✨✨✨✨✨✨
🔷️بچه ها قرآن هم کتاب راهنمای زندگی ماست😊
🔹️خالق مهربان ما در این کتاب ،نکاتی که باید رعایت کنیم تا یک زندگی خوشبخت و سعادتمندی داشته باشیم ،اینکه از چه چیزهایی دوری کنیم و به چه کارهایی بپردازیم رو فرموده✔
🔷️خدای حکیم که خالق ماست برای اینکه ما آدمها به اوج سعادت و خوشبختی برسیم،دستورات و بایدها و نبایدهایی رو برامون تعیین کرده که همون احکام هستند✔
🔹️بچه ها ما از سوره ی مبارکه ی بیّنه یاد گرفتیم که برای هر کاری که انجام می دیم باید دلیل محکم و درستی داشته باشیم
🔸️🔸️🔸️ولی🔸️🔸️🔸️
🔷️ تنها کاری که دنبال دلیل برای انجام دادن یا انجام ندادنش نمی گردیم دستورات خدای مهربان هست✔
🔹️اصلا چه دلیلی بالاتر از اینکه خداجون فرموده؟؟؟؟
🔷️حکم خدا حتما و حتما با دلایل محکم و درست همراهه حتی اگر ما دلایل بعضی احکام و دستورات خدای مهربان رو ندونیم✔
🔹️پس به دستورات خداجون فقط چشم می گیم☺
⚘هر کاری که حکم خداست
حسابش از بقیه جداست⚘
✨✨✨✨✨✨
#سوره_بیّنه
@FahmeGuran
🌱🌱🌱بسم الله الرّحمن الرّحیم🌱🌱🌱
⬇️داستان: نتیجه ی دلم می خواد
🌀صدای جیک جیک گنجشک ها از لابلای درختان حیاط، نشان میداد که نزدیک طلوع خورشید شده است.
🌀ایمان ملحفه را تا چانه بالا کشیده بود. با شنیدن صدای گنجشکها به سختی بر لذت خواب دلچسب غلبه کرد و بلند شد تا نمازش قضا نشود.
بین راه کامبیز را هم صدا زد، کامبیز غلتی زد و با چشمانی نیمه باز گفت: اصلا دلم نمیخواد از این خواب خرسی بیام بیرون و بعد از چشم بهم زدنی، خروپفش به آسمان بلند شد.
🌀ایمان نمازش را که خواند دوباره کامبیز را صدا زد و او با چشمانی نیمه بسته با کلی غر غر نمازش را خواند و سریع دوباره به رختخواب برگشت و زیرلب گفت سر صبح، توی این هوا فقط خواب میچسبه...
🌀ایمان که همیشه بعد از نماز بیدار میماند و به پدرش کمک میکرد، نگاهی به پنجره انداخت و پدرش را در حال رفتن سر مزرعه دید. یک نگاه هم به کامبیز زیر ملحفه انداخت. دلش نیامد از خواب صبحگاهی بگذرد و راهی رختخواب شد.
🌀 دو سه ساعت بعد که از خواب بیدار شد، مثل قرقی رختخوابش را جمع کرد و با عجله راهی مزرعه شد.
🌀 از کنار مزرعه احسان اینا که رد شد، دید کار دروی گندمزار تقریبا تمام شده. احسان سرش را بلند کرد و سلام بلندی به ایمان داد و گفت: به به ظهر بخیر! پارسال دوست، امسال آشنا. معلوم هست کجایی امروز؟ بابات بنده خدا حسابی دست تنها بود.
🌀 ایمان گفت آخه امروز دلم خواست بیشتر بخوابم.
🌀 احسان گفت دلت خواست؟ پدرت از پا دراومد چون تو دلت خواست بیشتر بخوابی؟
ایمان قدم هایش را تند کرد تا خودش را زودتر به مزرعه برساند. از دور پدرش را دید که حسابی مشغول بود و عرقهایش را پاک میکرد. او حتی متوجّه نزدیک شدن ایمان هم نشد. ایمان سلام کرد و خسته نباشید گفت و با خجالت سرش را پایین انداخت.
🌀دروی زمین هنوز به نصف هم نرسیده بود و پدر که به نظر خیلی خسته می آمد، با دیدن ایمان لبخندی زد و گفت اومدی پسر؟ خدا خیرت بده. ملخ ها به مزرعههای ده بالا حمله کردند باید سریعتر گندمها را از مزرعه خارج کنیم.
🌀ایمان آب دهانش را قورت داد دوباره خجالت زدهتر از قبل بسم اللهی گفت و شروع به کار کرد.
چند سال پیش، ملخِ گندم به مزرعهشان حمله کرده بود و شبانه تمام گندم ها را از بین برده بود. قیافه ملخ ها با چشمان ورقلمبیدهشان و سختیهایی که در آن سال کشیدند، به یادش آمد.
🌀به سرعت شروع به کار کرد، دو سه ساعت بعد صدای کامبیز را شنید که سلام میکرد. جواب سلام داد و گفت بجنب کامبیز ملخ ها ده بالا هستند، باید سریع زمینتون رو درو کنی! مگه بابات همهچیز رو بهت نسپردن و توام گفتی خیالتون راحت! امسال که مادرت مریضن، پدرت به پول این گندما بیشتر از قبل نیاز دارن.
🌀 کامبیز گفت نترس بابا زمین ما کوچکه، کارش کلّا دو سه ساعته. کلّی هم طول میکشه تا این ملخهای فینگیلی به اینجا برسن مگر اینکه مرسدس بنز سوار شن. لبخندی زد و گفت به نظر تو میتونن بنز سوار شن؟ بعد به سمت زمینشان رفت.
🌀همهی روستا، در تلاش برای نجات گندمها بودند. هر کس مشغول کاری بود و به سرعت اینطرف و آنطرف میرفتند.
🌀کامبیز نیم ساعتی درو کرد و بی توجه به هیاهو و جنب و جوش اطراف، پیش ایمان رفت و گفت هوا خیلی گرمه، دلم میخواد برم چشمه آبتنی کنم. توام می آیی؟
🌀ایمان با تعجب گفت :بیخود دلت میخواد. الان چه وقت دلم میخواده؟ نمیبینی روستا رو؟ همه دارند گندم هاشون رو نجات می دن؟ اون وقت تو به فکر آب تنیی؟
🌀کامبیز گفت: برو بابا حالا یکی دو ساعت دیگه میآییم، تو هوای خنک، سرحال دوباره شروع میکنیم. ایمان کلاه حصیریاش را پایینتر کشید و نچی کرد و گفت: نه پدرم دست تنهاست. امروز اصلا دیگه او رو تنها نمیذارم.
🌀کامبیز گفت باشه، خودم تنها میرم و راهی چشمه شد.
🌀کم کم کار مزارع تمام میشد و کشاورزان خوشحال از نرسیدن ملخها، به هم خدا قوت می گفتند.
🌀 احسان بعد از اتمام کار مزرعهشان، راهی مزرعه پدر ایمان شد. بلند سلامی کرد و بسم اللهی گفت و شروع به کار کرد.
🌀ایمان گفت بابا تو خسته ای از صبح خروس خون داری کار میکنی، برو چشمه پیش کامبیز آب تنی! احسان گفت آب تنی! چه وقت آب تنیه؟ پدر کامبیز کجاست؟
🌀ایمان گفت: بنده خدا عمو مجبور شده برای درمان، زن عمو رو ببره شهر!
🌀احسان گفت: انشالله خدا زودتر سلامتی بده. بعد دوتایی مشغول درو شدند. دم دمای غروب صدای کامبیز را شنیدند که خوشحال و سرحال از آب تنی به مزرعه بر میگشت.
🌀 کامبیز گفت: خوش میگذره بهتون؟ ملخا خوبن؟ دیدینشون سلام منم برسونید. ایمان گفت: مثل اینکه به تو بیشتر داره خوش میگذره. ما که یکم دیگه زمین رو از شرّ ملخا نجات میدیم. احسان گفت ملخا پیش ما نمیان که سلام شما رو برسونیم. اگر بیان، به مزرعه شما تشریف فرما میشن و شما باید سلام مارو بهشون برسونی
👇👇👇👇👇
🌀کامبیز گفت :ای بابا هی ملخ ملخ می کنید،حال دلمون رو خراب کردید .کو تا ملخا بیان.جاتون خالی عجب آب تنی با صفایی بود.چشمه خلوت!همه ی روستا مشغول بودند و هیچ کس اونجا نبود، خیلی کیف داشت.
🌀 ایمان گفت حالا برو خدا خدا کن این کِیفت رو ملخا امشب نخورند. کامبیز پوزخندی زد و گفت نه خیالت راحت. الان که خستم دلم میخواد برم یه چیزی بخورم و بگیرم بخوابم. فردا دو ساعته کار رو تموم میکنم.
🌀پدر ایمان هم که از دور حرفهایشان را میشنید، نزدیک آمد و سری به نشانهی افسوس تکان داد و گفت :امروز که نشد، فردا منم می آیم کمک، زودتر زمین داداش رو درو کنیم.
🌀چشمای کامبیز برقی زد و گفت: پس یک ساعته فردا کار تمومه. بعد هم رفت به خونه تا چیزی بخوره.
🌀کمی بعد با اتمام کار مزرعه، ایمان و پدرش راهی خانه شدند تا خستگی طاقت فرسای روز را از تن به در کنند.
🌀صبح روز بعد، موقع گرگ و میش آسمان، بعد از نماز پدر ایمان به کامبیز و ایمان گفت :بلند شید سریعتر بریم که زودتر کار رو شروع کنیم.
🌀 کامبیز طبق معمول غرولندی کرد و گفت: به این زودی عمو؟ ولش کنید الان دلم میخواد یکمی بخوابیم بعدم پاشیم یه صبحونهای به بدن بزنیم و بریم.
پدر ایمان گفت: مگر نگفتی یک ساعته کار تمومه؟ میریم یک ساعت دیگه میآی میخوابی و چاشتت رو میزنی بر بدن! بلندشو یاعلی...
🌀کامبیز تو رودرواسی گیر کرد و با چشمان پف کرده و با نارضایتی تمام، خواب عزیزتر از جانش را ترک کرد و راهی مزرعه شدند. نزدیکی های مزرعه دسته های ملخ پرواز کنان از کنارشان رد می شدند و به سمت تنها مزرعه باقیماندهی گندم میرفتند که جایی نبود جز مزرعه پدر کامبیز!
🌀به مزرعه که رسیدند دیدند دیگر از گندم زار طلایی و شاداب دیروز خبری نیست و جایش را به میلیونها ملخ بپر بپر کنان و خوشحال داده.
🌀کامبیز با دهان باز مزرعه را نگاه میکرد و صحنه های خواب طولانی لذّت بخش صبح و آب تنی دلچسب بعدازظهر جلوی چشمش رژه میرفت.
🌀ایمان با دست ،دهان باز کامبیز را بست و گفت دهنت رو ببند که ملخ نپره توش. کامبیز گفت آخه چرا؟ ایمان گفت: دیروز تو دلت خواست با آب تنی صفا کنی، امروز ملخا دلشون خواست با گندمها صفا کنند. بنده خدا عمو، اگر بیاد ببینه بخاطر دلم میخواد های تو چه بلایی سرش اومده!
🌀پدر ایمان دستی بر پشت دست دیگرش زد و گفت:امان از دست این دلم خواستنها و دل نخواستنها!
#داستان_نتیجه_دلم_می_خواد
@FahmeGuran
🌿دانش آموز عزیز قرآنی:
🌿خاطره ای از کاری که با بیّنه (دلیل محکم و درست )انجام داده و موفّق شده ای در دفترت بنویس و اینجا برای من ارسال کن↙️
@fadaeivelayatt
@FahmeGuran
🍃دانش آموز گُلم:
🍃روی یک مقوا یا کاغذ بزرگ بصورت زیبا و مرتّب خوردنی های سالم را همراه با خواصّ و دلایل مفید بودنشان بنویس و تصاویر آنها را بکش یا بچسبان😊
#فعالیت
@FahmeGuran
دانش آموز گُلم:
روی یک مقوا یا کاغذ بزرگ بصورت زیبا و مرتّب ❌خوردنی های مضر❌ را همراه با دلایل ضرر آنها بنویس و تصاویر آنها را بکش یا بچسبان.
#فعالیت
@FahmeGuran
⬆️فعالیت
دانش آموز گُلم :
فعالیت بالا رو انجام بده و عکسش رو برای من اینجا ارسال کن↙️
@fadaeivelayatt
@FahmeGuran
🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ🌿
🔸️لَمْ يَكُنِ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ مُنْفَكِّينَ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ (۱)
🔸️رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً (۲)
🔸️فيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ (۳)
🔸️وَ ما تَفَرَّقَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّنَةُ (۴)
🔸️وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دينُ الْقَيِّمَةِ (۵)
🔸️إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ في نارِ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ (۶)
🔸️إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ (۷)
🔸️جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ (۸)
#سوره_بینه
@FahmeGuran
🍋🍑مصاحبه مشاغل🍑🍋
دانش آموز عزیز قرآنی با یکی از اطرافیانت مصاحبه کن و سوالات زیر را از ایشان بپرس:
🍒شغل شماچیست؟
🍏چندسال است که به این شغل مشغولید؟
🍓به چه دلیل این شغل را انتخاب کردید؟
🍋دلایل موفقیت تان دراین شغل
چیست؟
🍊برای بهترشدن شرایط شغلتان چه کارهایی می توانید انجام دهید؟
🍐وسوالاتی دیگر................
🔷️دانش آموز گُلم اگر فرد مورد مصاحبه یکی از والدین شماست همراه با سپاسگزاری ،دستشان را هم ببوس🌱
#فعالیت
@FahmeGuran
🌿شعر دلیل کارها
آموزگار پرسید
امروز از سعیده
دلیل کوششت چیست؟
ای نور هر دو دیده!
خندید و گفت:((دارم،
یک آرزوی زیبا
تا خنده را ببینم
در چشم های بابا))
ناهید دوست دارد
شغل معلمی را
دلیل او چه زیباست!
این هم کلاسی ما
زهرا دلیل خوبی
آورد با دل و جان
او نغمه خوان شد و گفت:
((جانم فدای ایران))
در قلب هر کسی بود
دلایل قشنگی
انگار چیده بودیم
گل های رنگ رنگی
امروز آیه آیه
از بیّنه شنیدم
در بوستان قرآن
گل های تازه دیدم
شاعر: بتول محمدی
@FahmeGuran
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃امام باقر علیه السّلام فرمودند🌷
💚خداوند اطعام کردن مردم و به همه سلام دادن را دوست دارد💚.
🌼من حتماً این کار را انجام خواهم داد.🌼
میپرسید چرا انجام می دهم⁉️
🍀چون ❤️سوره مبارکه بینه❤️ به من یاد داده است برای همه کارهایم باید بیّنه ودلیل محکم داشته باشم.
🍀بیّنه من این است که 🧡خدا دوست دارد🧡 من اطعام کنم.
🍀بیّنه من این است که 💛خدا دوست دارد💛که به همه سلام بدهم.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌸#حدیث
@FahmeGuran