eitaa logo
°•بنت الزهرا(س)•°
485 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
گر به زهرا (سلام الله علیها)برسد نامه ما ، نیست غمی ! هرکسی بچه ی بد را زده ، مادر💔نزده!..... ارتباط با ما👇🏼❤ https://daigo.ir/secret/656485449
مشاهده در ایتا
دانلود
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه هوای گرم خوابگاه مدام سبب بیداریم میشد حدودا ۲ ساعت تیکه تیکه به خواب رفتم و ب
💫 رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گیر کرده بود فوری از اتوبوس پیاده شدیم تا بتونن اتوبوس رو از گل در بیارن بعد از نماز و نهار راهی یادمان سید شدیم ، سید مرتضی اوینی فرصت کم بود و باید تا قبل از غروب خودمونو به کانال کمیل میرسوندیم تو مسیر مدام به این فکر میکردم که از فکه چی باید بنویسم چی باید گفت از این زمینی که احتمال داره هرجاییش که پا میزاری هنوز یه شهید باشه شهیدی که جسمش تو خاک و روحش کنار اربابش حسین ابن علی هست در همین فکر و خیال بودم که چشمم به یه تابلو خورد نگاهم درحروف به حروف کلماتش خیره شده بود انگار صدایی درونم میگفت همین یک جمله برای نوشتن از فکه کافیه رو تابلو نوشته بود گمنامان اینجا به زهرا اقتدا میکنن انگار کلی حرف تو این جمله بود از چند جهت میشد بررسیش کرد از یه جهت به گمنامی این شهدا پی برد و از جهت دیگه به گمنامی به قید و شرط مادرمون انقدر این گمنامی ژرف و عمیقه که شهدامونم تو گمنامی به مادر ارباب اقتدا کردن با زیارت قبول خادمای اونجا که مدام بر زبان جاری میکردن مهمانان شهدا زیارتتون قبول ، خوش امدید رهسپار مسیر بعدی شدیم معلوم نبود به کانال کمیل برسیم یا نه ساعت دیر بود و دل تو دلا نبود با خودم قرارهایی گذاشته بودم که اگر به کانال کمیل برسیم باید به قرارم عمل کنم بلاخره بعد یه انتظار ۲۰ دقیقه ای رسیدیم رسیدیم به کربلای ایران به قتلگاه شهید هادی به کانال سراسر تشنگی به.... پیاده شدیم توصیه میکردن با وضو وارد شیم که قطع به یقین زمین اینجا از پیکر شهدا مقدس شده پیکری که سالهاست پیدا نشده وارد کانال شدیم تکیه به دیوار خاکی کانال زدم شروع کردم به خودندن زیارت عاشورا شب جمعه باشه و کانال کمیل باشی! نزدیک مرز عراق! کانالی که قدمگاه حضرت زهراست فاصله ای که نه دوره نه نزدیک نه میتونی بگی یک سلام از راه دور نه میتونی پیشونیتو بچسبونی به شش گوشه اقا و یه دل سیر نفس ارامش بکشی با اشاره مسئول کاروان برای شنیدن روایت رفتیم از بقیه فاصله گرفتم و یه گوشه تنها نشستم صدای بلند گریه ی نفر پشتی فضای اشک و اه رو برام فراهم کرد قراری که با شهدا داشتمو عملی کردم و منتظر بازتابش بودم راوی با هر کلامش اتیشی به جیگره سوخته ما میزد از تشنگی شهدای کانال گفت و به تشنگی ارباب بی کفن رسید روایتمون شده بود روضه شب جمعه وقتی راوی میگفت تو کانال بی آبی به حدی بود که به ۵ .۶ نفر یه قمقمه میدادن ولی نیروها همون اب هم میدادن به اسیرای عراقی انگار تعریفی از گوشه خاطرات روز عاشورا بود که با جان دل میشنیدیم فرصت تمام شده بود باید به سمت هویزه حرکت میکردیم با سرزمین عشق ، کمیل خداحافظی کردم رو خاکش الهم عجل الولیک الفرجی نوشتم و خودم رو و عاقبتم رو به شهید کانال سپردم .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه رسیدیم به یادمان فکه نم بارون تبدیل شده بود به یه بارون تند ، اتوبوس تو گل گی
💫 راهی هویزه شدیم هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود با توجه به شرایط امنیتی منطقه دستور دادن تمام چراغ های اتوبوس خاموش شود و همه پرده ها کشیده شود از سال گذشته خاطرم بود در مسیر کمیل به هویزه مناطقی هست که امنیت نداره و اگر متوجه کاروان راهیان نور شوند به سمت اتوبوس ها سنگ پرتاب میکنند تمام نکات امنیتی رعایت شد و حرکت کردیم در مسیر بازخورد قراری که با خود گذاشته بودم را گرفتم بازخوردی که چاقویی در قلبم فرو کرد حالا اشک چشمهایم سرازیر بود اشکهایی که حتی با مولودی هم پایین میامد زمان برایم متوقف شده بود دل دل میکردم هرچه سریع تر برسیم هویزه و اسکان پیدا کنیم تا بتوانم به یادمان هویزه بروم بلاخره رسیدیم میلی به غذا نداشتم وسایلم را گذاشتم و به یادمان رفتم بارون زمین را خیس کرده بود برق قطرات باران با چشم بازی میکرد با چشمانی اشکی بین مزارها گشتم موبایل خود را برداشتم ادامه رسالت و قول قراری که در کمیل گذاشته بودم را عملی کردم حالا قلبم اروم تر بود و باران تند تر میبارید یک ساعتی را در یادمان بودم به خوابگاه برگشتم و چشمانم را برهم گذاشتم..... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
❌به خاطر قطع بودن ایتا پارت های بالا مربوط به روز گذشته است اتفاقات مربوط به امروز به زودی گذاشته میشود👆
. باب الزهرای فتح المبین😍 .
قهوه اتیشی فتح المبین که در سفرنامه بهش اشاره شد☕️❤
بعد از فتح المبین وارد اتوبوس که شدیم این پاک ها رو صندلیامون بود برای هرکی یه شهید پیغام فرستاده بود شهید منم شهید صدرزاده بود این پاکتا حس فوق العاده ای بود❤ الرفیق ثم الطریق
تابلویی که در فکه بود گمنامان اینجا به زهرا اقتدا میکنند🥲❤
و اما کانال کمیل انجایی که قدمگاه مادر سادات است❤
شب جمعه ی کانال کمیل با جمعیت زیاد روایت های عاشورایی بوی شب جمعه کربلا رو میده🥲
این قمقمه اخر مسیر کانال کمیل با ادم حرف میزد انگار میخواست تشنگی شهدای کانالو پررنگ تر بهمون نشون بده
اِلهی هَب لی قَلباً یُدنیهِ مِنکَ شُوقُه خدايا قلبى به من عنايت كن كه، اشتياقش او را به تو نزديک كند.. -مناجات‌شعبانیه- . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
زاویه دید....
هر چیزی را دوست داشته باشی کوچکتر آن می‌شوی و... هر چه شدید تر دوستش داشته باشی، بیشتر شبیه آن می‌شوی. شبیه و کوچک کسی باش که ارزشش را داشته باشد...(: 🪴 . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور💫 #سفرنامه راهی هویزه شدیم هویزه ای که همیشه قرص ارام بخشی بر جان و دل خسته ام بود با تو
💫 با صدای اذان صبح چشم گشودم در تایم ۳۰ دقیقه نماز خواندم و حاضر شدم تا بقیه حاضر شن سریعا به یادمان هویز رفتم دل کندن از انجا جزو محالات بود زیارت وداعی کردم و به سمت اتوبوس رفتم به خاطر بارون و سرمای شب قبل احساس سرماخوردگی داشتم قرص سرماخوردگی خوردم ، قصد داشتم برای تاثیر بیشتر قرص دقایقی چشم هامو بر هم بزارم که رسیدیم به شط علی قبل از رسیدن به شط علی بهمون خبر داده بودن که بارون اومده و زمین سراسر گل شده و نظرخواهی کردن که اگر مخالفیم رفتن به این یادمان را کنسل کنند با رای اکثریت رفتیم شط علی پامو از اتوبوس که بر زمین گذاشتم ، یک تا دو سانت تو گل فرو رفت متوجه شدم اوضاع رو باید کنترل کرد گام هام رو سبک و تند بر میداشتم جلیقه های نجات رو بر تن کردیم ، نم رو جلیقه ها حال ادم را دگرگون میکرد گروهی سوار قایق میشدیم و به دل اب های ارامِ خروشان میرفتیم، روایت شط علی از روایت هایی بود که حال هر شنونده ای را بهم میریخت زمانی که راوی بر زبان جاری میکرد اینقدر که ماهی های گوشت خوار باعث ترس بچهای ما بودن ، عراقی ها نبودن ، عمق مظلومیت بچهامون مشخص میشد در خیال هم نمیگنجد ، فرزندانمان به حکم دفاع از کشور به اب زنند و غیر از تمام موقعیت های استرس زا مثل وجود دشمن ، اب سرد ، نتیجه عملیات و....ماهی هایی که عاشق خوردن گوشت انسان ها هستن هم در اب وجود داشته باشد یادمان شط علی با گشتی در اب به پایان رسید و به سمت طلائیه حرکت کردیم طلائیه ای که قبلا به یاد مقر حضرت ابلفضلیا یادش میکردم و از بعد دیدن فیلم مجنون با دید بازتری واردش میشوم بوی همت ها از طلائیه میاد سه راه شهادتی که قرار ملاقات ملکوتیان بود پای روایت مینشینیم روایتی متفاوت ، مردی ترک زبان که از هردو دست جانباز هست مقابلمان می ایستد شروع به روایت طلائیه و عملیات جزیره مجنون میکند سوالی ذهنم را درگیر میکند عملیاتی که مرد از او حرف میزند همان عملیاته زین الدین هست؟ سوال خود را میپرسم سر که بالا اوردم با گریه های مرد مواجهه شدم در بین گریه هایش میگفت ما شرمنده شماهاییم شرمنده ایم که شما هنوز نمیدونید در هر عملیات چه کسانی بودند و چه کسانی شهید شدند از پرسش سوالم پشیمان میشوم مرد شروع به صحبت میکند و میگوید من در روز های دیگر در ان قسمت (سمت اشاره انگشتش)روایت میکنم روایت های من همراه با نقشه هست دوباره به زیر گریه میزدند و میگوید : ببخشید اینقدر من من کردم ، من هیچی نیستم هیچ کاریم نمیکنم همش ماییم صحبت ها و اخلاص این مرد برام خیلی عجیب بود با تمام وجودش حرف میزد و از سوز دل سخن بر زبان میاورد به سه راهی شهادت میرویم زمان کمی را انجا میمانیم و برمیگردیم به سمت اتوبوس ها که به سمت شلمچه قرارگاه حضرت زهرائی ها برویم برویم برای روایت حاج حسین یکتا.... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه با صدای اذان صبح چشم گشودم در تایم ۳۰ دقیقه نماز خواندم و حاضر شدم تا بقیه ح
💫 تمامی این سفر برای من معجزه بود معجزه نور حتی قطع شدن ایتا امروز که ۲۷ بهمن ماه هست و دو سه روز از سفر گذشته تعهد کاریی داشتم که به صورت مجازی داخل ایتا باید انجام میشد منی که از قبل سفر ناراحت این موضوع بودم چون در یادمان ها انتن دهی ضعیف هست و از طرفی کار ، من رو از شهدا و حس و حال معنویم دور میکنه ، کل امروز رو با قطعی ایتا مواجهه شدم و این اتفاق بهترین اتفاق ممکن بود به شلمچه رسیدیم حدودا اذان مغرب بود زمین سرتاسر گل بود مانند فکه پا که بر زمین گذاشتم در گل فرو رفتم اما نه ان گل ، جنس این گل چسبناکه چسبناک بود مسیر ۱۰ دقیقه ای را حداقل در ۲۰ دقیقه میتوانستیم طی کنیم گاها خودمان میرفتیم و کفش هایمان در گل جا میماند و دوباره برمیگشتیم برای پوشیدن کفش بلاخره به محیط روایت گری حاج حسین رسیدیم نمیدانم کلام این مرد چه جاذبه ای برایم دارد که به جای گوش های بدنم گوش های جانم به صحبت های او توجه میکند وارد حسینیه شدیم نمازم را خواندم و پای صحبت ها نشستم حاج حسین میگفت : انقدر برا شهدا قیافه نیاید که ما دوستون داریم شما اومدید خونه شهدا یا شهدا خونه شما؟ اونا شمارو دعوت کردن این عاشقه که معشوق رو دعوت میکنه خونش اونان که شمارو دوست دارن و دعوتتون کردن حاجی میگفت شهدا هم کشف حجاب کردن ، میخواید قشنگ ترین کشف حجابو بهتون بگم شهدا کشف حجاب منیت کردن پا رو منیتشون گذاشتن ، یکی از شهدا کل قران و حفظ بود ، یه صفحش مونده بود همه میگفتن چرا اون یه صفحه رو حفظ نمیکنی تموم شه در جواب میگفت ، اگر حفظ کنم همه میگن بهم حافظ کل قران نمیخوام دیده بشم با صدای بلند حاج حسین که خطاب به ما بود سرم را بالا اوردم اما حالا چی؟ دعوا سر دیده شدنه ، همه میخوان که دیده بشن چقدر این صحبت به جان مینشست با خود زمزمه کردم دنبال شهرتیم و پی اسم و رسم و نام غافل از اینکه فاطمه گمنام میخرد این شد که شهدا رو حضرت زهرا ، گمنام خرید... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه تمامی این سفر برای من معجزه بود معجزه نور حتی قطع شدن ایتا امروز که ۲۷ بهمن م
💫 همچنان صحبت های حاج حسین ادامه داشت صحبت هایی که روح و روان مارا به بازی گرفته بود بازی از جنس دوراهی ، دوراهی بین بد بودنمان و امید به بخشش خدا و وساطتت شهدا حاج حسین میگفت : رفقا چقدر شبیه شهداییم ما ؟ یکی از شهدا میگفت ۱۶ سالمه ، ۱۶ ساله که امام زمانو ندیدم چشام مریضه باید درمانش کنم ، اگر مریض گناه نبود امام زمانو میدیدم ولی ما چی؟ ما چندسالمونه؟چندساله امام زمانو ندیدیم اون یکی تو جنگ پاش میترکه ، استخون و گوشتش میترکه اما هیچی نمیگه چون میدونه اگر یه اخ بگه کل عملیات لو میره ما چی میگیم؟ما در مورد انقلاب چی میگیم؟ یکی دیگشون پاش سوخت تو جنگ ، فقط گفت : خدایا پاهام سوخت ولی پامو سر پل صراط نلرزون اتیش به پهلوش رسید به حضرت زهرا گفت : خانم اینکه در برابر پهلوی شما چیزی نیست اتیش انقدر بالا رفت که دیگه نتونست تحمل کنه و مغزش منفجر شد حرف های حاج حسین پشت هم برای من تلنگر بود هربار که از مخاطب سوال انکاری میپرسید انگار چکشی زده میشد بر تمام افکارم و ان را مانند یک ظرف شیشه ای به هزار قسمت تقسیم‌میکرد حواسم را به صحبت ها جمع کردم : رفقا یه طوری تیپ بزنید که داغ چشم نامحرم بشید ، یه طوری لباس بپوشید برید تو دل امام زمان نه نامحرما درست مثل ابراهیم هادی تیپ درست رو برا امام زمانتون بزنید ، ببینید امام زمان چی به چشمشون میاد نگید الان لباسم گِلی شده ها هرزمان مهمونی خصوصی میشه بارون میادا امشب بارون اومده مهمونی خصوصیه شهدا برای مهمون خصوصیاشون زمین و اب پاشی کردن نگی چرا گِل بهم چسبیده ها این گلا خاکه این سرزمینه ، گوشت و پوست شهدا چسبیده بهتون یه چیز یواشکی بگم این گلا که خشک شد بتکونیدشون تو یه کیسه و نگهشون دارید روزی که میزارنمون تو قبر این خاک نوری میشه که از قبرمون میزنه بیرون بچها امشب الکی نیومدید اینجاها ، ما اینجا نیومدیم شهید بازیو گریه بازی ها اومدیم علم برداریم و برگردیم اومدیم علم دست بگیریم حواستون هست به نسل جوون؟ میرید باهاش دوست شید ببینید مشکلش چیه؟کمکش میکنید؟ شما الان هرکدوم یه علمدارید که قراره برگردید تو دانشگاها و محله هاتون فکرم رفت سمت قراری که با خودم در کمیل گذاشته بودم چرا این سفر اینقدر عجیب هست انگار تمام صحبت های این قسمت حاج حسین با منه در ابر فکری که بالای سرم تشکیل شده بود به خودم قول دادم که پام به تهران برسد ادامه رسالت خود را که در کمیل عهد بسته بودم و در شلمچه به ان مطمعن شدم انجام میدهم فردی که میتواند در این مسیر کمکم کند را در ذهن اوردم از اینکه میتوانم به حضور او بروم و مسئله ذهنیم رو مطرح کنم و از او کمک بخواهم لبخند ملیحی را بر لبانم مینشاند ابرهای خیال را کنار زدم و مجدد تمام حواسم را به صحبت های حاج حسین دادم : بچها فهمیدید اصلا شهدا قبل شب قدر صداتون کردن؟ فهمیدید خواستن قبل شب قدر قضا و قدرتونو رقم بزنن؟ چقدر این جمله قشنگ بود چقدر حق بود چقدر حال ادم رو خوب میکرد + حاج حسین : بچها امشب شب بله برونه ها اوردنتون که برای شهدا برای امام حسین ازتون بله بگیرن بله پای کار موندن..... .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه همچنان صحبت های حاج حسین ادامه داشت صحبت هایی که روح و روان مارا به بازی گرفت
💫 شب عاشورا امام حسین به جوونش علی اکبر میگه جلوم راه برو قد و قامتت و ببینم بلندشید همه سرپا به سمت کربلا وایسید سلام به اقا بدیم اقا قد و بالاتونو ببینه به اقا قول بدید که پای قول و قرار هایی که میبندید اینجا با شهدا بمونید پای کار بمونید یکم با اقا حرف بزنیم دیگه وقت رفتنه ها ، امشبه شلمچه هم تموم شدا صدای مداحی بلند میشه نمیشه باورم ، که وقت رفتنه تموم این سفر بارش رو شونه ی منه صدای هق هق جمعیت بالا میرود و واقعا وقت رفتن میشه شهدای داخل حسینه رو زیارت میکنیم و به سمت اتوبوس ها میرویم با صحبت های حاج حسین انگار حس بهتری به اوضاع اشفته لباس های گلیم دارم یه جورایی این گل ها مهر تایید زیارت منه با همون سختیه اولیه و یا شاید بیشتر از بین گل ها رد میشویم در مسیر چشمانم چهره اشنایی میبیند دقیق تر میشوم او کیست کجا دیدمش انگار مغزم نمیخواست قبول کند چهره ای که میدیدم را او همان کسی است که در بین صحبت ها با خود عهد کردم به تهران رسیدم سراغ او میروم پا پا میکنم که سمتش بروم یا خیر ناخداگاه از پشت صدایش میزنم بغض گلویم را میفشارد مگر میشود ؟ چه حکمت زیبایی این سفر داشت چه اتفاق های عجیبی که هر کدامشان به نویی مرا غافلگیر میکرد حرفایی که قرار بود تهران بزنم را همانجا با نگاه شهدا زدم حجت بر من تمام میشود ، حکمت دنیایی سفرم را میبینم ، حکمت اخرویش راهم مطمعنم نزد شهدا محفوظ است با بچها عکس یادگاری گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم به سمت خوابگاه حرکت کردیم به انجا که رسیدیم دیدار دوتا از دوستانم در کسوت خادمی به شدت خوشحال و ناراحتم میکند خوشحال از دیدار انها و ناراحت از اینکه امسال هم لیاقت خادمی نداشتم حضور انها احساس راحتی بهم میداد حضور یک اشنا انگار پا تو خونه خودمون گذاشته بودم کلی باانها گفتیم و خندیدیم و مولودی خواندیم و عکس های یادگاری گرفتیم کفش های تماما گل خود را شستم و پماد محافظت از پشه را زدم و با فرستادن صلوات خاصه حضرت زهرا به خواب رفتم اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما زنده به آنیم که ارام‌نگیریم موجیم که اسودگی ما عدم ماست..... 🌊
. طلائیه ، مقر حضرت عباسیا...♥️ .
. پای مکتب شهدا و صحبت های حاج حسین یکتا .
مسیر بازگشت شلمچه از دور شبیه مشایه بود🥲😍❤
سلام سلام👋🏻 رفقا باسختی فراوان این سفرنامه هارو مینویسم در اوج خواب و خستگی😂 یکم نظراتتونو بگید بدونم اصلا میخونید سفرنامه هارو؟؟😂👇🏼 https://harfeto.timefriend.net/16996251537710
ممنون از محبت هاتون تو ناشناس رفقا ببخشید پست های دیگه کمتر میزاریم انتن دهی سخت و شارژ کردن گوشی سخت تره فقط به سفرنامه میرسیم هستیم هنوز😂 چشم😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•بنت الزهرا(س)•°
یکم با ما مولودی گوش بدید تا سفرناما بزاریم😁 عیدتون مبارک♥️جوونای کانال
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 (ع) 💐صدای ترانه ی مهتاب می شنوم 💐صدای ملک شرف یاب می شنوم 🎙 👏 . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه شب عاشورا امام حسین به جوونش علی اکبر میگه جلوم راه برو قد و قامتت و ببینم ب
💫 برای نماز صبح از خواب بیدار شدیم سرمای هوا به میزانی بود که اگر بگویم تا به حال ان را تجربه نکرده بودم اغراق نیست وضو گرفتم و نماز رو خوندم کیف دستیمو مرتب کردم ، یاد رزقی افتادم که خادمای اردوگاه عماریاسر بهمون داده بودن بازش کردم چقدر قشنگ بود و یبقی الله حین لا یبقی احدا خدا میماند ، هنگامی که کسی نمیماند چشمامو بستم و به عمق زیبایی این جمله فکر کردم معبودی که همیشه و همه جا یار و یاور من بوده و منی که هیچگاه شکرگزاری در خور نداشته ام سریعا وسایلم را جمع کردم و برای صبحانه رفتم محل خوابگاه تا محل صبحانه فاصله اندکی داشت در مسیر کفش هایم را چک کردم هنوز از شب قبل خیس بود و باید فکری برایش میکردم صبحانه حلیم بود اینقدر داغ بود که دستان سردمو گرما بخشید همه دنبال شِکر بودیم که روی حلیم بریزیم اما شکر خریداری نشده بود تعدادی از بچها در اب جوش و چایی قند اب میکردند و در حلیم میریختن من هم بدون شکر شروع به خوردن کردم طعم ان همچون طعم سوپ شیر بود و به جان میچسبید اینقدر هوا سرد بود که نبود شکر اهمیتی نداشت قاشق های اخر بودیم که شکر اوردند و حلیم را خوردیم مجدد به خوابگاه برگشتیم و وسایل هارا جمع کردیم منکه کفش هایم خیس بود ، کیسه فریزری بر هر دو پای خود کشیدم و سپس کفش پوشیدم خداحفظی اخر را با دوستان خادمم کردم ، فیلم ها و عکس های اخر را گرفتیم و سوار بر اتوبوس راهی نهرخین شدیم یاداوری خاطرات سال گذشته حس خوبی بهم میداد سال پیش وقتی رسیدیم نهرخین اعلام کردن تازه شهیدی تفحص شده و تربت خاک شهید رو بهمون دادن در دل گفتم ای کاش امسال هم شهید تازه تفحص شده داشته باشن تا تجدید بیعتی با شهدای غواص داشته باشم به نهرخین رسیدیم روایت گری شروع شد راوی میگفت اون زمان چون لباس غواصی کم بود به هر دو نفر یه لباس میدادن و بچها نوبتی اموزش میدیدن انقدر اب سرد بود یکی مسئول باز کردن زیپ لباس ها بود و زمانی که بچها از اب خارج میشدن زیپ لباس هارو براشون باز میکرد چون خودشون قدرت تکون دادن دست هاشونو نداشتن و انگار خون در بدنشون خشک شده بود یه وقتایی میشد یه گروه درحال استراحت بودن وقتی گروه درحال اموزش کارشون تموم میشد و برمیگشتن باید سریعا پامیشدن و لباس عوض میکردن و شروع به اموزش دیدن میکردن با خودم فکر میکردم چقدر کار سختی ، فکر اینکه خواب باشم و کسی بیدارم کنه و لباس های سرد و خیس رو به تن کنم و وارد اب بشم جزو محالات هست چقدر این جوونا برای ما زحمت کشیدن و چقدر ما قدر نشناسیم روایت به پایان رسید عکس یادگاری با دوربین کاروان و توسط عکاس کاروان گرفتم و به سمت دیگه ای از نهرخین رفتم راه خاکی که یک تابلو زیبا انجا بود ، با منظره اب که در پشت صحنه ان چشم نوازی میکرد توجهمو جلب کرد سریعا به انجا رفتم و چفیه سبز رنگ یکی از دوستان رو بر سر انداختم و عکس یادگاری گرفتم زیبا ترین عکسی که انداختم از نظر خودم همان است عکسی شبیه به عکس شهید فائزه رحیمی ای کاش عاقبتم هم همچون او رسیدن به درجه رفیع شهادت باشد فرصت بازدید تمام شد و به سمت موزه دفاع مقدس شهر خرمشهر رفتیم دیوارهای موزه که بر اثر اصابت گلوله تخریب شده بود همچنان باقی بود و چه صحنه غمناکی رو در مقابل چشمانم رقم میزد روایت شروع شد صحبت های راوی ادم رو عجیب در فکر فرو میبرد : دخترای من قدر چادراتونو بدونید این شهدا رفتن تا این چادرا رو سر شما بمونه شما مادرای اینده هستید بچهاتونو تو دامن خودتون بزرگ کنید بچهاتونو مهد کودک نفرستیدا اونجوری بچت قران خون نمیشه بچت نماز خون نمیشه وقتی بچه تو دامن مادر بزرگ شد میشه این شهدا چقدر صحبتای قشنگی بود تابه حال اینجوری به تربیت مادرانه فکر نکرده بودم غرفه به غرفه جلومیرفتیم تا اینکه راوی عوض شد راوی دوم از جان و دل درمورد خرمشهر صحبت میکرد و برجان مینشیند سخنی که از جان براید وقتی رسید به پیروزی خرمشهر با نوای مردانه اش شروع به خواندن کرد ممد نبودی ببینی شهر ازاد گشته خون یارانت پرثمر گشته یا با همان صدا ، اخبار پیروزی خرمشهر را بلند اعلام میکرد به گونه ای از خرمشهر صحبت میکرد که گویی مادری از فرزندش حرف میزند به عکس های ابادانی خرمشهر که رسید میگفت گوشیاتونو در بیارید عکس بگیرید دخترای من با گوشیاتون عکس بگیرید ما خرمشهر و ساختیم قشنگ ساختیم؟ دوستش دارید؟ خرمشهر خوشگل شد؟ آه که جقدر با این حس و حال باید گریست .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra