرا با او میشناختند و هروقت صحبت میکردم با خنده میگفتند
حالم بده رو گوش بده هیچی نگو
یاد توبیخ خادم دشت ذولفقاری که با عصبانیت خطاب به ما میگفت وسط حرف زدن من حرف نزنید ، لبخند بلندی را بر لبانم نشاند
خدا مارا ببخشد که در ان لحظات به عصبانیت ان خادم بیچاره اینقدر خندیدیم
یادِ خرید یواشکی فلافلی که سبب دعوا شده بود ، و از اینکه تابه حال دعوا بر سر فلافل را تجربه نکرده بودیم خنده لحظه ای امانمان نمیداد
انگار دعوا و خنده و حرص خوردن با یکدیگر توام شده بود
ناگهان خاطرات شط علی به ذهنم میاید
زمانی که سوار بر قایق بودیم و ریحانه خطاب به یکی از مسئولین گفت
اگر میخواید شهید شید بپرید تو اب و سعی کنید بیرون نیاید
همگی از شدت خنده دوست داشتیم قایق را گاز بزنیم
افتادن سرباز بی نوا در اب شط ، دلسوزی ما و خنده بلند فاطمه را به دنبال داشت
هنوز هم مانده ام که چگونه دلش امد به ان سرباز بی چاره که با گوشی و مدارک هایش داخل اب افتاد بخندد
اخ از شلمچه که یاسمن پاهایش در گل سر خورد و با کمر به زمین خورد
کل چادر و بدنش با گل های شلمچه یکی شده بود
دیدن حیواناتی زیبا در اب کنار رستوران که مارا به فکر فرو برد نام انها چیست
مرغابی
اردک
یا غاز
تا به حال به این میزان فکرمان مشغول نشده بود و در اخرهم پاسخ سوال خود را نگرفتیم که تفاوت این سه حیوان با یکدیگر چیست
#پارت_نوزدهم
#ادامه_دارد.....
. •┈••✾🥀✾••┈• .
@f_farid_bentolzahra