☘پیرمرد ادامه داد:پیاده روی اربعین با همه ی سفرهافرق داره ،منم بار اوّلم هست ولی با همسایه مون که قبلا ۵ باری پیاده روی اربعین اومده بود مشورت کردم که چی بیارم و چی نیارم؟
☘بهم گفت: برای غذا و خواب هیچی نیاز نیست بیارم و به برکت حب امام حسین علیه السلام که در دلهای مردم هست همه چیز مهیاست.
☘ فقط یک دست لباس و یک حوله بیار که اگر لباس تنت کثیف شد، شستیش اون یکی رو تنت کنی. با یک لیوان و ظرف که از ظرفهای پلاستیکی که محیط رو آلوده میکنند استفاده نکنم و یک مسواک و جوراب. همین.
☘اوستا گفت: احسنت! پس رمز فرز بودن شما اینه که با کسی که راه رو رفته مشورت کردی و من با کسی که راه رو نرفته.
☘بعد فکری کرد و ساکش رو باز کرد و خوشه ای از انگورهای مش قربون رو به پیرمرد تعارف کرد و گفت برای دوستم دعا کنید و با او خداحافظی کرد. سپس کنار جاده نشست و خوراکیها رو به زائرهای دیگه تعارف کرد و گیوه اضافه اش هم به مردی که کفشش پاره شده بود هدیه داد و بقیه وسایلش که میشد رو هم به یکی از موکب ها تقدیم کرد تا برای پذیرایی زوار ازش استفاده کنند .
☘این بار اوستا با امید و خوشحال، چست و چابک، با یک ساک خیلی سبک، به طرف حرم ابی عبدالله الحسین به راه افتاد و با خودش فکر میکرد از این به بعد برای کارهام باید با کسی که تجربه آن کار را داشته مشورت کنم و از او راهنمایی بخوام.
❤السّلام علیکَ یا اباعبدالله❤
#سوره_طارق
#داستان
@FahmeGuran
.
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌿محمد دارد دندان های دائمی در می آورد به خاطر همین با افتادن دندان های شیری اش کمی مشکل دارد. تا بیفتند کلی اذیت دارد. دیروز موقع صبحانه از یکی از دندان های عقبی فک بالایش خون آمد. وقتی جلوی آینه رفت دید از زیر دندانش یک دندان دیگر دارد در می آید. خیلی ترسیده بود. محمد دندانپزشکی را دوست ندارد. خیلی ناراحت بود هم نمی خواست دکتر برود و هم می ترسید دندان شیری اش نیفتد و دندانش کج دربیاید.
🌿مادرش می گفت دکتر که ترس ندارد. تو که رفته ای دیده ای اصلا درد ندارد. محمد می گفت نمی روم. اصلا می خواهم دندانم کج دربیاید. مادر می گفت خب می رویم دندانت را می کشی و راحت می شوی. محمد می گفت نمی روم. می خواهم همینطوری بماند. مادر گفت باشد اصلا شاید کج نشد و این دندان شیری خودش افتاد. محمد گفت نه نمی افتد من می دانم. مادر گفت چرا بالاخره می افتد. نمی شود که نیفتد. محمد ناراحت بود و نمی خواست چیزی را بپذیرد. مامان می گفت تو که همه چیز را نمی دانی. هیچ کس همه چیز را نمی داند. به خاطر همین هم هست که سوال می پرسیم. دکتر می رویم. مدرسه می رویم. ولی محمد همچنان اصرار داشت که او می داند چه می شود.
🌿چند ساعت گذشت تا اینکه بالاخره خیالش راحت شد که دندان شیری کمی لق است. امیدوار شد که خودش بیفتد و دیگر ناراحت نبود. شب در ماشین مامان از بابا پرسید که این که ما همه چیز را نمی دانیم در چه سوره ای است؟ بابا گفت در سوره طارق ما یاد می گیریم که راهنما داریم و باید از کسانی راهنمایی بگیریم. مامان گفت : مثل ستاره ها. بابا گفت بله مثل ستاره ها. مثل ستاره قطبی که جهت شمال را به ما یاد می دهد. محمد درباره ستاره قطبی قبلا شنیده بود. از بابا پرسید: طارق؟ مامان جواب داد: بله. طارق یعنی کسی که به در می کوبد تا در به رویش باز شود. بابا ادامه داد: یا پایش را به زمین می کوبد تا رد پایش روی زمین بماند. بعد هم مامان و بابا با کمک هم سوره طارق را خواندند.
🌿چند روز بعد محمد و مامان با هم رفتند دندانپزشکی دکتر دندان محمد را که دید گفت نیاز نیست کاری کند خودش می افتد.
نویسنده : خانم کندی
🔹️🔹️🔹️
#داستان
#سوره_طارق
@FahmeGuran
.
🌿🌿🌿به نام خدا🌿🌿🌿
☀️ خورشید آرام آرام به گوشه آسمان میرفت. با نزدیک شدن غروب، رفت و آمد مردم شهر سامرا هم کمتر می شد. یونس نقاش که غمگین و افسرده در خانه اش نشسته بود، پنجره کوچک اتاقش را باز کرد و به آسمان سرخ رنگ چشم دوخت .
یونس غصه میخورد و با خود فکر میکرد:" چه غروب غمگینی! کاش امروز هرگز تمام نمی شد و فردا از راه نمی رسید!" و آه بلندی کشید و به کوچه های خلوت نگاه کرد.
یونس آنقدر در فکر بود و غصه می خورد که متوجه نشد، خورشید ، کی رفت و شب کی آمد. حالا چراغ خانه ها یکی یکی روشن می شد. یونس همچنان به کوچه تاریک و خانهها نگاه می کرد که ناگهان چراغ روشن💡 خانه امام هادی علیه السلام مانند خورشید دل او را گرم و روشن کرد.
یونس باعجله پنجره را بست ،از خانه بیرون آمد و به طرف خانه امام راه افتاد. یونس همسایه امام هادی علیه السلام بود .امام را بسیار دوست داشت و هر وقت که می توانست می رفت و به ایشان خدمت می کرد. یونس می دانست امام بسیار دانا و مهربان است . می دانست که امام حتماً به او کمک می کند و برای مشکلی که پیش آمده است ، راهنمایش می کند و راهی پیش پایش می گذارد.
🚪 یونس در خانه امام را زد ، با صدای بلند سلام گفت و رفت تو .امام با مهربانی جواب سلام او را دادند. سپس به صورت او که مثل گچ سفید شده بود ، نگاهی کردند و پرسیدند:" چه شده چرا اینقدر نگران و پریشان هستی ؟"
یونس در حالی که میلرزید گفت: "ای امام بزرگوار! به زودی عمر من به پایان میرسد . از شما می خواهم که بعد از من به خانوادهام کمک کنی !"
امام پرسیدند: "مگر چه شده است که این حرف ها را میزنی؟"
💧اشک در چشم های یونس حلقه زد. امام او را کنار خود نشاندند. دستی بر شانه اش زدندو با مهربانی فرمودند:" آرام باش! اینقدر غمگین و ناراحت نباش ! برایم تعریف کن چه شده است ؟"
💎یونس با صدای گرفته گفت :"موسی بن بغا که یکی از درباریان قدرتمند عباسی است ، چند روز پیش نگین بسیار زیبایی را به من داد. این نگین آنقدر با ارزش است که نمیشود قیمتی روی آن گذاشت. او این نگین گرانبها را به من داد تا روی آن نقشی زیبا بتراشم ؛ اما موقع کار، آن نگین شکست و از وسط دو نیم شد .فردا مهلت من تمام است و باید نگین را برایش ببرم ؛ اگر او نگین شکسته را ببیند ،دستور می دهد آنقدر من را با تازیانه بزنند تا بمیرم!"
امام با حوصله به حرفهای یونس گوش دادند، سپس آرام و صبور فرمودند: "اصلاً ناراحت نباش ،به خانه ات برگرد و با آرامش بخواب. مطمئن باش فردا چیزی جز خیر و برکت در انتظار تو نیست."
صحبت های امام یونس را آرام کرد . به خانه برگشت .نماز خواند و دعا کرد. سپس به رختخواب رفت و خوابید.
🌤صبح زود یونس باصدای در، از خواب بیدار شد.
کسی از طرف موسی بن بغا به در خانه یونس آمده بود و پیغام آورده بود که هرچه زودتر به قصر برود.
دوباره ترس و نگرانی در دل یونس لانه کرد .باز به خانه امام رفت و در حالی که از ترس می لرزید گفت:" ای امام ، او کسی را دنبال من فرستاده تا به قصرش بروم. او نگین گرانبها را میخواهد. چه کار کنم؟"
امام مانند روز قبل با آرامش لبخند زدند و فرمودند:" گفتم که آرام باش. نزد او برو و مطمئن باش جز خیر و برکت چیزی نمیبینی."
🏰 یونس از حرف امام قوت قلب پیدا کرد و به قصر رفت . مدتی نگذشت که یونس به خانه امام برگشت ؛ ولی این دفعه شاد و خندان بود. به امام گفت: "ای امام بزرگوار ، واقعاً که شما خاندان حضرت رسول (ص) چیزهایی را می دانید که دیگران نمی دانند. وقتی به قصر موسی رفتم ، گفت که دو دختر دارد و هر کدام از آنها دوست دارند که نگین گرانبها مال آنها باشد، به همین خاطر بهتر است نگین را دو نیم کنی تا برای هر کدامشان یک انگشتر درست کنی و هر دوی آن ها شاد شوند . اگر بتوانی این کار را بکنی پاداش بسیار خوبی به تو میدهم."
امام هادی (ع) از شادی یونس خوشحال شد و خدا را شکر کرد.
💫💍✨💍✨💍✨💍✨💍 ✨💍💫
🍃 امیدوارم از شنیدن داستان لذت برده باشید.
🌱سوره طارق بهمون میگه همیشه تو زندگی یه افرادی هستند که خیلی از ما بیشتر میدونن و تجربه دارند و راهنمای ما هستند و خدای مهربون اونها رو کنار ما قرار داده تا ما رو به خودش نزدیک و نزدیک تر کنه 😊
1⃣ یک لیست تهیه کنیم از نعمت های ویژه ای که خدا در کنارمون قرار داده...منظورم از نعمت های ویژه همون راهنما ها و طارق های زندگی هامون هستند. (مثلا امام ها ، مادر و پدر ، معلم و...)
2⃣ حالا یه نمونه از راهنمایی های خیلی ویژه هرکدوم رو برای خودت جلوی اسمشون بنویس😊
💎 الهی که هممه بچه های دنیااا قدر طارق های زندگی شون و بدونن و با راهنمایی اونها به خدا نزدیک تر بشن 💎
#داستان
#طارق
@FahmeGuran
.
🍃در جای دیگر یکی از معصومین می فرمایند:وقتی پزشکی نسخه می دهدبه حرفهایش گوش کنید و به آن عمل کنید تا حالتان خوب شود.
🍃من هم در دلم گفتم چشم قربان. از گریه صورتم خیس شده بود و میگفتم خدایا منو ببخش، غلط کردم که به حرف بی بیم و میرزا عبدالله و حکیم گوش ندادم، پاهام رو به من برگردون تا بتونم راه برم و باز هم به زیارت امام رضا(ع) بیام.
🍃در همین موقع بود که دیدم درد پاهایم قطع شده و دیگر مثل بادمجون نیست. چشمهام رو مالوندم و اشک هام رو پاک کردم تا مطمئن بشم که درست دیدم. پا شدم راه رفتم. دیدم هیچ مشکلی ندارم. از خوشحالی به سمت حرم می دویدم و میگفتم قربونت برم امام رضا، قربونت برم امام رضا، دیگه از امروز به بعد به حرفهای شما گوش میدم. قرررربونت برم امام رضا... بعدم رفتم دست و پای بی بیم رو بوس کردم و ازش معذرت خواستم که به حرفهاش گوش نمیدادم.
🍃بعد از اون شد که زیاد به حرم امام رضا میرم و به من میگند مش قربون یعنی کسی که به مشهد زیاد سفر میکنه و هی قربون امام رضا میره و همیشه به حرفهای امام میگه چشم قربان.
🍃اوستا خیلی متاثر شده بود، مش قربون رو بغل کرد و گفت من هم قربون تو و قربون امام رضا برم الهی. مش قربون خندهای کرد و گفت این آب مثل حرفهای خوب میمونه که اگر اونها رو بپذیریم باعث رشدمون میشه. بعد به زمین اشاره کرد و گفت نگمه مثل اون زمین خاکی بود که آب درون اون نفوذ نمی کرد و مش قربون هم مثل این خاک هست که آب درون اون نفوذ میکنه و باعث رشد دانههای گیاه درونش میشه.
#سوره_طارق
#داستان
@FahmeGuran
.
🌿🌿به نام خدا🌿🌿
🔹️یک هفته ای می شد که من و همکلاسیم مانی هر روز با هم بگو مگو میکردیم. امروز هم از آن روزها بود که حسابی از دستش کلافه شده بودم.
🔹️ از مدرسه آمدم خانه. اصلاً حوصله خواهرم هانیه کوچولو را هم نداشتم؛ وقتی آمد توی اتاقم و کتاب هایم را از قفسه ریخت پائین، با صدای بلند گفتم: مامان بیاید این بچه را از اتاقم ببرید بیرون! مامان آمدند داخل اتاق و گفتند: مثل اینکه امروز توی مدرسه مسئلهای شده که حوصله هانیه را نداری!
🔹️دست هانیه را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم: راستش خودم هم وقتی سر هانیه داد می زنم ناراحت می شوم، اصلا تقصیر این مانی است، حوصله ام را سر برده، خیلی توی کلاس سر به سرم میگذارد!
🔹️مامان آمدندکنارم نشستند و گفتند: خب! گفتم: چیزی نشده! مامان گفتند: به خاطر هیچ چیز به هم ریخته ای؟
🔹️با مِن مِن گفتم: فقط آقای ناظم گفته فردا با پدر یا مادرتان بیاید مدرسه. مامان گفتند: نمیخواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟
🔹️ گفتم: زنگ تفریح من و مانی توی حیاط دعوای مان شد و دست به یقه شدیم، یک دفعه آقای ناظم به طرفمان آمد و گفت، اگر فردا با پدر یا مادرتان به مدرسه نیایید مجبورم فیلم دعوای تان را که دوربین مداربسته ضبط کرده به آقا مدیر نشان بدهم.
🔹️ مامان گفتند: خودت فکر میکنی اگر من فردا بیایم مدرسه، مشکل تو و مانی حل می شود؟
🔹️ گفتم: نمیدانم، فکر نکنم. مامان گفتند: اتفاقاً فکر کن و ببین چه چیزی باعث شده تو و مانی که دوست های خوبی با هم بودید هر روز سر یک بهانهای با هم بگو مگو می کنید؛ بهنظرمن فقط خودت می توانی این مشکل را حل کنی.
🔹️ گفتم: چطوری؟ مامان آئینه را از روی دیوار برداشتند و گرفتند جلویم و گفتند: الان چه می بینی؟
🔹️گفتم: خب معلوم است خودم را! مامان گفتند: به همین آسانی رفتارهایت را هم ببین و بنویس مشکل از کجا شروع شده! مامان این را گفتند و دست هانیه را گرفتند و از اتاق بیرون رفتند.
🔹️ از روی میز یک برگه برداشتم. با خودم گفتم: اگر آقا مدیر فیلم دعوا را ببیند! اگر بابا بشنود پسرش دعوا کرده؟ اصلاً چرا من و مانی با هم مرتباً دعوا میکنیم؟ کارهایی را که نباید انجام می دادم روی کاغذ نوشتم:
▫️سر هانیه داد زدم.
▫️بعضی وقت ها تکالیفم را دیر می نویسم.
▫️وسایلم را به هانیه نمی دهم.
🔹️همانطور که داشتم مینوشتم یادم آمد چند روز پیش، سر زنگ علوم، موقع درست کردن کاردستی، قیچیام را به مانی ندادم و کاردستیاش خراب شد و به من گفت، خیلی خسیس هستی، حتماً از دستم ناراحت شده بود!
🔹️سریع از اتاق بیرون رفتم و از مامان خواستم تا با گوشیاش یک پیام به مادر مانی بفرستد. من میگفتم و مامان تایپ میکردند: سلام مانی، ببخشید نمی خواستم کاردستی ات خراب شود، اگر دوست داری بیا خانه ما تا با هم کاردستی درست کنیم.
🔹️ مامان پیام را فرستادند. گفتم: اگر مانی قبول نکند چه؟ مامان گفتند: وقتی شما اشتباهت را قبول کردی و می خواهی جبرانش کنی، حتماً مانی هم میپذیرد.
🔹️ صدای پیام آمد. مانی نوشته بود: اگر قول بدهی همهاش نگویی این مال من است، آن مال من است و خسیس بازی در نیاوری، می آیم.
🔹️ به مامان گفتم: خب دوست ندارم وسیله هایم خراب شود! مامان گفتند: حالا می شود ماژیک سبزت را به من بدهی؟ می خواهم جلوی اسمت به خاطر این کار خوبت ده تا ستاره بکشم.
🔹️گفتم: ماژیک سبزم؟ خیلی دوستش دارم. مامان گفتند: اگر ندهی با ماژیک سیاه خودم یک شکلک اخمو جلوی اسمت میکشم!
بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده.
نویسنده: مرجان شکوری
#داستان
#سوره_بروج
@FahmeGuran
.
🌿به نام خدا🌿
🌀داستان: خدا همه چیز را می بیند.
🍃سعید روزشماری میکرد و منتظر فرا رسیدن تعطیلات آخر بود.کم کم داشت به آرزویش میرسید. چند ساعت دیگر میتوانست به همراه خانواده به تفریح برود .سرانجام ساعت ۷ صبح شد.
🍃همانطور که بابا و مامان به او قول داده بودند بار سفر بستند و حرکت کردند. او همراه پدر و مادر و خواهرش سارا برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه آنها میرفت.
🍃چند ساعتی نگذشت که به مزرعه رسیدند. مادربزرگ که خیلی از دیدن نوههایش خوشحال شده بود یک تیر و کمان به سعید داد تا با آن بازی کند .سعید هم با عجله و شوق زیاد رفت که بازی کند ولی یک اتّفاق ناخوشایند افتاد.
🍃موقع بازی، او به اشتباه تیری به اردک مادربزرگش زد .آن تیر به سر اردک خورد و روی زمین افتاد.
🍃سعید که خیلی ترسیده بود نمیخواست کسی از این ماجرا با خبر بشود لاشه حیوان را پشت هیزمها پنهان کرد. وقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیز را دیده، اما به روی خودش نیاورده است .
🍃مادربزرگ سارا را صدا زد و گفت: در شستن ظرفها کمکم میکنی؟ سارا جواب داد مادربزرگ سعید به من گفته که میخواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند و زیر لب به سعید گفت: اگرظرف ها را نشویی، ماجرای اردک را به مادربزرگ میگویم .
🍃سعید ظرفها را شست .بعد از ظهر آن روز پدربزرگ گفت که میخواهد بچهها را به ماهیگیری ببرد ولی مادربزرگ گفت متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سارا احتیاج دارم
🍃سارا لبخندی زد و گفت نگران نباشید چون سعید به من گفته که می خواهد به شما کمک کند و دوباره زیر لب به سعید گفت: اگر کمک نکنی ماجرای اردک را به مادربزرگ میگویم
🍃آن روز سارا به ماهیگیری رفت و سعید در تهیه ی شام به مادربزرگ کمک کرد. در این یکی دو روز سعید مجبور بود علاوه بر کارهای خودش کارهای سارا را هم انجام بدهد، ولی دیگر نتوانست تحمل کند.
🍃پیش مادربزرگ رفت و همه چیز را اعتراف کرد. مادربزرگ مهربان لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت عزیز دلم می دانم چه شده! من آن وقت پشت پنجره ایستاده بودم و همه چیز را میدیدم. میدانم که از روی عمد تیر را به اردک نزدی پس نگران نباش من تو را بخشیدم .
🍃سعید که خوشحال شده بود از اینکه همه چیز را به مادربزرگ گفته است به یاد گفته پدربزرگش افتاد که: خداوند خیلی مهربان است و انسانهایی که به او بازگشت میکنند را دوست دارد.
#داستان
#خداوند_همه_چیز_را_می_بیند
@FahmeGuran
.
🌱🌱به نام خدا🌱🌱
🔆حامد در اتاقش نشسته بود؛ دفتر و کتابهایش را روی زمین پخش کرده بود و تکالیف مدرسهاش را انجام میداد. مادرش وارد اتاق شد و گفت: حامد جان، لطفا هر وقت کارت تمام شد، به نانوایی برو و سه تا نان سنگک بخر.
🔆 حامد گفت: چشم مامان، و دوباره مشغول نوشتن شد. وقتی تکالیفش را انجام داد، به آشپزخانه رفت و گفت: مامان، کار من تمام شد.
🔆 مادر قابلمه را روی گاز گذاشت و گفت: خسته نباشی پسرم. پول نان را روی جاکفشی گذاشتم؛ بردار و برو. حامد پولها را برداشت و از خانه بیرون رفت.
🔆وقتی به نانوایی رسید، در صف ایستاد. از صحبت کسانی که جلوتر از او ایستاده بودند، متوجه شد، کٌلّ نانهای تنور صلواتی است و همه به جای اینکه پول بدهند، صلوات میفرستند و نانشان را میگیرند.
🔆او به فکرش رسید با پول نانها برای خودش خوراکی بخرد. داشت به بستنی مورد علاقهاش فکر میکرد که نوبتش شد. جلو رفت، سه تا نان سنگک برداشت، زیر لب صلوات فرستاد و از نانوایی خارج شد.
🔆نگاهی به مغازه بستنی فروشی انداخت. چند قدم به طرف مغازه حرکت کرد، اما با خودش گفت: نه! من اجازه ندارم با پولی که مامانم برای خریدن نان داده چیز دیگری بخرم. حامد نانهای داغ را روی دستش جابجا کرد و به طرف خانه رفت.
🔆وقتی به خانه رسید، یک راست وارد آشپزخانه شد و نانها را به مادرش داد. مادر سفره را باز کرد و نانها را داخل آن گذاشت. حامد از جیبش پول نانها را بیرون آورد و گفت: بفرمائید مامان ، نان امروز صلواتی بود، پول نگرفتند.
🔆مادر لبخند زد. پولها را از حامد گرفت و گفت: ممنون پسرم، حامد سرش را پائین انداخت و گفت: راستش وقتی فهمیدم نانها صلواتی هستند، به فکرم رسید با پولش برای خودم بستنی بخرم؛ اما چون اجازه نداشتم، پشیمان شدم.
🔆مادر او را بوسید و گفت: من فدای پسر خوبم بشوم، با این کارت واقعاً خوشحالم کردی. همین حالا به پدرت زنگ میزنم و میگویم موقع آمدن به خانه برایت بستنی بخرد.
🔆حامد از خوشحالی مادرش را بغل کرد و گفت: ممنون مامان،وقتی پدر به خانه آمد، حامد به طرف در رفت. به پدرش سلام کرد. پدر جواب سلامش را داد و از کیسهای که دستش بود، یک بستنی بیرون آورد و گفت: بفرمائید! این هم بستنی مورد علاقهات… زود برویم تا بستنی من و مادرت آب نشده .
🔆 حامد با خوشحالی بستنی را از پدرش گرفت و بلافاصله شروع کرد به گاز زدن.وقتی بستنیاش را میخورد به این فکر میکرد که این بستنی چقدر خوشمزهتر از آن بستنیای است که میخواست با پول نانها و بدون اجازه مادرش بخرد.
💢🔹️💢
نویسنده: ساجده کارخانه ای
#داستان
@FahmeGuran
🍃🔆🍃
🌱به نام خدا🌱
💫بابابزرگ نشسته بودند توی اتاق و اسکناس میشمردند. کنارشان نشستم و با چشمان گرد شده گفتم: وای چقدر پول… خیلی زیادند… اجازه میدهید من هم بشمارم بابابزرگ؟ بابابزرگ خندیدند و گفتند: بیا حسنا جان، بیا هزار تومانیها را بشمار ببین چقدر میشود. فقط دقت کن که درست بشماری!
💫از اینکه بابابزرگ اجازه دادند من هم پولها را بشمارم خیلی خوشحال شدم. چون شمردن چیزهای مختلف را دوست دارم. مثل شمردن قدمهایی که از خانه تا مدرسه برمیدارم.
💫همینطور که اسکناسها را میشمردم بابابزرگ گفتند: راستی به امیرحسین ریاضی یاد دادی؟ با ناراحتی گفتم: من یاد میدهم بابابزرگ، اما اصلاً فایده ندارد، امیرحسین یاد نمیگیرد. بابابزرگ گفتند: مطمئنی که فایده ندارد؟
💫اسکناسها را کنار گذاشتم و گفتم: بله چون هر چقدر برایش ساعت را توضیح میدهم یاد نمیگیرد. آنوقت به بابا میگوید برایم ساعت بخر. تازه، همه عددها را هم بلد نیست به حروف بنویسد و اشتباه میکند. انگار امیرحسین هوش و استعداد ریاضی ندارد. من که فکر میکنم واقعاً فایدهای نداشته باشد.
💫بابابزرگ گفتند: اینطوری نگو دختر جان. من مثل تو فکر نمیکنم، اگر کمی صبر و حوصله کنی بالاخره زحمتهایت نتیجه میدهد، قول میدهم. گفتم: من هم از خدا میخواهم، چون مامان قول دادند اگر امیرحسین توی امتحان ریاضیاش نمره خوب بگیرد، برایم جایزه میخرند. بابابزرگ گفتند: نگران نباش، امیرحسین امتحانش را خوب میدهد. تو هم به جایزهات میرسی. هر چیزی زمانی دارد. مثل همین پولها.
💫با تعجب پرسیدم: پول؟! منظورتان چیست بابابزرگ؟ بابابزرگ خندیدند و گفتند: راستش این پولها را خٌرد خٌرد جمع کرده بودم تا به کسی کمک کنم. امروز زمانش رسیده که به آن بنده خدایی که لازمش دارد بدهمشان.
💫به چهره خندان بابابزرگ نگاه کردم. چقدر خوشحال بودند که زحماتشان نتیجه داده بود و میتوانستند به کسی کمک کنند. با خودم گفتم، من هم باید از بابابزرگ یاد بگیرم.
💫 وقتی شمردن پولها تمام شد، رفتم پیش امیرحسین و خیلی جدی شروع کردم با او تمرین کردن. آنقدر تلاش کردم و به قول بابابزرگ حوصله به خرج دادم تا بالاخره امیرحسین ساعت و حروف و اعداد را یاد گرفت.
💫چند روز بعد امیرحسین باخوشحالی از مدرسه آمد. برگه امتحان ریاضیاش را به مامان نشان داد و گفت: ریاضیام را خیلی خوب شدم. مامان خوشحال شد وگفت: آفرین پسرم، نمره خوب امروزت را مدیون تلاشهای خواهرت هستی، برو صورتش را ببوس و از او تشکر کن.
💫بابابزرگ با خوشحالی به منگفتند: دیدی حسنا جانم، بالاخره تلاشهایت نتیجه داد. آفرین به تو دختر خوبم که با صبر و حوصله نتیجه کار خوبت را دیدی. پریدم در آغوش بابابزرگ و دستانش را بوسیدم. دستهایی که بوی مهربانی میداد.
🍃🔆🍃
نویسنده: مریم ایوبی راد
#داستان
@FahmeGuran
.
☘☘به نام خدا☘☘
🍃صدای زنگ مدرسه بلند شد. صادق با عجله کیفش را برداشت تا سوار سرویس بشود. او چند روز منتظر بود دوشنبه بشود، چون قرار بود با خانوادهاش به مهمانی تولد پسردائی صدرا بروند و میخواست گلدان سفالی زیبایی را که قبلاً درست کرده بود، به او هدیه بدهد.
🍃صادق هنوز سوار ماشین نشده بود که محمّد هم کلاسیاش با عجله خود را به او رسانید و گفت: یادت هست به من قول دادی بودی برایم یک گلدان سفالی درست کنی؟ صادق کمی مکث کرد و پرسید: گفتی برای چه گلدان را میخواستی؟
🍃 محمد گفت: میخواهم به پدرم هدیه بدهم … یادت نرودکه فردا آن را برایم بیاوری! صادق اصلاً یادش نمانده بود که قول آن گلدان را به محمّد داده است.کمی در چشمهای او خیره شد. خواست ماجرا را بگوید، اما دلش نیامد؛ فقط لبخندی زد و گفت: نگران نباش! و سوار سرویس شد.
🍃محمد از پشت پنجره برایش دست تکان داد و از خوشحالی بالا و پایین پرید. صادق حسابی ذهنش مشغول بود و تمام راه مدرسه تا خانه را به این موضوع فکرکرد. او تازه امسال به این مدرسه آمده بود و هنوز دوستان زیادی نداشت. با خودش گفت: اگر بدقولی کنم، یعنی یک دوست خوب مثل محمّد را از دست خواهم داد.
🍃 وقتی به خانه رسید بلند سلام کرد و به سرعت به سراغ وسایل کاردستیاش رفت. مادرش پرسید: صادق جان چه کار میکنی؟ صادق گفت: میخواهم برای تولد صدرا کاردستی درست کنم. او با تعجب پرسید: مگر برای پسردائیات گلدان سفالی درست نکرده بودی. همان که یک هفته پیش کٌلّی برایش وقت گذاشتی؟
🍃صادق ماجرای محمد و تولد پدرش را تعریف کرد و گفت که تصمیم گرفته، به قولش عمل کند و گلدان سفالی را به دوستش بدهد و در یک مناسبت دیگر برای صدرا دوباره گلدان درست کند.
🍃 مادر از شنیدن این ماجرا بسیار خوشحال شد و در حالیکه با افتخار به پسرش نگاه میکرد،گفت: آفرین صادق جان، با این اخلاق خوبت حتماً به زودی دوستان زیادی پیدا خواهی کرد.
🍃روز بعد صادق گلدان را به مدرسه برد. محمّد با خوشحالی آن را به دوستان دیگرش نشان داد. چند نفر از بچهها که گلدان را دیدند، خیلی از شکل و رنگش خوششان آمد. آنها باور نمیکردند که صادق خودش به تنهایی آن را ساخته باشد.
🍃 یکی از بچهها گفت: چقدر هنرمندی… میشود به ما هم یاد بدهی چطوری این را ساختهای؟
🍃 صادق که از صحبت با آنها هیجان زده شده بود گفت: تابستان میتوانم به هر کس که دلش بخواهد سفالگری یاد بدهم. بچهها از رفتار و اخلاق صادق فهمیدند او میتواند رفیق خوبی برای آنها باشد. از آن روز به بعد صادق در مدرسه دوستان زیادی پیدا کرد.
نویسنده:طاهره الماسی
#داستان
@FahmeGuran
•
🌱مامان می گویند گوش کنید،هر دو تا خیلی خوب توضیح دادید تا اینجا هر دو برنده هستید اما توی فهرست شما جای یک حق مهم خالی بود! اگر گفتید چه حقی را فراموش کرده بودید بنویسید؟
🌱من و سعید با تعجب به هم نگاه میکنیم. به مغزم فشار میآورم، اما چیزی یادم نمیآید، میگویم: مامان راستش را بخواهید نمیدانم.
🌱سعید کمی فکر میکند و انگار چیزی را کشف کرده باشد، ابروهایش را بالا میاندازد و چشمانش را گرد میکند و به من میگوید: اِاِاِ…
🌱 ستاره چرا یادمان رفت؟ مگر ما هر شب دندانهایمان را مسواک نمیزنیم؟ مگر هفتهای دوبار حمام نمیرویم؟ مگر مواظب نیستیم هله و هوله نخوریم؟
🌱من هم چشمانم را گرد میکنم و ذوق زده میگویم: آره سعید … حق بدن خودمان را فراموش کردیم بنویسیم.
زود دفترم را باز میکنم و به فهرستی که نوشته بودم، حق بدن را اضافه میکنم. توی همین فاصله مامان میروند به طرف کمد و با دو تا کتاب شعر و داستان برمیگردند پیش ما.
🌱وقتی کتاب شعر را از دستشان میگیرم همدیگر را میبوسیم. توی دلم میگویم خدا چه مامان مهربانی به ما داده است. مادرم از اوّل هم دلش میخواست به من و برادرم با هم جایزه بدهند.
🌱 از خدا میخواهم ما هم حقّشان را خوب ادا کنیم و بچههای حرف شنویی برایشان باشیم🤲
نویسنده:سهیلا سرداری
#داستان
@FahmeGuran
🍃🌸🍃🌸🍃
حضرت علی بن موسی الرضا علیه السّلام هر وقت می خواستند غذا🍞میل کنند ،ظرف بزرگی در کنار خود قرار میدادند و مقداری از همه انواع غذاهایی 🥗🍛🍲 که در سفره بود، آن هم از بهترین بخش آن، برمی داشتند و در آن ظرف میگذاشتند.
سپس غلامی را صدا می کردند و می فرمودند تا آن ظرف را ببرد و میان مستمندان قسمت کند. به این وسیله، با فقیران همدردی می کردند و دل ایشان را شاد و خشنود می ساختند.😇
یکی از شیعیان می گوید:«من در سفر خراسان، در خدمت و همراه امام علیه السّلام بودم. آن حضرت در زمان غذا خوردن، هیچ غلامی را به دنبال کار نمی فرستادند و به آنها می فرمودند: «اگر مشغول غذا خوردن بودید و من از جا برخاستم، شما بلند نشوید؛ سر جای خود بنشینید تا غذایتان به پایان برسد.»
🌱🌱🌱🌱
🍃سوره ی ضحی برامون یه هدیه 🎁 داره.
اون چیه؟ سوره ضحی به ما یاد میده که به نیازهای اطرافیانمون بی توجه نباشیم.
🍃می پرسین چطوری بی تفاوت نباشیم؟
1⃣ سعی کنیم نیازهای اطرافیانمون رو بشناسیم.
2⃣ سعی کنیم با نهایت توان برای رفع نیاز های دیگران تلاش کنیم.🏃♂
🔆 بچه ها میاین باهم قرار بذاریم هیچ وقت نسبت به نیاز های دوستامون یا خانواده و اطرافیانمون بی تفاوت نباشیم و هر وقت دیدیم نیازی یا خواسته ای دارند، برای رفع اون تلاش کنیم؟؟
یه هدیه🎁 هم از سوره ی مطففین و طارق توی این داستان به ما داده شده.
امام به حقوق زیر دستاشون خیلی دقت می کردند. ما هم باید دقیقا مثل ایشون رفتار کنیم و به حقوق همه احترام بگذاریم. چرا که خداوند توصیه کرده که امام ها طارق و الگوی ما در زندگی باشند.
🍃خدای مهربان به ما کمک کن تا هرچه بیشتر به امام رضا علیه السلام شبیه شویم و مثل ایشان با فقرا همدردی کنیم و با زیردستان مهربان باشیم.🤲
🌿🌿🌿
#داستان
@FahmeGuran
•
🌿🌿🌿به نام خدا🌿🌿🌿
باران نم نم می بارید. صدای زنگ آرام و دلنواز شترها در دشت پیچیده بود.
🐫شتر ها آرام آرام حرکت می کردند. گاه می ایستادند و علف های بلند و خیس را بو می کشیدند و می خوردند. انگار دوست نداشتند از صحرای سرسبز جدا شوند.
مرد بلخی روی اسب سفیدش نشسته بود و پشت سر همه آهسته در حرکت بود. باران قطع شد. نسیمی خنک شروع کرد به وزیدن. مرد بلخی به آسمان نگاه کرد. رنگین کمان زیبایی در آسمان دید. چه منظره قشنگی! نگاهش به امام رضا افتاد. امام که جلوتر از او حرکت می کرد، به رنگین کمان زیبا چشم دوخته بود.
یکی از خدمتکارانش به او نزدیک شد. گفت :" آقا! کاروان امام خیلی آهسته حرکت می کند. اگر بخواهیم تا خراسان با آنها همسفر باشیم، خیلی طول می کشد. بهتر نیست از آنها جدا شویم؟"
مرد بلخی گفت:" نه، با کاروان امام حرکت میکنیم، حتی اگر یک سال هم طول بکشد. این بزرگترین افتخار سراسر عمر من است که در کنار او باشم ؛ بهترین لحظه های زندگیم است."
خدمتکار گفت:" بله آقا! هرجور شما بخواهید."
🐎شیهه اسبی در صحرا پیچید. مردبلخی لبخند زد . از وقتی که با چند خدمتکارش به کاروان امام پیوسته بود خیلی خوشحال بود. اما از کارهای امام تعجب میکرد. امام (علیه السلام ) با همه، حتی با خدمتکار ها خوش رفتاری میکرد و خیلی به آنها احترام میگذاشت. چندبار به زبانش آمده بود که بگوید:" آقا! به این خدمت کارها زیاد رو ندهید. امکان دارد از محبت زیاد شما پر رو شوند و کارشان را خوب انجام ندهند." ولی خجالت می کشید این حرفها را به امام بگوید.
🌴موقع ظهر، کاروان کنار رود کوچکی ایستاد. چه جای زیبایی بود! پر از سبزه و درخت های سرسبز. نسیم با خود بوی گل می آورد و بوی چمن های تازه. همه با آب رودخانه کوچک وضو گرفتند و پشت سر امام رضا نماز خواندند.
بعد از نماز، سفره پهن کردند. مرد بلخی با خوشحالی سر سفره کنار امام نشست. امام دستور داد:" سفره را بزرگ تر کنید و به همه بگویید سر سفره بنشینند و با ما غذا بخورند."
فوری همه خدمتکارهای سیاه و سفید، بزرگ و کوچک، به ردیف در دو طرف سفره نشستند .مرد بلخی با دیدن آنها ناراحت شد. او که یکی از ثروتمندان شهر خودش بود ، هرگز اجازه نداده بود خدمتکارانش با او یک جا سر سفره بنشینند و غذا بخورند. این بار دیگر طاقت نیاورد، رو کرد به امام و گفت:" فدایت شوم، می بخشید آقا! آیا بهتر نیست این خدمتکاران سر سفره جداگانه ای بنشینند و ما ..... "
امام به مرد بلخی نگاه کرد و با ناراحتی گفت :" ساکت باش! پروردگار همه یکی است. آنها برادران ما هستند. پاداش افراد بستگی به رفتار و عمل خوبشان دارد."
مرد بلخی از خجالت سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. با خود گفت:" حق با امام است. باید از این به بعد با مردم مهربان تر باشم و با آنها با احترام رفتار کنم."
🐫🍃🐫🍃🐫🍃🐫🍃
🌀امیدوارم از شنیدن این داستان لذت برده باشین.
با خواندن این داستان زیبا به یاد سوره های ماعون، مطفّفین ،حمد و طارق افتادم.
💞 مهربانی امام رضا علیه السلام و اینکه به افراد ضعیف توجه زیادی می کنند دقیقاً مانند پیام سوره مبارکه ی ماعون است که به ما می گوید باید حواسمان به افراد ضعیف دوربرمان باشد.
💞 سوره مبارکه مطفّفین به ما یاد میدهد که به حقوق همدیگر احترام بگذاریم در حالیکه مرد بلخی این کار رو انجام نمی داد.
💞از سوره مبارکه عبس یاد گرفتیم که نباید با غرور رفتار کنیم و فکر کنیم که ما از دیگران بهتر هستیم.
💞 سوره مبارکه حمد به ما می گوید که از زیبایی های اطرافمان لذت ببریم و آنها را تحسین کنیم. رفتار امام رضا علیه السّلام هم مطابق با سوره حمد و بسیار زیبا و قابل ستایش است.
💞 سوره مبارکه طارق هم همونطور که خودتون می دونید به ما می گوید که امامان و پیامبران الگو و راهنمای ما هستند.
🔸️🔹️🔸️
#داستان
@FahmeGuran